تسلیم بودن در برابر خداوند

در این فایل استاد عباس منش درباره اصلی صحبت می کند که درک و اجرای آن، کلید خوشبختی در دنیا و آخرت است و استفاده از آن آنقدر چرخ زندگی شما را روان می کند که احساس می کنی روی دوش خداوند نشسته ای. 

به اندازه ای که بتوانی آگاهی های این فایل را درک و اجرا کنی، 

  • به همان اندازه آسان می شوی برای آسانی ها (فسنیسره للیسری)
  • به همان اندازه، نگرانی از آینده از زندگی شما حذف می شود. خواه یک ساعت آینده، یک روز آینده یا سالهای آینده؛
  • به همان اندازه، خداوند مدیر و مدبر زندگی شما می شود و به نیازهای شما پاسخ می دهد
  • به همان اندازه، خداوند برای شما همه چیز می شود و شما را در بهترین زمان، در بهترین مکان قرار می دهد و با بهترین رخ دادها، هم مدار می کند.

آگاهی های این فایل را با جان دل بشنوید، کلیدهای این فایل را یادداشت برداری کنید و برای اجرای آنها در زندگی متعهد شوید اگر می خواهید خدوند برنامه ریز زندگی شما باشد. خداوند به عنوان نیرویی که صاحب قدرت بی نهایت و صاحب بخشندگی بی حساب است؛ از رگ گردن به شما نزدیک تر است؛ دید وسیعی به تمامیت مسیر زندگی شما دارد؛ همه چیز را می داند؛ برای هر چیز راهکار دارد و هدایت شما را به عهده گرفته است اما به شرط…

سپس در بخش نظرات این فایل، تجربیات خود را در موارد زیر بنویسید:

تجربیاتی را به یاد بیاورید که به جای تکیه بر عقل انسانی خود یا دیگران، تسلیم هدایت خداوند شدی، هدایت ها را دنبال کردی و به آرامش رسیدی. سپس دیدی که راهکارها حتی از جایی که فکرش را نمیکردی آمد، درها باز شد و نیازهایت به موقع و حتی بهتر از انتظار تو، پاسخ داده شد.

تجربیاتی را به یاد بیاور که به جای تسلیم هدایت های خداوند بودن، به عقل خودت یا دیگران تکیه کردی، به دنبال راهکار خواستن از همه بودی به جز خداوندی که راهکار تمام مسائل را می داند. سپس دیدی که چقدر زندگی سخت شد و اوضاع پیچیده شد.

مقایسه این دو نوع از تجربیات، به شما کمک می کند تا ضرورت تسلیم بودن در برابر هدایت های خداوند را بهتر درک کنید.

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری تسلیم بودن در برابر خداوند
    382MB
    59 دقیقه
  • فایل صوتی تسلیم بودن در برابر خداوند
    57MB
    59 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

831 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «عباس حیدری» در این صفحه: 2
  1. -
    عباس حیدری گفته:
    مدت عضویت: 1392 روز

    سلام

    راستش یدونه کامنت نوشتم ولی حسم گفت بازم نویس!

    یادمه پارسال که از کار بیکار شده بودم

    مدیرم اومد و با یه لحن بدی که انگار من محتاجشم یه کاغذ جلو یسری ادم گذاشت جلوم و گفت: شمارت بنویس برات کار پیدا میکنم! – در صورتی که شماره منو داشت و تا وقتی کار بهم داشت بهم میگفت عباس دست راست منه! ولی وقتی از کار بیکار شده بود اینجوری باهام برخورد کرد!

    خلاصه من گفتم من نیازی ندارم…

    گذشت و تا چند هفته احساس اینو داشته که بهم خیانت شده

    فرکانسم به شدت افت کرده بود

    چند جا زنگ زدم پیگیر شدم همه بهم گفتن ما میدونیم تو فلان جا سر کار بودی و الان پر شده و جا نداریم واست

    کلی در به دری و غیره که ای بابا یه پولی میتونستم تو این بازه در بیارم و حیف شد – بحث انتخاب رشته کنکور بود

    خلاصه از همه جا که درمانده شدم گفتم خدایا کمکم کن!

    گفت برو فایل 2 قدم 9 عبارات تاکیدی هدایت!

    گفتم چشم

    اینقدر اروم جلسه رو گوش دادم که اروم شدم و گفتم حتما هدایت این بوده که من بیکار بشم و …

    توش تونستم خیریت ببینم

    اتفاقی که افتاد این بود:

    مدیر مجموعه ای که پارسال پیشش کار میکردم و امسال هرچی زنگ میزدم جواب تلفنمم نمیداد!

    بهم زنگ زد

    گفت امسال نتایج زمانش افتاده عقب تر! بهترین نیروی من هم که یه دختر خانمی بوده ازمون سال اول دندون پزشکی داره و توی اون بازه نمیتونه کمکم کنه

    تو میتونی بیای؟ تو بهترین نیروی پارسال من بودی؟ من بهت اعتماد دارم بدون اینکه کلاس اموزشی هارو بیای …

    خلاصه برام کار پیدا شد و مهم تر از اون این بود که وقتی تسلیم شدم درها باز شد

    راستش یه اتفاقی اخیرا افتاد برام که جذاب بود که بگم

    خونه ما سالهاست که سشوار نداریم

    یعنی میخریم و خراب میشه

    احتمالا به خاطر سطل سوراخ خانوادمه ….

    خلاصه که ایندفعه رفتم برای خودم سشوار بخرم

    نه برند میشناختم و نه بودجم زیاد بود…

    رفتم دو تا نمونه دیدم دومی رو پسندیدم

    پونصد و خورده ای قیمتش بود

    تا رفتم بخرم دیدم افزایش قیمت خورده شد نهصد و خورده ای…

    گفتم حتما نشون های که نخرمش!

    خلاصه یدفعه کامنتی دیدم که نوشته فلان برند خوبه اینا گارانتی ندارن ولی اونا دارن

    رفتم دیدم اونا هر کدوم چهار ملیونه و … که من توان خرید این نداشتم

    خلاصه دیدم یکیشون دو و شش صد تومانه که یک ملیون و سیصد هم تخفیف خورده!

    رفتم دیدم گارانتی هم داره و چقدر هم همه چیزش بهتره!

    و با قیمت مناسب یه برند با ارزش خریدم

    راستش هدایت خیلی باحاله

    از کوچک ترین چیزا هست تا اتفاقای خفن

    تو کامنت قبلیم گفتم پاتنرم چه اتفاقات نامناسبی برام افتاد

    ولی الان میخام روند شروع رابطه رو بگم

    وقتی با هم صحبت میکردیم این قدر پازل ها جذاب کنار هم چیده شده بودند

    اینقدر اتفاقات زنجیره وار به هم برای من و ایشون رخ داده بود

    که باورنکردی بود!

    یعنی خودش یه داستان عجیبیه!

    و هزاران اتفاقی که منو به خواستم رسوند

    داستان ماشین خریدنم هم که گفتم قبلا

    روزی یه دوستی که سالی یبار هم نمیدیدمش و باهم لج بودیم یجورایی منو دعوت کرد بیرون و ماشین صفرش رو داد من نشستم پشت فرمون و این خواسته برام منطقی شد و چند وقت بعد پدر مادرم گیر دادن که ما میخایم برات ماشین بخریم!

    و الان دو ساله صاحب ماشین هستم!

    بعضی وقتا بخودم میام میگم ببین برات عادی شده ولی عباس اقا

    جواب این سوال رو بخودت بده!

    – آیا تا حالا شده چیزی از خدا بخام بهم نده؟!

    ماشین خواستم داده

    رابطه خواستم داده

    رتبه کنکور خواستم داده

    دانشگاه خوب خواستم داده

    آرزوم بود یه معلم خوب داشته باشم نداشتم بجاش بهترین استاد ایران رو توی حوزه تخصصیم بهم داد جوری که استاد زنگ زد بهم پیشنهاد همکاری داد

    رفتم دانشگاه دیدم علاقم نیست خواستم رشتم مورد علاقم باشه الان یکساله تو رشته مورد علاقم دارم کار میکنم

    رفتم کارآموزی دیدم این کار علاقم نیست الان هدایت شدم به کار مورد علاقم که با عشق و علاقه میرم سر کار

    یروزی گوشیم تو ده دقیقه شارژ خالی میکرد ارزوم بود گوشی خوب داشته باشم الان چند ساله گوشی خوبی دارم که حتی حاضر نیستم با بهترین مدل بازار عوضش کنم!

    یروزی لب تابم برای اینکه گوگل رو باز کنم هنگ میکرد! الان با لبتابی دارم تایپ میکنم که گیمینگه و بهترین امکانات رو داره

    آرزوم بود کاری داشته باشم که بهم احترام بزارن الان تو کار مدیر عامل بامن مشورت میکنه

    آرزوم بود توی دانشگاه یه مکانی داشته باشم که برای خودم باشه نرم تو کتابخونه الان چند ماهیه که یه اتاق گرفتیم که هر وقت بخام کلید میندازم میرم داخل هر وقت بخوام میام بیرون کولر نور برق همه امکاناتی هم داره

    یروزی خواستم به موفقیت برسم نمیدونستم چجوری ولی به شکل معجزه آسایی هدایت شدم به سایت عباسمنش

    یروزی میخاستم لاغر باشم با دوره سلامتی 30 کیلو وزن کم کردم

    یروزی میخاستم دستم تو جیب خودم باشه الان حتی ته موجودی حسابم رو خیلی وقته چک نکردم

    یروزی میخاستم تو رشته جدیدم کار داشته باشم الان سه هفتست میرم سر کار اونم با چه احترامی

    و احتمالا خیلی چیزای دیگه که الان یادم نیست که جزو خواسته هام بوده! مثل همین موارد بالا که خدا میگفت و من باورم نمیشد خواستم بوده باشن!

    اینا خواسته هایی بوده که برام بزرگ بود ولی الان تو زندگیمن

    الانم خواسته هام بزرگ تر شده

    اگه یروزی میخاستم فقط یه ماشین باشه الان خواستم واضح تر شده

    اگه یروزی فقط میخاستم یه رابطه ای باشه الان خواستم واضح تر شده

    اگه یروزی فقط یه کار میخاستم یه شغل یه دوست یه رشته یه استاد یه خونه یه … الان واضح تر شده برام

    پس بازم میتونم بهشون برسم!

    استاد خیلی وقتا میبینم همه میگن مثلا سعادت آباد چه جایی برای زندگی چقدر گرون چقدر خوب …. ولی من میگم این خواسته من نیست!

    همه میگن اره چون پولشو نداری میگی نمیخام!

    اون جا خونه متری 150 ملیونه

    تو یه سانتی متر هم نمیتونی داشته باشی…

    ولی استاد من میدونم خواسته من خونه ای که منطقش خلوت تر باشه

    ترافیک کمتر

    دسترسی به ازادراه ها ازاد تر

    جا پارک بهتر

    همسایه ها بهتر

    شهر خلوت تر

    یجایی مثل چیتگر

    حتی اگه کلاسش برای بقیه کمتر باشه

    حتی اگه تازه ساخت باشه یا هرچی دیگه ای

    من که برای مردم این خواستم نمیخام

    من الان نسبت به چند سال قبلم آگاه تر شدم

    چند سال قبل تو دفتر نوشته بودم لامبورگینی میخام

    الان یادمه چون استاد قبلیم رفته بود دوبی و اجاره کرده بود و دیده بودم

    ولی الان خواستم واضح تره

    میدونم چیا رو میخام چیا نه

    قبلن ها ارزوم بود گیتار بلد باشم بزنم

    ولی الان میگم نه اون واسه حرف مردم و دیده شدن بود

    نه برای خودم

    من که علاقه ای ندارم واسه این کار

    چون تو ذهنم این بود با گیتار زدن دختر پسرا تو دانشگاه دورم جمع بشن …

    قبلن دلم میخاست از همه چیز تو زندگیم برندش اپل باشه

    چون کلاس داره چون نشون میده پولداری …

    الان میگم من با همین گوشی شیاومی که دارم خوشحالم

    واقعا ازش راضیم!

    با هندزفری دو ملیونیم هم راضیم

    نمیگم دوست ندارم بهترشو چرا دوست دارم

    ولی دیگه مثل قبل واسه تو چشم بقیه کردن نیست

    توی یسری از خواسته هام به این رسیدم که برای خودم باشه

    ولی توی یسری از خواسته هام هنوزم واسه اینه به مردم ثابت کنم

    یه شغل پر درآمد داشته باشم که به بقیه که تو سرم میزدن ثابت کنم …

    یه رابطه خوب ایجاد کنم که به اونایی که میگفتن کسی تورو آدم حساب نمیکنه کسی تو رو نمیخاد ثابت کنم …

    و خب طبیعتا اینا ترمزه!

    یه نکته ای توی فایل بود که گفتید هدایت خیلی وقتا اینشکلیه که مشکلت اینه بیا حلش کن!

    دیدم بعله!

    من اگه رابطم نمیترکید که نمیومدم ریشه یابی کنم ببینم 99.99 ٪ مشکلات من واسه عدم لیاقته!

    و بعد بیام روش کار کنم!

    درسته که اولش هدایت هیچ منطقی نداره

    ذهن اذیت میکنه

    گوش کردن به هدایت خیلی سخته

    نمیدونم چرا ولی من خیلی سخت میتونم بخدا اعتماد کنم

    متاسفانه باید به این موضوع اقرار کنم!

    انگار من نمیتونم به این نیرو اعتماد کنم!

    خیلی روش کار کردم

    خیلی روش کار میکنم

    خیلی بهتر از قبلم هستم

    خیلی خیلی زیاد تر

    ولی هنوز میدونم که چقدر دورم ازش

    هنوز رو عقلم حساب میکنم

    هنوز دو دو تا چهار تا میکنم

    باور کنید اگه هدایت رو باور کنم دغدغه هام صفر میشه

    درسته جهان صفر و یک نیست

    ولی میتونیم به سمت خداوند حرکت کنیم!

    دردناکه که اقرار کنم نمیتونم به خدا اعتماد کنم خیلی جاها

    باید اقرار کنم که ایمان ندارم خیلی جاها

    یسری جاها بهترم یسری جاها تو دیوارم کلا

    خیلی بهتر از قبلم شدم و باید بیشتر حواسم باشه

    چون خیلی فراره

    در هر صورت

    هر وقت رها کردم

    خدا برام جوری مسیر رو چیده

    که باور نکردی همه چیز عالی بوده

    و هر وقت روی خودم حساب کردم

    نه تنها نتیجه مثبت نبوده

    بلکه نتیجه برعکس شده و به ضررم شده

    فان مع العسر یسری

    ان مع العسر یسری

    امیدوارم هر روز بیشتر در مدار دریافت هدایت خدا باشیم

    الهی آمین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 45 رای:
  2. -
    عباس حیدری گفته:
    مدت عضویت: 1392 روز

    سلام

    همزمانی نشونه ای از هدایت خداست!

    نمیدونم چی میخام بنویسم ولی مینویسم و میزارم که برام بچینه حرفارو

    داستان از جایی شروع میشه که دیروز یعنی چهارشنبه سر کار بودم و برق رفت و داشتم بر میگشتم خونه

    یه دفعه یه هجمه ای سنگین از نجوا اومد که اصلا نه فهمیدم دلیلش چیه نه فهمیدم الان باید چکار کنم

    یعنی از در تا دم ماشینم که چند دقیقه راه بود شروع کرد و میدونستم که برم خونه زمین گیر میشم!

    نشستم تو ماشین طبق معمول گفتم چه فایلی بزارم

    شیطان نشست کنار گفت یه اهنگ انلاین سرچ کن حال کنیم! خیلی وقته اهنگی نداری! نیم ساعتم که راه بیشتر نیست!

    فایلی نداری نیم ساعته گوش کنی! …

    مطمئن بودم اهنگ پلی کنم بهم حمله میکنه

    وقتی شیطان بهم حمله میکنه کارم تمومه! قشنگ ازم سواری میگیره و منو میکشونه تو مسیر عادت های اشتباه گذشتم!

    نمیدونم چی شد که یه دفعه حمله کرد بهم

    خلاصه یه دفعه بهم گفته شد زنگ بزن داداشت قرار بود بره فلان جا اگه بر گشته تو بری سوارش کنی

    زنگ زدم خاموش بود

    زنگ زدم مادرم گفت داداش نیومده، ولی چون با پدرم یکم بحثشون بود گفت زنگ بزن بابا نهار بیاد خونه

    زنگ زدم پدرم و گفت میام خونه! (عموما به این راحتی قبول نمیکنه!)

    خلاصه بعد این زنگا یکم از فرکانس بد انگاری اومدم بیرون بهم گفت بزن سوره واقعه رو گوش کن!

    شیطان گفت نه بابا اون ده دقیقس راه تو نیم ساعته!

    خدا گفت سه بار گوش کن!

    شیطان میگفت نه حواست پشت ماشین پرت میشه!

    گفتم ساکت زدم سوره واقعه و گفتم حتی اگه نرم تو فرکانسش بازم تو همین حالت بمونم حداقل!

    خلاصه دو دقیقه نگذشت که زدم زیر گریه!

    گریه میکردم پشت ماشین ها

    اصلا بی نظیره این سوره و کلام الله

    فَلَا أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ النُّجُومِ ﴿75﴾سوگند به جایگاه ستارگان، و محل طلوع و غروب آنها. (75)

    وَإِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِیمٌ ﴿76﴾و این سوگندی است بسیار بزرگ اگر بدانید! (76)

    إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ ﴿77﴾که آن قرآن کریمی است (77)

    فِی کِتَابٍ مَکْنُونٍ ﴿78﴾که در کتاب محفوظ جای دارد.

    (78) لَا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ ﴿79﴾و جز پاکان نمی‏توانند آن را مس کنند. (79)

    تَنْزِیلٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِینَ ﴿80﴾این چیزی است که از سوی پروردگار عالمیان نازل شده. (80)

    أَفَبِهَذَا الْحَدِیثِ أَنْتُمْ مُدْهِنُونَ ﴿81﴾آیا این سخن را (این قرآن را با اوصافی که گفته شد) سست و کوچک می‏شمرید؟ (81)

    دیگه سر آیه اخر گریه امونم نداد!

    خلاصه رسیدم خونه اروم تر شده بودم

    نهار که نخوردم سریع گرفتم بخوابم که ذهن زیر فشار لهم نکنه!

    چند دقیقه خوابیدم و پدر اومد و شروع کرد با تلفن بلند بلند صحبت کردن و من از خواب پریدم و دیگه نشد بخوابم!

    همون جا از احساس عجز و ناتوانی گریم گرفت دوباره

    خیلی اعصابم به هم ریخته بود

    قشنگ زمین بازی شیطان اماده شده بود

    اینجا مشخص میشد دارم رو ذهنم کار میکنم یا نه

    خلاصه گفتم خدایا زورم نمیرسه چکار کنم؟

    گفت 5 قدم 8(جلسه اعراض از ناخواسته‌ها)

    گوش کردم اروم تر شدم

    گفت بزار روی رندوم بزار پلی بشه!

    گفتم چشم

    رفت ارامش در پرتو اگاهی 5

    رفت جلسه 3 قدم 5 – اشاره شد به اینکه بجای دست و پا زدن بزاریم خدا خواسته هامونو بیاره

    رفت 12 کشف قوانین – پیشفرض ها در زندگی

    رفت 13 کشف قوانین – چطور رسیدن به خواسته ها

    گفت بلند شو برو بیرون

    اومدم بیرون یکم با خوانواده حرف زدم

    رفتم تو اتاق

    هنوز دل دماقم منفی بود

    حس و حالم منفی بود

    گفت شروع کن تو اتاق راه برو

    حدود 10000 قدم تو اتاق 6 متریم راه رفتم

    گفت برو کامنت جلسه 1 احساس لیافت – مقایسه

    خلاصه رفتم و کم کم اروم تر شدم

    قصد داشتم شب تا صبح بیدار بمونم رو خودم کار کنم

    با اینکه کلی خوابیده بودم در روز گفت بخواب!

    خوابیدم صبح بیدار شدم – امروز یعنی

    حالا فکرشو بکن منی که روزی ده بار فقط صفحه اول سایتو رفرش میکنم از دیروز تا امشب ندیده بودم!

    صبح بلند شدم دیدم دوباره داره حمله میکنه!

    گفت خیلی وقته بازی نکردی برو موست وانتد بازی کن – ماشینی بازیش

    دو ساعت بازی کردم

    مادرم اومد گفت خرید دارم برو خرید

    این حرفو که زد دیدم ذهنم به شکل وحشی واری حمله داره میکنه و کم کم که میخاد دوباره قدرت بگیره!

    راستش خیلی وقت بود ارایشگاه هم نرفته بودم و سختم بود که برم!

    گفتم خب اونم میرم! ولی ذهن دوباره داشت میومد سمتم!

    سریع لباسم پوشیدم فایل 8 ارامش در پرتو اگاهی گذاشتم تو گوشم رفتم بیرون! اونم تو گرم ترین روز سال در تهران!

    رفتم و بعد از چند دقیقه پیاده روی و انجام کار ها برگشتم – البته هدایت کلی شدم برای خرید کردن و …

    اومدم خونه رفتم حموم دیدم اب خیلی کمه!

    گفتم خدا ابو زیاد کن – همیشه اینو میگم دو دیقه نشده اب فراوان میشه

    نشد ایندفعه

    گفتم بیا شعر بخونیم

    ذهنم گفت تو که شعر بلد نیستی صدات هم خوب نیست!

    گفتم بیخیال بیا مسخره بازی کنیم

    خلاصه با مسخره بازی اومدم بیرون نهار خوردم دیدم نه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست!

    گرفتم خوابیدم! – حالا ببین چند ساعت این دو روز خوابیدم!

    بیدار شدم فایل 5 قدم 8 رو یبار گوش کردم

    گفت خیلی وقته فوتبال بازی نکردی برو فوتبال

    دو ساعت پشت هم فوتبال بازی کردم

    یه دفعه ذهنم گفت وقتت رو داری تلف میکنی ها! جا موندی! دیر شد! همه دارن رو خودشون کار میکنن…

    گفتم بیخیال بابا بیخیال!

    خلاصه رفتم دیدم یه ایمیل پاسخ از سایت دارم

    رفتم دیدم همون هدایتی که دیروز باعث شد برای پاکیزه عزیز کامنت بنویسم

    همون موقع ایشون براش موقعیتی بوده که کامنت من براش مفید بوده

    کامنت پاسخ ایشون هم به شدت عالی بود برای من – ارومم کرد!

    ذهنم یهو گفت صفحه اول رفرش کن و دیدم به! هدایتو ببین!

    باورکنید رفتم صفحه اول کامنت ها دیدم امروز صبح این فایل اومده بوده

    ولی من در مدار شنیدنش نبودم!

    باید اماده میشدم

    باید اروم میشدم تا هدایت بشم ….

    این داستانی بود که چطور به این فایل هدایت شدم!

    استاد این هدایت چیه که وقتی بهش فکر میکنم اشکم در میاد

    همون جوری که شما بغض کردی!

    یک ماه و ده روز پیش بود!

    روزی که بریدم از همه چی!

    در یک شرایط داغون از همه لحاظ!

    توی یه مردابی که فقط نوک انگشتام بیرون مونده بود!

    گفتم خدایا کمک! هیچی دیگه نممونده برام! هیچ امیدی دیگه ندارم!

    حالا شرایطم چی بود؟

    یه رابطه عاطفی درب داغون که صبح تا شب دعوا و حال بدی بود!

    شرایط خونمون به شدت بد بود و همه ازم توقع!

    بیکار بودم و زیر فشار سوال بقیه که کار چی شد کار چی شد داشتم له میشدم!

    اعتماد به نفسم داغون شده بود!

    به شدت زیر فشار بودم از لحاظ ذهنی!

    یعنی یک دقیقه اروم نمیتونستم بمونم!

    طی یک روند اروم

    مثل یه قورباغه که تو اب میپزه

    من از پارسال که وارد رابطه عاطفی شدم پختم! اب پز شدم!

    نه بخاطر اون ادم و رابطه عاطفی! نه

    بخاطر وابستگی خودم!

    وگرنه اون ادم که ماه اول خیلی هم خوب بود! محبت عشق ارامش …

    ولی وقتی وابسته شدم پشت هم چک خوردم

    ولی نمیخاستم بیدار بشم

    ولی احساس بی ارزشی میگفت نه این ادم بره تو هیچ کسو نداری

    و خیلی اتفاق بدی که همه اون هایی که تجربشو داشتن میدونن وابستگی باعث میشه چه رفتارایی باهات بشه از هممون آدمی که عاشقت بود!

    خلاصه گفتم خدایا من تسلیمم!

    من به هر خیری که از تو بهم برسه فقیرم!

    گفت جدی میگی؟

    گفت هرکاری بگی میکنم! نجاتم بده! نه ادمی دورم مونده نه هیچی! هرچی دارم ازم بگیرم بهم ارامش بده!

    گفت نیازی نیست چیزی ازت بگیرم تو فقط گوش بده

    راستش خیلی وقت بود به جای خدا از عقلم کمک میگرفتم!

    همیشه کارام بدتر میشد همیشه

    گفتم خدا کمک کن مگه نمیبینی من شرایطم چیه!؟!

    گفت من سیستمم! احساس ندارم که!

    گفتم خدا قانون داری هدایتم کن!

    گفت برو گوشیت بردار بزار رو رندوم بزن فایل بعدی گوشش کن

    زدم فایل 5 قدم 8 اومد

    داستان رها کردن!

    اشکم در اومد

    ازون روز 40 روز میگذره و بالغ بر بیست بار اون فایلو گوش کردم

    آروم شدم!

    کم کم درا باز شد

    به قول استاد که میگفت :

    طبیعی اینه که درا باز بشه

    طبیعی اینه که سلامتی باشی

    طبیعی اینه که دست به خاک بزنی طلا بشه

    طبیعی اینه که همه چی خوب باشه

    طبیعی اینه که تو خوشبختی رو تجربه کنی …

    استاد 40 روز پیش گفت و گو ذهنی من منو خورد میکرد

    تو مسیر اموزش ها بودم

    دور نشده بودم اونقدرا

    ولی رفته بودم تو فاز اینکه اینا مسکن من هستن!

    رفته بودم تو فاز اینکه وقتی حالم بده ببینم شما چی میگی

    خلاصه خدمتتون عرض کنم که این اتفاقا افتاد:

    ده روز از اون هدایت گذشته بود که میدیدم من به شدت داره حالم بهتر از قبل میشه(هنوزم زیر صفر بودم) ولی پارتنرم یه سری اتفاق داره براش میافته! (راستش چند بار اینطوری شده بود ولی من میدیدم داریم از هم دور میشیم چون چسبیددددددددددددددده بودم به همون ادم روی خودم کار نمیکردم و میخاستم که بزوررررررررررر نگهش دارم! و طبیعتا خودم میرفتم تو فرکانسش!)

    دیدم ایشون حالش بد شد و یسری اتفاق و … که ازم توقع داشت که حالش خوب کنم و غیره که من قاطعانه یجورایی بی محلی کردم گفتم به من مربوط نیست

    و چند روز بعد رابطمون تموم شد

    حالا چطوری؟

    من حالم بهتر شده بود با فایل 3 قدم 10 – احساس لیاقت

    چند باری با یه دوستی میرفتم استخر و حرف میزدیم

    گفت نمیام و …

    خدا گفت تنها برو!

    و بعد از چند بار تنهایی رفتن و اروم تر شدنم یه روز که به شدت حالم خوب بود زنگ زدم به پاتنرم و ایشون به شدت به شدت به شدت با من بد صحبت کرد! منم گفتم دیگه نمیخام!

    همیشه این جور بحثا بین ما پیش میومد و همیشه هم من منت کشی میکردم بابت کار اشتباهی که نکرده بودم!

    گفتم ایندفعه ازون تو بمیری ها نیست! عباس خودتو جمع کن

    خلاصه داستانش خیلی طولانیه ولی دقیقا چند روز بود از یکسالگی رابطمون میگذشت و هنوز جشن نگرفته بودیم و …

    خلاصه هنوزم وابستگیش هست ها! ولی دیگه برنگشتم و بیخیال شدم

    بعد قطع شدن رابطه هدایت خواسته از خدا هدایت شدم به آیه زیر

    ان سعیکم لشتی!

    گفتم خدایا دیگه چجوری میخای حرف بزنی من بفهمم

    من خواستم پیدا کردن کاره ولی تمرکز ذهنم صبح تا شب دعوا تو ذهنم با پاتنرم بود

    جالبیش اینجاست

    پاتنر من با من حرف زد من راهنماییش کردم گفتم برو تو دل ترسا و فلان و … و رفت و یه کار پیدا کرد با دو برابر حقوق!(دقیقا روز اخری که دیدمش خودم بردم و رسوندمش! – البته اینم بگم اون روزا اینقدر حالم بد بود که ایشون رفت مصاحبه تا برگرده من تو ماشین گریه میکردم از حال بد!)

    ولی خودم نه برای خودم هیچی رخ نمیداد!

    خلاصه اینارو دارم مینویسم

    سختمه که اینارو بگم چون هیچ کس حتی پاتنرم هم نمیدونست

    اون فکر میکرد دوسش ندارم

    ولی نکته اینجاست

    واسبتگی = شرک

    شرک = له شدن زیر چرخ های جهان

    من که حسم رو میدونستم به ایشون ولی وابستگی باعث میشد همون رابطه عالی اخرش اون شکلی با بی احترامی ها به من تموم بشه

    سختممه که بگم

    ولی مینویسم چون میدونم یادم میره

    چون قبلا هم یادم رفته

    دارم هر روز به خودم یاداوری میکنم

    40 روز گذشته

    ولی هر وقت که داره یادم میره انگار خدا با یک نشونه ای بهم میگه

    عباس! یادت باشه از کجا به کجا رسیدی!

    عباس! یادت باشه از کجا به کجا رسیدی!

    عباس! یادت باشه از کجا به کجا رسیدی!

    و این اتفاقات یک سال گذشته یه اهرم رنج لذت شدید شده برام!

    و بعدش هدایت شدم دوباره دوره احساس لیاقت شروع کنم کار کردن…

    و چند روز بعد از قطع رابطه عاطفی با اولین مصاحبه شغلی که رفتم استخدام شدم

    اونم چه کاری

    چه همکارایی

    و الان که دارم مینویسم سه هفته است که سر کار جدیدم میروم!

    ذهن منطقی کلا میخاد حرف بزنه

    شیطان بیکار نمیمونه

    حال منو بد میکنه

    حمله میکنه

    فعلا اینقدر بهش خوراک داده بودم که زورش بیشتره

    اشکم در میاره

    به همم میریزه

    ولی هر بار سعی میکنم

    سعی میکنم که یادم باشه که باید تسلیم باشم

    هدایت

    چه واژه پرمعنایی

    وسط صحبت های این فایل

    استاد گفت خدا شرایط مارو میدونه گذشتمون میدونه ضعف هامون میدونه …

    چند وقت پیش chat-gpt4o با قبلیت حافظه دار شدن به بازار اومد

    یعنی با توجه به گذشته تو بهت پاسخ میده …

    و من با عقل ناقص خودم میگفتم به به عجب چیزی! چه دنیای خفنی میشه!

    و فراموش کرده بودم که خدا که بابا از همه گنده تره شاخ تره اون خیلی بیشتر از من و چت باکس ها حالیشه!

    به همین راحتی ادم گمراه میشه

    سه سال با سایتم

    حداقل دو سال عالی کار کردم

    یک سال معمولی

    همیشه بودم همیشه کار کردم

    ولی بازم یادم میره

    ولی بازم فراموش میکنم

    ولی بازم گمراه میشم

    هزار تا نتیجه گرفتم

    ولی بازم شیطان حرف هاشو میزنه

    خلاصه که شرک همه چیز از آدم میگیره

    و توکل به خدا کارهارو راحت تر میکنه

    واسه این کامنت ایده ای نداشتم ولی بهم گفت بنویس

    ارادتمند

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای: