دیدگاه زیبا و تأثیرگزار مرضیه عزیز به عنوان متن انتخابی این فایل:
خدای من عجب بوی عطری این سایت رو گرفته. الله اکبر،همه منتظر برای اومدن فایل جدید. همه منتظر جواب سوالشون هستن واقعا چی شد و چطور شد که استاد عباسمنش اینقدر راحت مهاجرت کرد به امریکا
استاد یادتونه اینجا وقتی ماه رمضان یا ماه محرم میشد،خیلی هامون بیشتر حواسمون بود کمتر غیبت کنیم،کمتر دروغ بگیم و…چون این ماه ها رو معنوی میدونستیم،اما استاد از وقتی که قدمی برداشتم برای بودن در این سایت،هر لحظه ی من داره اینجوری پیش میره،درستکار باشم،قضاوت نکنم،شکرگزار باشم،لذت ببرم،شاد باشم و…این سایت برای من هر لحظه ش ماه رمضان،ماه محرمه که دارم سعی میکنم حقیقت ذات درونم رو بیدار کنم تا ضمیرناخودآگاهم پر بشه از عطر خداوند،الله اکبر
الله اکبر استاد دیوانه شدم،من تووی این داستان فقط و فقط خدا رو دیدم،بعد شما میگی،اینارو میگی که ما ایمانمون بیشتر بشه،باورهامون تقویت بشه،بابا استاد تک تک کلماتمون تا مغز استخونم رفت،دیوانه شدم،قدم به قدم معجزه،معجزاتی که به قدر تبدیل شدن عصای حضرت موسی به اژدهها شگفت انگیزه،باور نکردنیه،اما من با سلول به سلول بدنم باورش دارم،خدایا شکرت
خدایا شکرت منو به جایی هدایت کردی،که ادمهاش بوی تورو میدن،صحبتهاشون،نگاهشون،ایمانشون فقط و فقط بوی تورو میدن،الله اکبر
خدای من بعضی از اطرافیانم نگرانن،من عارف بشم و از عشق خداوند دیوانه بشم،استاد بگو چجور این عشق به خداوند رو کنترل کردی که داری طبیعی زندگی میکنی،هر روز یه کشش عجیبی درونم اتفاق میوفته که بزنم به کوه و بیابون برم،برمو برم و با خدای خودم عاشقی کنم الله اکبر الله اکبر
ادامه ی داستان هدایت الهی به سمت مهاجرت به امریکا
خدای من تو چقدر عظیمی که اینقدر دقیق داری کارها رو انجام میدی،بدون ذره ایی خطا،آخه تو چقدر بزرگی،استاد میره ماشین بگیره کارتی که تا اون روز فعال بود،غیر فعال میشه،نه ماشینی هست،نه پولی،نه سایتی،نه خونه ایی،اما استاد میگه که لین موقع ست که باید ذهنمون رو کنترل کنیم،استاد این اگه ایمان حضرت ابراهیم نیست،واقعا پس چیه؟
بخدا دیوانه شدم،اون تصویری خانم مریم شایسته تووی ذهنش میبینه،همه ی پلهای پشت سر رو توو ایران خراب میکنی و با ایمان میوفتی توو جاده و سایت میره توو هوا،میفهمین که دیگه باید مهاجرت کنین،بعد اونهمه اتفاق تازه خانم شایسته میگه که خدا داره میگه دارید میرید،ماشین نمیخواید الله اکبر،مگه انسانی میتونه با ذهن منطقیش همچین داستانی رو که مثه افسانه هاست بنویسه،جز اینکه این داستان کارگردانش فقط میتونه خدا باشه.
استاد میدونی توو این سایت دنبال چی هستم،دنبال اینم که ببینم شما داری چجوری فکر خدا رو میخونی،من دنبال اون تفکر قانونمندتم،که جهان برات کن فیکون شده،استاد بخدا فهمیدم ماشین بنز و خیلی چیزهای دیگه برای من حاشیه ست،من بنز رو میخوام چون میخوام به خدا برسم،من آبشار نیاگارا رو میخوام،چون میخوام با نیاگارا آزادی و رها بودن ذاتمو درک کنم الله اکبر الله اکبر
خدایا چنان جنبشی درونم راه انداختی که احساس میکنم الان میتونم کوهی رو جابجا کنم،الله اکبر
استاد واقعا هنوز جایگاهمو پیدا نکردم،از بچگی همیشه توو ذهنم خودمو میدیدم که با کوله پشتی دارم شهر به شهر میرم،این مدت همش خودمو دارم بر فراز کوهی میبینم که دارم خدارو فریاد میزنم،شکرش میکنم،همین الان که دارم مینویسم این صحنه تووی ذهنم تداعی شده،من اینجوری حالم بی نهایت خوبه،خدایا شکرت
استاد یادتونه تووی لایو شماره سیزده قبل از این بیماری گفتی که حستون گفته برید واشنگتن سیتی پاسپورتها تمدید کنید،بعد این بیماری اومد و همه جا تعطیل شد،بی نهایت مشتاقم هدایت خداوند رو در این مورد هم بشنوم
خدایا دوست دارم هدایت هاتو تووی زندگی خودمم درک کنم،کلامتو بفهممم،نشونه هاتو پیگیری کنم،کمکم کن کمکم کن
دو روز مونده به وقت سفارت،اونهمه اتفاق به ظاهر بد،استاد تازه میگه بریم دیزنی دلند عشق و حال،الان موقعی که باید ذهنمون رو کنترل کنیم،بابا بخدا این خیلی حرفه،خدایا به منم اون ایمانی رو بده که استاد عباسمنش بهت داره،بیشتر از اونم میشه،بیشتر،میخوام با تموم وجودم میخوام
و جمله ایی طلایی از استاد عباسمنش: اونی که پاداش بزرگ میخواد باید بتونه این موقع ها ذهنشو کنترل کنه.
خدای من،این مرد چه کارهای بزرگی کرده،بچه ی دو سالش فوت میشه دو ساعت بعد میخنده میگه مال خوده خدا بوده،بردش،خونه زندگیش رو تووی بندرعباس میبخشه،دست خالی میره تهران،همه ی چیزاشو چه میبخشه،چه میفروشه میوفته توو جاده،پروژه های با درآمد ماهی سی،چهل میلیارد رو کنسل میکنه،سایتش میره توو هوا،اما این مرد با هر اتفاق ایمانش قوی تر و قوی تر میشه،واقعا صادقانه به خودم میگم،آیا من جسارت این کارها رو دارم؟؟واقعا نمیدونم،نمیدونم خدایا شکرت
و روز موعود رسید میرن سفارت،مریم جانم توو قسمت ۲۸ سفر به دور امریکا توو همین سفارت بود گفتی حست بهت گفت یه زمانی انتخاب کردی تووی ایران به دنیا بیای،حالا هم انتخاب میکنی بری امریکا زندگی کنی و شما حرف قلبتون رو پذیرفتی و پای کانتر رفتی،بخدا بخدا اینقدر توو عمق ماجراتون هستم،همش احساس میکنم اون لحظات منم پیشتون بودم،به نوعی تماشاگر بودم که شما میرفتید جلو و من پشت سرتون داشتم تماشا میکردم قدم به قدم ماجرای مهاجرتتون رو،الله اکبر
و اون روز شما با خانمی مصاحبه میکنید که با اینکه ایرانی نیست،اما فارسی حرف میزنه و به شما میگه دوست دارم شما برید امریکا،استاد بخدا این کلام خدا بودا از زبان اون خانم،گفت دوست دارم شما برید امریکا،الله اکبر
و یکی از کاربران سایت پیگیر میشه،برا شما خونه میگیره،و به شما میگه بیاید میامی فلوریدا،قدم به قدم دستان خدا،کارها رو دارند براحتترین شکل ممکن انجام میدن،و این چیزا برای کسی اتفاق میوفته که به خدا ایمان داره،این ایمان با سلول به سلول بدنش آمیخته شده،خدایا میشه منم به این ایمان برسم؟؟بخدا بخدا حس درونم گفت البته که میشه،الله اکبر،خدایا با تموم وجودم میخوام،میخوام هر آنچه که منو به تو نزدیکتر میکنه،هدایتم کن
و با پروازی با کیفیت،خالی مهاجرت کردید به امریکا
و دستی دیگر از دستان خداوند،آقای افسر که به صورت معجزه،خودش میره میگرده برگه ی انگلیسی پیدا میکنه،خودش پرش میکنه،مهره شیش ماهه میزنه،چمدونها رو نمیگرده،استاد بخدا دیوانه شدم،من میخوام از چشم شما به قوانین نگاه کنم،بهاش هر چی باشه،با تموم وجودم آماده ام که بپردازم،خدایا هدایتم کن
و بعد از یک ماه خیلی اتفاقی تووی پیتزایی متوجه میشید که جام جهانی کشتیه توو لس آنجلس،اونم با پنج هزار کیلومتر،الله اکبر،استاد با تموم وجودم کلمه به کلمه حرفاتون رو باور دارم،اما درکش اونقدر سخته که دلم میخواد تووی سکوتی عمیق فرو برم و ساعتها فکر کنم.الله اکبر
هماهنکی ساعت حرکت با ساعت شروع مسابقه،یکیه،هماهنگی باز کردن درب با سوت شروع مسابقه یکیه،و توو دل این همزمانی ها آرزوی خانم مریم شایسته مستجاب میشه دیدن معماری این ورزشگاه،الله اکبر
استاد واقعا فکر میکنم اگه بخوام توو عمقش برم که خدا برای شما چه کرده و داره میکنه،ممکنه به معنای واقعی دیوانه بشم،اونقدر درونم پر شده از عشق به خدا که واقعا کنترلش سخته،الله اکبر هدایتم کن
و استاد شماره ایی رو اسکرین کرده،که الان مصادف شده با بیلبوردی که دیده،و باز هم خداوند دستی از دستانش چون خانم وکیل رو میزاره سر راهه استاد که به راحتی کارها رو انجام بده و مدارک رو میفرسته درب خونه و استاد عزیزم،خانم مریم شایسته و مایک عزیز اقامت امریکا رو میگیرن.الله اکبر
خدای من این اتفاقات برای کسانی اتفاق میوفته که به غیب ایمان دارند و باور دارند هر مسیر سخت،مسیر اشتباهیه،خدایا شکرت
و خداوند میتونه به همین شکل هدایتمون کنه برای هر چیز دیگه ایی
خدایا شکرت بابت هدایت استاد عباسمنش به امریکا
خدایا شکرت بابت بهترین کشور دنیا چون امریکا
خدایا شکرت بابت بهترین ایالت کشور امریکا چون فلوریدا
خدایا شکرت بابت هوای معتدل و همیشه بارونیه ایالت فلوریدا
خدایا شکرت بابت طبیعت بینظیر امریکا
و خداوند هر لحظه پاسخ میدهد به خواسته های ما،خواسته هایی که ما روشون تمرکز میکنیم،ایمان داریم که خداوند پاسخ میده و پاسخ میدهد،خدایا شکرت
استاد وقتی خداوند بهتون گفت برید پیش آقای تات و شما رفتی و چه تجربه هایی به دست آوردی،الان یه لحظه فکر کردم گفتم خداوند استاد رو هدایت کرد تووی خود امریکا تا تجربه کنه،و اطلاعاتی رو بهش میده که خیلی از امریکایی ها نمیدونند اینم چون استاد اون کنجکاویی مقدسی که انیشتین گفته رو تووی زندگیش عملی کرده،اما ما نیومده به امریکا داریم اطلاعات بدست میاریم،واقعا این خودش حکمتی داره،درسته ما بعد از شما بیدار شدیم و داریم آگاه میشیم،اما قدم به قدم که شما دارید پیش میرید راه رو دارید برای ما هموارتر و هموارتر میکنید و به اندازه ایی که باور داشته باشیم،خداوند هدایتمون میکنه.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD637MB55 دقیقه
- فایل صوتی داستانی درباره هدایت الهی | قسمت 222MB55 دقیقه
به نام خداوند مهربان و هدایتگرم
سلام به استاد عباسمنش و خانم مریم عزیز دل و تمام دوستانم که کامنت منو میخونن
با دیدن این فایل یه سری داستان از هدایت خداوند توی زندگیم یادم اومد که یکی از مهمترینشو تصمیم گرفتم اینجا باهاتون به اشتراک بذارم
چون خیلی وقتا خودم فکر میکردم خب استاد عباسمنش کلی رو خودش کار کرده کلی تغییر کرده کلی قوانین قرآن رو آگاهانه استفاده کرده و خب به راحتی هم خداوند هدایتش میکنه تا چرخ زندگیش بچرخه و به قول خودمون اون کجا و من کجا ولی با دیدن این فایل یادم اومد که تو زندگی خودم چقدررر خداوند هم هرجا روش حساب کردم و گفتم خدایا به امید خودت و هیییییچ چشم اندازی از اینکه چی قراره اتفاق بیوفته نداشتم ، به همین زیبایی هدایتم کرده و حالا دارم میفهمم اینا هدایت بوده
زیباترین داستان هدایت الهی برای من این بود :
پدرم طی اتفاقی ورشکست شدن و ما مجبور شدیم خونمونو بفروشیم و سالها مستاجر بودیم و خونه خریدن برامون تبدیل به یه رویای دست نیافتنی شده بود
پدرم 63 سالشون بود و راننده کامیون بودن در واقع خونمونو فروخته بودیم که پدرم بتونن ماشین سنگین بخرن ولی سالها کار میکردن و نمیتونستن حتی از پس مخارج زندگیشون بر بیان چه برسه به خرید خونه ، واسه پرداخت اجاره خونمون مشکل داشتیم دیگه حساب کنید خرید خونه که دیگه مواردی بود که به خودمون اجازه نمیدادیم حتی بهش فکر کنیم
خلاصه یه روز که پدرم از سفر برگشتن با دیدنشون حالم منقلب شد چون دوبار کمرشونو جراحی کرده بودن و این شغل براشون سنگین بود
دیدم با کمر خمیده لباسای خاکی موهای پریشون و صورتی که مشخص بود یک هفتس نتونستن حمام برن ، خب دیدن این صحنه که پدر خانواده با این سختی کار کنه و با این سن مستاجر باشه و به قول ما پشت در خونه مردم باشه برای هر فرزندی سخته
یهو یه حسی بهم گفت به بابات بگو ماشینشو بفروشه
گفتم بابا نمیخوای ماشینتو بفروشی خونه بخری و خودتو بازنشست کنی ؟ گفت من با پول ماشین مگه میتونم خونه بخرم ؟ خیلی محکمو با اطمینان گفتم آره !!!یه سری تکون داد یعنی زهی خیال باطل و هیچی نگفت
تا اینکه من یه سفری رفتمو برگشتم همین که به مامان بابام سلام کردم بابام جواب سلامو دادنو گفتن من ماشینو فروختما ، گفتم جدی میگین ؟ گفتن اره به خدا چکش هم فردا پاس میشه حالا این چک دست تو برامون خونه بخر
من یه لحظه شوکه شدم که انقدر زود به حرفم گوش دادن( چون من فرزند آخر خونمون هستم و دخترم)همون لحظه بهشون گفتم توکل به خدا میخریم
دقیقا پدرم ماشینو زمانی فروختن که شروع شد روز به روز قیمت ماشین بالا رفتن یعنی هر روز که من از سر کار برمیگشتم میدیدم بابام نشستن ناراحت میگفتن ببین ما ماشینو فروختیم حالا روز به روز داره گرون تر میشه خونه هم نخریدیم
شب عید بودو منم چون مغازه داشتم باید وقت بیشتری رو سر کار میگذروندم فرصت نداشتم بگردم خونه پیدا کنم، برنامه دیوارو برا بابام نصب کردمو بهشون یاد دادم که توی این برنامه بگردن خونه پیدا کنن که مناسب بودجمون باشه
خونه هایی که پیدا میشد که به بودجه ی ما میخورد بلا استثنا خیلی داغون که کلی باید خرج میکردیم تا قابل سکونت بشه یا جاهایی که خیلی پایین شهر بودن و خونه هم داغون بود
یه خونه ای پیدا شده بود خیلی قدیمی و مامان بابام از ترس اینکه همینم اگه صبر کنن نمیتونن بخرن میخواستن معامله کنن
مثلا ساعت 5 عصر قرار بود بابام برن پای معامله من سر کار بودم و ته دلم ناراحت که این خونه رو میخوایم بخریم یهو هم یه حسی بهم گفت برو بگو این خونه رو نخرن و نیم ساعت قبل از اینکه بابام برن خودمو رسوندم خونه و گیر دادم که زنگ بزنید بگید نمیام و کنسلش کنید با کلی مخالفت مادرم قبول کردنو اون خونه رونخریدیم
یه شب اومدم خونه دیدم مامان بابام ناراحت نشستن یه گوشه ، بابام گفتن بابا فلانی زنگ زده که چه اشتباهی کردی ماشینتو فروختی حالا ماشینت 3 برابر شده خونه هم همه میگن اگه نخرید دیگه بعد از عید قیمتا چند برابر میشه و اصلا نمیتونید بخرید خلاصه از اینجا رونده از اونجا مونده
من گفتم بابا شما مگه رو حساب حرف من که گفتم ماشینو بفروش خونه بخریم مگه اینکارو نکردی؟ گفتن چرا ولی ما که خونه نمیتونیم بخریم ، گفتم شما به من اعتماد دارین؟ گفتن اره گفتم من بهتون قول میدم که تا 6 ماه دیگه شما رو خونه دار کنم اون زمان برج 12 بود و یهو با اعتماد به نفس خیلی بالا گفتم شما تا برج 6 خونتونو خریدین فقط به من اعتماد کنینو دیگه نگران نباشین اون بنده خدا ها هم قبول کردنو گفتن پس ریشو قیچی دست تو
الان که فکر میکنم ته دلمم اصلا نترسیدم که با این اطمینان حرف میزدم حتی خیلی عجیب خیالم راحت بود، اصلا فکرمو درگیرش نمیکردم و خیلی راحت به کارای روزمرم میرسیدم
خلاصه داییم یه روز جویا شدن که ما چیکار کردیم چیکار نکردیم که گفتیم تو دیوار دنبال خونه گشتیمو هنوز هیچ کدوم خوب نبودن که گفتن بذار من یه املاکی اشنا دارم بهش میگمو چند روز بعد اومدن خونمون گفتن من سه تا خونه پیدا کردم بیاید بریم ببینیم
با اون اقای املاکی که دوست داییم بودن راهی شدیم اولین خونه رو همینجوری فقط جاشو نشون دادنو دومی هم گفتن هماهنگ نکردیمو گفتن بریم خونه ای که کلیدش دستمونه بهتون نشون بدیم که گفتن یه خونه هست سه طبقه ولی توی کوچه ی بن بسته گفتیم ما کاری به کوچش نداریم ولی ما پولمون به یه طبقه هم نمیرسه چه برسه به سه طبقه گفتن حالا بریم ببینیم
ما هم رفتیم دیدیم فقط به خاطر اینکه املاکیه دوست داییم بود و رودر وایسی داشتیم ولی چون ته دلمون مطمعن بودیم که نمیتونیم بخریمش یه نگاه گذرا انداختیمو اومدیم بیرون
خونه رو دیدیم و در راه رسوندن اقای املاکی به مغازش بودیم که من یه حسی بهم گفت حالا بپرس چند این خونه ، پرسیدم چند میگه اینو ؟ مبلغی رو گفت که دو برابر پول ما بود، همون موقع املاکیه پرسید پسندیدین ؟ گفتم این که اره ولی قیمتش برامون بالاس یهو رو کرد به من گفت چه جوری میتونی پولشو بدی ؟ واقعا خیلی بداهه و بدون فکر گفتم نصفشو الان میدیم، یه مبلغی برج 1 ( همون لحظه اومد تو ذهنم که حالا که میخوایم خونه بخریم منم ماشین زیر پامو میفروشم ) و بقیش هم برج 3 دوباره اومد تو ذهنم که خونه سه طبقس و هر سه طبقش قابل سکونته پس یه طبقه رو خودمون میشینمیم اون دو تا طبقه هم رهن کامل میدیم یه پولی بهمون کمک میشه
خلاصه همون موقع رفتیم به مالک زنگ زد و اوکی دادو چکاشو دادم و ما در کمال ناباوری یه خونه سه طبقه توی خیابون مرکز شهر که من خیلی عاشقش بودم (چون خیابونه درختاش از دو طرف انقدر بهم نزدیک هستن که انگار داریم توی یه تونل درخت میریم ) خریدیم
و اون لحظه ای که کلید خونه رو بهمون دادن مامان بابام منو بغل کردن جوری که از شدت گریه ی خوشحالی ، شونه هاشون میلرزید کلی واسم دعا کردن
امروز با دیدن این فایل ، به خودم گفتم وای تمام این پروسه هدایت خداوند بود من هیچ ایده ای برای هیچ موردیش نداشتم و خداوند هدایتم کرد و میدونم خیلی طولانی شد ولی مطمعنم برای همه ی ما این سبک هدایتا پیش اومده و چقدر با یادآوریشون ایمانمون قوی تر میشه
خدایا بینهایت سپاسگزارتم
ممنون از شما استاد عزیز و تمام دوستانی که وقت گذاشتن
سلام فهمیه خانم عزیز
چقدر خوشحال شدم که کامنت من باعث شد شما احساس کنید خداوند داره بهتون نشونه میده که به زودی خواستتون محقق میشه و منتظرم به زودی خبر خوش خرید خونتون رو به من بدید درست همون طوری باشه که دلتون میخواد حتی با کیفیت عالیتر
الهی شکر