تسلیم بودن در برابر خداوند

در این فایل استاد عباس منش درباره اصلی صحبت می کند که درک و اجرای آن، کلید خوشبختی در دنیا و آخرت است و استفاده از آن آنقدر چرخ زندگی شما را روان می کند که احساس می کنی روی دوش خداوند نشسته ای. 

به اندازه ای که بتوانی آگاهی های این فایل را درک و اجرا کنی، 

  • به همان اندازه آسان می شوی برای آسانی ها (فسنیسره للیسری)
  • به همان اندازه، نگرانی از آینده از زندگی شما حذف می شود. خواه یک ساعت آینده، یک روز آینده یا سالهای آینده؛
  • به همان اندازه، خداوند مدیر و مدبر زندگی شما می شود و به نیازهای شما پاسخ می دهد
  • به همان اندازه، خداوند برای شما همه چیز می شود و شما را در بهترین زمان، در بهترین مکان قرار می دهد و با بهترین رخ دادها، هم مدار می کند.

آگاهی های این فایل را با جان دل بشنوید، کلیدهای این فایل را یادداشت برداری کنید و برای اجرای آنها در زندگی متعهد شوید اگر می خواهید خدوند برنامه ریز زندگی شما باشد. خداوند به عنوان نیرویی که صاحب قدرت بی نهایت و صاحب بخشندگی بی حساب است؛ از رگ گردن به شما نزدیک تر است؛ دید وسیعی به تمامیت مسیر زندگی شما دارد؛ همه چیز را می داند؛ برای هر چیز راهکار دارد و هدایت شما را به عهده گرفته است اما به شرط…

سپس در بخش نظرات این فایل، تجربیات خود را در موارد زیر بنویسید:

تجربیاتی را به یاد بیاورید که به جای تکیه بر عقل انسانی خود یا دیگران، تسلیم هدایت خداوند شدی، هدایت ها را دنبال کردی و به آرامش رسیدی. سپس دیدی که راهکارها حتی از جایی که فکرش را نمیکردی آمد، درها باز شد و نیازهایت به موقع و حتی بهتر از انتظار تو، پاسخ داده شد.

تجربیاتی را به یاد بیاور که به جای تسلیم هدایت های خداوند بودن، به عقل خودت یا دیگران تکیه کردی، به دنبال راهکار خواستن از همه بودی به جز خداوندی که راهکار تمام مسائل را می داند. سپس دیدی که چقدر زندگی سخت شد و اوضاع پیچیده شد.

مقایسه این دو نوع از تجربیات، به شما کمک می کند تا ضرورت تسلیم بودن در برابر هدایت های خداوند را بهتر درک کنید.

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری تسلیم بودن در برابر خداوند
    382MB
    59 دقیقه
  • فایل صوتی تسلیم بودن در برابر خداوند
    57MB
    59 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

831 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «مروه رییسی» در این صفحه: 1
  1. -
    مروه رییسی گفته:
    مدت عضویت: 1190 روز

    سلام من ایمان رئیسی هستم

    یه حسی بهم گفت این کامنت رو بزارم

    چون گوشی خودم به شارژ زدم

    با اکانت خانمم این دیدگاه رو ثبت میکنم

    داستان بر میگرده ب تقریبا 4 5سال قبل که توی یه کارخانه تن ماهی در چابهار مشغول کار بودم.

    انبار دار بودم و 2500 حقوق میگرفتم.

    شرایط سختی بود من و خانمم توی یک اتاقی ک بهمون داده بودن زندگی میکردیم بعد دو سه ماه بس ک فشارها زیاد بود و مکان نامناسب بود خانمم رو فرستادم روستای خودمون و من خودم اونجا موندم.

    در کنار کار انبار داری به شدت داشتم روی باورهام کار کردم و توی همون کار درآمدم تقریبا دو سه برابر شد

    یعنی رئیس کارخانه بهم تن ماهی میداد و من طی یک هفته میفروختم و پول کارخانه رو بر میگردوندم.

    تا اینکه احساس کردم مدارم داره تغییر میکنه فکر مهاجرت ب تهران ب سرم خطور کرد.

    گفتم باید از این کار برم بیرون و برم دنبال خواسته های بزرگتر و فضای بهتر کار.

    یه حس قویی بهم گفت ک الان وقتشه که بری خدمت سربازی.

    منی که اینقد بدم میومد از سربازی

    چند سال قبل اون دوره آموزشی رو توی بیرجند گذرونده بودم و بس ک خوشم نمیومد و احساس کردم کار بیهوده ای هست که بعد اتمام آموزشی دیگه سربازی رو ادامه ندادم و رفتم دانشگاه ک فوق لیسانس رو ادامه بدم.

    اون خودش داستان خیلی جذاب و جداگانه ای داره شاید جای دیگه تعریف کنم.

    بعد چندین سال از اون آموزشی رفتن حالا حسم داره میگه دوباره پاشو برو خدمت.

    وقتی با این وضوح پیام هدایت رو شنیدم عزمم رو جزم کردم که برم سربازی

    من متاهل بودم و یه پسر داشتم که سه سالشه

    و اونا توی روستا هستن منم مشغول انبارداری در کارخونه تن ماهی.

    رفتم با مدیر تولید حرف زدم ک من میخوام برم سربازی و کارای تسویه مو انجام بدین ک گفت باشه با رئیس حرف میزنم ک بری.

    دیدم ک مدیر تولید امروز و فردا میکنه

    یه هفته ده روز گذشت ولی هیچ خبری نشد همش میگفت فردا فردا

    از اونور اون هدایته فشار میاورد که باید بری و این کار رو انجام بدی دیگه خودم دست بکار شدم و رفتم با رئیس کارخانه حرف زدم ک برای اینکه مدرک ارشدم رو بگیرم باید اول کارت پایان خدمتم و بگیرم.

    خلاصه رئیس قبول کرد و تسویه ام انجام شد و من بلند شدم رفتم روستامون پیش همسرم گفتم میخوام برم خدمت.

    و فک کنم یه نامه از دانشگاه میخواستن تا بتونم برم خدمت و چون نزدیک هفت میلیون بدهکار بودم اون نامه رو نمیدادن

    و گفتن اول باید تسویه کنی تا اون نامه رو بدیم.

    من که اصلا پولی نداشتم کل حقوقم 2500بود ک 2تومنشو دادم ب خانومم و با 500 تومن اومدم شیراز ک کارای دانشگاه مو انجام بدم ک بعدش برم خدمت.

    گفتم خدایا چکار کنم.

    یه ایده اومد ب یه خیریه ک ب دانشجوها کمک میکردن و بعضا شهریه رو بپردازن تماس گرفتم و قضیه رو گفتم

    این دوستان گفتن ک برسی میکنیم و تماس میگیریم.

    من ک هیچ پولی برام نمونده بود فک کنم کرایه برگشتم رو از داداش کوچکترم ک اونجا کار میکرد گرفتم.

    و توی این مسیر ک با اتوبوس برمی گشتم با خودم فکر میکردم ک حالا ک میخوام برم خدمت باید یه کسب و کار کوچیکی راه بندازم ک یه ورودی یکی دو تومن برای بچه هام داشته باشه. ک خیلی اذیت نشن.

    ایده ای ک به ذهنم رسید این بود که یه تنور بزنم و یه نفر استخدام کنم و نان سنتی تنوری بپزم و از این راه کسب درامد کنم.

    هیچ سر رشته ای توی این کار نداشتم فقط شنیده بودم با 4 یا 5 تومن میشه راهش انداخت.

    رفتم کلی تحقیقات کردم ک چکار کنم و چکار نکنم.

    به این نتیجه رسیدم همه مراحل قابل انجام و خیلی راحته حتی حاظر بودم خودم برم یکی دو ماه کارگری کنم رایگان و شاطری رو یاد بگیرم و بعد بیام راه اندازی کنم.

    ولی تنها مشکلی ک داشت تامین آرد بود و طبق آمارهایی ک گرفته بودم اگه بخوام آرد بصورت آزاد بگیرم خیلی گرون میفته ک هیچ سودی برام نداره تازه ضرر هم میکنم.

    چند روز پشت سر هم آمار میگرفتم ک از کجا آرد تامین کنم.

    رفتم صنعت و معدن و گفتم همچین ایده ای دارم و میخوام توی این شهر نان سنتی درست کنم و…

    گفت خیلی هم خوبه ولی مربوط ب ما نمیشه باید بری اداره روستایی و عشایری ک هر ماه بار آرد براشون میاد.

    رفتم پیش رئیس عشایری ایده مو گفتم ایشون هم گفت این آرد ها برای روستایی هاست و آمار دقیقه و هر نفر سهمیه داره .

    نهایتا من 10 کیسه آرد بتونم بهت بدم.

    من با خودم حساب کرده بودم اگه روزی 5یا 6تا آرد بپزم میتونم سود کنم.

    خلاصه اونجا هم نشد.

    توی مسیر برگشت ب خونه ک پیاده داشتیم میومدیم سه نفر بودیم.

    یه تریلی دیدم که داره بار آرد خالی میکنه ب اون دو نفر گفتم شما برید من میام.

    رفتم پرسیدم این بار مال کیه گفتن مال فلانیه ک رفته کار داره و بعد غروب میاد.

    شماره صاحب بار رو گرفتم و گفتم این بار برای شماست؟

    گفت آره

    گفتم آرد فروشی ندارید؟

    گفت چند تا میخوای

    گفتم دویست سیصد تا

    خندید و گفت ک کل بار 200تاست

    جالب اینجاست ک من یه قرون پول هم توی حسابم ندارم.

    گفت که بعد غروب بیا مغازه باهم حرف بزنیم.

    مغازه عطاری داشت.

    بعد دو سه ساعت هوا تاریک شده بود رفتم مغازش و بعد احوال پرسی گفت ک بهت این قیمت میدم

    چون سهمیه دولتی داشتن خیلی ارزون پاشون میفتاد.

    ازم پرسید برای چی میخوای این همه آرد رو

    گفتم ک همچین برنامه ای دارم.

    گفت ک ما هم یه نانوایی داریم نزدیک ب دو ساله تعطیله و من آدم شو ندارم و گر نه راه اندازیش میکردم همینجوری افتاده.

    این بار آرد رو هم من نخریدم ا

    اشتباهی اومده

    یه نفر شش ماه قبل اومده بود اجاره کنه نانوایی رو ولی بعد اینکه دستگاه ها رو چکاپ میکنه و مغازه رو رنگ میکنه و همه چی تکمیل میکنه دیگه نمیاد و گفته ک نمیخوادش بیاد و با اینکه این همه خرج نانوایی کرده کلا منصرف شده.

    یه هو از دهنم پرید که چجوریه شرایط اجارش؟

    فک کنم گفت 6تومن اجاره اش هست

    گفتم ک میشه بریم ببینیم

    نانوایی بغل عطاریش بود

    گفت آره همه چی اوکی هست فقط یه نظافت میخواد چون چندین مدته کار نکرده فقط گرد و خاک گرفت یه نظافت میخواد فقط.

    گفتم چطوره ب نظرت گفت درآمدش خوبه اگه من خودم آدم شو داشتم حتما راهش مینداختم.

    حیفه اینجوری افتاده.

    بهش گفتم من اجاره اش میکنم .

    گفت اتفاقا خیلی خوبه

    هم کار پر سودیه برای شما هم برای ما خوب میشه ک نانوایی مون راه میفته (از طرف صنعت و معدن گیر داده بودن ک اگه نانوایی تونو راه اندازی نکنید سهمیه آرد که 20 تن یعنی 500 کیسه 40 کیلویی بود ازشون گرفته میشه و جریمه میشن)هم یه خدمتی ب شهرمون هست.

    بعد ازم پرسید ک چکاره فلانی هستی

    گفتم داییم هست

    اینقد ذوق زده شد گفت واقعا داییت هست؟ گفت که گردن من خیلی حق داره به من خیلی توی کار عطاری کمک کرده و یه جورایی مدیونشم و ….

    من گفتم تا فردا بهت خبر میدم

    رفتم همون شب با داییم حرف زدم ک فلانی رو میشناسی

    میخوام نانوایی شو اجاره کنم.

    داییم گفت ن نانوایی خوب نیست اگه خوب بود خودشون راه اندازیش میکردن

    نمیدونم نمی صرفه و ….

    برو با داداشت ک میخواد لوازم یدکی بزنه شریک شو اون سود داره و از این حرفا.

    من ک کاملا مطمن بودم ک باید این کار رو بکنم

    گفتم ن دایی من تصمیمم رو گرفتم

    دایی گفت باشه بزار من ی رفیق شاطر دارم با اون مشورت کنم بعد بهت میگم چجوریه.

    من ک اصلا ن تجربه کار نانوایی رو داشتم ن هیچ سررشته ای کلا صفر صفر بودم.

    یکی دو روز بعد داییم گفت اون شاطر گفته اگه 3500اجاره بده خوبه

    رفتم پیش صاحب نانوایی گفتم که من 3500 اجاره میکنم

    سه ماه اول ازم 3تومن بگیر تا راه بیفتم

    چون اولین باره کار نانوایی انجام میدم.

    با کلی اینور و اونور قبول کرد گفت از کی شروع میکنی؟

    گفتم از همین فردا

    کلیدها رو بهم داد قرارداد بستیم مغازه رو باز کردم دیدم کلی نقص داره ک باید رفع بشه لامپ نداشت

    سیم کشی ایراد داشت

    سقفش چکه میکرد باید ایزوگام میشد

    خیلی خیلی کثیف بود و کلا کاشی هاش جرم گرفته بود

    صاحب نانوایی گفت من نمیدونم چ نقص هایی داره برو با محمد خواهر زادم مشورت کن چون قبلا کلا نانوایی دست ایشون بوده و همه جیک و پیکشو میدونه

    من در شرایطی هستم ک یک قرون پول ندارم دارم یه نانوایی رو اجاره میکنم ک هیچ تجربه ای توش ندارم

    زنگ زدم ب محمد فرداش اومد و گفت این دستگاهش سالمه فقط سقف نانوایی باید ایزوگام باشه چون بهداشت گیر داده و یه نظافت میخواد و همین

    _بار آرد ک اونجا اشتباهی اومده بود قرار شد من از اون آرد استفاده کنم و بعد پولشو بدم

    _نمک هم سه چهار تا گونی از قبل بود همون شخصی ک میخواست اجاره کنه و منصرف شده بود آورده بود

    _سوخت گازوئیل هم یه تانکر اون پر کرده بود

    _ایزوگام هم خریده بودن فقط چون سقف باید قبل بتن سیمانکاری میشد نصبش نکرده بودن و اونا همینجوری مونده بود.

    لامپ هم پول میخواست ک بخرم

    خمیر مایه هم همینطور

    به محمد گفتم من هیچ تجربه ای توی این کار ندارم تو بیا دو سه ماه پیش من باش ب عنوان شاطر منو راه بنداز تا روی غلطک افتادیم برو

    اصلا مگه قبول میکرد

    چون چند سال اونجا بوده کلا از کار توی نانوایی بیزار بود و متنفر شده بود

    من باهاش حرف زدم و خداوند دلشو نرم کرد در نهایت قبول کرد در ازای فلان حقوق بمونه منو راه بندازه

    من بهش گفتم من نمیدونم خودت بگو این رقم رو در میاره، این کار؟

    ک من حقوق بدم؟

    گفت آره بیشتر از اینا در میاره،

    گفت تو کاراشو بکن آماده ک شد بهم زنگ بزن ک بیام

    تقریبا یک ماه زمان برو

    تا کاراشو کردیم

    برای ایزوگام ش طرف بهم گفت کفشو سیمان کاری کن ک صاف بشه بعد من میام نصبش میکنم.

    خدایا پول سیمان و دستمزد کارگر و اینارو از کجا بیارم چطور دستمزد ایزوگامیه رو بدم

    چطور لامپ بگیرم

    چطور خمیر مایه تهیه کنم.

    فردای اون روز گوشیم زنگ خورد

    از طرف همون خیریه بود ک من درخواست داده بودم برای شهریه

    گفت که با 2 میلیون توافق شده و ما نمی تونیم 7 تومن پرداخت کنیم یه شماره کارت بده 2 تومن واریز کنیم.

    من اینقدر خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم ک اینقد دقیق داره پلن رو پیش میبره

    رفتم سیمان و اینا گرفتم

    ک سقفش و درست کنم

    همون روز داداشم و نیروهائی ک روشون حساب کرده بودم کار براشون پیش اومد رفتن یه شهر دیگه

    چون بودجه کم بود نمیتونستم بنا و کارگر بگیرم

    سیمان ها باید دوطبقه تا پشت بام میرفت و با ماسه و شن میبردیم ک سقفش درست کنیم

    کسی هم نیست

    فقط خودمم

    گفتم طوری نیست باید انجامش بدم

    خدا گفته این مسئله

    منم انجام میدم

    تا قبل اون هیچ گونه تجربه بنایی و کارگری ب اون سختی نداشتم

    کارگری کرده بودم ولی ن ب اون سختی مثلا کار در کافه و کافی شاپ ک خیلی راحته

    گفتم خدایا این سیمانی ب این سنگینی رو چطور دو طبقه ببرم بالا؟

    ایده اومد از وسط نصفشون کن راحت تر میبری

    انجام دادم با اینکه باز هم خیلی سنگین بود برای من

    چندین گونی کوچیک پر ماسه کردم بردم بالا

    نفسم بند اومده بود

    خیلی سخت بود

    ولی گفتم باید انجامش بدم

    آب آوردم ملات درست کردم

    شروع کردم سیمانکاری

    اولین تجربه ام بود ک خودم انجام میدادم دیده بودم ک دیگران انجام بدن ولی خودم اولین بارم بود.

    ادامه دادم تا اینکه نزدیک غروب سقف ک نزدیک 100متر بود رو تمومش کردم

    یکی دو روز صبر کردم خشک بشه و آب میزدم

    بعد اومدیم و ایزوگام ش کردیم

    و یه صبح تا نصف شب مغازه رو شستیم

    لامپاشو نصب کردیم

    ب محمد گفتم بیا فردا یا گونی آزمایشی بزن ک من حساب کتاب کنم چند تا چونه میشه و خمیر چطور درست میشه و ….

    فردا اومد آزمایشی زدیم و نون ها رو بصورت رایگان میدادیم ب مردم

    یادمه 75 تا چونه شد

    و حساب و کتاب کردم دیدم خوبه متصرفه

    شروع کردیم یه نیروی خمیر گیر و چونه گیر استخدام کردم شروع ب کار کردیم

    خمیر گیر خمیر آماده میکرد بعد چونه میکرد شاطر خمیر هارو میزد توی دستگاه من پاچالدار بودم و نون ب مشتری میدادم و پول میگرفتم

    روز بعدش 3تا آرد زدیم

    روز بعد 5 تا

    7تا

    و…

    کم کم رسوندیمش به 20 تا 22 تا کیسه در روز

    کیفیت کار رو روز ب روز بالا بردیم

    مردم اینقدر استقبال میکردن

    و می گفتن خیلی عالیه

    درآمدم از ماه اول دو سه برابر کار در کارخانه شد بعد 5 برابر

    بعد 10 برابر بعد 20 و 25 برابر

    خیلی خوب بود بعد یک سال برای تمدید صاحب نانوایی اینقدر راضی بود ک نگو

    با آغوش باز تمدید کرد قرارداد و

    امسال دیگه بیشتر شده بود و تعداد کارگران رسید به 5 یا 6 تا دیگه خودم کار فیزیکی نمی کردم

    یه گزارش پخت طراحی کرده بودم که نیاز ب حضور من توی نانوایی نبود

    فقط از اون گزارش پخت یه عکس میگرفتن و برام ارسال میکردن و می گفتم ک چکار کنن و

    خیلی راحت شده بود در طول سال اول

    گفتم حالا ک کارم راه افتاده برم سربازی رو هم اقدام کنم

    سربازیم اینقدر راحت پیش رفت ک مثل آب خوردن بود

    کلا شاید سر جمع یک ماه بیشتر توی پادگان نبودم

    همش مرخصی بودم

    شاید باوراتون نشه از همون روز اول که رفتم گفتم اگه میشه ب من مرخصی بدید اون افسر ک تعجب کرده بود از درخواست من و خوشش اومده بود تماس گرفت که بهم مرخصی بدن

    بعد یک ماه ک اومدم شب پنجشنبه رسیدم جمعه توی پادگان بودم شنبه سر صبح همون افسر ازم پرسید ک خوش گذشت گفتم آره ولی اگه میشه دوباره بهم مرخصی بدید

    باز 25 روز دیگه بهم مرخصی داد

    بعدش زنگ زدم 10 روز تمدید کردم خلاصه 5 ماه همینجوری تلفنی تمدید میکردم

    بعدش انتقالم دادن زاهدان

    اونجا هم رو اول ک رسیدم درخواست مرخصی کردم باز قبول کردن و چند ماهی ک اونجا بودم کلا توی مرخصی بودم و و کلا شاید سر جمع یک ماه یا کمتر توی پادگان بودم من حتی درجه ها رو هم نمیدونستم.

    ولی خدا پلن رو از قبل ریخته بود و باعث شد ب این راحتی خدمتم تموم بشه

    حالا برنامه بعدیم ک مهاجرت ب تهران بود رو باید اجرا میکردم

    البته 3 تا گزینه انتخاب کردم

    تهران

    تبریز

    اصفهان

    میخواستم یه پله بالاتر پیشرفت کنم

    اون کار دیگه برام خسته کننده شده بود

    درآمدم بالا رفته بود

    از بس ک توی خونه بودم کلا کسل کننده بود

    کلا از راه دور بود کارم فقط با چک کردن گزارش پخت برنامه میدادم

    هفته ای یا ماهی یه بار در حد نیم ساعت سر میزدم

    نشانه ها اومد ک وقتش باید بری مهاجرت کنی

    من برنامه ام سه تا گزینه تهران اصفهان تبریز بود که در نهایت چون 5ماه خدمتم و اصفهان بودم و خوشم اومده بود و شنیده بودم ک شهر خیلی صنعتی هست و جای پیشرفت داره

    اصفهان رو انتخاب کردم

    و یک ماه از خدمتم مونده بود اومده بودم مرخصی

    ب خانمم گفتم باید وسایل و جمع کنیم بریم یک ماه زاهدان ی خونه اجاره میکنیم وقتی خدمتم تموم شد میریم اصفهان

    اصلا برام سخت نبود چون استاد عباسمنش رو الگوش توی ذهنم بود ک مهاجرت کرده بود با ی ساک ب تهران

    ما هم دو سه کیف فقط لباس و اینا ورداشته بودیم

    زاهدان یکی دو روز بودیم رفتم پیش امیر پادگان و گفتم من کلا یک ماه مونده ب خدمتم یا ب من مرخصی بدید یا یک سویت از سویت های هتل ارتش رو ب من بدید ک با خانمم و بچه هام اقامت کنیم

    الان دوتا بچه دارم یه 4 ساله یه چهار پنج ماهه

    گفت ک میگم 10 روز بهت مرخصی بدن

    بعدش رفتم با فرمانده حرف بزنم گفت ک نمیشه تو کل خدمت و توی مرخصی بودی این ماه باید بمونی فرداش

    بهم زنگ زدن ک عموم ک میشه پدر زنم فوت کرده

    باید می رفتیم

    با فرمانده حرف زدم و گفت 20 روز برو

    کیف وسایل رو گذاشتیم پیش یکی از فامیلامون و برگشتیم

    خانمم درد خیلی سختی رو داشت ب دوش میکشید

    واقعا براش سخت بود

    بعد چند روز من ب خانمم گفتم ک یه هفته از خدمتم مونده من بدم تسویه حساب کنم بعدش از همون جا میرم اصفهان کار و بار و اکی میکنم خونه میگیرم بعد شما بیاین

    اومدم زاهدان

    بعد انجام کارهای ترخیص از خدمت

    شبش ی آگهی دیدم توی دیوار

    استخدام گمرک مشهد

    من تا این آگهی رو دیدم گفتم چ عالی اگه برم توی گمرک اونجا کلی چیز یاد میگیرم

    با تاجرای زیادی ارتباط میگیرم

    خلاصه اگه رایگان هم بگن کار کن میرم فقط میخوام کار تجارت و صادرات و … رو یاد بگیرم

    تماس گرفتم

    گفت ک گمرک دوغارون هست لب مرز افغانستان

    یادم افتاد ک یکی از هم خدمتیام قبلا مرز دوغارون خدمت کرده

    زنگ زدم پرسیدم ک چطور جایزه گفت ک اونجا خیلی خطر ناکه طالبا همیشه میان لب مرز سربازارو میکشن

    رفیق خودمو ک اونجا بود رو کشتن و…

    قطع ک کردم گفتم اشکال نداره میرم یاد میگیرم

    باز الگوی استاد عباسمنش توی ذهنم بود ک برو ب الهامات عمل کن

    گفتم اگه ا اونجا کشته هم بشم باز میرم

    اون بنده خدا گفته بود باید بیای مشهد باهات مصاحبه کنن بعد میفرستنت گمرک دوغارون

    گفتم چجوریه کارش ؟

    تجارت و یاد میگیرم؟

    صادرات و یاد میگیرم؟

    گفت آره

    کار خیلی عالی هست و فرصت خوبیه

    همون شب بلیط گرفتم برای مشهد با اتوبوس سر صبح ساعت 6 و نیم رسیدم مشهد

    دیدم اون پسره با یکی دیگه اومدن دنبالم

    اول فک کردم با ماشینت

    بعد منو بردن با اتوبوس خط واحد

    دیدم قیافشون نمیخوره ک مثلا استخدام گمرک باشن

    گفتم کجا میریم آدرس شرکت کجاست

    گفت رسالت

    از اون یکی دیگه پرسیدم یه جای دیگه رو گفته بود

    بخاطر همین شک کردم و گفتم نکنه کلاهبردار باشن و یا اینکه دزدی چیزی باشن.

    بهشون گفتم شماره رئیس تو بگیر میخوام باهاش حرف بزنم

    گفت چی میخوای بگی الان میریم اونجا حضوری حرف بزن

    در حالی ک سوار اتوبوس خط واحدیم داریم میریم

    دوباره گفتم ن شمارشو بگیر میخوام حرف بزنم

    شمارشو گرفت گفت رئیسی میخواد باهات حرف بزنه

    اون گفت من دارم میام نزدیکم

    همونجا حرف میزنیم

    یه جایی پیاده شدیم پایین شهر بود گفت بریم جلو تر اونجاست

    حقیقتش من ترسیده بودم و کم کم مطمن میشدم ک کلاه بردارن

    گفتم من گرسنه مه این ساندویچی بریم ی چیزی بخوریم اگه رئیس اومد همینجا حرف میزنیم یا میریم پارک روب رو

    من نشستم صبحانه خوردن ک رئیس زنگ زد رسیده

    گفتم ک میریم توی پارک حرف بزنیم

    دیدم این دو نفر شروع کردن ک نباید اینقد بدبخت باشیم باید راحت کار کنیم و …

    تا رئیس اومد

    دیدم سرو وضعش ب رئیس ی شرکت نمیخوره

    نشست و سلام احوال پرسی کردیم

    گفت ک ی آرزومه از خودت بده

    گفتم من ایمان رئیسی هستم

    فوق لیسانس مدیریت صنعتی

    کار های خیلی زیادی انجام دادم

    آخرین کارم نانوایی بود

    که دادم ب داداش کوچکترم ک برای خودش کار کنه

    و برای اینکه تجارت و صادرات رو یاد بگیرم

    میخواستم برم اصفهان بعد آگهی شمارو دیدم تماس گرفتم و اومدم الان درخدمت شمارم.

    ایشون شروع کرد از سختی های زندگیش

    از کارهای سخت قبلی

    و نمیدونم از اینکه چقدر خوبه آدم راحت پول بسازه

    .

    و… داشت ادامه میداد من گفتم ببخشید میشه بریم سر اصل مطلب و در باره کارمون گمرک حرف بزنیم.

    گفت ک این کار گمرک نیست ولی خیلی بهتر و پردرآمد تر از گمرک هست

    درآمد دلاری داره و …..

    من خنده ام گرفته بود و یاد استاد افتادم ک توی روانشناسی ثروت یک ترفند پونزی رو میگفت

    ک هر وقت بو بردید ک ترفند پونزیه فرار کنید

    بعد کلی حرف گفت بریم دفتر شرکت ک اونجا قشنگ پرزنتت کنیم

    و از الان کار رو شروع کن و چون وقت طلاست

    نباید وقت و تلف کنی

    منم ک ب زور خندمو نگه داشته بودم گفتم باشه من از صبح کلاسای شما رو میام الان خسته ام 20 ساعت توی اتوبوس بودم میرم هتل استراحت میکنم فردا حتما میام.

    ب زور از دستشون فرار کردم و رئیس حافظی کرد و گفت فردا حتما بیا

    منم گفتم چشم

    از اون دونفر خواست ک یه عابر بانک نشونم بدن ک پول بردارم کرایه تاکسی بدم

    تا کنار عابر بانک همراهمی کردن و توی مسیر همش از خوبیای این شرکت هرمی می گفتن

    من گفتم برادر خوب من ب عنوان یک برادر بهت میگم واقعا ته این شرکتا هیچی نیست توضیح دادم ک چجوری کار میکنن.

    دیدم مقاومت شدیدی دارن دیگه ادامه ندادم

    در آخر گفتم من این ماه 50 میلیون درآوردم تو چقد از این شرکت درآوردی ک اینقدر اصرار داری بیام

    گفت 1000 دلار

    دیدم ک دروغکی داره حرف میزنه گفتم خدا حافظ

    رفتم قشنگ استراحت کردم

    چون خسته بودم حسابی خوابم برو

    شب بیدار شدم رفتم ی غذایی خوردم و اینقدر بهم ریخته بودم و ناراحت بودم

    هی سعی میکردم خودمو آوردم کنم ولی نمیشد

    ذهنم ب شدت رفته بود هی منفی می‌بافت

    هی می گفتم این پلن خداست شاید باید میومدی مشهد اصفهان نمیرفتی

    ولی ذهن داشت کار خودشو میکرد

    اون شب تا صبح بیدار بودم و حالم گرفته بود

    صبح زدم بیرون کن یه کم کم بارون داشت می بارید

    منم آروم شده بودم و با خودمو خدای خودم حرف میزدم

    و هی حالم بهتر میشد

    و آخر گفتم همینه آره همینه خدا خواسته ک من بیام مشهد

    چی بشه ک من بدم توی دیوار

    و چی بشه ک توی دیوار زاهدان استخدام مشهد بنویسن

    چی بشه ک استخدام گمرک بنویسن

    با خودم گفتم اگه غیر از گمرک هر چیز دیگه ای می‌نوشتم من نیومدم

    اونا به من گفتن ما خودمون هم اینجوری گول خوردیم نوشته بودن استخدام در کارخانه آب معدنی اومدیم دیدیم این شرکتا و کار در این شرکت خیلی بهتر از آب معدنیه اینجا دلار درمیارین و ماشین آخرین مدل میگیریم و… از این چرت و پرت

    من حالم کاملا خوب شده بود

    خدا رو شکر کردم

    گفتم تو ی پلن قشنگ تر برام داری

    همون روز رفتم یه سوئیت یک خواب اجاره کردم برای یک ماه

    و گفتم حالا ک پلن اینجوریه پس مشهد میمونم.

    شب روی تخت دراز کشیدم

    و هی فکر میکردم ک خدایا از کجا شروع کنم چ کاری رو استارت بزنم

    توی حسابم کلا 5 تومن مونده بود

    4 تومن اجاره یک ماه دادم

    ولی باز پول داشتم از جاهای مختلف بعدا واریز میشد

    تقریبا یه هفته ای اونجا بودم و کارهای مختلف رو برسی میکردم

    خانمم زنگ زد گفت حالا ک خونه گرفتی بیا ما رو هم ببر ک ی تفریحی بکنیم

    رفتم دنبالشون

    از داداشم ک ماشین داشت خواستم مارو ببره تا مشهد

    اومدیم و بعد یه مدت رفتیم ی خونه اجاره کردیم برای یکسال

    و گفتم حالا ک اومدیم حتما باید همینجا بمونیم.

    کارهای مختلف و تست میکردم.

    جنس می خریدم می فرستادم واسه مشتری

    بعد شش هفت ماه هدایت شدم ب خرید زیره سبز یه دوستی گفت زیره بخر من واست می فروشم.

    از 200 کیلو شروع کردم بعد یکسال رسوندمش ب 4 تن در ماه

    کلا سال اول 25 تن زیره خرید و فروش کردم

    اعتبار پیدا کرده بودم توی بهترین کارخانه های زیره سبز

    با دستانی از خداوند آشنا شدم ک میلیاردی بهم جنس میدن بدون اینکه منو ببینن

    الان نزدیک ب یکساله باهم کار میکنیم هنوز از نزدیک همو ندیدیم

    تلفنی اعتماد شکل گرفته و خداوند داره پولشو خوب اجرا میکنه

    الان چند ماهی هست میخوام باز ورود کنم ب صادرات

    ولی میگم ک اول باید توی کل ایران مشتری داشته باشم و توی ایران نفر اول بشم بعد کم کم خودش پیش میاد

    ایده ای ک دو سه روزه بهم الهام شده اینه که ماشینو بردارم بدم شهرهای مختلف بازاریابی کنم و کارم و گسترش بدم.

    وقتی ب جریان هدایت فکر میکنم میبینم کل مسیر هدایت بوده

    خداوند در هر لحظه داره هدایت میکنه

    اینکه ما هدایتهای دریافت میکنیم یا خیر ب خودمون ربط داره.

    هدایت جدیدم اینه که بازارم در چند استان دیگه هم گسترش بدم

    الان امروز قدم ششم رو از سایت خریدم دارم کار میکنم

    روانشناسی ثروت رو دوباره دارم کار میکنم

    قانون سلامتی رو هم خریدم و کار میکنم

    عزت نفس رو خانمم گرفته داریم کار میکنیم

    برنامه اینه تا پایان سال قدم ها رو بریم و بعد روانشناسی دو و سه رو کار کنم

    آرزوی موفقیت و خوشبختی برای همه ی دوستان دارم.

    ا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 25 رای: