تسلیم بودن در برابر خداوند

در این فایل استاد عباس منش درباره اصلی صحبت می کند که درک و اجرای آن، کلید خوشبختی در دنیا و آخرت است و استفاده از آن آنقدر چرخ زندگی شما را روان می کند که احساس می کنی روی دوش خداوند نشسته ای. 

به اندازه ای که بتوانی آگاهی های این فایل را درک و اجرا کنی، 

  • به همان اندازه آسان می شوی برای آسانی ها (فسنیسره للیسری)
  • به همان اندازه، نگرانی از آینده از زندگی شما حذف می شود. خواه یک ساعت آینده، یک روز آینده یا سالهای آینده؛
  • به همان اندازه، خداوند مدیر و مدبر زندگی شما می شود و به نیازهای شما پاسخ می دهد
  • به همان اندازه، خداوند برای شما همه چیز می شود و شما را در بهترین زمان، در بهترین مکان قرار می دهد و با بهترین رخ دادها، هم مدار می کند.

آگاهی های این فایل را با جان دل بشنوید، کلیدهای این فایل را یادداشت برداری کنید و برای اجرای آنها در زندگی متعهد شوید اگر می خواهید خدوند برنامه ریز زندگی شما باشد. خداوند به عنوان نیرویی که صاحب قدرت بی نهایت و صاحب بخشندگی بی حساب است؛ از رگ گردن به شما نزدیک تر است؛ دید وسیعی به تمامیت مسیر زندگی شما دارد؛ همه چیز را می داند؛ برای هر چیز راهکار دارد و هدایت شما را به عهده گرفته است اما به شرط…

سپس در بخش نظرات این فایل، تجربیات خود را در موارد زیر بنویسید:

تجربیاتی را به یاد بیاورید که به جای تکیه بر عقل انسانی خود یا دیگران، تسلیم هدایت خداوند شدی، هدایت ها را دنبال کردی و به آرامش رسیدی. سپس دیدی که راهکارها حتی از جایی که فکرش را نمیکردی آمد، درها باز شد و نیازهایت به موقع و حتی بهتر از انتظار تو، پاسخ داده شد.

تجربیاتی را به یاد بیاور که به جای تسلیم هدایت های خداوند بودن، به عقل خودت یا دیگران تکیه کردی، به دنبال راهکار خواستن از همه بودی به جز خداوندی که راهکار تمام مسائل را می داند. سپس دیدی که چقدر زندگی سخت شد و اوضاع پیچیده شد.

مقایسه این دو نوع از تجربیات، به شما کمک می کند تا ضرورت تسلیم بودن در برابر هدایت های خداوند را بهتر درک کنید.

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری تسلیم بودن در برابر خداوند
    382MB
    59 دقیقه
  • فایل صوتی تسلیم بودن در برابر خداوند
    57MB
    59 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

831 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سیدمحمدجواد روحانی» در این صفحه: 5
  1. -
    سیدمحمدجواد روحانی گفته:
    مدت عضویت: 954 روز

    بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

    ((وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ

    و همانا آفریده ایم انسان را و می دانیم آنچه را وسوسه می کند به آن نفس او و ما نزدیک تریم به او از رگ گردن ))

    می گفتن آقا در فلان جا قمار خونه بزرگی هست

    گفتم چیکار می کنن اونجا؟

    گفت هیچی قمار می کنن یه پولی در بیارن

    گفتم اون قمار نیست ،اون قمار بچه هاست

    گفتن قمار جدی چیه؟

    گفتم قمار جدی اینه که خودت رو بگذاری اون وسط ببازی …!

    در قمارخانه عشق برو

    اون قمارخونه ها بچه بازیه

    مال بچه هاست که حالا چیزی به عقلشون نمی رسه

    “به قمار خانه رفتم همه پاکباز دیدم”

    اگر همه چیز را قمار کردی و گفتی همه را می دم به تو و باختی….

    اونوقت همه رو می دن به شما همه رو بر می گردونن

    اگر عاشق خدا شدی فکر نکن که همه چیزا رو از دست می دی ، همه چیزا رو به دست میاری

    “بنده من شو و برخور زه همه سیم تنان”

    هرچه زیبایی هست برای تو آفریدم

    فقط می خوام که تو به من توجه بکنی

    اگرم لذتی می خوای ببری با من ببر ، با غیر من نبر

    با حق باشید تا بتونید لذت ببرید

    اصلا کسی بدون خدا نمی تونه لذت ببره

    این جمله از استاد:

    ((اینقدر قویه این حسه و اگر باور کنی که خداوند هدایت می کنه و اگر باور کنی که خداوند خیلی خیلی آگاه هست به مسائل ، و شرایط تو رو می دونه ، می دونه تو توی چه ضمینه هایی نقص داری، توی چه زمینه هایی کمبود داری و توی چه ضمینه هایی قوی تر هستی همه اینها رو می دونه و با توجه به شرایط تو بهترین مسیر را بهت می گه خواسته هات رو می دونه ، نواقصت رو می دونه، توانایی هاتو می دونه و برات یک پلنی می چینه ))

    9 ماه طول کشید تا بلاخره کافیشاپم توی دبی افتتاح شد ،استقبال خیلی خوب بود

    از همون اول فروش خوبی را آغاز کردم

    همه چیز خیلی خوب پیش می رفت

    اما مسئله این بود که اجاره خونه خیلی عقب افتاده بود و درآمد مغازه هنوز کفاف پرداخت اجاره خونه را نمی داد

    همسرم می گفت اینجا که خیلی راحت وام می دن با بهره کم ، برو وام بگیر یا اینکه با یک نفر شریک بشو تا پول بهت تزریق بشه بتونیم اجاره خونه رو بدیم تا فروش مغازه بیشتر بشه

    ولی من قبول نمی کردم بهش گفتم نه وام می گیرم نه شریک می خوام نه پول از کسی قرض می کنم و نه برمی گردم

    همسرم می گفت : جواد ! اگه این کار را نکنی چند وقت دیگه پول اجاره خونه را ندی مهلت اجاره خونه تموم میشه و صاحب خونه بیرونمون می کنه ها ….!!!

    بهش گفتم : من باید بتونم از همین مغازه اجاره ها را پرداخت کنم

    این راه حل ها همش مسکنه و از چاله توی چاه افتادنه

    من باید بتونم خودم پول دربیارم

    باید بفهمم مشکلم از چیه

    چرا من از اول زندگیمون نمی تونم هزینه هامون را پرداخت کنم

    به عالم و آدم همش بدهکار بودیم

    از اینجا دیگه نمی خوام بدهکار هیچکس باشم

    یا می فهمم ایراد کارم کجاست یا اینکه بهتره بمیرم

    خلاصه پیش بینی همسرم اتفاق افتاد

    یک روز صبح صاحب خونه با مامور اومد در خونه و گفت مهلت اجاره شما تموم شده و همین الان خونه رو باید تحویل بدید

    بهشون گفتم من جایی ندارم که وسائلم را ببرم (همه لوازم خونه را نو خریده بودیم)

    چه مامور خوب و مهربونی بود، از کل وسایل خونه یکی یکی عکس و فیلم گرفت و بهم گفت یک هفته بهت مهلت می دم اگر خواستی وسایلت را ببری بهم خبر بده بیام درب خونه را برات باز کنم

    وگرنه همه لوازم را می دن به صاحب خونه .

    به همسرم گفتم وسایلی که می تونیم ببریم را برمی داریم و میریم مغازه ….

    خلاصه وسائلی که می شد ببری را جمع کردیم گذاشتیم بیرون و کلید خونه را تحویل دادیم .

    ما به امید و با توکل به خودش اومده بودیم دبی که موفق بشیم و ثروتمند باشیم

    ولی این اتفاق افتاد

    انگار ما یه سری درس ها را هنوز بلد نبودیم و باید یاد می گرفتیم تا به خواسته هامون برسیم برای همین هم خدا وقتی ایمان و توکل و تسلیم ما را دید یک کلاس خوصوصی فوق تخصصی برامون گذاشت تا یاد بگیریم.

    یک سری ضعف های شخصیتی داشتیم که باید برطرف می شد و یک سری توانمندی ها در وجودمون بود که خودمون ازش بی خبر بودیم و اونها باید فعال می شد تا به خواسته هامون برسیم

    ما هم با عشق لبیک گفتیم و رفتیم مغازه

    یک دفعه از عرش به فرش اومدیم

    از یک واحد 150 متری دوخوابه با وسایل خونه ای که با عشق من و همسرم خریده بودیم با بالکن بزرگ با ویو دریا طبقه 21 یک ساختمون لوکس

    باید از امشب توی مغازه روی زمین می خوابیدیم و زندگی می کردیم

    شب اول ماه رمضان بود

    هممون شکه بودیم نمی دونستیم چی می خواد بشه و تا کی قراره این وضعیت ادامه پیدا کنه

    همسرم گفت : جواد جان ! این همه سرمایه گذار پول هاشون را میارن دبی سرمایه گذاری کنن تو هم که نمی خوای سر کسی کلاه بگذاری کافیشاپ هم که آماده هست فقط کافیه طرف بیاد ببینه و پول بگذاره باهات شریک بشه ، اونوقت ما می تونیم یک خونه کوچیک بگیریم حداقل تو مغازه شب نخوابیم ….

    گفتم : ببین عزیزم من باید بفهمم مشکل کار من کجاست با شریک گرفتن فقط اشغالارو می گذارم زیر مبل من باید ایرادم را بفهمم و رفع کنم اینم یک فرصتیه که من خودم را اصلاح کنم هر اتفاقی که بیافته من ادامه می دم اگر تو نمی تونی با من باشی اشکالی نداره بلیت می گیرم برگرد یه مدتی ایران تا من همه چیز را درست کنم

    یا میمیرم یا درستش می کنم

    دست بچه ها را بگیر و برگرد پای من واینسا

    همسرم هم گفت : من هیچ وقت تو رو تنها نمی گذارم ، باهم اومدیم باهم هم ادامه می دیم

    من فقط خیلی می ترسم ….

    گفتم نترس توکل به خدا

    خدایی که تا اینجا ما را آورده از اینجا هم خودش می بره

    اون موقع تازه با استاد عباس منش آشنا شده بودم و دوره روانشناسی ثروت 1 را داشتم کار می کردم

    تمرکزم را گذاشته بودم روی دوره و همینطور که روی دوره کار می کردم ، هر ایده ای هم که به ذهنم می رسید اجرا می کردم

    اما هیچ نتیجه ای نمی گرفتم که هیچ ، تازه وضعیتمون هم بدتر می شد

    دوماه این وضعیت ادامه پیدا کرد

    تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم کلا از دوره های استاد بیام بیرون همه فایل ها را شیف دلیت کردم

    گفتم اگر این حرف ها و کارها درست بود که تا الان باید جواب می گرفتم

    خلاصه سه ماه بدون هیچ فایلی از استاد گذشت

    اما هر روز که می گذشت نه تنها اتفاقی نمی افتاد بلکه هر ایده ای هم که اجرا می کردم به هر دری می زدم اوضاع بدتر می شد

    پنج ماه شد که توی مغازه زندگی می کردیم

    هر جوری بود می خواستم فروش مغازه را بالا ببرم اما هر ایده ای اجرا می کردم جواب نمی داد که هیچ ، مشتری ها هم کمتر می شدن

    تا جایی که حتی نون نداشتیم بخوریم

    منتظر بودیم که یک مشتری ، فقط یک نفر بیاد یک قهوه بخره تا ما بریم غذا بخریم بخوریم … کار به اینجا رسیده بود.

    اما اجازه نمی دادم که کنترلم بیافته دست ذهنم

    یک سرمایه گذار انگلیسی اومد گفت من نصف ارزش کافیشاپ را می گذارم و باهم شریک میشیم ولی من قبول نکردم

    گفتم اگر اینجا را خواستی من کلا بهت واگذار می کنم اما شریک نمی شم

    همسرم می گفت: چرا قبول نمی کنی

    ما حتی پول نداریم غذا بخریم

    5 ماه که آواره ایم

    ما داریم می میریم

    می فهمی ! داریم می میریم !

    تا کی جلو در و همسایه یواشکی توی مغازه بخوابیم ؟

    قبول کن ، خواهش می کنم ، به خاطر این بچه قبول کن

    بهش گفتم : ببین عزیزم من با هیچکس شریک نمی شم این راه حل من نیست

    من باید مشکل و بفهمم چیه

    مشکلم را حل کنم

    اگه نمی تونی ادامه بدی واینستا ، برگرد ،

    من ادامه می دم

    من باید بفهمم چه دردی دارم ، درمانش کنم

    اون موقع قلبم می گفت ادامه بده نترس من کمکت می کنم

    هر موقع قرآن را باز می کردم به آیات صبر می رسیدم

    از همه طرف فشار روی من بود

    هم باید سرپا خودم را نگه می داشتم

    هم به همسر و بچه هام روحیه می دادم

    هم باید به فکر چاره می بودیم تا هرچه زودتر از این وضعیت خلاص بشیم

    شرایط خیلی گیج کننده و پیچیده بود

    انگار توی مه شدید بودم اصلا هیچ جا را نمی دیدم

    دیگه داشت کنترل از دستم خارج می شد

    سه ماه بود که هیچ فایلی از استاد ندیده بودم

    به خاطر فشار عصبی شدیدی که روم بود سه شب بود که هر موقع صبح بیدار می شدم خودم را خیس کرده بودم

    یک روز همینطور که روی صندلی نشسته بودم یک دفعه حالم بد شد به شکل واضح متوجه شدم که داره روح از بدنم خارج میشه ، بهش گفتم :

    من اینجام فرار نکردم تمام قد وایسادم

    همه چیزمو دادم تنها چیزی که برام مونده جونمه

    باهات قمار رو شروع کردم همه چیزمو گذاشتم وسط بهتم گفتم خیلی دوست دارم تو ببری

    تا الان که تو برنده ای

    فقط یک برگ دیگه دارم اونم جونمه

    حرف زدم ، پای حرفمم هستم

    فقط یک خواهشی ازت دارم اصلا دوست ندارم جلو زن و بچم جونمو بگیری

    اصلا دوست ندارم کسی عجز من رو ببینه

    تا الان به هیچ کس اجازه ندادم نه عجزم را ببینه نه اشکم رو

    تو نیا بالا سرم خودم با پای خودم میام .

    از مغازه زدم بیرون و بدو بدو رفتم سمت دریا (همون ساحلی که توی عکس می بینید ، ساحل جُمِیرا )

    به وضوح داشتم احساس می کردم که دارم از هم می ‌پاشم داشت روح از بدنم می رفت

    خودمو انداختم تو دریا شنا کردم رفتم وسطِ وسطِ دریا …

    سرم را گرفت رو به آسمون با تمام وجودم فریاد کشیدم

    خدایا کمکم کن … خدایا کمکم کن …خدایا کمکم کن ….

    ((فَسَقى‏ لَهُما ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ فَقالَ رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ

    پس آب داد برای آنان سپس برگشت به سوی سایه و گفت : ای مالک و صاحب اختیار من همانا من به آنچه فرو فرستی به سویم از خیر نیازمندم ))

    یک شبی مجنون نمازش را شکست

    بی وضو در کوچه لیلا نشست

    عشق آن شب مست مستش کرده بود

    فارغ از جام الستش کرده بود

    سجده ای زد بر لب درگاه او

    پر ز لیلا شد دل پر آه او

    گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

    بر صلیب عشق دارم کرده ای

    جام لیلا را به دستم داده ای

    وندر این بازی شکستم داده ای

    نشتر عشقش به جانم می زنی

    دردم از لیلاست آنم می زنی

    خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

    من که مجنونم تو مجنونم مکن

    مرد این بازیچه دیگر نیستم

    این تو و لیلای تو … من نیستم

    گفت: ای دیوانه لیلایت منم

    در رگ پنهان و پیدایت منم

    سال ها با جور لیلا ساختی

    من کنارت بودم و نشناختی

    عشق لیلا در دلت انداختم

    صد قمار عشق یک جا باختم

    کردمت آوارهء صحرا نشد

    گفتم عاقل می شوی اما نشد

    سوختم در حسرت یک یا ربت

    غیر لیلا بر نیامد از لبت

    روز و شب او را صدا کردی ولی

    دیدم امشب با منی گفتم بلی

    مطمئن بودم به من سر میزنی

    در حریم خانه ام در میزنی

    حال این لیلا که خوارت کرده بود

    درس عشقش بیقرارت کرده بود

    مرد راهم باش تا شاهت کنم

    صد چو لیلا کشته در راهت کنم

    آنقدر فریاد کشیدم که هنجرم قفل شد

    دیگه صدام در نمیومد ….

    خیلی سبک شدم مثل پر کاه روی آب شناور بودم

    انگار یه جون تازه گرفته بودم خیلی سبک و راحت شدم

    همینطور روی آب شناور بودم‌ گریه می کردم و آسمون را نگاه می کردم

    نتنها جونم را نگرفت ، قلبم را باز کرد برای دریافت هدایت ها

    رومو برگردوندم تا برم سمت ساحل

    نگاهم به ساحل افتاد ، دیدم یک جماعتی دارن داد می زنن شنا می کنن میان سمت من

    وقتی رسیدن گفتن چی شده ؟ حالت خوبه؟ چرا داد می زدی ؟ می تونی شنا کنی ؟

    گفتم حالم خوبه ، خوبم

    یکیشون اومد نزدیکتر گفت می خوای باهم برگردیم ؟

    بهش گفتم خودم برمی گردم ممنون.

    دوباره رومو کردم به آسمون گفتم مرسی چقدر زود به فریادم رسیدی

    قشنگ متوجه شدم که قلبم باز شد حالم خوب شد یک شادی عجیبی وارد وجودم شد

    اومدم سمت ساحل اون جوان که اومد نجاتم بده را دیدم

    رفتم پیشش بهش گفتم اسمت چیه؟ (بهم گفت الان یادم نمیاد) پرسیدم اهل کجایی؟ گفت اهل سوریه

    بغلش کردم بوسیدمش

    بهش گفتم ازت متشکرم که اومدی نجاتم بدی ، ازش خداحافظی کردم و اومدم سمت مغازه

    اینقدر خوشحال بودم که می خواستم تا مغازه بدوم

    خیلی حالم خوب شد

    انگار از یک بیماری خیلی سخت یکدفعه شفا پیدا کرده بودم تا این حد حالم عالی بود

    شب خیلی راحت خوابیدم

    صبح که بیدار شدم پر از شور و هیجان بودم

    خدا اومده بود توی قلبم

    بعد از مدت ها این اولین باری بود که صبح اینقدر سرحال بودم

    دوست داشتم برم یه گوشه ای با خودم خلوت کنم تنها باشم

    صبح همسرم گفت : امروز خیلی خوشحالی خبری شده ؟ گفتم نه خبری نیست ولی شاید یه خبرایی بشه

    گفت چرا صدات گرفته؟ گفتم هیچی فکر کنم سرما خوردم …

    صبحانه را خوردم و اومدم کنار دریا شروع کردم قدم زدن

    به این فکر می کردم که از اول عمرم خدا هیچ وقت بد منو نخواسته بود تا حالا گیر آدم بد نیافتاده بودم

    یعنی خدا بد منو خواسته که با استاد عباس منش آشنام کرده؟ قطعا این طور نیست

    من تا قبل از اینکه از دوره ها بیام بیرون سابقه نداشته بود که به این حال دچار بشم

    من چالش های پیچیده تر از این را پشت سر گذاشتم ولی این طور نشدم

    من نباید از دوره ها میومدم بیرون

    از زمانی که گذاشتم کنار ، و به شیوه قبلی برگشتم ، یک روز خوش نداشتم ، این به خاطر اینه که من بزرگتر شدم و به همون نسبت چالشی که بهش برخوردم بزرگتر بود ولی من به جای اینکه تلاش کنم از مسئله بزرگتر بشم ، با برگشتن به شیوه های قبلی خودم رو کوچک کردم برای همین اینقدر فشار روم اومد .اون شیوه های قبلی برای اون مسئله هایی که تو مداری که قبلا توش بودم جواب می داد ، نه توی این مدارهایی که هستم

    مثل این میمونه که برای آزمون کنکور بری کتاب های ابتدایی و راهنمایی را بخونی ، خوب معلومه جواب نمیده .

    دوره شیوه حل مسائل زندگی را شروع کردم

    وقتی که گفت : به نام خدای مهربان

    سلام

    من سیدحسین عباس منش هستم

    مثل بچه ناشنوایی که برای اولین بار صدای مادرش را می شنوه شروع کردم گریه کنم و همینطور که زانوهام را بغل کرده بودم به آسمون نگاه می کردم و صدای استاد توی گوشم‌بود و گریه می کردم

    خدا داشت باهام حرف می زد

    ادامه داد: اگر دارید این برنامه را می بینید به این معنای که ….

    من ادامه می دم: به این معنای که به جای اینکه تسلیم خدا باشی و هدایت های خدا را دریافت کنی ، گفتی خودم بلدم ، منم منم کردی ، روی عقل خودت و عقل دیگران حساب کردی، به هر دری زدی نشد تا کارد به استخونت رسید و عاجز شدی

    الان دیگه دستم به هیچ جایی بند نیست و به هر خیری که از تو برسه فقیر هستم .

    از همون روز ، بعد از مدت ها اتفاقات خوب شروع شد ….

    هر روز که به آگاهی های جلسات گوش می دادم و درک می کردم ، قشنگ به وضوح می دیدم که یخ های دریاچه زندگیم داره آب میشه هدایت ها پشت سرهم میومدو من توجه می کردم و اجرا می کردم

    دستان خداوند میومد ، ایده ها الهام می شد

    هدایت میومد که الان این فایل را گوش بده یا الان برو سراغ نشونه امروز یا الان این کامنت را بخون

    و هرموقع که به هدایت ها عمل می کردم نتیجه اش را واضح می دیدم

    چون سه ماه به شیوه بدون آگاهی ها بودم و الان که به شیوه آگاهی ها عمل می کردم کنتراست خیلی بالای زندگی رو می دیدم

    به علت اینکه هیچ حواس پرتی هم نداشتم

    تمام تمرکزم روی دوره بود و همینطور چرخ داشت روان تر می شد

    تا اینکه توی یکی از فایل های دانلودی ، استاد گفت :((مثل کسانی که در انجمن دوازده قدم هستن

    و بهشون می گن تو باید فقط برای امروز پاک باشی کاری به فرا نداشته باش

    می تونی برای امروز پاک باشی ؟ طرف می گه آره ، می گن عالیه همین کافیه

    برای فردا می شینیم فردا راجع بهش حرف می زنیم

    سعی کن فقط برای امروز زندگی کنی به فردا کاری نداشته باش

    می تونی امروز این ساعت این دقیقه احساست را خوب نگه داری ؟

    فقط سعی کن برای امروز زندگی کنی ))

    این فایل اصلا تحول عظیمی در من ایجاد کرد باعث شد قدرت بیشتری بگیرم

    سه ماه طول کشید تا رسیدم به جلسه آخر دوره ،

    اول فایل وقتی که گفت :

    ((به نام خدای مهربان

    سلام

    من سید حسین عباس منش هستم))

    ما مغازه بودم

    و وقتی که گفت :

    ((عاشقتونم

    عاشقتونم

    امیدوارم که این تمرین را انجام بدین ، توی قسمت کامنتای این جلسه در مورد معجزات این تمرین بنویسید که ایمان همه ما قوی تر بشه و هممون با قدرت بیشتری این تمرین را انجام بدیم و با قدرت بیشتری باور کنیم که خودمون بودیم همیشه که داشتیم اتفاقات زندگی مون را رقم می زدیم

    عاشقتونم

    هرکجا هستید در پناه الله یکتا شاد سالم خوشبخت ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید خدانگهدارتون باشه ))

    من توی خونه داشتم گوش می دادم

    همه اون مسائل حل شد

    بعد از 8ماه از مغازه اومدیم بیرون

    بدون اینکه :

    پول قرض کنیم

    وام بگیریم

    شریک داشته باشم

    یا برگردیم ایران

    یک خونه توی یک ساختمون نوساز اجاره کردیم که استخر سونا باشگاه زمین بازی برای بچه ها و کلی همسایه های خوب و نازنین داره

    همسرم با دختر کوچکم یکماه رفتن ایران که خانواده اش را ببینه

    الان که دارم این کامنت را می نویسم حدود 7 ماه از اون زمان می گذره

    این تیکه از صحبت استاد دقیقا همون اتفاقی بود که من تجربه کردم:

    ((اون شرایط به ظاهر بد و اون شرایط چیزایی بود که باید حک می کرد توی مغز من یک سری چیزا رو و حک کرد و انصافا خیلیاشو حک کرد که آقا اگر می خوای موفق باشی این اشتباهاتی را که کردی نباید بکنی دفعه بعد ها …

    یعنی می خوام بگم خیلی موقع ها اگر یک سری نتایج خوب نمی گیریم نه به این دلیله که خدا نمی خواد به خاطر اینه که ما داریم یک مسیر اشتباه را می ریم اتفاقا اون سری نتایج خوبی که نمی گیریم کمک می کنه که بفهمیم اشتباهاتمون کجاست باعث میشه که فکر کنیم ، کی ما فکر می کنیم ؟ موقعی که اتفاق بدی برامون پیش میاد ، موقعی که نتایج خوب پیش میاد که ما میریم فقط پارتی می گیریم و می زنیم و می رقصیم فکر نمی کنیم ، موقعی که یک اتفاق نا مناسب رخ می ده ما میشینیم و فکر می کنیم که ایراد کار چیه؟))

    بی ساغر و پیمانه و دلدار نشاید


    پیمانه بباید زد و تردید نباید

    بر دلبر دیوانه بگویید بیاید

    
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید

    هنگام به کوی در میخانه گذار است


    می نوش جهان از قدح عشق خمار است

    برساقی دیوانه بگو رخ بنماید

    
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید

    ای مدعیانی که به دنبال خدایید


    معشوقه هم اینجاست بیایید بیایید

    ساقی گره از کار شما بازگشاید

    
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید

    عاشقتونم

    در پناه الله یکتا باشد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 375 رای:
  2. -
    سیدمحمدجواد روحانی گفته:
    مدت عضویت: 954 روز

    بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

    سلام به منیژه حکیمیان عزیزم

    صبح بخیر مادر …

    دیشب یه کاری داشتم با لپتاپم انجام دادم و یه حسی گفت به سایت یه سری بزنم

    پیام شما را دیشب خوندم و اینقدر خوشحال شدم که می خواستم همونجا جواب بدم ولی نگذاشت ، گفت فردا براش بنویس

    صبح بیدار شدم و طبق معمول وضو گرفتم و رفتم سراغ ستاره قطبی شروع کردم به نوشتن ، یک دفعه یاد شما افتادم و یاد نوشته هاتون

    بهم گفت امروز صبح برای اولین بار یکی از اهدافت را علنی کن

    برای یک مادر

    نمی دونی ، اینقدر خوشحال شدم که اشکم سرازیر شد

    الان که دارم براتون می نویسم اینقدر شور و هیجان دارم که دستم داره می لرزه دارم نفس نفس می زنم صدای قلبم را دارم می شنوم

    خیلی خوشحالم از اینکه برای اولین بار این رسالتم داره به کسی غیر از خودم و خدای خودم گفته می شه

    اولین نفر یک مادر هست…

    الهی صدهزار مرتبه شکرت

    (( وقف مادر ))

    سازمان بین المللی متعلق به مادران سراسر جهان

    امیدوارم یک روزی توی یکی از شعبه های این سازمان ببینمتون

    خیلی از شما متشکرم که به من توجه کردید و نوشته هام را خواندید

    کامنت شما هم عالی بود و کلی درس ازش گرفتم

    امیدوار زیر نور هدایت رب العالمین خیر ‌پسرتون را ببینید و سایه شما روی سرش مستدام باشه.

    هرچه دارد اهل دل از خاک پای مادر است.

    به خدا می سپارمتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  3. -
    سیدمحمدجواد روحانی گفته:
    مدت عضویت: 954 روز

    سلام به فیروزه عزیزم

    خیلی متشکرم از این همه لطف و محبت شما

    از شما سپاسگذارم که برای من وقت گذاشتید و نوشتید

    امیدوارم شما هم در تک تک مراحل زندگیتون موفق و پیروز باشید

    در پناه الله یکتا و در کنار خانواده محترم تون شاد و سلامت باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  4. -
    سیدمحمدجواد روحانی گفته:
    مدت عضویت: 954 روز

    سلام جواد جوووووونم

    مرسی عزیزم

    چرا اینقدر تو مهربونی؟؟!!

    خدایا شکرت …

    هم اسم همدیگه هم که هستیم

    ، نشونه از این بهتر؟؟؟

    راستی حواست باشه … اصفهان هستی …!!

    ای که از کوچه معشوقه ما می گذری

    با خبر باش که سر می شکند دیوارش

    یادش بخیر

    هر موقع اصفهان بودم صبح سحر ماشین پدر خانومم را برمی داشتم می رفتم تخت پولاد

    چقدر مکان عجیب و روئیایی هست

    چه هوای سبک و انرژی مثبتی داره

    تا ساعت 7 اونجا بودم و بعد می رفتم خیابون کناریش حلیم و آش می گرفت میومدم خونه

    گاهی اوقات هم صبح می رفتم لب رودخونه پیادروی می کردم

    راستی! میدون امام رفتی داخل بازار یک لبنیاتی هست فرنی درست می کنه ، شیره خرما هم روش می ریزه ….

    حتما یه دفعه برو اونجا به یاد من…

    بازم ازت متشکرم که نوشته هام را خوندی و برام نوشتی

    امیدوارم هرکجا که هستی، در هر لحظه،نان استاپ ، تحت

    هدایت حمایت و حفاظت

    رب العالمین باشی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  5. -
    سیدمحمدجواد روحانی گفته:
    مدت عضویت: 954 روز

    سلام به پاکیزه عزیزم

    چقدر پاکیزه نوشتی

    مخصوصا این جمله :

    ((یک باوری زیبایی که از نوشته هایت در من قویتر شد این هست که همه شرایط به نفع ما هست اصلا زنده گی که خود خداست عاشق ما هست زنده گی خوبی ما را میخواهد همه چیز به نفع ماست همه چیز به خیر ماست))

    این جمله شما یعنی الخیر فی ما وقع

    واقعا همینطور هست که می فرمایید هرکجا که تسلیم باشیم همون جا هدایت ها میاد و دستان خدا از راه می رسه و همه چیز به نفع ما میشه

    زندگی میشه خود خدا ‌

    چون خودش خیر مطلقه

    هر شر و بدی هست از طرف خودمه

    وگرنه زندگی که خدا به من هدیه کرده خیر مطلق هست

    بی نهایت از لطف و محبتت متشکرم بابت توجهی که به من داشتی و با نوشته هایی که به اشتراک گذاشتید ، خداوند به وسیله شما آگاهی ما را بیشتر کرد

    امیدوارم در پناه رب العالمین هرجای این عالم هستید، پاکیزه باشی و پاکیزه بمونی…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای: