داستانی درباره هدایت الهی | قسمت 2 - صفحه 6
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2020/08/abasmanesh-74.gif
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2020-08-28 07:48:252023-12-22 12:40:42داستانی درباره هدایت الهی | قسمت 2شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام
– شما به این همه تضاد بر خوردید؛ چقدر قشنگ همه را حل کردید و این فایل کلی برایم درس داشتم.
– چقدر قشنگ همه چیز را مثبت می بینید و از چیزی که به ظاهر بد است ؛ مثبتش و خوبیش را در میآورید.
– وقتی که به هدایتهای خدا گوش دهیم همه چیز سر جایش درست میشود.
– حواسمان به پیغامهای خداوند باشد نه با دید محدود و منفی خودم؛ با دید نامحدود و مثبت و زیبا.
– به لحظه حال فکرکنیم وبه الان فکر کنیم و مثبت فکرکنیم در هر حالتی که هستیم واین باعث پیشرفت ما میشود.
– در هر حال زندگی خود را کنترل کنیم و مثبت باشیم و شاد باشیم ولذت ببریم ؛ و این هنر ماست که درمواقع بد باید به جهان ان را نشان دهیم.
– به نجواهای شیطان توجه نکنیم و هر اتفاقی که بیفتد خیر است و همیشه امید را زنده نگه دارم.
– نگرش شما را در این فایل بگیریم و این اتفاقات میتواند برای ما به بی نهایت طریق اتفاق بیفتد.
– خدا همیشه دارد با ما صحبت میکند و این است که همیشه به یاد خدا باشیم.
– شیطان کارش این است که یکسره برای ما منفی ببافد ما باید بهش کاری نداشته باشیم.
– وقتی خودمان را واقعا به خدا بسپریم و توکل کامل کنیم معجزات است که یکی یکی رخ میدهد.
– دوست دارم این فایل را صدبار پشت هم ببینم
– وقتی که توکل می کنیم خیالت راحت باشد فقط برو به سلامت
– با خدا باش و پادشاهی کن و بی خدا باش و هر چه خواهی کن.
– خدای من این ها که استاد میگویند معجزه معجزه است خدایا شکرت که تو رادارم حامی و پشتیبان من هستی
– وقتی به خدا توکل میکنی همه چیز دست به دست هم میدهند تا تو موفق شوی. همزمانیها و هدایتها از راه میرسند.
– چقدر رد پای قانون راعالی دریافت میکنم خدایا شکرت خدایا شکرت
– استاد ایول ایول به این باورهای قدرتمند شما
– در فرکانس خوبی که باشیم فرکانس خوبی هم دریافت میکنیم وبا آدمهایی برخورد میکنیم که انها هم در فرکانس مثبت و خوبی هستند.
– یکسره به تضاد بر خوردید و چقدر عالی حلش کردید چقدر برایم آموزنده بود
– استاد صحبت می کردید من مسخ صحبتهای شما شدم یعنی همش معجزه معجزه.
– خدایاعاشششششششقتم؛ استاد یادتونه چند هفته پیش توی دوازده قدم از شما پرسیدم که دقیقا وارد آمریکا شدید دقیقا چه کار کردید؟ این هم جوابم – فقط دارم اشک میریزیم و مبهوت شدم.
– مرسی ازاین همه حرفهای عالی
– باور کنیم که همیشه هدایتهای خدا شامل حال همه است و ما هم میتوانیم آن را دریافت کنیم اگر بخواهیم اگر به خدا اجازه دهیم.
– تو با خدا باش؛ قانونها هم به نفع تو میشود.
– خداوند می تواند به شکلهای مختلف ما را هدایت کند.
– من لایق بهترینها هستم.
– چقدر عالی بود چقدر معجزه بود خدایا شکرت ؛ چنان محو صحبتهای شما شده بودم که وقتی تمام شد تازه فهمیدم کجا هستیم هیچ صدایی را نفهمیدم و حتی صدایم زدند هم نفهمیدم و انگار توی این دنیا نبودم.
– همیشه در محیطها و آدمهایی باشیم که ما را رشد دهد و مثبت باشد.
– چقدر خوبه که آدم خواسته هایش را واضح از خدا بخواهد واضح و واضح و روشن
– من با باورها و فرکانسهایم این زندگی را خلق نموده ام.
– استاد توی حرفهای شما خودم را مجسم کردم اگر شما بودم خیلی جاها کم می آوردم پس خیلی خیلی باورهایم کار دارد. خدایا شکرت
– وقتی که با خدا باشی درهای زیادی برای تو باز میشودکه همش به نفع توست
– هیچ کس در زندگی ما تاثیری ندارد مگر اینکه باور کنیم که تاثیری دارد
– به اندازه ای که حرفها را باور می کنیم در زندگی ما هم موثر است
– خوش بین باشیم و متافیزیکی عمل کنیم و منعطف پذیر باشیم.
– دنبال رو همه نباش دنبال رو باورهای صحیح خودت باش.
موفقیت ادامه دارد………..
سلام
یکی از بهههههههههترین فایل هایی بود که دیدم، جوری ک رفتم کلوچه و آبجوش نبات آوردم نشستم، قششششنگ میخ کوب شدماااا
عجب هدایتی
عجب بهشتی
عجب جاده ای
چقد میون حرفاتون آرزو کردم، چقد حالم خوب شد، چقد حسم خوب شد،
و دقیقا من هم هدایت میشم، خیلی وقتا چ توی خدمت سربازیم و چ الان همیشه در حال هدایت بودم،
یه وقتایی ک توی در و دیوار بودم، قشششنگ حس کردم خدا اومده یقمو گرفته گفته ببین منو، من باهاتم حالیته؟ من نمیذارم ب تو رنجی وارد بشه پس نه بترس و نه اندوهگین شو،
مثلا منه بچه تهران، تک پسر، لوس مامانی، آموزشی خدمتم افتاد کرمان، من کجا کرمان کجا!
منی که تا بحال یک شب بیرون از خونه نخوابیده بودم، خلاصه اخر آموزشی امید داشتم ک با وضعیت تک پسر بودنم حتما میفتم تهران شهر خودم! که اواخر آموزشی من همه کارامو کردم ینی مادرمینا رفتن ثبت احوال رسید بگیرن ک من تنها فرزند ذکورم ک نامشو ارائه بدیم به ارتش که بندازنمون تهران
اواخر خدمت گفتن این قانون برداشته شد😂
انگار آب یخ ریختن روم
خلاصه برگه امریه من اومد (امریه برگه ایه ک بهت میگه یگان اصلی خدمتت کدوم شهره) پر از دلهره بودم
دم در کرمان صدا میکردن، نامه اعمالتو میدادنو ده روز میرفتی خونه و بعد خودتو به یگانت معرفی میکردی
اسممو صدا زدن، برگمو دادن
روش اطلاعاتم بود، درجه م بود و نوشته بود یگان خدمتی: آذربایجان غربی، مهاباد، تیپ تهاجمی فلان😂
آقا منو میگی، اصن مغزم ارور میداد همش
من کجا کرمان کجا، مهاباد کجا، آذربایجان کجا!
رو ب آسمون میکردم میگفتم خدایا شوخیت گرفته؟ چیکار داری میکنی، من اخه مال اونجا نیستم
ولی هیچ خبر نداشتم بهترینا در انتظارمه
پادگان ۰۵ کرمان معروفه، ینی بهر کس بگی ۰۵ افتادم میگه اوه اوه، دهنت صافه، نرو، سرباز فراری شو😂
خیلیا بهم گفتنا
گفتن اوه اوه، جا بهتر نبود، چقد بد شانسی تو😂
ولی من در کرمان زندگی کردم، اصن سختی ندیدم
و از تهران برام راحت تر بود
چون هم کرمان هم آذربایجان غربی و هم تهران خدمت کردم، قشنگ میفهمم کی کجا سختشه،
آقا ما شب راه افتادیم با اتوبوس از آزادی تهران رفتیم، صب خروس خون رسیدیم مهاباد،
مهابادی ها اکثرا کرد هستن، (مهاجر ها ترکن، که از تبریز، مراغه، میاندوآب و شهرهای اطراف اومدن)،شغلشونم کشاورزی و یا کولبرن.
من رسیدم پشت در پادگان
ی نگاه ب آسمون یه نگاه ب خودم
گفتم خدایا منو آوردی اینجا ک بگی چی، بگی هیچی نیستم؟؟؟ میخوای مفهوم ایاک النعبدوا و ایاک النستعین رو بهم یاد بدی؟
اخه خیلی رو زدم ب اینو اون ک منو بیارن تهران ولی همشون وعده دادن و عمل نکردن
ویو پادگان: یه در بزرگ، یه جاده طولانی که منتهی میشد به کوه های اطرافش، دور تا دور پادگان کوه و تپه بود، شاه راه های پادگان آسفالت بقیش خاک، خار، سنگلاخ!
بعد از یک هفته علف زنی از ۷ صب تا نهار، و کارهایی ک اصن همش مغزت میپرسید چرا تو باید اینجا باشی و اینکارارو بکنی، تو مال اینجا نیستی!
بعد از یکهفته پسر داییم زنگ زد
گف همکارش، در پیرانشهر سالها پیش خدمت کرده، فرمانده وقت اونجا با همکار من دوست بودن، که زنگ میزنن خیلی هدایتی به دفتر فرمانده و بهش موضوع رو میگن ( من بعدها فهمیدم اصن صحبت کردن با دفتر فرمانده هر پادگان مگه الکیه! اصن نیستن ک ج بدن، اصن باشن هم باید خود شخص فرمانده رده بالاتری باشه تا ج بدن)
بعد چن ساعت گف برو پیش ستوان فلانی اونجا منتظرته
من رفتمو خودمو معرفی کردم
ایشون خیلی تحویل گرفتن مارو
و زنگ زدن ب فرمانده پیرانشهر تشکر کردن
و همونروز ب من ۶ روز مرخصی دادن من شاد و خرم اومدم تهران😂
(هر هفته ام خونه بودم😂)
وقتی بعد شش روز برگشتم پادگان
کسانی ک با من بودن در یگان های مربوطه به بدترین وضعیت ممکن توسط جانشین فرمانده تقسیم شده بودن، این هم هدایتی بود ک من اصن حضور نداشته باشم ( یاد خوابیدن حضرت علی ع در جایگاه حضرت محمد ص افتادم زمانی ک مشرکان میخواستن ایشون رو به قتل برسونن)
و اصن قانون اینه ک یهفته ده روز شما در قسمت جایگزینی هستید تا تعیین تکلیف بشید ک کجا باید فعالیت کنید.
خلاصه من دیدم ی لنگ در هوام!
رفتم پیش همون فردی ک آشنا شده بودیم با ایشون و
قضیه رو گفتم.
گف غمت نباشه فردا ردیفش میکنم
و من شنیده بودم ک میگفتن فلان جا بیفتی دهنت صافه عا.
خب توی پادگان تهاجمی، یگان های مختلفی هست اعم از پیاده، توپخونه، پدافند، مخابرات، قرارگاه و …
یگان لاکچریه قرارگاه بود، معمولا کسایی ک پارتی داشتن اونجا خدمت میکردن.
فردای اونروز شد
و اون اشنای ما (ستوان) با جانشین فرمانده صحبت کرد و نامه من رو زدن برای توپخونه😂
گفتم ستوان شما ک منو ب خاک سیاه نشوندی
اونجا برم ک خیلی خدمتم سخت میشه
گف ببین تو اگه پیاده ام میرفتی من میگفتم اونجا هواتو داشتن
خیالت راحت باشه، هر جای اینجا خدمت کنی تا من هستم انگار توی بهشت خدمت کردی.
یکم دلم آروم شد
رفتم ی چرخی توی پادگان زدم و بعد رفتم گفتم من از طرف ستوان فلانی اومدم خودمو معرفی کنم
استوار وقت ی نگاه عاقل اندر صفیحی بهم کرد و زنگ زد ب ستوان، تایید گرفت و خوش آمد گفت و پرسید چیکار دوس داری بکنی
و من گفتم هر چی ک شما مناسب میدونید، من اشنا نیستم با سیستم نظامی.
خلاصه ک من منشی شدم و دوروز بعد فرمانده جوان و خوش بر ورویی وارد یگان ما شد، و از قضا خیلی انسان خوبی بود
یک شبایی در طول ماه بصورت مقرر ب اسم رزم شبانه در محوطه پادگان چادر میزدیم و حالت آماده باش بودیم، ایشون سر صحبت رو با بنده باز کردن و بایوگرافی من رو از خودم شنیدن،
و چون من مکانیک خونده بودم، من رو در جایگاهی مرتبط ب رشته ام بود فرستادن.
فردای اون روز من با فردی به نام اقای اکبری وارد پارک موتوری پادگان شدم و اونجا فعالیت کردم.
حالا فرض کنید من در تبعیدگاه مهاباد، وسط اون همه ترک زبون و کرد زبون!
در بدترین یگان خدمتی!
ولی در بهترین جایگاه خدمتی!
صب بدون به خط شدن میرفتم پارک موتوری، در یک دفتر، میشستم، دو تا نامه اگه بود مینوشتم، تا ظهر، بعد میومدم نهار، و ول میچرخیدم تا شام بعدشم خواب و فردا بهمین منوال.
دیگران از صب جارو میزدن، کار میکردن، کتابچه ای مخصوص رزم انفرادی بود ک باید حفظ میکردن، ک اگه هر سوالی بلد نبودن از مرخصیشون کم میشد، من ازین قرطی بازیا نداشتم!
هر هفته خونه بودم تقریبا!😂
جوری بود ک خانواده میگفتن یماه بمون شاید خوشت اومد😂
من حدودا سه ماه با همین فرمون اونجا بودم، و همزمان دنبال کارهای انتقالیم ب تهران.
خیلی اتفاقی گفتن میتونیم ب صورت مامور بفرستیمت تهران دوس داری؟
گفتم ینی چی
گفتن ینی حقوق و مزایای نظامی اینجارو بگیری ولی تهران خدمت کنی
گفتم مگه میشه
گفتن چرا ک ن
مزایای لب مرز این بود ک بخاطر موقعیت سخت نظامی و جغرافیایی شامل دو تا سه ماه کسری خدمت بود😅
و چی ازین عالی تر!
من در صف اقدام بودم
دوستم قاسم توسط پارتیش در حال اقدام بود
جواد دوستم هم در انتها در حال اقدام شد.
این دو دوست بسیار به فرکانس من نزدیک بودن، بسیار زیاد!
یروزی زنگ زدن از دفتر فرماندهی به یگان من ک، بنده رو صدا کنید بیاد
خب چون پیگیر بودم از طرق مختلف، مطمعن بودم خبرهای خوبی توی راهه،
و چون چندین بار از دفتر فرماندهی من رو خواسته بودن، فک میکردن پارتی من خود فرماندس😂 در صورتی ک جز خدا کسی نبود.
جوری بود ک یکی از بچه ها اذیت کن شده بود، یکی دیگه خطاب ب اون اذیت کنا در گوشی یواش میگفتن ببین اینو اذیت نکنیدا، پارتیش کلفته، یهو دیدید ب پارتیش گف انداختنتون یگان پیاده😂
منم قیافه میگرفتم و این موضوع واقعی تر نمایان میشد!
رفتم دفتر فرمانده
و منشی فرمانده پسر عموی همون ستوانی بود ک از ابتدای کار باهاش اشنا شده بودم، و من رو جلو جلو میشناخت.
تا وارد دفترش شدم دیدم قاسم نشسته اونجا
حال احوال کردم گفتم تو کجا اینجا کجا
گف میخوان منو بفرستن تهران (من قاسم جواد بچه های تهران بودیم)
گفتم عه منم دارن میفرستن😅
دل تو دلم نبود
ینی میخواستم بترکم از خوشحالی.
بعد دو دقه منشی فرمانده اومد گف ی کدومتون فردا میره تهران، انتخاب میکنید یا انتخاب کنم؟
من تا اینو شنیدم سفت در نشستم تو جام ولی بروز نمیدادم، بخودم میگفتم من ک عمرا بمونم اینجا!
بعد دو دقه اومد دوباره و پرسید چیشد، جفتمون ساکت بودیم تا اینکه گف خودم باید انتخاب کنم پس.
ب من نگاهی کرد و گف تو برو پایین
بعدا خبرت میکنم
انگار آب یخخخخخ ریختن رو من
اصن منقلب شدم
حالم عوض شد
ب دیوار لگد میزدم
ب زمین و زمان فش میدادم،
اون موقع با قوانین کائنات آشنا بودم ولی مدارم خیلی پایین بود،
خود کنترلی نداشتم به اندازه الان،
نشستن بغض کردم، کوه ها رو نگاه کردم، ب تهران زنگ زدم، ب پدر مادرم، ب عرب و عجم و همه زنگ زدم ک بابا منو نجات بدین، خسته شدم از اینجا!!!
یادمه رو ب آسمون ب خدا میگفتم این بود وعدت؟ منو بیاری تا لب رفتن بعد بگی بشین سرجات؟؟؟ خیلی نامردی، دیگه اصن باهات حرف نمیزنم و مث بچه های دو ساله رفتار میکردم.😂
و مطمعن بودم خدا داره بهم میخنده😂
(چون سختی نچشیده بودم اصن، بقیه سربازا توی یگان های مختلف مرگ رو میدیدن با چشاشون.
اونقد سخت بود ک آمار خودزنی و خودکشی داشتیم.)
فقط کولی بازی در میاوردم
یهو قاسم اومد و گف من فردا برمیگردم تهران.
من با حالت افسوس پرسیدم برای همیشه؟؟؟
گف اره دیگه، چته!
گفتم هیچی
قاسم ک دید حال من خرابه رف دفتر فرماندهی، ب منشی فرمانده گف ک منو جای اون بفرسته
ک منشیش گفته بود برو خجالت بکش، زیادی حرف بزنی جفتتونم نگه میدارما
بعد در ادامه قاسم گف نگران نباش، گف تو رو هم ماه بعد میفرسته.
قاسم صب رف
من دل شکسته و غمگین روزها رو گذروندم تا جایی ک نوید نزدیک شدنم ب انتقالیم ب گوشم میرسید
از طرفی هم جواد اقدام کرده بود برای انتقالی
و من سو ظن داشتم ک اینم میخواد جای منو بگیره
باهاش ناخوداگاه بد شده بودم
فک میکردم حق منو میخواد بخوره و بهم از پشت خنجر بزنه
در صورتی ک اصن اینطور نبود
از طرق مختلف اقدام ب انتقالی کردم ولی هر بار ب در بسته میخوردم تا اینکه یروز از دفتر فرماندهی گفتن بیا
رفتم و منشی فرمانده گف از تهران دو نفر دارن در یک تاریخ ترخیص میشن، تو یکی از جایگزین هایی
و توضیح داد ک با کلی دنگ و فنگ خودش بصورت خودجوش، امضای نه نمیشه فرمانده رو به بله میشه از جانشین فرمانده گرفته بود
و گف از توپخونه برو قرارگاه😂
من دیگه اصن رو هوا بودم
اصن انقد خوشحال ک داشتم بال در میاوردم
فرمانده توپخونه برای دوره ای به تهران منتقل شد
و فرمانده ما یه اقای بداخلاقی ک از تهرانیا بدش میومد و خصوصا از من جایگزین شد
یروز منو صدا کرد من نرفتم پیشش
روز بعد از سر لجبازی منو کشید دفترش جلو همه خواست ضایم کنه، بهم مسؤلیت داد و تخت داد (نگهداری و آنکارد تخت مسئولیت داشت و من بدم میومد ازین کارا😂) وگف دیگه پارک موتوری نمیری و پایین خدمت میکنی، ورزش میکنی، کوه میری و صبحگاه میای
(من هیچکدومو انجام نمیدادم، نه ک خودم نخواما، اونجا چیزی دل بخواهی نیس، جزو تعاریف خدمتیم نبود)
همونجا یکی از بچه ها استوار، ایشون فردا میرن قرارگاه😂
من دیگه اصن در پوست خودم نمیگنجیدم
(استوار ک دندون تیز کرده بود منو آدم کنه، کنف شد بنده خدا😂)
خلاصه من از فرداش رفتم پیش جواد!
اون قرارگاه خدمت میکرد بود
معمولا زمانایی هم ک توپخونه بودم، بعد تایم خدمتی تا شب باهم از قانون جذب حرف میزدیم،
منی ک هیچ پارتی ای نداشتم، قرار شده بود تا ماه دیگه برگردم تهران! (بعدا فهمیدم نفر دومی ک قراره با من بیاد تهران جواده😂)
یکهفته صب ها تا شب من ول بودم توی پادگان، ینی ول به معنای واقعی!😂
ولی جواد مسئولیت داشت.
از ۵ صب ک بیدار میشدیم تا ۱ ظهر ول بودم تا جواد بیاد
بعد ازظهرها تا شب از قوانین بدون تغییر خداوند حرف میزدیم تا شب.
شب ها هم قبل خواب خودمون رو توی تهران تجسم میکردیم.
معمولا با جواد از مهاباد تا تهران برای مرخصی میومدم
و فواصل تهران تا مهاباد و بالعکس رو ویس های استاد عباسمنش گوش میدادیم.
و من قششششنگ حس میکردم ک دارم پیشرفت میکنم، و فرکانسم داره روز به روز عوض میشه.
جواد فرکانسش از من قوی تر بود، چون زود تر هدایت شده بود.
ب من میگف ببین من این حرفارو ب همه میزنم، ولی کسی موفق میشه ک مقاومت نکنه در مقابل فهمیدن، ب من میگف تو اصن مقاومتی نداری واسه همینم هس ک تشنه ی شنیدنی و خیلی زود داری پیشرفت میکنی!
(بعد ها از استاد عباسمنش شنیدم ک ترمز نکردن عین گاز دادنه!)
خود خدا هدایتمون میکنه اگه با ورودی ها مون مانع نشیم.
خیلی زود دوستی از خطه جنوب کشور، ب مدت بیست روز رفت مرخصی و سمت ایشون رو دادن به من،
در رکن دوم تیپ، مسئول اتاق افسر نگهبانی شدم، ینی نهار و شام ببرم براشون و هیچ کار دیگه ای نداشتم و این هم هدایت خداوند بود😂
(خیلی زحمت کشیدم من😂)
بعد از تقریبا ۲۵ روز
دوستانمون از تهران اومدن، و نامه ی منو جواد رو زدن،
و ما عملا برگه ترخیصمون زده شد!
دیگه از خوشحالی دلمون میخواست همو کتک بزنیم😂
دیونه شده بودیم😂
بعد از کلی آیه یاس خوندنه سایر دوستان و نجواهای شیطان و ناامید کردنمون، رفتیم داخل آسایشگاه
ارشد اسایشگاه سربازی بود ک از ما کوچیکتر بود
و به ما فشار میومد ک یه نفر از ما بچه تر،بهمون امر و نهی بکنه
من و جواد رو صدا زد و گف یکیتون میز رو تمیز کنه یکی دیگ رو بشوره
چون با لحن بدی گف جواد لجش گرف گف نمیشوریم😂
چون خیالمون راحت بود ک داریم فردا میریم، ینی قرارمون با جواد این بود ک مراسمی ک بود رو اجرا کنیم و بعد بریم (منو جواد مداحی هم میکردیم، البته جواد خیلی پر رنگ تر)😂
ارشد اسایشگاه با لهجه ترکی گف
ببین اگه شما رفتین من اسممو عوض میکنم،
اسمتون توی لوح نگهبانیه😂
جواد هم خیال راحت ب من گف برگه هارو بده،
ارشد اسایشگاه وقتی برگه های ترخیص رو دید صورتش کش اومد، جواد گف کیه ک روی امضای فرمانده کل حرف بزنه؟؟؟
ارشد قفل بود
گف من نمیدونم اسمتون توی لوح نگهبانیه ولی مطمعن باشین امروز فردا نمیرین
(دو روز هم تعطیلات بود، سه شمبه چهارشمبه تعطیلات، و پنج شمبه ام ک همیشه وصله ب جمعه) ارشد میگف شاید شمبه برید😂
جواد گف بذا از دم در بپرسم ببینم میتونیم شبونه بریم یا ن
رف پرسید تایید گرفت
و ب من گف ببین شامتو ک خوردی کمد رو خالی کن میریم
😂
اقا ما کم کم راه افتادیم و خدافظی کردیم و رفتیم
موقع رفتن ارشد گف ببین الان برمیگردین
دم در اجازه خروج نمیدن
و هی کری میخوند😂
ولی ما شبونه اومدیم و صب رسیدیم تهران
شمبه هم خودمونو معرفی کردیم پادگان مستقر در تهران
و اونجا جوری هدایت شدیم ک
۶ صب میرفتیم، دفتری بود، ۸ صبونه میخوردیم، بعد میخوابیدیم، ۱۱ بیدار میشدیم صبونه دوم، و ۱ ظهر هم میومدیم خونه😂
پنجشمبه جمعه تعطیل
نگهبانی دوتا در ماه
نهار شامتم میدادن
ینی هتل اینجور نبودا😂
من چاق شده بودم اصن😂
صبونه ای اونجا میخوردیم هیچ کجا گیر نمیومد
سنگک پنیر هندونه طالبی خیار شو، خیار گوجه لیمو چای کره خامه املت و … 😂
خودمون میخریدیم ولی دنگی دونگی بود چیزی نمیشد😅
بعدشم من کسری از جبهه پدرم گرفتم
با کسری منطقه جنگیم جمع شد
و زودتر از همه خدمتم تموم شد
تازه حقوقمونم حقوق لب مرز بود😂
موقع ترخیصم لباس نو های خدمتمم اوردم تهران فروختم😂
همه اینارو گفتم ک بگم
بعد از هر اتفاق زیبا خدارو شکر میکردم
و میگفتم الخیر فی ما وقع
ینی هر چی خیره جهانه برای منه
و بسمت بهترینا هدایت میشدم
و همه دوستانی ک باهم حرف میردیم به شرایط بسیار عالی ای ک میخواستیم برامون رقم میخورد
مثلا یه رضا نامی داشتیم، ک این بچه از ادب و متانت و خوش رویی همیشه حسن خطاب من بود،
وقتی جویای داستان هدایت شد، و من با اگاهی های کمی ک داشتم براش توضیح دادم
ایشون هم زودتر از ما منتقل شد به شهر خودش،
پارتی ما فقط خدا بود.
و خودش ما رو هدایت کرد.
روزای آخر دیگه قشنگ حس میکردم خدا منو بغل کرده هی نگام میکنه، پنج ثانیه یبار میگه جوون، لپمو میبوسه میگه تو مال منیااااا، نبینم ناراحت بشی بترسی، من همه جا هر نفس به نفست هواتو دارم،
و اصن مهم نیس چ رنگی داری، چ شکلی هستی، زشتی، زیبایی، چاقی یا لاغر
برای خدا فرقی نمیکنه ک
ازش وقتی میخوای و میفهمی ک نظم این دنیا بدست خدایی حی و زنده هست، ک در درون توعه، دیگه فارغ از غوغای جهان هدایت میشی بسمت مدار خودت،
و همه دنیا دست به دست هم میدن تا تو لذت ببری
لذت بردنت بر میگرده به شناخت تو، به درک تو.
هر چقد بیشتر به یگانگی و قوانین بی نقص خداوند پی ببری، شفاف تر و واضح تر هدایت میشی.
من در دوران خدمت دلم میخواست خوب پول در بیارم و بهش میرسیدم
جواد در دوران خدمت میلیونی ثروت میساخت.
قاسم هم از لحاظ ثروت در فرکانس مناسبی بود، و هم زن گرف😂
سرباز باشی کار کنی و زن بگیری، کار بسیار بزرگیه!!!
اینا همش از فضل و رحمت خداست.
اگه میخوای رحمت خدا رو درک کنی، یه نگاه به وضعیت الانت بنداز.
در پناه رب العالمین
خالق علم الیقین
خدای حب المتین
در بالاترین درجه و بالاترین فرکانس” سلامت، ثروتمند، سعادتمند” در پناه الله یکتا باشید.
سلااامم دوست عزیزم
خدا قوت دلاور
دمت گرم که دوران سربازیتو و انتقالی گرفتنو نوشتی که به چشم های من اشک شوق هدیه دادی
که یاد انتقال گرفتن از تیپ ۲۵ تکاوران ممتاز مستقل پسوه به بهترین پادگاه ارتش تو مینی سیتی بغل دست امیر پوردستان که حتی اونم خودم تو آجودانی بودم انتخاب کردم.
واقعا منو هوشیار کردی که یادم بیفته چطور اون موقع خدا انتقالیمو جور کرد که اومدم تهران شدم افسر دژبان که پادشاهی میکردم که سرهنگ این دولت بهم اصرار میکرد که اجازه بدم چند دقیقه زودتر بره بیرون
قصدم از تعریف کردن این موضوع غرور و منیت نیستا میخوام بگم که اگر با خدا باشی پادشاهی میکنی حتی اون موقع سال ۹۲ من فرکانس و مدار و .. این چیزهارو نمیدونستم
واااای من عاشق این خدا هستم که این ۳۲ سال زندگیم واقعا خدا همیشه منو هدایت کرده و همیشه دل آدم هارو نسبت بهم نرم کرده
ببین حالا که قانون و تا حدودی بلدم و هر روز تلاش میکنم همه چی رو به خاطر بسپارم و اجازه بدم هدایتم کنه چی میشه
دوست عزیزم منم از اون موقع که انتقالی گرفتم همچنان تو تهران موندگار شدم با وجود اینکه بچه شهرستان هستم
موفق و پیروز باشی بهترین هارو برات از خدا خواستارم
عاشقتم برادر
سلام
چقدر عالی آقای عباسمنش
تازه اینهمه فایل و محصول و … الان گرفتم موضوع چیه. دقیق چطور کار کردن هدایت الهی را متوجه شدم. واقعا ممنون. و لطفا تمرکز بذارید روی بازگو کردن همین هدایت الهی در زندگی. واقعا این خدایی که اینطور دوباره باهاش آشنا شدیم چنان جذابیتی داره و چنان دست ما رو میگیره و میبره سر جای درست که صحبت درباره هر چیزی جز این ارزشی نداره. موفق باشید.
نه شما بلکه ماهم الان کلی ازین داستانای هدایتی داریم و این کلیپ بهم یاد داد ک چقد اونا مهمن و باید یاد اوریشون کنم
سلام به همه ی دوستانم گلم
سلام به استاد نازنینم وخانم شایسته عزیز
من برا قسمت اول کامنت ننوشتم اما زمانی که این قسمت رو دیدم خدا بهم گفت برو و داستان هدایت بدست آوردن سلامتی ات رو بنویس تا برات مروری بشه وهرموقع ناامید شدی برگرد واین کامنتو بخون منم گفتم باشه حتما این کارو انجام میدم
امروز اومدم اینجا تا براتون داستانی رو بگم که منو از اوج ناامیدی به اوج امید برد از اوج بیماری به اوج سلامتی برد ار اوج افسردگی به اوج حال خوب برد هر موقع داستان برام مرور میشه به خودم میگم زهرا همون خدایی که تونست یه همچین کاری رو برات بکنه میتونه هرکاری رو انجام میده
اواخرسال۹۵ بود که نشونه های بیماری رو میدیدم فقط بچه توجه داشته که من ۹ماه رو خودم کار کرده بودم ودقیقا زمانی که ولش کردم سروکله این بیماری پیدا شد که نتیجه توجهات ونگرانی ها واسترس شدید من بود یه جورایی خودم به سمت خودم جذب کرده بودم اما اون موقع نمیفهمیدم خلاصه دکتر های زیادی رفتم نمیفهمیدن که چرا این اوضاع پیش اومده اون موقع به خودم میگفتم چه جوری آخه این بیماری رو خوبش کنم اون موقع یه لحظه شیطون منو گمراه کرد که اگه دکتر نباشه که نمیوتونی وخدارو فراموش کرده بودم هدایتش رو فراموش کرده بودم ویه روز چشم باز کردم دیدم اوایل سال ۹۷شده وکلی فرصت های زندگیمو از دست دادم واوضاع خیلی بد شده اینم به خاطر این بود که من اون نشونه های اولی رو دست کم گرفتم وروی خودم کار نکردم اون موقع بود که تسلیم شدم گفتم خدایا ازت خواهش میکنم نجاتم بده این حرفو زمانی به خدا گفتم که یه ذره حالم رو با کنترل توجهاتم خوب کرده بودم همون لحظه به الله قسم همون لحظه اسم قانون آفرینش به من گفته شد من اون برنامه ر و تو گوشیم داشتم اما فراموش کرده بودم که یه عالمه خواسته های کوچک رو به وسیله همین قانون افرینش بدست آورده بودم همون لحظه شروع کردم به دیدن اون برنامه ها ومن از صبح تا شب ذهنم رو تسخیر کرده بودم با اگاهی های اون دوره وسعی میکردم به اون عمل کنم تواون برنامه به من گفته شد روی باورهات کار کن یادمه همون لحظه نشستم وفکر کردم اگه بخوام سلامتی رو جذب کنم چه باورهایی بهم کمک میکنه ویه چندتایی باور روی برگه نوشتم اونهارو هرروز میخوندم وسعی کردم به خودم بگم زهرا اگه تونستی اتفاقات کوچک رو بدست بییاری پس میتونی این خواسته رو هم بدست بییاری درسته به ظاهر بزرگ تره اما راه رسیدن یکیه خلاصه این مدلی سعی میکردم که نجواهای ذهنم رو کنترل کنم من هرروز روی باورهام کار میکردم یه جورایی برام باورپذیر بود که میشه واز طرفی یه تضادخیلی بزرگ تو زندگیم بود اون شرایطی که من داشتم اهرم رنج رو که استاد میگن بنویسید من داشتم تجربه میکردم واهرم لذت هم سعی میکردم با تجسم کردن روزهای خوب تصویرسازی کنم بچه ها اینقدر ذهنم منفی بود که نمیتونستم تصویر سازی کنم به خدا گفتم چجوری من بییام احساسم رو مثبت کنم بهم گفت یه دفترچه بردار وبشین درباره روزهای آینده بنویس بهم گفت سناریو نه رو مسیر توجه نکن بشین داستان هایی رو بنویس که دوست داری با جسم سالمت تجربه کنی(بعدها فهمیدم سناریو باعث میشه بقیه دستای خداوند رو ببندی وفقط به یه مسیر توجه کنی) گفتم باشه یادمه یه سررسید برداشتم وشروع کردم به نوشتن
روز های اول خیلی سخت بود نمیتونستم این کار رو انجام بدم اما گفتم مهم نیست با ادامه دادن امکان پذیره من از یه دونه داستان شروع کردم اما کم کم اوضاع بهتر شد بعد از سه ماه کار کردن به این شکل بچه ها باورتون نمیشه کار به جایی رسید که من از صبح تا شب مینوشتم خیلی قدرت نوشتنم بهتر شد بعضی ازداستان ها به قدری طولانی میشد که احساس میکردم دارم تو یه عالم دیگه زندگی میکنم یادمه روزهایی بود که کم مییاوردم خدا بهم میگفت ادامه بده نترس داستان های خوبی در انتظاره بهم میگفت مگه این داستان هارو چجوری نوشتی من بهت کمک میکنم من ادامه دادم همین الان که دارم مینویسم دارم اشک میریزم خدایا توچقدر لطف داشتی به من همیشه به خدا میگفتم چجوری قراره سلامتی منو برگردونی آخه همه دکترها گفتندنمیشه گفتند هیچ دارویی براش نیست چطور؟خدا بهم میگفت توبه مسیر کاری نداشته باش بسپار به من راستش فقط امیدم به خدابود واین تمارین رو وقتی انجام میدادم داشتم جواب میگرفتم من که غذا اصلا نمیتونستم بخورم بعد از سه روز کار کردن رو خودم میتونستم غذا بخورم هزاران نشونه دیگه که داشتم میدیدم
این کار رو ادامه دادم تا اینکه یه روز برادرم اومد بهم گفت دوستم مادرش رفته طب سنتی انگار خدا داشت با من حرف میزد که باید برم طب سنتی اما باز نمیدونستم چه دکتری گفتم خودت بگو خداجونم
فردای همون روز مامانم نشسته بود داشت تلویزیون نگاه میکرد من تو اتاق خوابم بودم مشغول کار کردن روی خودم یه لحظه خدا بهم گفت همین الان پاشو برو جلوی تلویزیون
الله اکبر…
دقیقا همون موقع که تلویزیون روشن بوددقیقا همون کانال یه دکتری دعوت کرده بودند که متخصص طب سنتی بود
خدا بهم گفت باید بری پیش این دکتر من فقط اسمشو میدونستم نه شماره داشتم نه آدرس مطب هیچی
گفتم آخه چجوری همون لحظه مامانم گفت زهرا برو تو اینترنت ببین میتونی شماره تلفنی از این دکتر پیدا کنی
خدایا چی بگم هدایت از این واضح تر مگه داریم
همون موقع رفتم تو اینترنت دقیقا اولین وب سایتی هم که برام اومد وب سایت درمانگاه ایشون بود شماره تلفنو پیدا کردم وبه مامانم گفتم زنگ بزن
تو وب سایت نوشته بود برا وقت گرفتن باید چندماه جلوتر رزو کنی
من همون لحظه به خدا گفتم خودت درسش کن
وقتی مامانم تماس گرفت اون خانمی که پشت خط بود گفت نمیشه شما از قبل وقت نگرفتید همون لحظه گفت همین چند لحظه پیش یه نفر وقتشو کنسل کرده شما میتونید به جای اون شخص تشریف بییارید بچه ها عین معجزه بود
دقیقا همون روز وقت اون خانم بود دقیقا چند ساعت بعد
چند ساعت بعد لباسامو پوشیدم ورفتم به اون ادرس وقتی پشت در (داخل درمانگاه )نشسته بودم ومنتظر بودم هزارتا نجوا از ذهنم رد میشد میگفت ول کن بابا اینم شبیه دکتر های دیگه پاشو برو……
تا اینکه نوبتم شد زمانی که رفتم داخل اون دکتر اینگار داشت از زبان خدا با من صحبت میکرد بهم گفت پدرشو در مییاریم مگه میشه نتونه خوب بشه یه کمی باهام شوخی کرد تا از اون فرکانس ناراحتی در بییام ومن واقعا خندم گرفته بود بهم گفت نگران نباش تو خوب میشی
خیلی بهم انگیزه داد ومن یه باوری رو برا خودم ساخته بودم که میشه تو سه ماه بیماری من خوب بشه
بعد از یه ماه اوضاع خیلی فرق کرد بعد از سه ماه تقربیا مشکلاتم حل شده بود فقط باید دارو هامو ادامه میدادم تا اینکه یک سال بعد تو قدم اول مصرف دارو ها هم قطع شد
بعد سه ماه که اوضاع جسمیم هم بهتر شده بود به خدا گفتم دوست دارم وزنم هم بره بالاتر خدا بهم گفت نگران نباش تو همین روندو ادامه بده….. ادامه بده
اون موقع نمیفهمیدم که خدا چجوری میخواد وزن منو که خیلی هم کم شده بود درست کنه تا اینکه خدا بهم گفت تو فقط تصویر سازی کن چه هیکلی رو دوست داری منم یه عکس برداشتم وهرروز در طول این یک سال نگاش میکردم تا اینکه یک سال گذشت ومن در طول این یک سال اصلا به وزنم دقت نمیکردم یه روز مامانم بهم گفت زهرا احساس میکنم وزنت بیشتر شده وقتی رفتم روی وزنه دیدم وای خدای من دقیقا همون وزنی که میخواستم شد خیلی فکر کردم که چطور این اتفاق افتاد تا اینکه دیدم اون دارو هایی که دکتر برام نوشته بود بعضی از اونها اشتهای منو بالا میبرد واز طرفی بعضی از اونها هم مثل ورزش کردن وخوراکی هایی که برا من تجویز کرد همشون هدایت خدا بود ومن دقیقا همون دارو هاهمون خوراکی هایی رو میخوردم که هم وزنم رو بالا برد وهم بیماریمو خوب کرد واقعا خودم نفهمیدم که چطور اتفاق افتاد
روند هدایت خدا اینقدر نرم واروم پیش میره که ادم متوجه نمیشه بعد از این اتفاق انگیزه ای گرفتم که با خودم گفتم اگه این اتفاق به ظاهر ناممکن برا من ممکن شد میتونم هر اتفاقی رو خلق کنم
وواقعا نقطه پیشرفت من ،باور کردن خودم، باورکردن خدای درونم، از همینجا شروع شد
وقتی به روند هدایت نگاه میکنم میگم چقدر ساده ولذت بخشه وچقدر راحت به بزرگترین خواسته هات میرسی وقتی این داستان رو برا بقیه تعریف میکنم بهم میگن تو شانس داشتی
اما به نظر من هر کسی که هدایت خدارو باور کنه خوش شانسه البته اگه چیزی به نام خوش شانسی وجود داشته باشه
راستی بچه ها بعدا متوجه شدم اون دکتری که خدا منو به سمتش هدایت کرد بهترین دکتر در حوزه طب سنتی هستند وچه قدر این آدم هم فرکانس بود با باور های من
عاشقوتنم ببخشید اگه پیامم طولانی شد
یا حق
سلاااااممم دوست عزیزم
من چقدر از خوندن کامنتتون لذت بردم
مخصوصا اونجا که نوشتین سناریو نوشتن باعث میشه دست خدارو ببندی
وااای من عاشق همه دوستان هم فرکانسیم هستم
و خدارو شکر میکنم که شما هم به سلامتی رسیدین و به هدایت خدا گوش دادین و اینکه امروز آنقدر حالتون عالی شده خدارو سپاسگزارم.
سلام دوست نازنینم
ممنون از کامنت بینظیرتون
واقعا به من با کامنتتون انرژی دادید
به امید هدایت های عالیتر با باور های عالی تر برا هممون
استاد خوبم سلام
خداروشکر بابت این سخنان بی نظیر ،
این ایمان و باور قلبی شما به نیروی هدایتگر پروردگار واقعا ستودنیه ،هر شخص عادی دیگه ای بود خیلی زود نا امید میشد، چقدر زیباست که شما میتونید در لحظات تلخی که برای افراد عادی وحشتناک به نظر میاد ، به زیبایی عبور کنید ، اونم تنها به دلیل اعتقاد محکم به نیرویی فراتر از قدرت های معمولی ، پروردگار جهانیان که بالاترین قدرته جهان هستی و کائنات هست ، خداروشاکرم که میتونم به فایل های فوق العاده شما گوش کنم و حال خودم رو خوب نگه دارم ، من هم در پروسه مهاجرت به آمریکا هستم ، بی صبرانه منتظر معجزات پروردگارم هستم تا دستان مرا در این مسیر بگیره و هدایتم کنه به سمت خوبی ها و بهترین ها ، از شما و تمام اعضای محترم خانواده ی عباس منش میخوام برام دعای خوب و مثبت ارسال کنید.
استاد آرزو دارم شمارو از نزدیک ببینم و باهم صحبت کنیم امیدوارم رویای من هم به زودی محقق بشه و بتونم تغییرات فوق العاده ای رو با همراهی الله یکتا رقم بزنم .
استاد خوبم دوستون دارم
سلام دوست هم فرکانسی م
امروز هدایت شدم به کامنت شما چه خبر کارهات و کجا رسوندی؟ منم در پروسه مهاجرت م فقط با فایلهای استاد میرم جلو ایمانم رو تقویت میکنم ایشالله بهترین خبر مهاجرتی تو میشنویم استاد تونسته ماهم میتونم فقط حرکت و ایمان میخواد شاد و موفق باشید
به نام خداونده بخشاینده ی هدایتگر
استاد عزیزم.. سلام
استاد چه حسه خوبیه هرگاه به سمت فایلای جذاب و بامصمای شما هدایت میشم ووووو هرگز از شنیدنشون خسته نمیشم و هر لحظه با دیدنتون این عطش لذتم بیشتر و بیشتر میشه
چقدررر خوشحال شدم به سمت این داستان هدایتی شما هدایت شدم و چقدددررررر حس خوب و لبریز از امیدبهم داد….
چقدرررر ازتون ایده گرفتم واقعاااا ازتون تشکر میکنم خیلی ایده های زیادی رو ازتون گرفتم…
واااقعا خداروشکر میکنم به سمت این سایت این باغ پر ثمر ،هدایت شدم که هرروز مطالبتون رو دنبال میکنم و جووری قلبم با دیدن فایلای قشنگتون آرامش میگیره هرلحظه سپاسگزار خداوندعزیزم هستم که اینطوری باهام حرف میزنه..
استاد همه فایلای شما هدایت بخشه برامون…هربار بیشتر مارو بسمت خدای عززیزم نزدیکترو نزدیکتر میکنه..
خداروووشکررررر به سمت شما هدایت شدم…
خصوصا وقتی این سریال دو قسمتی داستان هدایتی شمارو دیدم که چطور همه اتفاقات زندگیتون همه شون به صورت هدایتی پیش میره بیشتررررر حس امید و باورم هرلحظه بسمت خواسته هام بیشتر و بیشتر میشه و..
وواقعاازتون ممنونم و بابت حضورتون تو سایت که همیشه فایلای دلچسب و لذت بخش میزارید ممنونم که حضورتون همیشه مایه ی دلگرمیه😍😍😍
سلام استاد مهربانم و واقعا برگزیده شده از سمت الله
هر چقدر که تشکر کنم
هر چقدر بگم که چقدر شما و خانواده محترمتان خوب و تاثیر گزار هستید
نه زبانم قادر به بیان اش هست
نه قلم ام قادر به نوشتن اش
حقیقتاً مو بر تنم راست شد
از این معجزات که گویی از معجزات انبیاء هم عظیم تر است
یاد داستان موسی روی رود نیل افتادم
و گفتم استاد هم به همان میزان هدایت شد
و معجزه شد
چقدر خوبید که ما را بهرمند میکنید
از لطف الله در این وانفسای نداهای شیطان از هر سو
وقتی فایل های شما
به خصوص این جنس فایل هایی که از معجزات الله سخن می گویید
را گوش میکنم
از شدت ذوق و هیجان نمی توانم بنشینم
و دور خانه راه می روم
میخندم و ذوق میکنم از الله و مهربانی اش
آن قسمت اول فایل که به زمانی رسید
که نه کارت داشتید نه سایت نه ماشین
آن هم در کشوری بیگانه و تنها
بدنم یخ کرده بود
چقدر فرشته است این خانم شایسته در کنار شما
چه حرف و برداشت خدایی در همچین لحظاتی
آن زمان که تصویر خانه را دیدن
تصویر تابلوی آمریکا در خیابان
و رساندن حرف خدا به شما
گویی که فرشته ی وحی است
این شایسته ی عزیز
که شایسته ی بهترین ها است
خواهش دارم در صورت رضایت خودشان ، ما را بیشتر با ایشان آشنا کنید
داستانِ همراه شدنتان با خانم شایسته
هم قطعاً شنیدنی و آن هم مثل همین روایت پر از معجزاتِ الله است
اگر که محبت اش فرمایید بر ما
عاشقانه دوست میدارم هر دوی شما دست های الهی بر زمین را
فقط میتونم بگم ک مات و متحیرم …
فقط میتونم بگم ک بدنم از شنیدن این حرفا میلرزه…
و خدایی ک در این نزدیکیست .
چقدر ما ب عقل خودمون راه رفتیم و ب هیچ جا نرسیدیم.
دوستت دارم خدا
دوستت دارم استاد جان.
عاشقتم استاددوست دارم ممنونم ازت مچکرم ازخدای خوبمون خدایاعاشقتم خیلی دوست دارم یادحرفی که گفتین کارایی که خدابرام انجام داده ازشکافتن دریاایمانموزیادکرده افتادم واقعانم این مهاجرت به این آسونی کم ازمعجزه وافسانه نیس ومن عاشق کارایی که خدابه آسونی انجام میده هستم اگرمن تسلیم باشم واجازه بدم امیدوارم منم تسلیم خداباشم وکاراموبه همین آسونی انجام بده استادجونم سپاسگذارم این تجربتونوباما به اشتراک گذاشتین ومنومطمئن کردین دلموقرص کردین به کارای آسون خداواینکه مهاجرت به این آسونی هم میشه واگه دوس داشتین لطفاداستان آشناییتون باعزیزدلتونوبرامون بگین مطمئنم اونم به همین آسونی بوده که ماهم که میخوایم رابطه عاطفی داشته باشیم باورامون قوی بشه وراحترتسلیم بشیم ویه الگوی درس درمون داشته باشیم دوستون دارم یه عالمه😚😚😚😚😚