در این فایل استاد عباس منش درباره اصلی صحبت می کند که درک و اجرای آن، کلید خوشبختی در دنیا و آخرت است و استفاده از آن آنقدر چرخ زندگی شما را روان می کند که احساس می کنی روی دوش خداوند نشسته ای.
به اندازه ای که بتوانی آگاهی های این فایل را درک و اجرا کنی،
- به همان اندازه آسان می شوی برای آسانی ها (فسنیسره للیسری)
- به همان اندازه، نگرانی از آینده از زندگی شما حذف می شود. خواه یک ساعت آینده، یک روز آینده یا سالهای آینده؛
- به همان اندازه، خداوند مدیر و مدبر زندگی شما می شود و به نیازهای شما پاسخ می دهد
- به همان اندازه، خداوند برای شما همه چیز می شود و شما را در بهترین زمان، در بهترین مکان قرار می دهد و با بهترین رخ دادها، هم مدار می کند.
آگاهی های این فایل را با جان دل بشنوید، کلیدهای این فایل را یادداشت برداری کنید و برای اجرای آنها در زندگی متعهد شوید اگر می خواهید خدوند برنامه ریز زندگی شما باشد. خداوند به عنوان نیرویی که صاحب قدرت بی نهایت و صاحب بخشندگی بی حساب است؛ از رگ گردن به شما نزدیک تر است؛ دید وسیعی به تمامیت مسیر زندگی شما دارد؛ همه چیز را می داند؛ برای هر چیز راهکار دارد و هدایت شما را به عهده گرفته است اما به شرط…
سپس در بخش نظرات این فایل، تجربیات خود را در موارد زیر بنویسید:
تجربیاتی را به یاد بیاورید که به جای تکیه بر عقل انسانی خود یا دیگران، تسلیم هدایت خداوند شدی، هدایت ها را دنبال کردی و به آرامش رسیدی. سپس دیدی که راهکارها حتی از جایی که فکرش را نمیکردی آمد، درها باز شد و نیازهایت به موقع و حتی بهتر از انتظار تو، پاسخ داده شد.
تجربیاتی را به یاد بیاور که به جای تسلیم هدایت های خداوند بودن، به عقل خودت یا دیگران تکیه کردی، به دنبال راهکار خواستن از همه بودی به جز خداوندی که راهکار تمام مسائل را می داند. سپس دیدی که چقدر زندگی سخت شد و اوضاع پیچیده شد.
مقایسه این دو نوع از تجربیات، به شما کمک می کند تا ضرورت تسلیم بودن در برابر هدایت های خداوند را بهتر درک کنید.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری تسلیم بودن در برابر خداوند382MB59 دقیقه
- فایل صوتی تسلیم بودن در برابر خداوند57MB59 دقیقه
سلام به توحیدی ترین استاد جهان و خانم شایسته ی بینظیر و دوستان عزیزم
استاد فایل توحید عملی ده و یازده عالی بود، ولی حس میکنم تو این فایل مفهوم تسلیم بودن رو بیشتر شکافتین، و براش اندیکتور تعیین کردین ک بسنجم خودمو و مثال آوردین که بسنجم خودمو که آیا من واقعا تسلیمم؟
تسلیم یعنی آرامش، تسلیم یعنی من هیچ آگاهی ندارم، راهی بلد نیستم، هیچی نمیدونم، یعنی هیچی، ن راهی میدونم ک چطور برسم، نه مانعی رو میشناسم ک فکر کنم نمیرسم، یعنی هیچ دیده و شنیده ای ندارم دیگه، من از سر راهم کنار رفتم
اصلا همینکه من نمیتونم حسمو خوب کنم وقتی در یک چالشی هستم یا به یک خواسته ای نرسیدم یعنی تسلیم نیستم، یعنی اینکه من میدونم من آگاهم از پلن خداوند از چیزی ک قراره فردا رقم بخوره، از تعداد دستان خداوند، من میدونم که قرار نیست اتفاق خوبی بیفته،دری باز بشه، من به همه چی آگاهم،به اتفاقاتی که خداوند قراره رقم بزنه و چون میدونم نیست،ناامیدم
مثال استاد که تسلیم بودن و به فاصله ی یک شب زندگیشون از این رو به اون رو شد، استاد ادعا نداشت علمشون زیاده که بدونه فردا هم هفته ی بعد هم چیزی رقم نمیخوره و به اندازه ی خداوند آگاهه.
اصن ناامید شدن یعنی من میدونم
تسلیم یعنی من فقط دوتا چیز میدونم ،یکی اینکه خواسته م چیه
دوم اینکه فرمانروای قدرتمندی هست که هر کاری براش آسونه، به هر چیزی آگاهه، برای هر چیزی راه حل داره، جواب هر چیزی رو میدونه، هیچ قدرتی جز اون نیست،بر زمین و زمان تسلط داره، در یک کلام هر کاری هرکاری رو میتونه ب آسونی انجام بده و این فرمانروا هر لحظه داره اجابت و هدایت میکنه
من وقتی تسلیم میشم دیگه کار رو ب اون سپردم
وقتی تسلیم شدم، یعنی کارم ب چنین نیرویی سپرده شده ک مو لا درزش نمیره،، خب پس اگر چنینه ،نگرانی من برای چیه؟؟
تسلیم شدن هم تکاملیه، نیاز ب تجربه داره، ایمان و عمل داره ک نتیجه بیاد و هی منطق ساخته بشه برام ک آرامتر بشم
دلیل اینکه نمیتونم تسلیم بشم چیه؟
یکیش ترمزامه در مورد اون خواسته،، من وقتی ترمزامو رفع نکردم نمیتونم ب راحتی تسلیم بشم، هی ذهنم میاد میگه پس اون چی، اون چجور؟
یکیش اینه ک جهان رو فرکانس نبینم، باید بدونم ک فرکانس ها کار انجام میدن،نتیجه رو رقم میزنن، اعمال فزیکی اصل نیستن، اعمال در اصل اون تبلور باورهامه، اعمالی ک انجام میدم بخاطر فرکانس و افکاری هست ک دارم،، در اصل اون افکار منو هدایت کردن به اینکه این اعمال برام منطقی بشه و انجامش بدم.
در حقیقت اعمال من یک مرحله ی بعد افکار من هستن، مدار فرکانسی و باورهایی ک دارم موجب عملکرد من میشه، هدایت میشم ب انجام یکسری کارها
حالا اگر باور و فرکانسای من تنظیم باشن،هذایت میشم ب عملی ک منو ب نتیجه برسونه،اگر نباشه هم که به اعمالی ک فقط تقلا و تلاش فزیکی باشه بدون نتیجه.
پس من بیام روی ریشه کار کنم، هول نشم ک حتما یک کار فزیکی انجام بدم، بله در جهان مادی زندگی میکنیم،کار فزیکی لازمه ولی کار نتیجه بخش، که اونم بعد از افکار درست میان.
یعنی مشکل من از اونجا شروع میشه که جهان رو فرکانس نمیبینم، گول میخورم ، هی میخام برم کار فزیکی انجام بدم، تا زمانیکه کار فزیکی انجام ندادم حس میکنم کاری انجام نشده.
ولی من باید اینو بیاد خودم بیارم ک در جهانی ک همه چیز بر مبنای فرکانس هست،وقتی من دارم روی فرکانس هام با کنترل کانون توجه، با دادن ورودی مناسب کار میکنم،ک نتیجه ش همونجا میشه احساس خوب، بیام اینو به خودم یادآوری کنم که همین الان کار انجام شده،نتیجه رقم خورده، باید ادامه بدم فقط تا فرکانس قدرتمند بشه و جهان مادی بهش واکنش نشون بده و خلق بشه، از قالب حس خوب،نشانه ، تبدیل بشه به ماده در زندگی من.
ولی تا قبل از دیدن اون نتیجه من باید بر اون حس خوب اتکا کنم و اون رو سند و مدرکی از رسیدن به خواسته م بدونم و بابتش سپاسگزار و آرام باشم که دیگه تمامه خواسته ی من به من داده میشه، این همون ایمان به غیب هست، از یکطرف سختترین کار دنیاست ولی از یکطرف وقتی جهان و هر مفهومی رو فرکانس بدونم کاملا منطقی و آسون هست.
تسلیم شدن یعنی احساس آرامش، ولی این یک دکمه نیست بزنم ، یا یک جمله ک بگم وتمام بشه بره، تسلیم یعنی من دیگه کاری ب راه و چگونگی ندارم، ولی وظیفه ی من اینه ک هر لحطه افکارم رو ب سمت درست جهت بدم و در مدار درست بمونم.
من قبل از این فایل تسلیم و مستاصل بودن رو یکی میدونستم، فرقشون از زمین تا آسمون هست، گرچه شاید گاهی هم همون استیصال ما رو برسونه ب نقطه ی تسلیم
ولی استیصال یعنی من هیچ راهی ندارم و تمام و خروجی احساسیش میشه حس بد، مظلومیت،بیچارگی،ناتوانی در مقابل همه.
ولی تسلیم یعنی مغز من، عقل من راهی نداره، ولی خداوند یک راه آسان برای من داره، ک نتیجه ی احساسی ش میشه آرامش.
استاد گفتن که جایگاه خودمون و خدا رو درک کنیم،، فکر کردم به این جمله یاد محل کارم افتادم که هر کسی یک پوزشین و وظیفه ای داشت، از کسی بیشتر از اون توانایی و علمی که داشتن کسی توقع بیشتری نداشت،، من اینو ببینم با خداوند.
من چرا نمیتونم احساسمو خوب کنم وقت یک چالش یا در مسیر رسیدن ب یک خواسته؟ چون من جایگاه خودمو درک نکردم، کار من مدیریت کردن و تعیین کردن راه و چگونگی نیست، کار من حل کردن اون یا پیدا کردن راه حل نیست،
در حقیقت کار من کنترل افکارم به سمتی هست که به من احساس بهتری بده و من فقط در این توانا هستم و این توانایی به من توسط خداوند بزرگ داده شده، من ناظر بر افکارم ،یعنی این کار کاملا در حوزه ی توانایی و قدرت من هست که افکارم رو به سمت بهتر کنترل کنم ،، و اگر اینکار رو کنم قانون جهان هست ک اتفاقات خوب رو رقم بزنه،قانون هست مثل قانون جاذبه،،، قانون یعنی چیزی ک صد درصد همیشه اتفاق میفته
مشکل من از جایی شروع میشه ک جایگاهمو درک نمیکنم، مثال میزنم برای خودم که کسی رو که هیچ علمی و توانایی در طبابت نداره بندازن وسط یک عمل قلب باز و بگن کار خودته ،طرف پس میفته ،چون ناتوانه،علمی نداره. منم همینم در مقابل زندگی ،چگونگی خواسته هام، حل کردن مشکلاتم.
من گاهی فکر میکنم تسلیمم اما با شنیدن این فایل فهمیدم نیستم، من یک خواسته ای دارم و به خدا سپردم، اما هنوز هم نگران میشم، فکز کردم چرا؟ فهمیدم چون هنوز ذهنم داره اونو با امکاناتی که برای رسیدن به این خواسته شنیدم و دیدم و من ندارم میسنجه،، و نگرانه، خب این تسلیم نشد، تسلیم یعنی تمام پیش فرضها رو پاک کنم.
و البته برای رسیدن ب همون احساس خوب و تسلیم بودن باید ویژگی های انسانی مو بیاد بیارم و دو قطبی بودن جهان رو ک همیشه نجوا هست، قطب مخالف هست، فقط باید ذر هر لحظه سعی کنم به افکار کمی بهتر برسم در هر مداری که هستم و بیام اون افکار بهتر و احساس بهتر رو هی به خودم یاودآوری کنم که ببین الان کار داره انجام میشه ها، داره پشت صحنه رقم میخوره تبریک میگم بهت واقعا و این باز منو میبره در مدار بالاتر و احساس بهتر.
و چیز مهمتری ک میتونه به من کمک کنه که تسلیم باشم و از خداوند توقع داشته باشم اینه که من سهم خودم رو انجام داده باشم. من تلاش ذهنی م برای رسیدن ب افکار مناسب و احساس خوب رو انجام داده باشم، چون این بازی دونفره بین منو خداست، اما اولش از من شروع میشه از افکار من.
یکی دیگه از چیزایی که کمک میکنه اینه که درک کنم هدایت خداوند قدم به قدم هست، نه طبق تصویر من ک جواب نهایی رو همون لحظه به من بگه، خیلی وقتا ما هدایت میشیم پیشرفت میکنیم ،اما چون هدایت خدا رو،کمک خدا رو فقط با نتیجه ی نهایی میسنجیم، باعث میشه حس کنیم هدایت نشدیم،پیشرفتی نداشتیم.
من یک خواسته ای دارم و مدتی بود هر چی تلاش میکردم بهش نمیرسیدم، تا اینکه فهیدم خیلی مقاومتام درباره ی این خواسته زیاده که حتی نمیتونستم نتیجه ی نهایی رو تجسم کنم، تسلیم شدم و رها کردم و شروع کزدم ب سپاسگزار از داشته ها و تمرکز بر نکات مثبت زندگیم و به احساس خوب میرسیدم ،مدتی در احساس خوب موندم و ذهنم رو کنترل کردم، تا هدایت ها رسید ولی بازم جالبه نه اونطور ک من فکر میکردم، در قالب یک تضادی که منو واقعا به فکر واداشت و هدایت شدم به ترمزام.
قبلش مثل این بازی آی جی آی بودم که گاهی یه سرباز ی جا مخفی میشد و هی تیر میزد، هر چی نگاه میکردی نمیفهمیدی از کجا میخوری.
منم قبل از فهمیدن ترمزا نمیفهمیدم اصن چرا نیمتونم ب خواسته برسم از کجا دارم میخورم.
و جالبه که ترمزا هم مرحله به مرحله بهم گفته میشد، یک ترمزی رو هدایت میکرذ،یک مدت ک کار میکردم ،نشانه ها ی ترمز جدید رو میگفت، در همین جریان هم میدیدم که به احساس بهتری دربازه ی اون خواسته میرسم، مقاومتام کمتر شده و میتونم تجسم کنم لحظه نهایی رو، ولی هر مرحله هر ترمز زمانی بهم گفته میشد که رو ترمز قبلی کار کرده بودم.
اگر من این سیستم هدایت قدم ب قدم خداوند رو درک نکنم ،حس یک انسان بدبختی رو دارم ک مدتهاست روی خواسته ش تلاش کرده و هیچ پیشرفتی نکرده،چون هنوز نتیجه ی نهایی نیومده و خدایی هم وجود نداره و هدایتی نکرده
ولی اگر سیستم هدایت خداوند رو درک کنم خودم رو یک آدمی میبینم که پنج مرحله پیشرفت کرده به سمت خواسته ش، پنج تا ترمز قوی رو رفع کرده در حالی که شخصیتش هم داره رشد میکنه و درکش از جهان و قوانینش بیشتر میشه.
استاد سپاسگزارم برای این فایل بینهایت ارزشمند
بهترین ها رو براتون میخام با عشق
سلام به بهترین استاد دنیا ، به خانم شایسته ی عزیزم و دوستان بینظیرم
استاد جانم سپاسگزارم برای این فایل الهی. و استاد یکی از دلایلی که خدا زیاد این الهام رو میگه به شما، نیازهای ماست. که ما چقدر نیاز داریم به این آگاهی ها
استاد این جمله تون کلیده،که نشانه ی تسلیم بودن آرامش هست ، باید بسنجم خودمو با این معیار که آیا واقعا تسلیمم یا نه و همچنین واقعا سپاسگذارم از این مثال نوزاد و مادر، بنظرم هیچ مثالی به اندازه ی ناتوانی نوزاد نمیتونست حق مطلب رو ادا کنه و بفهمونه که تسلیم بودن یعنی چی.
استاد جان منم چندتا مثال اکستریم مثل شما دارم که یکی شو میخام بگم اینجا.
من قبل از آشنایی با شما حدود یک سال اینا با یک استاد دیگه ای کار میکردم و دوره شونو خریده بودم، تا ایتکه تو تلگرام با شما آشنا شدم بعد از دوره ی اون استاد ، منطق صحبت های شما منو دیوانه کزد اصلا، یادمه با خواهرم داشتیم کار میکردیم ، من گفتم بیا این استاد ببین چقد حرفاش فرق داره جدیده، خواهرمم اول مقاومت داشت که دوره خریدیم ، با همین استاد کار کنیم بسه دیگه، تا اینکه یک فایل شما رو براش پلی کردم و اونم مجذوب شما شد . ما میخواستیم بیزنس باز کنیم ولی اصلا چیزی درباره ی ترمزا و باورای ثروت ساز نمیدونستیم، از شما شنیده بودیم که میشود بدون سرمایه اولیه بیزنس باز کرد و این جمله اصن ما رو دیوانه کرده بود، با اینکه باورش نداشتیم هنوز و ذهنم هی میگفت چطور میشه ولی شنیدن همین باور از شما کافی بود که یک آرزوی دست نیافتنی رو دست یافتنی کرده بودین، قبلش ما فکر میکردیم حتما باید یک سرمایه ی کلانی باشه تا بشه بیزنس باز کرد.
خلاصه برنامه ی زندگی ما عوض شد، جمع دوستان و مهمونی هاش و سرگرمی های دیگه رو ترک کردیم و فقط دوتایی 14-13 کیلومتر پیاده روی میکرذیم و هی اون باورایی ک گفتین رو تکرار میکرذیم و مثال هاش رو میاوردیم،دیکه حرفی بین ما نبود، دوستان و فیسبوک و اوضاع سیاسی کشور رو ب کنار گذاشته بودیم.
اون زمان من تو کابل افغانستان زندگی میکردم و هنوز مهاجرت نکرده بودم، من رشته م علوم آزمایشگاهی هست و اون زمان تو سازمان پزشکان بدون مرز (که جهانی هست، تو همه ی کشورا هست،سرچ کنید)، تو یک پروژه ش که تو کابل زایشگاه بود کار میکردم ،تو آزمایشگاهش.
شرایط خیلی حوبی داشت،حقوقش ب نسبت معمول بازار این رشته چند برابربود،بیمه بودم ،یک محیط چند ملیتی که کارمندا از کشورای مختلف مثل فرانسه،کانادا،آلمان، جاپان،هند، استرالیا و آفریقا بود.خلاصه یک کار خوب ،ولی خواسته ی من بیزنس و آزادی بود.
من حدودا یکسال بود ک تصمیم داشتم استعفا بدم، ولی جراتش رو نداشتم، ذهن منطقی من میگفت که اول بیزنس بزن، درآمدش ک حداقل ب این حقوقت رسید استعفا بده. و یکسال ب همین منوال بود و جراتش رو نداشتم،در صورتی بود ک پدر و برادرمم کار میکردن و درآمدی بود،ولی بحث باوراست، من اون زمان چیز زیادی از قانون نمیدونستم.
تا اینکه همونطور ک گفتم با شما آشنا شدیم و حدودا چندماه روی روانشناسی ثروت و باوراش کار کردیم.
این سازمانی ک من کار میکردم ،غیر از تعطیلی های ماهانه مون، 22 روز در سال مرخصی با حقوق داشت، ک من کم کم میگرفتم.
ب دلم افتاد که یکجا بگیرم و بشینم تمرکزی کار کنم روی آموزش های شما، چون کسایی ک بیمارستان کار کردن میدونن کار کردن تو بیمارستان چه انرژی فزیکی و ذهنی از آدم میگیره.
با خواهرم مرضیه که کار میکردیم، که استاد تو فایل( الگوی مناسب برای کسب و کار )در مورد کمنت ایشون صحبت کردین، ایشون بیزنسش رو باز کردع بودن و درها براشون باز شده بود.
من گفتم چون من تمرکزم کمتر بوده حتما باز نشده هنوز
خلاصه به اون حس عمل کرذم و 22 روز مرخصی رو یکجا گرفتم و رفتم تو اتاقم فقط روزانه 11-12 ساعت فایلای شما رو گوش میدادم تا حدی ک گیج میشدم اصن و مینوشتم اهرم رنج و لذت ذرباره ی کارمندی و بیزنس ومن بودن و باورای مناسب رو.
خلاصه روزای آخر مرخصی م بود، که یک حسی بهم میگفت دیگه برنگرد سرکار ، استعفا بده، دیگه نرو. هی هم تکرار میکرد، قوی هم بود
اون زمان اصن از خدای درون و هدایت و ایناچیزی نمیفهمیدم،درکم از قانون خیلی کم بود، ولی این حس خیلی قوی بود و تازه این در چه شرایطی بود،شرایطی ک اصلا منطقی نبود.
تازه پندمیک شده بود و اکثر بیزنس ها و دفاتر کاری بسته شده بود، شرکتای خصوصی معلق و اکثرا کارمندا بیکار شده بودن و دیکه یادتونه چ وضعی بود اوایلش چه ترسی، سوپر مارکتا مواد غذایی رو مردم چجور میبردن، اکثر کارمندا بیکار شذه بودن. بیزنسا بسته شده بود،و من این زمان میخواستم تازه استارت بزنم.
و پدرم هم بیکار شده بود تو این زمان، و برادرمم ازدواج کرده بودن و دیکه بحثای مالیش جدا شده بود،و عملا هزینه ها بر عهده ی من شده بود و این زمان کار منم بهتر شده بود، گفته بودن هفته ای دو روز شیفت بیا فقط.
ولی اون حس قوی بوذ و یکجورایی هم اطمینان میداد که اگر میخای بیزنس رو باز کنی، این قدمو بردار، اون زمان فقط فکر میکردم بحث بیزنس هست و از ماجرای آینده خبر نداشتم.از طرفی هم نه هنوز ایده ی خاصی داشتم ،ن سرمایه ای، جهان و اوضاع خانواده هم اون.
ذهنم مقاومت میکرد، ولی خیلی قوی بود این حس، تا اینکه قبول کردم و اومدم ب خانواده م بگم ک من میخام استعفا بدم، ولی جالبیش این بود ک به اونا که نمیتونستم بگم ،بیزنس و بحث تمرکز و این داستانا و نگاه جدیدم رو ،گفتم آقا من میترسم برم تو محیط بیمارستان و این بیماری رو بگیرم، و اونا هم قبول کزدن ،گفتن هر جور خودت راحتی، بهم گفته شد ک بهشون اینو بگم.
خلاصه در شرایطی ک هیچی منطقی نبود و ب ظاهر احمقانه ، تسلیم شدم و استعفا دادم،
و هم ب دلم انداخته بود ک حضوری نرو، زنگ بزن سوپروایزرت بگو،دیگه نمیام،
من اونجا یک کمد پر وسیله ی شخصیم داشتم، منطقی ش بود برم جمع کنم،استعفا حضوری بدم که بهم مدرک این پنج سال کارو بدن،
منم ب حرف دلم گوش دادم و حضوری نرفتم ،اون زمان نمیدونستم هدایته، حالا چرا این هدایت انقد قوی بود در ادامه میگم.
زنگ زدمو و قبول نمیکرذ و باورش نمیشد و میگفت در چنین شرایطی مردم دنبال چنین کارایی با این مزایای خوبن،تو استعفا میدی ،دیوانه ای؟
تاچند روزم قبول نکرد و دو سه باری بهم زنگ زد برگرد و هنوز ب مدیریت نگفتم و میگیم مشکل داشت و اینا، و من گفتم نه من تصمیم رو گرفتمو و ب ایشون هم همون بحث ترس از بیماری رو گفتم،
نشستم خونه و رو باورام کار میکردم تا خدا بهم بگه قدم بعدی چیه، من بودم و هیچ ایده ای و شهر در قرنطینه و تنها سرمایه م حقوق آخرم،
ولی اتفاقی ک چند روز بعد از استعفا دادنم افتاد منو میخکوب کرد، چند روز بعد از استعفام ، یک حمله انتحاری وحشتناک و درگیری مسلحانه که تا چند ساعت ادامه داشت تو محل کارم ،تو اون پروژه اتفاق افتاد،که زخمی و کشته هم زیاد داشت. سرچ هم کنید هست( حمله به زایشگاه دکتران بدون مرز کابل سال2020).
خدای من اصن باورم نمیشد که هدایت منو چجور نجات داده بود.
یعنی همون روز که تو خونه نشسته بودم و هر چی دوست و آشنا بودن زنگ میزدن پدرم یا ب خودم که کجایی؟زنده ای؟ و اینکه میگفتیم نه من چند روز پیشش استعفا داده بودم، همه اصن دهنشون باز میموند و فقط میگفتن عجب شانسی کردی.
یعنی اونوقت فهمیدم که چرا اصن ب دلم افتاده بوذ تلفنی استعفا بدم، یا وسایلام بمونه و من بعد از این حادثه برم جمع کنم و دیدم که چه وحشتناک بود همون اتاقم فضای بیمارستان، اتاقا، دقیقا جایی ک من مینشستم پر از گلوله و فشنگ بود و از بقیه جاها هم ک با جزییات نگم بهتره،
یعنی وقتی که بعد از اون حادثه رفتم جمع کردن وسایلام و همه مشغول جمع کردن بودن، تنها سوالی که ازم میپرسیدن این بود که تو از کجا خبر داشتی که استعفا دادی قبلش؟ یعنی انقد دقیق استعفا دادی مگه میشه؟ و شک داشتن میگفتن حتما از استخبارات جایی وصل بودی خبردار شدی ک قبلش میدونستی و استعفا دادی، چرا ب ما نگفتی.
هی این سوال رو میپرسیدن و من خودمم جوابی نداشتم که واقعا چی شد؟ چه حس قویی بود، چطور بعد از تنهایی و کار کردن رو باورام و کنترل ذهنای من اومد.
من ماه ها قبلش ک پرستارو دکتر و همه جمع میشدن و این حرفا رو میزذن و از ناامنی و این اتفاقات و انفجارها صحبت میکردن، من نمیرفتم ،هندزفری میزدم فایلای استاد گوش میدادم ، تجسم بیزنسمو میکزدم، دربازه ی زیبایی و امنیت آمریکا صحبت میکرذم ، بیکار میشدم سرکار ،تواتاقم انقد فایل و برنامه داشتم ک وقت کم میاوردم .و نتیجه داد اینا.
دیدن اون صحنه ها و هدایت خدا در این اتفاق خیلی ایمان منو ب خدا و اون حس درونی بیشتز کرد. اون لحظه که میگفت استعفا بده همه چیز غیر منطقی و احمقانه بنظر میرسید ولی انجام دادم و بعدش فهمیدم دلیلش رو، ک یکیش همین حادثه بود چون من در مدارش نبودم و چطور در زمان مناسب هدایت شدم و دیدم کسانی ک بودن کشته و زخمی یا اگر کشته و زخمی هم نشدن، روانشناس لازم شدن و از طرف موسسه تا چند وقت پیش روانشناس میرفتن. یعنی سوای سالم موندنم چطور ایمانم ب خدا قویتر شد و این مثال رو هنوزم میتونم ب عنوان منطق استفاده کنم.
و بعذش هم چون هم ایمانم قویتر شد و هم تمرکزم صد شد، درها باز شد و بیزنسم شروغ کردم که تو کلاب هوز قسمت37 براتون تعریف کردم استاد.
و استاد اینم نکته ای هست که آموزش های شما با بقیه فرق داره، اکثر سخنرانای انگیزشی میگن خدا هست و خدا کافیع و قدرت داره، ولی چرا اینهمه آدم خدا خدا میکنن خدا کاری انجام نمیده.
اینجا که اینطور میگین، قشنگ راهو مشخص میکنید، که میگین هدایت خدا هست ولی تو باید در مدار دریافت قرار بگیری. در فرکانسش باشی،
یا اون قسمت فایل که گفتین تسلیم اینجوری هم نیست که خدا مستقیم اون کار رو انجام بده، بعصی وقتا نیازه یک سری باورها ذر ما عوض بشه، بعضی کارا رو باید انجام بدیم. یک سری کار را رو انجام بدیم حالا یا ذهنی یا فزیکی
نتیجه ی تسلیم شدن گاهی دریافت یک باور جدیده یا فهمیدن یک ترمزه،حالا اینجا باید عمل کنیم
وقتی ک الان فکر میکنم چنین داستانی چرا برای من اتفاق افتاد، چون من به مدت چندماه کنترل ذهن میکردم و اعراض میکردم، قانون واقعا دقیق عمل میکنه، تا این حد اعراض میکرذم و شبکه های اجتماعی اخبار نگاه نمیکردم،با دوستام و این جمعا نمیرفتم و تمرکزم روی ثروت بود که مثلا یادمه یه بار که شیفت شب بودم و با انرژی و حس خوب رفتم سرکار، که یکی از همکارام گفت چرا انقد خوشحالی گفتم چی شده مگه چرا نباشم؟
گفت واقعا خبر نداری چی شده ؟ گفتم نه، گفت امروز فقط ذر فاصله چندساعت سه تا انفجار تو همین شهری ک هستی اتفاق افتاده و خبر نداری
واقعا هم خبر نداشتم اصن کنترل ذهن میکرذم، با اینکه کابل شهر کوچیکی بود، ی خبری ک میشد همه جا پخش میشد ،صداش گاها میرسید، دودش، ولی سعی میکردم کنترل ذهن میکردم ، از این اتفاقات خبر نداشتم ولی میدونستم ک ثروتمندترین آذم کیه، لیست میلیاردرا، بیزنسا، سرمایه بیل گتس چند شده؟ والمارت در روز چقدر فروش داره و ،،،، و همینا منو در مدار دریافت اون هدایت قرار داد.
و واقعا ما آگاهی مون اندازه ی نوک بینیمون هم نیست و باید سعی کنیم با افکار درست در مسیر درست بمونیم و تسلیم باشیم.
استاد واقعا سپاسگزارم برای این فایل بینظیر، بهترین ها رو براتون میخام با عشق
سلام فاطمه جان
سپاسگزارم ازتون ک این کمنت رو نوشتین و باعث شد چقدرایمانم ب خدا و توانایی هاش بیشتر بشه و واقعا هم این داستان و هدایت اگرجایی غیر از این سایت باشه کسی باور نمیکنه. یعنی واقعا این داستان هدایت شما شگفت انگیزه ، و میشه باهاش باورها رو نسبت ب خدا و توانایی هاش و کافی بودنش تقویت کرد
و تحسین میکنم شما رو ک عمل کردین ب هدایت هاو همچنین سعیده جان رو که چطور وقتی ب خدا وصلی ،خدا دستاش رو ب خدمتت میاره
بهترین ها رو براتون میخام