در این فایل استاد عباس منش درباره اصلی صحبت می کند که درک و اجرای آن، کلید خوشبختی در دنیا و آخرت است و استفاده از آن آنقدر چرخ زندگی شما را روان می کند که احساس می کنی روی دوش خداوند نشسته ای.
به اندازه ای که بتوانی آگاهی های این فایل را درک و اجرا کنی،
- به همان اندازه آسان می شوی برای آسانی ها (فسنیسره للیسری)
- به همان اندازه، نگرانی از آینده از زندگی شما حذف می شود. خواه یک ساعت آینده، یک روز آینده یا سالهای آینده؛
- به همان اندازه، خداوند مدیر و مدبر زندگی شما می شود و به نیازهای شما پاسخ می دهد
- به همان اندازه، خداوند برای شما همه چیز می شود و شما را در بهترین زمان، در بهترین مکان قرار می دهد و با بهترین رخ دادها، هم مدار می کند.
آگاهی های این فایل را با جان دل بشنوید، کلیدهای این فایل را یادداشت برداری کنید و برای اجرای آنها در زندگی متعهد شوید اگر می خواهید خدوند برنامه ریز زندگی شما باشد. خداوند به عنوان نیرویی که صاحب قدرت بی نهایت و صاحب بخشندگی بی حساب است؛ از رگ گردن به شما نزدیک تر است؛ دید وسیعی به تمامیت مسیر زندگی شما دارد؛ همه چیز را می داند؛ برای هر چیز راهکار دارد و هدایت شما را به عهده گرفته است اما به شرط…
سپس در بخش نظرات این فایل، تجربیات خود را در موارد زیر بنویسید:
تجربیاتی را به یاد بیاورید که به جای تکیه بر عقل انسانی خود یا دیگران، تسلیم هدایت خداوند شدی، هدایت ها را دنبال کردی و به آرامش رسیدی. سپس دیدی که راهکارها حتی از جایی که فکرش را نمیکردی آمد، درها باز شد و نیازهایت به موقع و حتی بهتر از انتظار تو، پاسخ داده شد.
تجربیاتی را به یاد بیاور که به جای تسلیم هدایت های خداوند بودن، به عقل خودت یا دیگران تکیه کردی، به دنبال راهکار خواستن از همه بودی به جز خداوندی که راهکار تمام مسائل را می داند. سپس دیدی که چقدر زندگی سخت شد و اوضاع پیچیده شد.
مقایسه این دو نوع از تجربیات، به شما کمک می کند تا ضرورت تسلیم بودن در برابر هدایت های خداوند را بهتر درک کنید.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری تسلیم بودن در برابر خداوند382MB59 دقیقه
- فایل صوتی تسلیم بودن در برابر خداوند57MB59 دقیقه
بـــنام تنها فرمانروای آسمان ها و زمیــن
سلام به استاد گرانقدرم که همیشه به موقع است،همیشه در بهترین زمان و مکان هستن، و همیشه بهترین خودش رو با بهترین آگاهی ها در اختیار من قرار داده،چون شما استاد عزیزم، یکی از هزاران دستِ ناب خداوند بر روی زمین، برای من شدی که بسیاری از سئوالات خودمو رو از زبان و کلام و رفتارهای شما دریافت کردم.(مثل همین فایل ارزشمند “تسلیم بودن در برابر خداوند”)
باورتون میشه همین اوایل هفته بود که، به همسرم میگفتم دلم میخواد استاد یک لایوی، کلاب هاوسی چیزی بیاد.باورتون میشه چند روزه توی تمرین ستاره قطبی یه همچین سوالاتی از خدا پرسیدم و ازش خواستم بهم خودش بگه که چطور بهش اعتماد کنم، چطور درک کنم که الان خودشه و باید تسلیم باشم و فقط بگم چشم و انجامش بدم. ازش خواسته بودم تا خدا خودش بهم نشان بده حتی چطوری ازش باید بخوام و چطوره که به بعضی خواسته هام نرسیدم هنوز،چطور باید آماده بشم و چه چیزهایی رو باید در خودم بیفزایم تا الهامات رو واضح تر دریافت کنم و شاخک هام تیز بشه تا بیناتر و شنواتر بشم…و این چند روز اخیر کلی درخواست و سوال از خدا رو در خلوت های خودم داشتم و در سراسر این فایل در حیرت بودم که چطور خدا منو به جواب هام میرسونه و چقدر اجابت کننده است و میدونست از چه طریقی هم بهم برسونه که برام تاثیر گذارتر و قابل درک تر بشه.اصلا یک اشک شوق تو چشم هام بود و یک حس عجیبی از اطمینان که آره همیــنه. فهیمه همین فایل رو باید ببلعی و این فایل تمامش درخواست ها و پاسخ هایی برای تو هست. این فایل هـــمـــه اون چیزهایی که باید در خودت تقـــویــت کنی و حسابی درکـــش کـــنی و بعد هربار بیشتر و بیشتر در عــمــل اجـــراش کــنی. اونم با یــک روند تکاملـی. بدون عجله. باصبر و حرکت و ادامه دادن هر بار ایــــن جــریــان الهـامـات و هـدایــت رو بهــتر بشنـوم و درک کنـــم.
خب منم فکر کنم یک داستان جالب از هدایت و تسلیم شدن در برابر خداوند و دنبال کردن نشانه ها رو برای تعریف کردن دارم.
که اتـــفاقـا خیلی هم دلم میخواد بیشتر به یاد بیاورم، که همون خدایی که اینجوری ما رو به اون خواسته مون رسوند، پس بازهم برای هر خواسته دیگه ایی میتونه. فقــط باید چک کنــم گیرنده ی من دُرست هست برای دریافت سیگنال های همیشگی الله یکتا یا نــه…
چقدر من بهش اعتماد دارم…
چقدر من در موضوعات دیگه زندگی ام رها و تسلیمم تا اون منو هدایت کنه نه عقل و منطق و تجربیات گذشته ام و اون چیزی که من فکر میکنم درسته. آره من اعتماد ندارم من گاهی یادم میره که بابا عقل رو بزار کنار، وقتی خدا همه چی رو میدونه و اون خوب، میدونه تو رو چطور هدایت کنه پس دست و پای الکی نزن، پس تقلا نکن اون به وقتش تو رو به سمت خواسته هات میرسونه. به وقــتـش… و خدا هیچ وقت دیر نمیکنه…
داستانی که یادم اومده مربوط میشه به بهمن 1400…
یکم قبل تر از داستان رو باید بگم تا بتونم خودمو برسونم به خط اصلی داستان واقعی که برای من و همسرم در زندگی مون اتفاق افتاده.
ما دیماه 1399 با همسرعزیزم، عزم مون رو جزم کردیم و از شهر و دیار خودمون کوچ کردیم.(که البته با دقت که نگاه میکنم در اون روزا هم هدایت های خدا و یکجاهایی رد تسلیم بودن هامون و در آرامش بودن هامون رو میتونم به یاد بیارم.)
ما اسفند 1399 که اونم باز لطف و هدایت خدا بود تونستیم با یک مبلغ واقعا پایینی که برای پول رهن داشتیم یک جایی رو بصورت یکساله اجاره کنیم(در تهران) و دوتایی بعد چندین و چند هفته زیر یک سقف مشترک باشیم.(اینم توش هدایت خدا داره) اما داستانی که میخوام بگم مال بهــمن 1400 هست. طبق نشانه ها و مسائلی که ایجاد شد ما تصمیم گرفتیم زودتر از موعد خودمون از جایی که هستیم پاشیم. من سعی میکردم فارغ از حرف بقیه و املاکی ها در محله های مختلف دنبال خونه ایی مناسب با شرایط و بودجه مون باشم. یک روز که همسرم به سمت خانه داشت برمیگشت و فشار کار و مشتری ها و خستگی ها و کلافگی هایی که قطعا داشت، به من زنگ زد گفت: فهیمه میخوام اون ایده وام برای رهن خانه رو پیگیری کنیم بریم دنبالش.میگفت: ما اگر بخوایم بالای پنج میلیون هر ماه پولی رو پرداخت کنیم، خب اینجوری با پول رهن بالا داشتن، به جاش اجاره کمتر و مابقی رو برای پرداخت قسط پرداخت میکنیم که در آخر پول رهن برای خودمون میشه.من خیلی فکر کردم عزیزم بیا زنگ بزن به دایی ات(دایی من معلم بازنشسته و فرهنگی هستن.) ببین میتونن ضامن ما بشن. خلاصه با اینکه خیلی موقعیت های اینجوری رو پشت سر گذاشتیم و همسرمم خیلی روی این موضوع که دیگه اصلا وام و قرض نگیریم پایبند بوده و هست، اما اون روز نمیدونم بهش چی گذشت که به من زنگ زد و این درخواست رو کرد. خلاصه از من انکار از ایشون اصرار. و در آخر گفتم باشه زنگ میزنم. تا من زنگ زدم و البته جواب رد هم شنیدم چون دایی من گفتن چون جای دیگه ضامن هستن نمیتونن دوباره جایی ضامن بشن. تــــا گوشی رو قطع کردم، همسرم رسید خونه. گفت نمیخواد، بیخیال وام. گفتم من زنگ زدم. ازش با تعجب پرسیدم چی شد؟جریان چیه؟ دیدم انگار آروم شده و گفت تا اینجا اومدم فلان فایل استاد رو داشتم میشنیدم (فکر کنم فایلی مربوط به تسلیم شدن بود.) فهیمه من پشیمون کردم و گفتم اگـــر اون خدا مـــا رو تا اینجــا رسونــــده بقیـــه اش هـم خــودش درست میکنـــه.
منم کلی خوشحال شدم و گفتم اینــــه، آره دقیقا درسته عزیزم. الان اینجور مواقع ما باید بتونیم ذهن مون رو کنترل کنیم. باید سعی کنیم خـیر بودن این اتفاق ها رو ببینیم. از اونجایی که دیگه بخاطر مواردی که پیش اومده بود دلش نمیخواست تو خونه باشیم. و گفت بیا بریم پیاده روی. منم که پایه، گفتم خب کجا بریم؟!… گفت نمیدونم میریم بیرون، هدایت میشیم. و وقتی هم داشتم حاضر میشدم به من تاکید کرد فـقـط میــریـم لـذت ببریــم و شـکـرگـزاری کنیم و پیاده روی کنیم. اصلا املاکی و بنگاهی جایی دیدیم نمیپرسیم. اصلا نمیخوام به خونه فکر کنیم. اصلا فقط میریم پیاده روی و لذت بردن و تمام…. منم گفتم باشه عزیزم. حاضر شدم و رفتیم بیرون از خونه. حالا نمیدونستیم کجا بریم. (اون موقع هنوز جای خاصی رو بلد نبودیم.) رسیدیم به ایستگاه اتوبوس و دیدیم اتوبوس داره میاد، همسرم گفت هر چی بود سوار میشیم ایستگاه آخرش پیاده میشیم و از اونجا بریم ببینیم کجا میریم.اتوبوس رسید و ما سوار شدیم و فقط ســعــی می کردیـــم چیزهای زیبای این شهر رو ببینیم. این همه خونه، این همه ماشین،فراوانی،….خلاصه رسیدیم به ایستگاه آخر فکر کنم محدوده میدان 17 شهریور بود یا مولوی یا شوش یادم نیست. خلاصه پیاده شدیم و به یک سمتی رفتیم تو پیاده رو، سر ظهر بود رفتیم توی سایه و پیاده روی کردیم. واووو من تا اون روز اینقدر سطح شهر رو ندیده بودم. چون اکثرا با مترو اینور اونور میرفتم و بیشتر زیرزمین رو دیده بودم.خخخ… خلاصه رفتیم و رفتیم رسیدم به یک خیابانی که ادم های عجیب و غریبی اونجا بودن. کلی معتاد…تا حالا تو عمرم همچین صحنه هایی ندیده بودم. اینقدر معتاد اونم کنار خیابون یا لبه جوی آب ندیده بودم.واقعا صحنه های دلخراشی بود و بلند گفتم خدایا اینجا کجاست، من هر طرف نگاه میکنم چیزی برای شکرگزاری و توجه به زیبایی پیدا نمیکنم. خدایا اینجا کجاست. شوهرم اسم خیابون رو گفت و گفت اینجا تهرانه.خخخ… منم با تعجب گفتم چرا اینا اینقدر تو خیابون راحت دارند کارهای ناشایست انجام میدن اینقدر راحت هستن. من زن هایی رو دیدم که سرنگ دستشون بود، کنار یک درخت و میخواستن تزریق کنن.اصلا چیزاهایی رو در همون چند دقیقه که رد شدیم دیدم که اصلا تا حالا ندیده بودم توی عمرم. خیلی تلاش کردم یک چیزی پیدا کنم. (اون دقایق یک اهرم رنج شدیدی از فقــر در ذهنم ایجاد شد فکر کنم.)حتی اینقدر توی جوی اب و آسفالت پیاده رو و خیابون آشغال بود که اصلا مونده بودم از چیـه اونجا شکرگزاری کنم واقعا احساس عجز کردم، که چرا من هیچی پیدا نمیکنم. اینا چرا اینجوری اند. یک عده فلج ذهنی. (کلی قانون احساس خوب= اتفاقات خوب توی ذهنم مرور میکرد، کلی میگفتم اگر میخوای به اینا کمک کنی به خودت کمک کن یکی از اینا نباشی، به خودت اینقدر کمک کن تا رشد کنی که در مدار دیدن این چیزا هم دیگه نباشی، اصلا در یک شهر یا کشوری بهتر باشی،…) یکهو به ذهنم اومد گفتم خداروشکر ما سالم هستیم. خداروشکر همسرم سالم و پاکه، خداروشکر که ما یادگرفتیم خالق زندگی مون باشیم نه مثل برگ، بادی به هر جهت. خداروشکر که ما با آگاهی هایی آشنا شدیم، خداروشکر که شکرگزاری کردن رو یاد گرفتیم، خداروشکر که همو داریم، خداروشکر همو دوست داریم،… خداروشکر که یک سقف بالاسرمون داریم و کنار هم هستیم، خلاصه یکی من یکی حسین عزیزم یکی من یکی اون همینجور موتور شکرگزاری مون روشن شد و تونستیم آگاهانه شکرگزاری کنیم از چیزهایی که در اون شرایط محیطی و ذهنی که داشتیم بگیم. اینقدر پیاده روی کردیم که واقعا سر ظهر هم گذشته بود و منم حسابی گرسنه شدم و توی مسیر یک مغازه دیدیم و یک چیزایی برای خوردن خریدیم. و باز هم به پیاده روی ادامه دادیم و از یک پُـل رد شدیم اون سمت…رفتیم و باز هم رفتیم اصلا دنیا عوض شد، اصلا تهران چند دقیقه پیش،رنگ و روش عوض شد. خیابان ها تمیز، کلی درخت های سرسبز، خانه های تمیز، از این کوچه به اون کوچه چپ و راست فقط میرفتیم و خونه ها و زیبایی ها رو میدیدم که چقدر تغییر کرد و به هم گفتیم این پاداش کنترل ذهن مون بود، این پاداش توجه به زیبایی ها بود، ببین خدا ما رو به محله ایی هدایت کرده اصلا انگار اینجا یکجای دیگه اس و به اونجایی که یکی دوساعت پیش دیدیم ربطی نداره. قانون رو هی مرور کردیم و گفتیم ببین قانون جواب میده، احساس خوب اتفاقات خوب….(فکر کنم بالای دو یا سه ساعت داشتیم پیاده روی میکردیم و دیگه داشت عصر میشد.) یک محله پر از پارک و خونه های تازه ساز و کوچه وخیابون های پهن و تمیز…گفتیم آره، بین این همه خونه یعنی جایی برای ما در این تهران به این بزرگی نیست قطعا که هست، فقط مـــا نمیدونیم کجاست و خدا خودش به موقع ما رو هدایت میکنه. خلاصه خیلی احساس خوبی پیدا کرده بودیم و حالمون با چندساعت قبل کلی متفاوت شده بود و کلی هم رها بودیم از موضوع خانه و رهن و پول و ….واقعا موفق شده بودیم.یک املاکی باز بود به حسین عزیزم گفتم بریم اونجا یک سووال بپرسیم، اینجا متراژ خانه ها برای رهن و اجاره در حد پول ما چی دارن. اصلا اینجا اسم محله اش کجاست و …من گفتم و همسرم گفت قرار شد امروز درباره خانه و پیگیری خانه حرف نزینم. من گفتم درسته اما ما الان حتی نمیدونیم کجا هستیم.(واقعا نمیدونستیم کجاییم.اینقدر چپ و راست رفتیم، اینقدر کوچه پس کوچه و خیابون رد کرده بودیم که واقعا نمیدونستیم کجا هستیم.) از اونجایی که من کنجکاوی ام گل کرده بود گفتم باشه خودم تنهایی میرم میپرسم و جلوتر یک پارکی بود گفت اونجا میشینم تا این چیزایی که گرفتیم رو بخوریم میخوای تو تنها برو. و منم تنهایی رفتم با اینکه برام سخت بود و کلی نجوا و ترس. چون برخورد بعضی از املاکی ها جالب نبود یا وقتی میپرسیدن چقدر پول رهن دارین یکجورایی خجالت میکشیدم و میترسیدم که این سوال رو بپرسن. اما رفتم داخل مغازه و خیلی آرام سوالاتی که باید میپرسیدم و اون آقا هم مودبانه به من جواب داد و بدون سوال کردن مبلغ رهن ما، گفت متراژ پایین و قیمت پایین در محله نمیدونم کجا (که بعد به همسرم گفتم گفت پشت همونجایی که کلی معتاد داشت رو گفته…)و به من گفت ما موردهامون همه تازه ساز و متراژ بالاست ما چیزی نداریم. تشکر کردم و اومدم بیرون. تو ذهنم گفتم خُب تو نداری دلیل نمیشه چیزی برای ما در جای خوب و مناسب پیدا نشه. خلاصه که اومدم پیش همسرم و مشغول خوردن شدیم و چند دقیقه بعد به ذهنم زد که توی نرم افزار نشانی مپی بزن ببین اینجا که هستیم اسم محله اش چیهف اصلا کجا هستیم، مترو و چیزی بهمون نزدیک هست آیا…خلاصه زد و در اسکیل بزرگ نقشه نشان داد ما در محله آهنگ هستیم. باز من چند دقیقه نگذشت که گفتم حسین اینجا منطقه چنده؟ بیا اسم همین جا رو توی دیوار سرچ کن. ببین چه جور خونه هایی میاد بالا. از من اصرار از ایشون انکار.(چون قرار بود به خونه و پیدا کردن خونه فکر نکنیم.) من فط گفتم یک سرچ کوچولو هست دیگه. نمیخوایم که دنبال خونه بگردیم، فقط چون اینجا جالبه ببینیم. خلاصه ایشون توی دیوار سرچ کرد و سه تا آگهی اومد بالا. دوتاش یکم قیمت هاش نسبت به بقیه عددش کمتر بود. گفتم بیا زنگ بزن.خلاصه هی من بگو و هی حسین اولش مقاومت و آخرش یکی از اون آگهی ها جواب داد و با چندبار اشغالی و خیلی با عجله و سریع یک آدرسی به ما داد و قطع کرد. ما مثل این مارکوپوولو ها به دنبال کشف اون محله و اون آدرس دوباره گفتیم پیاده میرویم. توی نشان زده بودیم پیاده حدود 20 دقیقه. و جالب هم اینجا بود که اون آقا کمتر از سه ساعت پیش آگهی رو روی دیوار گذاشته بود. ما به دنبال اون آدرس و پیدا نمیکردیم اون کوچه یا اون پلاک رو…دوباره سعی کردیم تماس بگیریم، باز اشغال بود.دیگه میخواستیم بیخیال آدرس بشیم.دوباره چندبار گرفتیم یکهو موفق شدیم و گفت فلان خیابان شمالی. بعد ما متوجه شدیم اصلا اونجا شمالی جنوبی داره و ما در جنوبی اون خیابون بودیم. دوباره لوکشین و آدرس و دوباره اکتشاف آدرس شروع شد. رسیدیم و اسم کوچه رو پیدا کردیم و من فقط ذوق زده برای این همه پارک و درخت،….به همسرم میگفتم درسته مبلغ این خونه به جیب ما نمیخوره اما یک محله دیگه رو داریم کشف میکنیم.رفتیم و پلاک هم پیدا کردیم و صاحبخونه ما رو دید و گفت طبقه دوم هست، در واحد بازه، پسرم بالاست برین ببینید…..دیگه اگر بخوام خلاصه کنم باید بگم خود بنده خدا برامون بدون اینکه ما حرفی بزنیم پول رهن رو کم کرد و فقط گفت قبل شما چندین نفر اومدن و مالک اصلی مادرم یعنی حاج خانم که طبقه ی همکف میشنن هستن و ایشون باید تایید بدن، اگر شما پسندید و خونه براتون مناسبه بریم تا به حاج خانم معرفی تون کنم.ما رفتیم اون حاج خانم گل رو دیدیم و کلی یاده مادربزرگ هامون در مشهد افتادیم و ایشون هم کلی خوشحال بود که ما زن و شوهری هستیم اهل مشهد.خلاصه همه چی دست به دست هم داد که تاشب (که اونجا هم باز یک کنترل ذهن دیگه میخواست) منتظر موندیم تا شماره کارت بفرستن و پول بیعانه به حساب شون واریز کنیم. باورتون میشه ما با بیعانه ایی به مبلغ 200 هزار تومن، چند روز بعدش سریع اسباب کشی کردیم و بعد پول کامل رهن و قولنامه نوشتیم. اصلا این خونه رو کاملا هدایتی پیدا کردیم. یعنی خدا هدایت مون کرد. هم ما رو هم اونا رو که اون موقع آگهی کنن. که اون موقع ما در محدوده ایی باشیم که به اسم اون محله روی دیوار برامون بیاد بالا و ما ببینیم. که خودشون برامون مبلغ رو کم کنن. که همه چیزهایی که نوشته بودیم و بیشتر از اون این خانه برامون داره. و چه همسایه ها و صاحبخونه های گلی،…واقعا این خانه رو با تسلیم شدن در برابر خداوند با کمک رساندن خودمون به احساس خوب و آرامش و امنیت پیدا کردیم. یعنی ما که عقل مون نمیرسید خداپیدا کرد خدا هدایت کرد. و اگر از تعداد شماره های منطقه بخوام بگم حدود 7 منطقه عدد منطقه ایی که ما در تهران خدا برامون خونه پیدا کرد رشد داشتیم. محله ایی آروم و پر از پارک و فضای سبز، محله ایی با دسترسی به مترو و بی آرتی و اتوبوس، محله ایی امن و تمیز،…خانه ایی با نورگیر عالی. اصلا هر چی بگم خدا شاهکار کرد برامون. ما فقط ولش کردیم و هی میگفتیم ما نمیدونیم، این همه خونه توی تهران هست ما داخل شهر تهران میخوایم نه حومه، ما دسترسی خوب میخوایم، ما با قرض و وام خونه نمیخوایم اینقدر داریم خداجون خودت پیدا کن، خودت ما رو به سمتش در زمان مناسب و مکان مناسب هدایت کن و ببینید خـــدا چطور ما رو در اون روزی که اصلا به فکر خانه پیدا کردن نبودیم،ما رو چطور هدایت کرد به محله و منطقه هایی که تا حالا اسمش رو هم نشنیده بودیم. خــدا چطور جواب بنده هایی که سیگنال های هدایت رو میگیرن و عمل میکنن پاداش میده و اینجوری در آخر شب که برگشتیم خونه سورپرایز شدیم و اشک شوق و سپاسگزاری ریختیم. الانم واقعا دوباره که اون روزا رو یادم میاد میگم آره اینه فهیمه اون روز دستاتون رو بردین بالا، از سر راه خدا خودتو رو کشیدین کنار؛ اجازه دادین خدا هدایت تون کنه، عجز و ناتوانی خودتون رو اعلام کردین، قدم برداشتین به الهامات و اون ایده های کوچولو عمل کردین. رفتین فقط لذت ببرین و سپاسگزاری کنین. رفتین که فقط سمت خودتون رو درست انجام بدین، رفتین که فقط بندگی کنین و تسلیم خدا شدین و خدا دست به کار شد و جوری برنامه ریزی کرد ادم ها و ایده های ذهن ما رو که شد اینجوری اینور دنیا یک خونه پیدا کرد براتون. آره این خانه رو خدا پیدا کرده برامون، تمام اعتبار و کردیتش به خداست. اصلا مگه ما این محله رو بلد بودیم، اصلا مگه ما طبق تجربه های قبلی املاکی رفتیم، مگه ما برای جور شدن پول مون تقلا و تلاش زیادی کردیم، همش رو خودش انجام داد، همه کارا رو خودش انجام داد. خودش شد یک اگهی دیواری که با سرچ ما بتونیم در اون مجدوده ایی که پیاده روی کردیم ببینیمش. خودش شد تخفیف و پول رهن خانه، خودش شد آدم های خوب و گل و نازنین و صاحب خانه مهربون و دوست داشتنی، خودش شد همه چیز به شرط رهایی، به شرط تسلیم، به شرط خالی کردن ذهن از نجواها، به شرط پاک کردن روح و طهارت قلب هامون از کینه و زشتی ها،…آره خدا به شرط بندگی ما و احساس خوب و آرامش ما برامون این خونه و این چیزا شد.
من که میگم برای دقایقی هم که تسلیم خدا میشیم و از ته قلب ازش خواسته ات رو میخوای اون اجابت میکنه.
من که میگم خدا یک کارایی میکنه که همه میان میگن چطوری، از کجا، مگه میشه مگه امکان داره.
من که میگم این هدایت همیشگی هست ما هم باید همیشگی بهش جریان هدایت خودمون و سیم مون رو وصل کنیم تا سیگنالش رو دریافت کنیم. چشم و قلب مون باز کنیم تا ببینیم و بشنویم نشانه ها و هدایت هاشو…
من تماما اعتبار این داستان و نتیجه این داستان رو میگم که خداست. با تمام قلب و روحــم میگم که خدا انجام داد و ما در عین عاجز بودن دست هامون رو برده بودیم بالا و فقط میخواستیم بندگی اش رو بکنیم و الحق اونم خوب خدایی کرد برامون. شاهکار کرد….
سلام به شما دوست ارزشمندم
سلام به شما رهای عزیز و دوست داشتنی
چقدر سپاسگزارم از اینکه برام از وجود ارزشمندت ردپا گذاشتی، چقدر سپاسگزارم از اینکه نوشتم و نوشته ی منو تو خوندی. چقدر سپاسگزارم خوشحالم که به یاد آوردم و قطعا در اول و آخر خودم از اینکه این ماجرای هدایت گونه ی خدا رو در زندگی ام به یاد آوردم، ســـــود بـــــردم و باعث شد کلی اون ذهن نجواگرم،اون عقلی که با چهار تا تجربه و علم و دانش فکر کرده خیلی حالیشه،اون منطقی که گاها بلده راه رو برام دور و سخت کنه و اون همه ایی که در وجودم لازم داشت از فراموشی بیاد بیرون، چــقدر ســـود برد.
چه جمعه پربرکتی شده امـــروز… منم امروز صبح کامنت خودمو خوندم واقعا یک حس تازه شدن و بغض شیرین بهم دست داد، از اون بغض هایی که فکر میکنی بغل خدایی و خدا گذاشتت روی شانه هات و حتی خودش تبدیل شد به کلماتی که اینطوری منو به یاد خودم بیاره. تا جلوش ســرخـم کنم و متواضعانه بهش بگم منو هرجا دلت میخواد ببر، من وا داد خودت منو ببــر که هر جا ببری ساحل همونجاست.
رها جان خیلی اسم زیبایی داری عزیزم، واقعا بازم از صمیم قلبم سپاسگزارم ازت که برام نوشتی و من دیدم و تونستم بازم بنویسم و به یاد بیارم.
واقعا تحسینت میکنم برای تمام خواسته هایی که خلق کردی، تحسین ات میکنم برای درک ترمزهات، پیدا کردن شون، تحسین ات میکنم که تــمام تمرکز و توجه ات به خواسته ها و باورهای قدرتمندکننده است نه محدودکننده ها، نه ترمزها،…
عزیزم مادامی که ما در این جهان مادی هستیم هم گاز هست هم ترمز، پس هستن و ما هم قوی تر از اونا ادامه میدیم با تمرکز به اصل ها و راه حل ها…
پیش بسوی اجـــرای توحیـد و توکـل در عـمــل
پیش بسوی ساختن و بهبود مهمترین رابطه ما در زندگی مون
برات از الله یکتا بهترین بهبودها را خواهانم.
ارادتمندت فهیمه
سلام به شما دوست ارزشمندم
سلام به شما اسماعیل رستمی عزیز
از شما بسیار سپاسگزارم که برام نوشتید و از وجود ارزشمندتون ردپا گذاشتید و اون روزی که کامنت تون برام اومد و خوندم باعث شدین،دوباره کامنتم رو بخونم و کلی چیزها رو برای تمرین تسلیم شدن در برابر خداوند رو بهم یادآور شدین.
اون روز دقیق نمیدونم چی شد براتون داشتم پاسخ مینوشتم ولی نشد بفرستم و اون روز تقلای اضافی نکردم تا اکنون که بازم از طرف دوستان عزیزمون نقطه آبی رنگ داشتم و منو سرشار کرده و کلی سورپرایز شدم و حالا ه دووباره کامنت تون رو خوندم یک پاسخ خوب براش دارم تا باهم مرور کنیم.
اینجایی که نوشتین:
ما هر لحظه تحت حمایت و هدایت خداوندیم به شرط تسلیم و به شرط اینکه…
و حالا میخوام مثالی عملی از حمایت خدا اینجا بزارم که همین چند روز پیش افتاده و بیشتر درک کنیم.
abasmanesh.com
این کامنت کوتاه دوست عزیز رو بخونید. و سوال من اینه: آیا من ایشون رو حمایت کردم؟ اصلا من کی باشم که ایشون رو حمایت کنم؟!
چیزهایی در پاسخ برای ایشون نوشتم و بنظرم اینجوری خدا میخواست بگه اینا حمایت های منه از تو بنده ی من، اینا هدایت های منه برای کسی که اجازه داده هدایت بشه، اینا پاداش تسلیم شدن در برابر خداست برای حتی یک لحظه…
abasmanesh.com
خدایا شکرت برای اینجا برای بهترین جای دنیا که هر ردپایی منو آسان میکنه برای آسانی ها…
بازهم از شما سپاسگزارم و از الله یکتا بهترین بهبودها رو خواهانم
ارادتمند شما فهیمه پژوهنده