تسلیم بودن در برابر خداوند

در این فایل استاد عباس منش درباره اصلی صحبت می کند که درک و اجرای آن، کلید خوشبختی در دنیا و آخرت است و استفاده از آن آنقدر چرخ زندگی شما را روان می کند که احساس می کنی روی دوش خداوند نشسته ای. 

به اندازه ای که بتوانی آگاهی های این فایل را درک و اجرا کنی، 

  • به همان اندازه آسان می شوی برای آسانی ها (فسنیسره للیسری)
  • به همان اندازه، نگرانی از آینده از زندگی شما حذف می شود. خواه یک ساعت آینده، یک روز آینده یا سالهای آینده؛
  • به همان اندازه، خداوند مدیر و مدبر زندگی شما می شود و به نیازهای شما پاسخ می دهد
  • به همان اندازه، خداوند برای شما همه چیز می شود و شما را در بهترین زمان، در بهترین مکان قرار می دهد و با بهترین رخ دادها، هم مدار می کند.

آگاهی های این فایل را با جان دل بشنوید، کلیدهای این فایل را یادداشت برداری کنید و برای اجرای آنها در زندگی متعهد شوید اگر می خواهید خدوند برنامه ریز زندگی شما باشد. خداوند به عنوان نیرویی که صاحب قدرت بی نهایت و صاحب بخشندگی بی حساب است؛ از رگ گردن به شما نزدیک تر است؛ دید وسیعی به تمامیت مسیر زندگی شما دارد؛ همه چیز را می داند؛ برای هر چیز راهکار دارد و هدایت شما را به عهده گرفته است اما به شرط…

سپس در بخش نظرات این فایل، تجربیات خود را در موارد زیر بنویسید:

تجربیاتی را به یاد بیاورید که به جای تکیه بر عقل انسانی خود یا دیگران، تسلیم هدایت خداوند شدی، هدایت ها را دنبال کردی و به آرامش رسیدی. سپس دیدی که راهکارها حتی از جایی که فکرش را نمیکردی آمد، درها باز شد و نیازهایت به موقع و حتی بهتر از انتظار تو، پاسخ داده شد.

تجربیاتی را به یاد بیاور که به جای تسلیم هدایت های خداوند بودن، به عقل خودت یا دیگران تکیه کردی، به دنبال راهکار خواستن از همه بودی به جز خداوندی که راهکار تمام مسائل را می داند. سپس دیدی که چقدر زندگی سخت شد و اوضاع پیچیده شد.

مقایسه این دو نوع از تجربیات، به شما کمک می کند تا ضرورت تسلیم بودن در برابر هدایت های خداوند را بهتر درک کنید.

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری تسلیم بودن در برابر خداوند
    382MB
    59 دقیقه
  • فایل صوتی تسلیم بودن در برابر خداوند
    57MB
    59 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

831 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سعیده شهریاری» در این صفحه: 3
  1. -
    سعیده شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1286 روز

    بسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِیمِ

    إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ ۖ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِینَ﴿١٣١ بقره﴾

    [و یاد کنید] هنگامی که پروردگارش به او فرمود: تسلیم باش. گفت: به پروردگار جهانیان تسلیم شدم.

    =======================================================================================

    سلام به استاد عباسمنش عزیزم،سلام به استاد شایسته جانم،سلام به بندگان ارزشمند و توحیدی الله

    امروز از خداوند طلب شرح صدر و ارتباط قوی تر کردم و بهم الهام کرد بیام برای این فایل کامنت بنویسم و شرایطی که قبل و بعد ازین فایل بر من گذشته بود رو اول برای خودم جهت یادآوری قدرت خداوند و بعد برای سپاسگزاری از استاد ابراهیم نشانم بنویسم ودعا میکنم خداوند این صلات مایه ی روشنی قلبم و اتصال هرچه بیشتر به انرژی منبع قرار بده و انشالله برای دوستان عزیزم هم مفید واقع بشه.

    =======================================================================================

    به صورت خلاصه یک فلش بک به عقب بزنم تا برسم به مرداد ماه که این فایل روی سایت آپلود شد.

    داستان ازونجا شروع شد که من از کارم رسمیم انصراف دادم وطبق آگاهی های جلسه 3 قدم 7 اومدم ویژگی های شغل درخواستیم رو برای الله نوشتم و توی همون ویژگی ها از خداوند خواستم بهم کمک کنه تا دست کوچیکی برای گسترش جهان توحیدی باشم و بعد سعی کردم توکل و ایمانم رو حفظ کنم تا جهان به درخواستم پاسخ بده!

    ممارست در اجرای توحید درعمل،حفظ حال خوبم،پیگیری آموزش ها و عمل به قوانین،بستر دریافت الهامات خداوند رو فعال کرد،من ندای واضحی رو شنیدم که بهم گفت باید بری کیش،درحالیکه من هیچ اطلاعی نداشتم اونجا چه خبره اما تلاش کردم تسلیم باشم.همون روز ها توحید عملی 11 روی سایت آپلود شد،به محض دیدن فایل میخواستم براش کامنت بنویسم که همون صدا اومد که الان دیگه وقت نوشتن نیست،برو دنبال ایده ی الهامیت،من بلیط پرواز رو گرفتم و رفتم جزیره،درحالیکه هیچی از قدم بعدی نمیدونستم.

    یکی از بزرگترین ترنینگ پوینت های من،و دیدن قدرت خداوند همون روزها رقم خورد که توی این کامنتی که لینکش رو میزارم همه چیز به طور کامل توضیح داده شده که چطور خداوند از جایی که به عقل جن هم نمیرسید من رو هدایت کرد.

    کامنت فاطمه جان و پاسخی که من بهش دادم رو حتی خودم تا الان ده ها بار خوندم و هربار از شگفتی این جریان هدایت و قدرت الله،از خود بی خود شدم.

    این لینک کامنت فاطمه ی عزیزم

    abasmanesh.com

    اینم پاسخ خودم:

    abasmanesh.com

    مهاجرت من به کیش از اواخر فرودین شروع شد و تا مرداد ماه ادامه داشت و توی این چند ماه،من انقدر رشد شخصیتی داشتم،انقدر موجب رشد عزت نفسم،تقویت باورهای توحیدیم،بهبود روابطم با خانواده م شد که میتونم ازش کتاب ها بنویسم.

    داستان به جایی رسید که من دیگه کاملا شغل جدیدم رو یاد گرفته بودم،شهر رو یاد گرفته بودم،کاملا جا افتاده بودم و مدیرعاملم هم کاملا از من رضایت داشت و بعد از این دوسه ماه دیگه میخواستیم قرار داد کاری رو باهم بنویسیم،یعنی من تا مرداد هیچ قراردادِ رسمی با شرکت نداشتم،ضمن اینکه حقوقی که من میگرفتم اصلا با هزینه ها هم خونی نداشت و شرایط مالی سخت پیش میرفت و هربار از خداوند طلب هدایت میکردم با این آیه بهم پاسخ میداد: قُلْ مَا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلَّا مَنْ شَاءَ أَنْ یَتَّخِذَ إِلَىٰ رَبِّهِ سَبِیلًا

    از مرداد ها نشانه های واضح شروع شدن و جریان هدایت دستور برگشتن میداد ولی من نمیتونستم بپذیرم،توی ذهن من برگشتن به منزله ی یک شکست بود!مخصوصا که اطرافیانم بهم قبل رفتن گفته بودن که میری و مثل چی پشیمون میشی…امان ازین ذهن…امان از تجربیات قبلی!

    من واقعا مقاومت شدیدی داشتم و اصلا نمیتونستم بپذیرم این چند ماه فقط یک ماموریت الهی برای رشد شخصیتم بوده و در راستای رسیدن به درخواست هایی که برای شغل مورد علاقه م داشتم و حالا این ماموریت تموم شده!

    مقاومت من در مقابل زبانِ خوش هدایت،باعث شروع نشانه های سنگین تر شد.

    تق!یکی از کولرهای خونه خراب شد!

    به محض اینکه روشنش میکردم آب ازش سرازیر میشد و منم بلد نبودم درستش کنم،خاموشش میکردم هم خونه جهنم میشد،ذهنم میگفت اوکی،اتفاقه دیگه پیش میاد!قلبم میگفت نشونه هارو بگیر تا بدتر نشده!اما من مقاومت میکردم…

    دو روز بعد آب خونه قطع شد!

    نمیدونستم چرا!

    تازه از جلسه ی کاری برگشته بودم و خیس عرق و گرسنه و تشنه …از همسایه ها پرسیدم آب خونه ی شما هم قطعه؟!گفتن نه!

    رفتم تو پارکینگ در گرمای مرداد ماه،عرق از سر و روم میریخت،پمپ واحد خودمو پیدا کردم،هی دکمه رو میزدم و میومدم طبقه ی 2 ببینم آب وصل شده یا نه! خبری نبود…ده بار رفتم و اومدم…دیگه جون نداشتم واقعا …

    اومدم توی خونه و زدم زیر گریه،و باهمون گریه ها خوابم برد…عصر پا شدم گفتم خدایا تو کمکم کن،یک شماره بهم نشون داد گفت زنگ بزن به این شماره بیاد برات درستش کنه!

    آقاهه اومد…فقط توی یک دقیقه گفت اشکال از پمپ نیست،مستاجر قبلی پول آب رو پرداخت نکرده،مامور آب اومده پلمپ کرده،من پلمپ رو باز میکنم فعلا کارت راه بیفته،فردا برو اداره ی آب پیگیر شو…باز کردن یک سیمِ پلمپ،پونصد هزارتومن برام آب خورد!اونم توی اون شرایط مالی …که من حساب کتاب میکردم چی بخورم که فقط از گشنگی نمیرم!

    اومدم خونه و باهمون گریه ها دوش گرفتم و نشستم با خدا صحبت کردن،گفتم چرا اینجوری میکنی؟!مگه شرایطمو نمیبنی؟!مگه گریه هام رو نمیبنی؟!مگه من برای تو مهاجرت نکردم؟!مگه تو میزبان من نبودی؟!

    اونم میگفت همینه…قبول نمیکنی برگردی،چاره ای ندارم…

    بازم شونه انداختم گفتم نه برنمیگردم،میخوای همه مسخره م کنند؟!بگن سعیده از پسش برنیومد؟!نه!من برنمیگردم!

    رفتم سمت گاز غذا درست کنم،دیدم فندک گاز خراب شده و پشت هم داره جرقه میزنه،دیگه واقعا قالب تهی کرده بودم،گفتم خدایا تورو خدا بیخیال…چرا اینجوری میکنی ؟!این جرقه های پشت هم رو من چه جوری درستش کنم؟!باشه باشه،بهم فرصت بده من قول میدم بپذیرم،فقط بهم فرصت بده …

    به الله ای که میپرستم قسم میخورم همون موقع فندک گاز به حالت عادی برگشت …

    با اینکه پذیرفته بودم که باید برگردم ولی احساس استاک شدن داشتم و قدرت توحیدیم به شدت کم شده بود،همون شب هدایت شدم به جلسه 2 قدم نه …

    شروع کردم به نوشتن اون باورها…

    خدایا من تسلیمم،تو منو هدایت میکنی،تو جواب مسئله هارو میدونی،من نمیدونم،تو به من بگو…

    اون شب با صدای قرآن و با اشکام خوابم برد…تا صبح صد بار شیطان ذهنم بیدارم میکرد میگفت بدبخت!باید بگردی،تو شکست خوردی،دقیقا یادمه با صدای بلند توی خواب بیداری میگفتم نه من تسلیمم!من تسلیمم!من نمیدونم،خدا میدونه…

    صبح که بیدار شدم طبق عادتم سایت رو چک کردم….

    فایل جدید:تسلیم بودن در برابر خداوند!

    لایوی که قبلا توی اینستا برگزار شده بود،الان باید آپلود میشد چون من الان بهش احتیاج داشتم…خدا میدونه چقدر گوش کردم و گریه کردم،گوش کردم و نوشتم،روحم تشنه ی قدرت توحیدی بود که از صدای استاد میبارید…

    عصر همون روز رفتم ساحل …

    رفتم روی نزدیک ترین سنگ به دریا وایسادم و بلند بلند خدارو صدا میزدم و این آیه رو تکرار میکردم:

    إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِیفًا ۖ وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ

    إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِیفًا ۖ وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ

    إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِیفًا ۖ وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ

    فریادمیزدم و صداش میکردم تا به کمکم بیاد،تا میتونستم به ناتوانی و بی عقلی خودم اعتراف کردم و زانو زدم برای قدرتش که باز هم هدایتم کنه…

    خوندن کامنت فاطمه جان و مرور اتفاقاتی که رقم خورد تا من تا اون لحظه کیش باشم قلبم رو روشن تر کرد.

    فردای اون روز دیگه آروم تر بودم،متوکل تر…هنوز جرئت اعلام انصراف از کار نداشتم اما دیگه پذیرفته بودم فعلا باید برگردم..عصر همون روز یا یک روز بعد ..یادم نیست ولی فرشته ی الهی که خداوند در قامت یک دوست به من بخشیده بهم پیام داد سعیده بیداری بهت زنگ بزنم؟!

    قلبم ایمان داشت که برام پیغام خدارو آورده،انقدر ایمانم قوی بود که قبل از پاسخ دادن بهش،رفتم وضو گرفتم و بعد باهاش تماس گرفتم…

    گفتم میدونم از سمت خدا برام نور آوردی …بگو..بگو که من تشنه م…

    اون میگفت و من فقط گریه میکردم….

    3 تا الهام واضح در طول هفته بهش شده بود و منتظر نشونه بود تا بیاد بهم بگه

    اولین الهام توی خوابش دیده بود:

    من رو وسط یک اقیانوس مواج و پرتلاطم در دل تاریکی شب دیده بود که ماهی ها از هر طرف به سمتم پرتاب میشدن و به بدنم میخوردن و برمیگشتن،ولی من از جام تکون نمیخورم،میگفت انقدر اون صحنه ترسناک بود که من از دور داشتم نگاهت میکردم میگفتم سعیده،لعنتی تکون بخور،چرا اونجا وایسادی؟چرا نمیترسی…

    و بعد یک صوتی عربی پخش شد …همه جا نور اومد… دیگه دریا آروم شد….دیگه هیچ ماهی نمیپرید که بهت بخوره…و تو همونجا با آرامش ایستاده بودی!

    استاد میدونی توی خواب دوستم چه صوتی پخش شد؟!دقیقا همونی که من در خلوت خودم توی خونه م در کیش هزاران کیلومتر اونورتر برای آرامش قلبم گوش میدادمش…صوت دعای قنوت نماز عید فطر …

    الله اکبر

    الله اکبر

    لا اله الا الله و الله اکبر

    و لله الحمد

    الحمد لله على ما هدانا،

    و له الشکر على ما اولانا

    الهام دومش در مورد یک تصویری از من و استاد بود …میگفت کنار استاد نشسته بودی،انگار داشتیم از تلویزیون تورو میدیدیم…

    و استاد سه بار پشت هم یک کلمه رو برای تحسینت تکرار کرد :

    شجاعتت…شجاعتت…شجاعتت…

    اون تعریف میکرد واینور خط صورتِ من خیسِ اشک های توحیدی بود …

    و الهام سومش…

    گفت استاد بهمون گفت فایل اصل بقای اصلح رو هزار بار گوش کن!

    به محض قطع شدن تماس رفتم فایل رو گوش دادم ویک جمله ی شما توی سرم زنگ زد و تکرار میشد!

    اگر زنی،یک زن شجاع باش!

    دیگه حجت برمن تمام بود،بیست و سوم مرداد ماه با درخواست مرخصی از مدیرعاملم،چمدونم رو جمع کردم و برگشتم شمال …

    ته دلم هنوز امید داشتم که برمیگردم…

    حتی وقتی یکی از سخت ترین کارهای زندگیم رو انجام دادم و به مدیر عاملم گفتم من دیگه نمیتونم باهاشون همکاری کنم.

    ولی قلبم میگفت بالاخره برمیگردم . . .

    راستش هنوزم امید دارم…هنوز خونه ی کیش رو نگه داشتم…

    قرآن سبز قشنگم که توی خواب مادربزرگ فاطمه جان هم اسمش بود….هنوز تو خونه ی توحیدی منه …

    اون خونه برام بوی خدارو میده….من روز ها وشب ها اونجا با خدا تنهایی زندگی کردم…

    سرمو روی پاش گذاشتم خوابیدم،توبغلش گریه کردم و آروم شدم،براش آهنگ شاد گذاشتم و باهاش رقصیدم…

    استاد همون خدا بهم دستور کتاب نوشتن داده،حتی اسم کتاب رو هم خودش بهم گفت،حتی دوسه فصل رو اون گفت و من نوشتم…

    ولی منِ بی ایمان،افتادم تو مسیر ناسپاسی و قلبم رو سنگین کردم ودیگه چیزی دریافت نکردم که بتونم بنویسم.

    ازت شرح صدر میخوام خدا،دوباره قلبم رو به سمت خودت باز کن…همونطور که قلب محمدت رو باز کردی…

    بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ

    أَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ ﴿١﴾

    آیا سینه ات را [به نوری از سوی خود] گشاده نکردیم؟

    وَوَضَعْنَا عَنْکَ وِزْرَکَ ﴿٢﴾

    و بار گرانت را فرو ننهادیم؟

    الَّذِی أَنْقَضَ ظَهْرَکَ ﴿٣﴾

    همان بار گرانی که پشتت را شکست.

    وَرَفَعْنَا لَکَ ذِکْرَکَ ﴿4﴾

    و آوازه ات را برایت بلند نکردیم؟

    فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ﴿5﴾

    پس بی تردید با دشواری آسانی است.

    إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ﴿6﴾

    [آری] بی تردید با دشواری آسانی است.

    فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ ﴿٧﴾

    پس هنگامی که از کار مهمّی فارغ می‌شوی به مهم دیگری پرداز،

    وَإِلَىٰ رَبِّکَ فَارْغَبْ ﴿٨﴾

    و مشتاقانه به سوی پروردگارت رو آور.

    اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من…

    دل من داند و من دانم و دل داند و من…

    خاک من گل شود و گل شکفد از گل من…

    تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من…

    خدایا ازت سپاسگزارم برای این صلات پربرکت و اشک هایی که از چشم هام جاری شد وقلبم رو شست وشو داد…قلبی که جایگاه توعه و بس…تو تموم دار و ندار منی خدا…

    خورشید عالم تاب من …بر من بتاب . . .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 180 رای:
  2. -
    سعیده شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1286 روز

    بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ

    طس ۚ تِلْکَ آیَاتُ الْقُرْآنِ وَکِتَابٍ مُبِینٍ

    طاء، سین. این آیاتِ [با عظمتِ] قرآن و کتابی روشنگر است

    هُدًى وَبُشْرَىٰ لِلْمُؤْمِنِینَ

    [که سراسر] هدایت کننده [انسان ها] و برای مؤمنان مژده دهنده است.

    الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلَاهَ وَیُؤْتُونَ الزَّکَاهَ وَهُمْ بِالْآخِرَهِ هُمْ یُوقِنُونَ

    همانان که نماز برپا می دارند و زکات می پردازند، و قاطعانه به آخرت یقین دارند؛

    =======================================

    سلام به روی ماه رفیق بهشتی من

    نمیدونم از دیروز چندبار کامنتت رو خوندم،و با هرجمله چقدر گریه کردم،یک جاهایی انقدر فشار جریان هدایت زیاد بود که چشمام رو چندثانیه بستم احساس میکردم سرگیجه دارم…

    خدا…؟خدا همه چیزه…مثل یک نوره،مثل رنگ…خدایی تویی،خدا افکارته…خدا تو…خدا من…خدا یک حشره ست…خدا یک ستاره ست…خدا یک انرژیه که همه چیز رو دربرگرفته…

    و‌چه کسی میدونست چه در انتظار ماست فاطمه؟

    روز‌ سومی بود که توی کیش بودم .

    هیچ کاری پیدا نکرده بودم،هیچ هدایتی نمیومد وبچه ها هم مدام زنگ میزدن و گریه میکردن که برگرد پیشمون…

    از خونه پسرداییم زدم بیرون…ساعت ها و کیلومترها پیاده روی کردم،بارون عجیبیی اون روز ها جاده های جزیره رو‌ زیر آب برده بود…کفش و شلوارم خیس شده بود و‌من راه میرفتم و صداش میزدم و گریه میکردم پس کجایی؟

    بحث و دعوا داشتم باهاش…

    خیابون ها خلوت بود…پرنده پر نمیزد من بودم و تنهایی و خدا،بلند بلند باهاش حرف میزدم.

    بهم‌گفتی انصراف بده گفتم چشم،گفتی فعلا هیچ کاری نکن گفتم چشم،گفتی برو کیش گفتم چشم

    پس کجایی؟چرا صدات نمیاد؟مگه نمیبینی من بی توشه و بی کس و بی آشنا اومدم؟مگه نمیبینی بچه هام دارند هلاک میشن؟اینجوری میخواستی کمکم کنی؟گریه هام رو میبینی و حرف نمیزنی؟تو همون خدای موسی ای که از رود نیل بردیش قصر فرعون؟پس چرا نمیبینمت ها؟کجایی خدا؟کجایی؟

    افتاده بودم تو جاده فرعی…هوا تاریک شده بود،همه ش جاده بود،جای پیاده روی هم نبود،ماشین و‌موتور از کنارم رد میشدن و بوق میزدن…من اروم اروم از کنار جاده میرفتم…دیگه بحث هم نداشتم باهاش…دیگه ساکت شده بودم.

    نه توان حرف زدن داشتم،نه فایل گوش دادن…نه حتی قرآن….

    فقط زیر لب ذکر‌میگفتم:

    لا اله الا انت،سبحانک انی کنت من الظالمین.

    خدایا منو ببخش،من تسلیمم،من هیچی نمیدونم،من هیچی بلد نیستم،تو میدونی و تو‌بلدی،تو‌دستمو بگیر.

    به هر سختی مرکز جزیره و جاده اصلی رو پیدا کردم،دوباره بارون شروع شد…بارون شدید…

    تاکسی گرفتم و برگشتم خونه.

    دوباره همون سوال های تکراری اهل خونه: کار پیدا کردی؟جایی رفتی؟

    نه…فعلا نتونستم کاری پیدا کنم.

    چه جوری باید میگفتم من منتظرم هدایت بشم؟هیچ جوری متوجه نمیشدن…

    خودم سرگرم شام درست کردن کردم،واقعا دیگه آروم بودم،نمیدونم چطوری،احتمال خودش با نور خودش آرومم کرده بود…بعد شام حوالی ساعت12،گفت بلیط برگشتت رو بگیر و‌برو،صدا خیلی واضح بود،همون صدایی که گفت برو کیش،همون صدا بود!

    تراکنش موفق…بلیط برگشت برای ظهر فردا خریده شدو من چمدونم رو جمع و‌جور کردم و از سر خستگی پیاده روی عصر،به راحتی خوابم برد.

    حوالی ساعت3/4 صبح بود که بیدار شدم و دیدم چندتاsms ازت دارم…

    من و فاطمه خیلی وقته باهم حرف نزدیم،چی کارم داره؟این وقت شب؟

    تو خواب و بیداری sms هات رو خوندم…دوباره خوندم…دوباره خوندم….دوباره ….دوباره….

    گیج و و‌حیرون وسرگشته بودم ازین جریان واضح هدایت…چطور ممکن بود؟

    دوباره در از جایی باز شد که به عقل جن هم نمیرسید…

    سرجام بند نبودم…رفتم ساحل…همونجا روی شن ها نشستم،سوره ی سجده رو گذاشتم و بی خیال از همه ی اطرافیانم همونجا سجده ی شکر و‌بندگی به جا آوردم….

    انقدر مست و حیرون‌و سرگشته بودم که هیچی نمیتونستم بگم…روح در بدنم نبود…

    همونجا بهت جواب دادم:

    فاطمه ….فاطمه ….فاطمه ….

    الله اکبر …الله اکبر …الله اکبر ….

    از وقتی پیام هات رو خوندم همینجوری سرگشته م…دیوانه م…دیوانه ی عشق این خدا …

    فاطمه …

    من دوسه روزه کیشم…

    خدا بهم گفت برو کیش دنبال کار…

    الان نشستم لب ساحل …

    محو تماشای عظمت زیبایی خدا …

    اینارو رفتم از صفحه ی sms م کپی کردم،نمیدونی چه احساس لذت بخشی بهم دست داد‌ با دوباره خوندنشون….

    یادمه حتی نمیتونستم بهت زنگ بزنم،توان حرف زدن نداشتم…

    همونطور که بهت sms میدادم برگشتم سمت خونه که از پرواز جا نمونم…همون موقع از کافه ی کنار ساحل این آهنگ پخش شد:

    ای نامت از دل و جان…

    در همه جا به هر زبان، جاری است

    عطرِ پاک نفست؛ سبز و رها از آسمان جاری است…

    نورِ یادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاری است

    تو نسیم خوش نفسی

    من کویر خار و خسم!

    گر به‌ فریادم نرسی؛ من چو مرغی در قفسم…

    تو با منی اما من از خودم دورم

    چو قطره از دریا من از تو مهجورم

    با یادت ای بهشت من آتش دوزخ کجاست؟!

    عشق تو در سرشت من، با دل و جان آشناست…

    چگونه فریادت نزنم؟

    چرا دم از یادت نزنم

    در اوج تنهایی؟

    اگر زمین ویرانه شود…

    جهان همه بیگانه شود

    تویی که با مایی….

    یادته؟یادته متن همین شعر رو همون موقع برات فرستادم ….؟

    چه حال و احوالی بود…چه احساس نزدیکی به خداوند داشتیم…

    حالا فاطمه…حالا وقت یک بار دیگه گیوآپ‌کردنه،وقت خاموش کردن عقل ناقص و دادن فرمون دست قلبه…

    بزودی بهت زنگ میزنم و‌بهت میگم وقتی فرمون رو دوباره دادم دست قلبم چه اتفاقی افتاد…شاید هم خودت زنگ بزنی نه…؟

    و‌خدا میداند و ما نمیدانیم…

    توکل میکنم بر جریان جاری حال…بر آگاهی برتر…بر انرژی کل…

    وقت دوباره تسلیم محض شدنه!

    وقت دوباره باز شدن درهاست از جایی که عقل جن هم نمیرسه!

    وَعْدَ اللَّهِ ۖ لَا یُخْلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ وَلَٰکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ

    دوستت دارم دختر!

    به امید دیدار روی‌ماه تو‌ و خانواده ی بهشتیتون در بهترین زمان و‌مکان

    ایاک نعبد و ایاک نستعین…اهدناالصراط المستقیم…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 210 رای:
  3. -
    سعیده شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1286 روز

    لبیک…اللهم لبیک…لبیک لا شریک لک لبیک…

    سحر عزیزم سلام،ازت سپاسگزارم که به ندای قلبت گوش کردی و برام نوشتی و دربهترین زمان و مکان من رو هدایت کردی که برگردم و ردپاهای توحیدیم رو بخونم و دوباره قدرت بگیرم برای ادامه ی مسیر…

    خدا…؟!خدا همه چیزه….مثل نوره…مثل رنگ….خدا من….خدا تو….خدا همه ….خدا یک حشره ست….خدا یک ستاره ست….خدا یک انرژی که همه چیز رو در برگرفته …خدا یک نظمه….خدا یک تعادله ….نمیشه گفتش…نمیشه گفتش…

    برای هممون نور طلب میکنم…نور هدایت…نور عشق…نور سرسپردگی…

    قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَمَا أُنْزِلَ إِلَیْنَا وَمَا أُنْزِلَ إِلَىٰ إِبْرَاهِیمَ وَإِسْمَاعِیلَ وَإِسْحَاقَ وَیَعْقُوبَ وَالْأَسْبَاطِ وَمَا أُوتِیَ مُوسَىٰ وَعِیسَىٰ وَمَا أُوتِیَ النَّبِیُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لَا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ(136 بقره)

    بگویید: «ما به خدا ایمان آورده‌ایم؛ و به آنچه بر ما نازل شده؛ و آنچه بر ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و پیامبران از فرزندان او نازل گردید، و (همچنین) آنچه به موسی و عیسی و پیامبران (دیگر) از طرف پروردگار داده شده است، و در میان هیچ یک از آنها جدایی قائل نمی‌شویم، و در برابر فرمان خدا تسلیم هستیم.

    .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای: