تسلیم بودن در برابر خداوند - صفحه 16

831 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    الهام شعبانی گفته:
    مدت عضویت: 2895 روز

    سلام به دوستان عزیزم

    فقط خداوند آگاه است از دلهای بندگان

    من که امروز دارم این متن رو یادداشت میکنم 14 روز خیلی خیلی سخت رو پشت سر گذاشتم

    پسر 18 ساله عزیزم رو از دست دادم

    در روزهایی که داشتم روی خودم کار می‌کردم

    فرزند اولم

    مادر شدن رو با اومدنش تجربه کردم یه حس فوق العاده زیبا انگار تو ابرا زندگی می‌کردم

    همیشه خدا رو شکر می‌کردم که خداوند نعمتش رو به من کامل کرد

    یه پسر دارم یه دختر دارم خداوند رو درست میشناسم

    من قبل آشنایی با این سایت سالها قرآن رو با معنی میخوندم از اونجایی تو مسیر درست بودم با این سایت آشنا شدم که مسیرم زیباتر بشه

    خلاصه سالهاست حالم خوبه نه عالی اما همیشه تو زندگیم حواسم بود که باید درست زندگی کنم فایلهارو گوش می‌دادم می‌نوشتم سالها بود فوت بابام که تو سن 12 سالگی از دستش دادم و سالها براش اشک میریختم و بی‌تابی می‌کردم!پذیرفته بودم که رفته به اصل خودش تو کار مورد علاقم تلاش می‌کردم که به هدفام برسم خلاصه مسیرم درست بود تا اینکه پسرم افسردگی درگیرش کرد من فکر میکردم داره بازی میکنه باهامون میخواد توجه جلب کنه براش فایل میزاشتم باهاش صحبت می‌کردم از زندگی آینده داشته هاش رو براش یادآوری می‌کردم اما متاسفانه درگیر کرده بود خودش رو دائم تو اینترنت سرج میکرد در مورد علائم افسردگی و خودش رو شبیه اون علائم میکرد تا اینکه واقعا درگیر شد و انگیزه هاش رو از دست داد خیلی باهاش حرف میزدیم من و باباش مغازش رو راه انداختیم، مشاور،

    اما فایده نداشت تا اینکه صبح جمعه 5 مرداد از پیش ما رفت اصلا نمیدونم اسمش رو چی بزارم فقط تنها کاری که میکنم فکر نمی‌کنم ذهنم رو خالی میکنم گریه میکنم و هر لحظه که ذهنم به هم‌میریزه میگم عزیزم ما تو را نه به خاک بلکه به خدا سپرده ایم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 53 رای:
  2. -
    شادی گفته:
    مدت عضویت: 508 روز

    درود و سلام خدمت استاد بزرگوار باتقوا و فروتن

    سپاسگزارم بابت فایل تسلیم بودن در برابر خداوند

    باعث شد مطمئن تر بشم به مسیر دریافت الهامات و عمل کردن به الهاماتم در آینده .

    از وقتی با استاد آشنا شدم سال اوایل سال1400 رشد و پیشرفت در همه ابعاد زندگی من آغاز شد .

    بعد از یک سال و نیم کار کردن در زمینه روابط .نتایج رویایی در زمینه روابط با همسرم گرفتم و با تکرار همان کارها که مرا به این نتایج،تقریبا میتوانم بگویم این نتایج برایم تثبیت شده اند .در این شرایط من هدایت میشدم به اینکه بیشتر برم بیرون و با مردم تعامل داشته باشم طبق عادت به انجام الهامات این الهام رو در برنامه ی روزانه خودم قرار دادم و هر روز به آن عمل میکردم و به پارک کنار خونه یا بازار و جاهای مختلف میرفتم و با آدم ها تعامل برقرار میکردم .نمی‌دونستم قرار چه اتفاقی بیفته اما میدونستم این یک الهام است من در این مدتی که بیرون بودم آدم های گرفتاری رو می‌دیدم که در زمینه روابط بسیار چه کنم چ کنم داشتند و خودشان ب طرز عجیبی به سمت من می آمدند و دوست داشتند با من مشکلشان را بگویند و جالب است خودشان هم برایشان عجیب بود که چرا به یک نفر که 10سال یا 20سال از خودشان کوچک تر است مشورت و کمک می‌خواهند .و حال است خدا بدون اینکه خودم بدانم به من می‌گفت که چه جمله ای بگویم یا چه کسی را برایشان معرفی کنم .و در نهایت به آنها امید دادم که اگر چنین کنید خیلی زود خداوند به شما کمک خواهد کرد.

    یا در زمینه ی کسب و کارم فقط با هدایت جلو رفتم و نتایج بزرگی گرفتم .

    یا در زمینه مشکلات کوچک و بزرگ زندگی ام .

    همان حال که باید ذهن خودم را کنترل میکردم و صدای خدا را می‌شنیدم و با اعتماد به او بلافاصله به آن الهام اقدام میکردم و بعد می‌دیدم چطور به طرز جادویی حرکت من نتیجه می‌داد.

    خدایا سپاس بابت هدایت حفاظت حمایت و عشق بی حسابت

    خدایا سپاس بابت استاد بزرگوار عباسمنش

    استاد عزیزم سپاسگزارم بابت اینهمه تلاش شما مطالعه شما صبر شما استقامت شما و حرکت شما و موفقیت شما .استاد عزیزم سپاسگزارم بابت مهارت بی نظیر شما در حوضه مسیر سعادت در حوضه قرآن در حوضه رساندن پیام خداوند به انسان در حوضه رشد انسان ها و رسیدن انسان ها به سعادت و کمال و خداوند .سپاسگزارم از شما که به من کمک کردید در این دنیا خدا را ببینم و با خدا نهایت لذت را ببرم و پس از آن و پس از آن در قیامت .استاد دلها به شما افتخار میکنم دوستتان دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 30 رای:
  3. -
    شیرین خلیلی گفته:
    مدت عضویت: 1696 روز

    سلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته عزیز و دوستانم در این سایت توحیدی

    این اولین کامنت من در سایت هست .من از دوره های عزت نفس .دوازده قدم .سلامتی و احساس لیاقت، بسیار نتیجه در تمامی جنبه ها گرفتم و الان به پاس قدر دانی از استاد عزیزم و خانم شایسته و تمام دوستانم که من ساعت ها مشغول خوندن کامنت هاشون بودم مینویسم.

    سالها پیش که مشرک و بت پرست بودم و به عقل ناقص خودم و دیگران متکی بودم و همیشه نگاه هم دنبال هر چیزی جز خدا بود ،زندگی بسیار برام سخت پیش می رفت .

    من و همسرم تحصیلات بالای دانشگاهی داریم ولی این تحصیلات و درس خوندن به ما چیزی از ایمان و توکل به خدا یاد نداده بود و به دلیل نداشتن ایمان و شجاعت بعد از ازدواجمان در خونه ای که پدر همسرم در اختیارمان گذاشته بود ساکن شدیم که در پایین ترین و فقیر ترین منطقه شهرمون بود که حتی در کوچه هاش معتادهایی رو میدیدم که در حال تزریق بودن.

    و همیشه ما در اون خونه در حال جنگ و جدال بودیم و شاکی از همه چیز و دست به هر کاری میزدیم تبدیل میشد به بدبختی و بدبیاری بیشتر .

    سه سال از ازدواجمان گذشت و من با داشتن یه پسر 1 ساله تولیدی لباسم رو راه اندازی کردم که خیلی هم مشتاق بودم برای پیشرفت و بهبود زندگیم ،من هر کار عملی رو انجام می‌دادم و خیلی تلاش میکردم ولی از نیروی فکر و ایمان و تسلیم بودن در برابر الله چیزی نمیدونستم و این باعث شد که زندگیم هر بار سقوط می‌کرد در مدار های پایین و من میموندم و چراهایی که در وجودم داشتم.

    بعداز دوماه راه اندازی کسب و کار شخصی خودم همسرم بیمار شد و من باتمام اون شور و هیجانی که درونم داشتم مجبور شدم که دست از کارم بکشم و انقدر درگیر بیماری شدیم که میتونم بگم ما دوسال در بیمارستان‌های مختلف زندگی کردیم با بچه کوچیک و انقدر افسرده و نا امید بودم که توی ذهن خودم میگفتم کاش دیگه میمردم و از این فلاکت راحت میشدم.چون دوست نداشتم پسرم بهش سخت بگذره و به همسرم همیشه انگیزه و امیدواری میدادم و خودمو یه زن قوی نشون میدادم ،نمیتونستم احساساتم رو ابراز کنم و شکایت و ناله و درد و دل نمیکردم ،ولی از درون داغون و تو خالی بودم.

    یه خلاء عظیم در وجودم احساس می‌شد.و چون از همون نوجوانی من یه اشتیاق و خواسته داشتم برای یه زندگی سالم .پر از ثروت و خوشبختی و نعمت،با به وجود اومدن این تضادها در زندگیم احساس عجز میکردم که چرا من؟

    منی که دنبال پیشرفتم و هر کاری میکنم تا زندگیم بهتر بشه چرا باید این بلاها سرم بیاد.

    خلاصه بعداز پایان دوسال، سه ماه هم در قرنطینه بودیم و حتی اجازه ی رفتن به خرید به بیرون از سوئیتی که در تهران گرفته بودیم برای ادامه‌ی درمان ،نداشتیم .و من بودم و یه همسر بیمار روی تخت و یه پسر شر وشیطون سه ساله و یه دنیای تیره و تار …

    پایان اسفند سال 96 بود که زمان قرنطینه و طول درمان تمام شدو ما منتظر دستور پزشک بودیم که با توجه به آزمایشات به ما اجازه ی رفتن به شهرمون بده یا باید 6 ماه یا حتی یکسال دیگه در اونجا بمونیم و در کمال ناباوری من، دکتر گفت درمان تموم شده و خداروشکر همسرم سلامتیش رو بدست آورد و ما با دنیایی از امید و آرزو به شهر و دیارمون برگشتیم و این روند نقطه ی عطفی شد برای درک مفهوم توکل و ایمان و شروعی بود در خودشناسی و خداشناسی در زندگیم.

    همسرم کاملا سالم شد،رفت سرکار و در شهریور 97 در کنار کاری که داشت ،مشغول کار بیمه شد و منم وارد کار شدم و استاد عزیزم اولین بار اسم شما رو من در کلاس های اونجا شنیدم و قدم به قدم با برنامه هاتون آشنا شدم. و کم کم فهمیدم که میتونم با فکرم،با انرژی که خدا درونم گذاشته زندگیم رو خلق کنم .من در کار بیمه خیلی عالی پیش رفتم و پول ساختم و مدیر فروش شدم و کلی تجربه کسب کردم .و بعداز کار کردن روی خودم و شناخت نسبی خودم با اینکه به جایگاه خوبی رسیده بودم در این شغل ، تصمیم گرفتم ادامه ندم.احساس میکنم رسالت این شغل این بود که من با شما و این برنامه ها آشنا بشم.

    سال 1402 با دوره‌ی 12 قدم من به صورت جدی شروع کردم به کار کردن روی خودم ،روی ایمان و توکل به خدا، روی تسلیم بودنم در برابر الله.

    در قدم 7 بودم که بعداز 11 سال زندگی در اون خونه و محله، ما هدایت شدیم به بهترین و زیبا ترین محله ی شهرمون .به یه محله ی ثروتمند نشین ، پر از آدمای سالم و ثروتمند فرکانس بالا.

    درخونه ای بزرگ و نوساز و با امکانات عالی ساکن هستیم.

    چندین ساله که ما دیگه هیچ دکتر و مطب و قرص و دوایی رو ندیدیم.

    از نظر مالی به لطف الله پیشرفت کردیم،زمین خریدیم .یه آپارتمان در حال ساخت داریم.مغازه و سرمایه شو داریم.توی چند شرکت سهام داریم و …

    روابط منو همسرم عالیه هر روز روی خودمون کار می‌کنیم،در نهایت سلامتی وشادابی پیاده روی میریم، در مورد توحید صحبت میکنیم و تمام سعیمون رو میکنیم تا درستکار باشیم.

    با پسر 10 ساله مون ارتباطمون عالیه.مسافرت میریم ،خوش میگذرونیم .وزندگیمون واقعا روی غلطک افتاده ،آسان شدیم برای آسانی ها و این نتایج از وقتی شروع شد که ما تسلیم الله شدیم .

    که ما به الهاماتمون ایمان آوردیم و بهشون عمل کردیم ،

    که ما خدارو درونمون درک کردیم و بهش اعتماد کردیم،

    که ما هر روز صبح به محض بیدار شدن میگیم تنها تورا میپرستیم و تنها از تو یاری می خواهیم.

    زمانی که ما خود مهار شدیم و تقوا پیشه کردیم و پاداش ها از راه رسید،

    چراهای زندگیمون جواب داده شد توسط پروردگارم.

    خلا های درونیمون پر شد توسط الله یکتا.

    و الان ما کاری جز سپاسگزاری و تسلیم بودن نداریم.

    کاری جز قران خوندن و عمل کردن به اون و درک قوانین نداریم.

    کاری جز کار روی خودمون و دوره های ارزشمند استادم نداریم.

    ما تسلیمیم و خداوند کارهامون رو انجام میده به همین سادگی و به همین لذت بخشی.

    استاد عزیزم ازت سپاسگزارم که چطوری اعتماد کردن به خداوند رو بهمون یاد دادی.خیلی دوستت دارم.

    خدایا بینهایت ازت سپاسگزارم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 80 رای:
    • -
      Smaeil rostami گفته:
      مدت عضویت: 557 روز

      سلام و درود. از خواندن کامنت شما ابتدا دلم گرفت و بعد از خوندن نتایجتون حسابی دلم باز شد خدارو صد هزار مرتبه شکر میکنم بابت بهبودی که در زندگی شما پیش آمده است این ایمان شما و دلسوزی شما برای زندگیتان باعث گشایش درهای رحمت الهی شده است از خدای مهربان تداوم و بیشتر شدن ایمان و رزق و سلامتیان رو آرزو میکنم . شاد و سربلند باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  4. -
    زهرا جوهری گفته:
    مدت عضویت: 1902 روز

    سلام به استاد عزیزم

    بدنبال گوش کردن این فایل چیزی که توجه ام رو جلب کرد این بود

    زمانی که شما هدایت شدین اون شب از منزل بزنید بیرون وقبل از اون دو نفر برسین ،،درک من این بود که چون در مدار رفتار فیزیکی که اون افراد (بصورت عادت همیشگی شون تو اون خونه باغ داشتند)انجام میدادن نبودین

    وفرکانس خوبی برای هدایتشون وشروع تغییر ودیدگاه متفاوتشون نسبت به رفتاری که با خودشون ودیگران داشتند هرلحظه براشون ارسال کردین

    خداوند خواسته که شما قبل از اونها اونجا باشین نه اینکه زمان مصرف مواد وحتی بعد از اون که در حالت طبیعی نباشند وهدایتی برای تغییر دریافت نکنند

    حتی حضور شما قبل از اونها با اون ضربه ای که زدند نشون میده ،چقدر باورهای غلطی مثل اینکه

    یکی اومده همین نعمت کوچکی که هم داشتیم بگیره یا حتی گنجی که حق ماست واون میدونه کجاست رو ازش بگیریم(باورهای اشتباهی که در زمینه های مختلف افرادی که با خودشون در صلح نیستند ونجواها میگه یکی حقتون رو گرفته پس باید به زور ازش بگیرین)واینکه ما توانایی ولیاقت خلق اون نعمت رو که نداریم ونمیتونیم شرایطمون رو تغییر بدیم وباید از بقیه به زور بگیریم

    حتی زمانی که اون انفجار رخ داد وشما هدایت شدین در منزل بمونین ونجواهای شیطان نتونست تحت فشار اقتصادی که داشتین شما رو وادار کن به روند قبلی کار کردنتون ادامه بدین

    وحضور اقوام همسرتون درب منزل وتعجبشون از سلامت شما ،،باور توحیدی که رسالت خاصی خداوند براتون قرار داده رو در شما تقویت کرده وهر بار با این قدرت مطرح کردنش،،نشون میده که چقدر قدرت وتوانایی شما برای عمل به هدایتهاتون وبازگو کردن اونها در این مسیر توحیدی بیشتر میشه

    وبه ماکمک میکنه تکاملمون رو با جدی گرفتن هدایت‌های کوچک وکنترل نجواها طی کنیم وایمانمون رو در عمل نشون بدیم

    خداوند را سپاسگزارم بابت هدایتم در این مسیر زیبا وکمکی که برای عمل کردن آگاهانه ام با انتخاب خودم هرلحظه نشونم میده

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 28 رای:
  5. -
    شیما محسنی گفته:
    مدت عضویت: 3561 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم …

    استاد جانم سلام. سلامی به گرمی احساس بین خودم و دوستان این سایت الهی با خدا جون… مریم بانو جانم، سلام

    دوستان هم فرکانسی ام سلام …

    استاد جانم بسیار بسیار ممنون از این فایل زیبا و پر از درس …

    برای من که بارها بارها باید گوش کنم …

    استاد جانم، از تسلیم بودن هایتان گفتین …. از تسلیم بودن ابراهیم، مادر موسی و همچنین تسلیم نبودن حضرت یعقوب در غیاب یوسف و چندین مثال دیگر ….

    استاد اونجا که مرگ دوست عزیزتون هم تعریف کردین، من هم دلم خیلی ناراحت شد …. ولی فهمیدم شما هم سعی میکنین در ناراحتی نمونین که فرکانستون بد نشه … این هم برام درسی بود …. مخصوصا الان که در شرایط بیماری سخت پدر هستیم ….

    استاد از تسلیم بودنتون در رفتن در نیمه شب به اون خانه و دیدن اون دو فرد معتاد و گریه آن ها با صحبت های شما، من هم اشک هایش آمد که خدایا تو چقدر خوبی …‌. تو چقدر بزرکی ….. عاشقتم خدا جون

    تو تمرین ستاره قطبی ام این اضافه شده که خدایا، من رو تسلیم تر از هر روز نسبت به خودت بگردان ….

    استاد جان به قول شما، هدایت خدا همیشه هست، مهم دریافت ما با بودن در فرکانس درست بودن است و در آخر جسارت عمل به هدایت ها …

    در مورد سعیده شهریاری عزیز این سایت، من خیلی این موضوع رو درونشون میبینم که هدایت ها رو عمل می‌کنند و میرن جلو …. این خودش خیلی جسارت میخواهد …. این خودش ایمان بسیار بسیار قوی به الله می خواهد ….

    حالا استاد من بیشتر از تسلیم بودن هایم یادم میاد ….

    اینکه 8 سال پیش، که اصلا نمی‌دونستم قانون چیه … و به خاطر تضاد عاطفی بین من و همسرم و متوجه شدم یه موضوعی که حتی دیکته نوشتنش را بلد نبودم، کارم فقط گریه و دردودل کردن با اطرافیان بود، فقط به عقل خودم رجوع میکردم و روزگار هر روز بدتر از دیروز میشد و من دختر ظاهراً مذهبی اصلا دیگه خدا رو نمی‌شناختم. حالم وحشتناک بد بود از خبری که شنیده بودم و شوکه شده بودم و فقط و فقط و فقط گریه میکردم …. حتی جسارت این را نداشتم که بگویم من دیگه در این زندگی نمی‌مونم …. استاد از اون روزهای خودم حالم بهم میخوره ….‌‌تا اینکه دوست نازنینم، من رو با شما آشنا کرد و صداتون رو تو فلش تو ماشینم هر روز به سمت محل کار، گوش میدادم و فقط فقط گوش کردم و در احساسم جلوی خدا جون زانو زدم که خداجون بسه این همه تو دهنی … از بی ایمانی …. خدا جون تسلیم تو هستم … تسلیم …..

    و از آن روز به بعد هر روز حالم بهتر از دیروز شد و همه چیز خیلی آرام آرام رو به بهبود رفت …. بالاتر از همه، حال روحیم همین طور عالی تر شد که شد …. این بالاترین شکل تسلیم من در مقابل خدا جون بود که شیما بانو رو از نو ساخت.

    و یه مثال دیگه از تسلیم بودنم زمانی بود که همسرم که بعد از دو سال در چین بودن برگشته بود به ایران، بعد از چند ماه دوباره تصمیم گرفت بره چین و ما ناراضی، مخصوصا بخاطر پسر 6 ساله ام که دلتنگی میکرد … و در دوران اوج بیماری که روزی 800 نفر در ایران می مردن، رفتند و در چین که قوانینشان در ورود به چین در این دوران، خیلی خیلی خیلی سخت بود، در روز اول ورود و قرنطینه در هتل، اون ها فهمیدن که تست همسرم مثبت است و اون رو به بیمارستان خاصی بردن و چند روز بعدش چنان حالش وخیم شد که گفتند 80 درصد از ریه ها درگیر شده و تمام خلط هایش خونی است ….. و اون بنده خدا تو غربت با حال وخیم و زندانی در یه اتاق این بیماری را گذراند، چون اون ها به این بیماری مثل جوزانی نگاه میکردند و اصلا احساس براشون مهم نبود، خیلی دوران سختی بود. اما ما اینجا خیلی نگران از اینکه به احتمال بیشتر شاید ایشون رو از دست بدیم. من فقط قرآن می‌خوندم و اما وقتی چهره اش را به سختی تو گوشی تماس تصویری می‌دیدم که چه دستگاه های بهش وصل است، خیلی حالم بد میشد …. بالاخره تسلیم خدا شدم و گفتم خدا جون من تسلیم تو هستم و تو هر چی صلاح میدونید ….. شاید این زندگی قرار بوده این شکلی تمام بشه،… بیشتر نگرانی ام علی بود …‌‌اما حالم هر روز به واسطه ایمانم و تسلیم بودنم، بهتر و بهتر شد که دوست صمیمی ام که آمده بود پیشم، می‌گفت شیما احسنت ب ایمانت ….. چقدر با حال خوب از این موضوع صحبت می‌کنی ….چقدر تو تغییر کرده ای … خدا رو شکر با گذشت زمان حالش هر روز بهتر و بهتر شد ….و بعد از سه ماه اومدن ایران ….. البته ایشون هم ایمان قوی داره، چون تنها واقعا در غربت با این بیماری خیلی سخته و می‌گفت من اونجا فقط قرآن می‌خوندم و آرام میشدم ….

    استاد جان از این تسلیم بودن ها با آموزش های شما در مورد من بسیار بسیار زیاد است …

    خیلی دوستتون دارم

    همیشه در پناه خودش باشین

    شیما بانو

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 49 رای:
  6. -
    Amiri گفته:
    مدت عضویت: 444 روز

    بنام خداوند بخشاینده و مهربان

    سلام و درود خدمت استاد عزیز و نازنین و خانم شایسته مهربان.

    ویک سلام گرم خدمت شما همراهان گرامی.

    چند روزی بود که بی صبرانه منتظر یک فایل جدید بودم نمیفامم چرا؛ در صورتیکه یک هفته بیشتر میشود هیچ فایل از استاد هم گوش نکردم. فقط وارد سایت میشدم تا ببنم که فایل جدید آمده یا خیر.

    استاد عزیز شما وقتی در باره تسلیم بودن صحبت میکردین چقدر جاها بود که من خودم را تسلیم خداوند کردم و چی نتایج معجزه آسایی رخ داد. اما جاهای هم بود که مغرور شدم وبه زهنم اکتفا کردم قانونمند جهان هستی همان لحظه نتایجش را نشان داد که باید در راه درست بروم.

    از آشنایی من با استاد تقریبا سه سال میشود؛ اما درک کردن و روی فایل های دانلودی کار کردن من شش یا هفت ماه میشود. که در قسمت آشنایی من با استاد در پروفایل عمومی من واضح بیان کردم و ناگفته نماند که این اولین کامنت است که در سایت مینویسم.

    در مدت این شش یا هفت ماه من تجربیات زیادی داشتم باعث ایمان بیشتر من به این نیرو شد.

    من وقتی دوره تحصیلم را خلاص میکردم به این فکر بودم که باید در همان وطن یا مرکز (کابل) بروم کاری را شروع کنم وایمان داشتم که خدا هدایتم میکند. وتهی زهنم به این باور بودم که در اون جاییکه زندگی میکنم من رشد نمیکنم درآمد عالی ندارم، در مرکز شهر ها و پایتخت میتوانم خوبتر و زودتر رشد کنم وبه آن اهداف که میخواهم برسم. ولی با هدایت خداوند من از جای که خوشم نمی آمد، برایم کار پیدا شد ومن مقاومت میکردم که نه اونجا پیشرفت نمیکنم. اما هدایت آنقدر واضح و روشن بود که دیگر راهی نبود قبول نکنم، خدایم را هزاران مرتبه شاکرم از اینکه به قول استاد «خداوند مسیر من را کج کرد من را به جای آورد که اصلا باور نمیکردم در آنجا پول بسازم» وحالا جدا از اون کار دروازه های دیگری برویم باز شده رایست که همهش برام کمک میکند تا به اهدافم برسم. من اگر نمی آمدم به وطن خودم شاید نمیتوانستم صد دالر نقد در جیبم داشته باشم، ولی در طول شش یا هفت ماه بیشتر از اون چیزیکه فکر میکردم درآمد میکنم و پس انداز دارم. من فقط قدم اول را برداشتم و ایمان داشتم خداوند قدم های بعدی را هدایت میکند و حالا من در حال دریافت اون هدایت ها هستم.

    ودر قسمت غرور ومنیت من تجربه چند روز قبلم را میگم که بسیار واضع و روشن بود برایم.

    میخواستم با موترسیکل از یک مسیر رد شوم که یک موتر به پهلویم به سرعت گذشت، زهن من تحمل نکرد، گفت تو از چی کم هستی نمی‌توانی این موتر را پیش کنی در صورتکه موترسایکلت جدید است. من هم بدون کدام مقاومت پذیرفتم و سرعت گرفتم تا از اون پیش شوم، وقت نزدیک اون شدم و در پهلوی هم قرار گرفتیم، ناگهان در روی سرک یک آب جمع شده بود. این موتر به سرعت زد به آب که خود دریور هم متوجه نبود که من به بغل او در حرکت هستم، زد سر و صورت من را پر آب کرد. همون لحظه دلم گفت دیده که تو هیچی نیستی، تو فکر کردی روی خودت مسلط هستی وهمه چیز را میدانی، تو آیا از من خواستی تا همراه ات باشم، وقتی به خودت تکیه کنی این عاقبتش است.

    من هم جابجا معذرت خواستم گفتم خدایا اشتباه کردم من را ببخش. وسپاسگزارش شدم که اتفاق بد تر از این نیفتاد.

    واین قسم داستان ها در این اواخر زیاد رخ داده که اکثرا در سفر ها برایم پیش آمده وقتی به خدا تسلیم بودم واختیار به او گذاشتم کارها خیلی خوب موفق انجام شده. ولی وقتی به غیر خدا حساب کردم زود نشانه هاش را دیدم.

    و خوشحالم ازینکه این موضوع را توانستم اندکی درک کنم.

    سپاسگزارم از استاد عزیزم و شما همراهان گرامی.

    در پناه خدای بخشنده ومهربان باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 31 رای:
  7. -
    علی قادری چاشمی گفته:
    مدت عضویت: 2046 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام

    سلامی از یگانه وجود یکتای عالم به تمامی بهترین مخلوقات

    خدایا ممنونم که مرا در زمان مناسب و در مکان مناسب به شنیدن و دیدن چنین آگاهی های نابی رساندی

    خدایا ممنونم که نیروی دستانم شدی تا بنویسم و از الطاف و نعماتت که برایم سخاوتمندانه فراهم نمودی بگویم

    هر چه بیشتر می گذرد عمق درکم از تسلیم این فراتر از واژه و مفهوم بیشتر می شود و بیشتر می فهمم که آنرا را نفهمیدم

    سید حسین عباسمنش چه خوب از مثال هایش گفت که توانست تسلیم ندای امیدبخش تو بشود در زمانی که به حکم عقل هیچ نشانه ای دیده نمی شد. تو در هر لحظه می گویی ولی این من موهوم، این ذهنیت مشوش سرشار از منیت ها و ترس ها و تردیدهاست که حجاب شنیدن ندای رهایی بخش تو می شود.

    یادم هست که سال گذشته بعد از ماهها ممارست در کنترل ورودی ها، میلی درونی مرا به خلوت در دل طبیعت می کشید. یادم هست که این میل بعد از دیدن نشانه ای در من بیشتر شعله کشید. چیزی درونم می گفت به سوی آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی بروم.

    یادم هست که این ایده را با دوست همفرکانسی و یار غارم در میان گذاشتم و او پیشنهاد رفتن به جنگل لفور را به من داد. من قبول کردم و آخر هفته را با هم به آنجا رفتیم و خیلی هم خوب و خوش بودیم و تجربیات روحانی خوبی داشتیم.

    وقتی برگشتم باز میل و ندای درونی شعله اش فرو ننشست و احساس غریبی داشتم که هنوز آنچه که می بایست را انجام ندادم.

    دوباره با دیدن نشانه در کمتر از نیم ساعت تصمیم سفر به خرقان رقم خورد و هماهنگی های لازم برای کارم انجام گرفت و وسایل کمپ چند روزه در جایی بیرون از خانه و دور از شهرم آماده شد.

    واقعا نمی دانستم که کجا می خواهم بروم، فقط می دانستم که باید بروم به خلوت، جایی در دل طبیعت، باید لبیک را جاری شوم

    صبح زود حرکت کردم، اولین مقصدی که مشخص تر می دانستم قلعه نو خرقان بود.

    در مسیر سلامی به محضر حضرت بایزید عرض کردم ولی نتوانستم آنجا زیاد توقف کنم، بعد به سمت قلعه نو خرقان حرکت کردم. وقتی به آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی رسیدم برای استراحت و خوردن غذا وارد محوطه شدم. همینطور که مشغول گشت و گذار در محیط اطراف آرامگاه بودم جمعی توجه ام را به خود جلب کرد، جلوتر رفتم درویشی را دیدم که توجه افراد متوجه او شده بود. ذهن شروع به قضاوت کرد اما دل می گفت برو و بشنو.

    وقتی که نزدیک رفتم و سخنانش را شنیدم تازه فهمیدم که که راه کاملا درست و دقیق و بر اساس هدایت است و اینجا همانجایی است که دو هفته است که این میل درونی ندایم می دهد.

    کار به جایی رسید که درویش عارف میهمان سفره من شد و من نیز بعد از آن میهمان خانه اش

    بعد از همصحبتی جانانه با او، مسیرم به سمت جنگل ابر کشیده شد و جریان هدایت مرا در پوشش ابری جنگل در انتهای روز به یک موقعیت دنج رساند.

    حقیقت اینست که ذهن و حواس محیطی فقط در سطح دریای ادراک بازی می کنند و یارای درک عمق نیستند ولی این روح و قلب است که از درون قلابی بر جسم می اندازد و او را به عمق ادراک می کشاند.

    بعد از اینکه مستقر شدم و چای آتشی و غذایی خوردم، ندای درونم می گفت که در این تاریکی جلوتر برو و کمی در این خلوت بالای درختی مراقبه کن، من هم سراپا تسلیم شدم و عمل کردم.

    در آن ساعات پر درک و درس گویی زمان معنای خودش را از دست داده بود و من قرار بود که در آنجا باشم و با صحنه هایی روبرو شوم.

    صحنه های از جنس سکوت آرامش و بعد؛ ترس و وحشت و تردید. چون وقتی که می خواستم از درخت پایین بیایم و به چادرم برگردم متوجه صدایی در زیر درخت شدم.

    خداااااای من

    خرس

    آری اشتباه نمی دیدم خرس آنجا بود.

    ترس زبانه کشید و وحشت در درون ذهنم منفجر شد، اما هیچ حرکت و صدایی به بیرون نشت نکرد. آه از این درون ذهن!!!!! که همه چیز در درونش اتفاق می افتد و توهم و قیل و قال اوست.

    فضای آکنده از ابر و بارش شدید شبنم و مواجهه ای با یک خرس در شب تاریک، ترسی را بر ذهن وارد کرده بود که احساس سیخ شدن موهای سر را برای اولین بار در عمرم در آنجا تجربه کردم.

    اما ندایی هم محکم می گفت: که من هستم و برگی بی اذن من از درخت نخواهد افتاد و اگر تو الآن اینجایی با هدایت من است و تو تحت حمایت من هستی.

    ماندن در آن موقعیت و خوابیدن در چادری که آنجای بر پاکرده بودم برای ذهنم غیر منطقی و ناامن می نمود ولی از نظر دل کاملا لازم بود. چون من رفته بودم که چیزی را یاد بگیرم و بشنوم و قرار نبود که با اولین چراغ قرمز مسیرم را تغییر دهم.

    شب را با همه سر و صدا ها و ترسهای توهمی ذهن در چادر ماندم و از خدا خواستم که که خوابی خوب و صبحی با طراوت داشته باشم و همین هم شد. آری اجابت شد.

    صبح که بیدار شدم و آرامش و انرژی طبیعت را تجربه می کردم سرشار از رضایت و امید بودم و مراقبه و تفکراتی خوبی داشتم اما هوا همچنان پر از ابر و مه و شبنم بود. آنقدر این فضا برایم لذت بخش بود که هیچ گلایه ای در کار نبود. در طول روز که مشغول مطالعه در خلوتم بودم، درخواستهایی در ذهنم به وجود می آمدند که من خیلی درگیرشان نشده بودم.

    شب دوم فرا رسید و شدت شبنم به حدی بود که از درز دوخت های چادرم قطرات آب به داخل آمده بودند و زیر پایم خیس و سرد شده بود و من برای چنین شرایطی آمادگی نداشتم. هوا هم سردتر و شبنم آن شدید تر شده بود و ذهن فریاد بلند تر را همراه با ترس کرده بود که برگرد. اما جایی برای برگشت وجود نداشت و فاصله من تا خانه بیش از پنج ساعت بود. آنجا معنی خراب کردن پل های پشت سر را خوب فهمیدم. راه برگشتی وجود نداشت و به خودم گفتم که این یک فرصت برای رشد است، این چالش برای تو طراحی شده تا قویتر شوی، این سردی و خیسی و سختی هم برای جسم و ذهن و هم برای روحت نیاز است. دوباره نداهای امید بخش الله بود که مرا با آرامش و استقامت و اطمینان رساند و شب به ظاهر سخت را به ملاقات صبح بردم.

    صبح بعد از برخاستن احساس اعتماد به نفس و آرامش خاصی داشتم. دیگر ندای درونم را بهتر می شناختم چون ذهنی دیگر وجود نداشت. در دل طبیعت وقتی با نسیم باطراوت صبح برمی خیزی و اولین ورودی ها از انرژی پاک طبیعت به جسم و جانت وارد می شود دیگر خروجی جز آرامش نمی تواند باشد. آنجا بود که معجزه صبح طبیعت را درک می کردم.

    شروع به پیاده روی کردم و با گله داران آن اطراف سلام و خوش و بشی داشتم و مشغول گشت و گذار و عشق بازی با خویش خویشم شدم.

    اینجا بود که ابر و مه بالا رفت و من فضای سر سبز و مملو از درختان زیبا و بینظیر اطرافم را با وضوح و شفافیتی به نظیر می دیدم و اولین درخواست دیروز که در ذهنم داشتم را ملموس تجربه کردم. در مسیر برگشت به مکان کمپ از هر راهی که دلم می خواست و مطلوب بود گذر می کردم تا اینکه دومین درخواستم را هم اجابت شده دیدم. یک ظرف پر از مایع آتشزنه!!!! آری آتشزنه. رطوبت هوای جنگل ابر چوبها را خیس کرده بود و من هم تنها وسیله ام برای ایجاد آتش کبریت بود، چون یادم رفته بود که نفت یا بنزینی با خود بگیرم. و اینجا بود که شکر و سپاس گزاری ام از این خدای نزدیک و سریع الاجاب فوران کرد.

    هنوز که هنوزه به اتفاقات هدایتی جنگل ابر فکر می کنم و از اینهمه اجابت و قدرت و دقت و هدایت متحیر می شوم.

    شروعی هدایتی و ملاقات با یک عارف و مواجهه با یک خرس و اجابت درخواستها آنهم یک به یک، نهال ایمانی تازه را در درونم غرس می کرد تا بخواهم تصمیمات جسورانه ای بگیرم و وارد ناشناخته های جدیدی در زندگی بشوم

    همه اینها نتیجه یک تسلیم شدن بود و چه برکتی و نعمتی با خود به همرا دارد این تسلیم

    خدای خوبم تو بودی که مرا به این قله بردی و شیرینی فتح را به من چشاندی

    خدای خوبم تو هستی که این سطور را می گویی و می نویسی

    خدای خوبم تو خوب بر این روزها و این شرایط و خواسته هایم آگاهی

    خدای خوبم گشایش رزق و رحمت و برکتت را به زندگی ام بیش از پیش کن چراکه تویی رحمان و رحیم، تویی وهاب و عظیم، تویی غفور و حلیم

    الحمد لله رب العالمین

    الرحمن الرحیم

    مالک یوم الدین

    ایاک نعبد و ایاک نستعین

    اهدانا الصراط المستقیم

    صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و لا الضالین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 71 رای:
    • -
      شیدا جمشیدی گفته:
      مدت عضویت: 3288 روز

      سلام به دوست عزیز آقای چاشمی

      چقدر کامنت زیبایی بود.

      جسارت و شجاعتتان را تحسین میکنم که به تنهایی و با پا گذاشتن روی ترس‌هایتان این سفر روحانی رو پیمودید، انقدر زیبا نوشتید که من هم همراه شما در این جنگل سفر کردم،

      چقدر ایمانتون رو تحسین میکنم.

      معنای واقعی: ایمانی که پس آن عمل آورده…

      دوست عزیز از کامنتتون لذت بردم.

      امیدوارم در پناه خداوند همیشه شاد و سلامت باشید.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
      • -
        علی قادری چاشمی گفته:
        مدت عضویت: 2046 روز

        شیدای خوبم سلامت می رسانم که وجودت وجود من هست و روحت روح من

        این تجربه، مثل قله ای در زندگیم سر برافراشته و من هربار از زاویه ی درک جدیدتر به آن فکر می کنم و با این نتیجه ملموس ایمانم را تقویت می کنم.

        چقدر خوشحال هستم که ذوق جاری هستی در آن روز به من توفیق نگارشی را داد تا هم دوباره خودم را به آن ایام ببرم و حالی عالی به من بدهد و هم ذوق و نوری را در دل آنهایی که به مدار خواندن این نوشته رسیدند ایجاد کند.

        امیدوارم که همیشه دلت منوربه نور هدایت الهی باشد.

        دوستت دارم

        یا حق

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
    • -
      ناعمه احمدی گفته:
      مدت عضویت: 1280 روز

      به نام خدای بخشنده و مهربانم

      سلام ب دوست خوبم، علی جان

      نمیدونی چقدر مسخ کامنت های این فایل شدم، و همش میگم خدایا این بچه ها چقدررر خوبن، یکی از یکی بهتر، کامنت بعدی بهتر و باز بهتر، ب خدا گفتم این کامنت ها خیلی ارزشمندن باید در خلوت ترین و مقدس ترین تایم بشینم بخونم و بشنوم وقتی دست بنده هات رو گرفتی، بخونم از لطف و محبت های بی دریغ ات و ذهنم را با هزاران الگو بمباران کنم ک منطق های قوی بسازه برای آینده ام.

      ممنونم ک تجربیات ات رو ب اشتراک گذاشتی، بسیار زیبا ب قلم میاری حرف های توحیدی ات رو و البته تجربیات توحیدی ات رو.

      ترس از تاریکی را گفتی، ب یادم اومد پارسال وقتی جلسات عزت نفس رو گوش میدادم و استاد گفتن برید تو دل ترس هاتون، من برنامه چیدم ک من نه او برنامه ای چید و گفت اون خرابه ی پشت خونه تون رو می بینی؟ گفتم اره هر شب از پنجره اتاق می بینم اش، گفت برو اونجا. دو شبی بالا و پایین کردم ولی شبی دیدم شرایط اش مهیاعه و خونه کسی نبود، گفتم امشب باید برم، رفتم و در تاریکی مطلق شب اونجا وایستادم و صدای باد و تکون خوردن برگ درختا و نسیمی ک ب صورتم میخورد و غرور و افتخاری ک نصیبم شده بود ؛) یادمه خیلی ترس برم داشته بود، من اونجا؟ چیکار داری؟ اگر کسی ببینه ات چی میخوای بگی؟ چه دلیلی میاری؟

      یادمه گفت تا آخر برو و دستت رو ب اون دیوار بزن و برگرد، گفتم خدایا من تا اینجا اومدم ایمانم رو نشون دادم، بسه دیگه بزار قدم هارو تکاملی بریم جلو. نرفتم، چون نوری دیدم از جمعی از افراد ک هرشب میرن برای مواد، ترسیدم و ادامه اش ندادم و عقلم پیروز شد. :/

      ولی خیلی ب خودم افتخار کردم ب حفاظت خداوند افتخار کردم، وقتی اونجا توی تاریکی ایستادم و گفتم دیدی، دیدی تاریکی یعنی نبود نور؟ دیدی همون خدایی ک در روز از تو محافظت میکنه در شب هم حضور داره؟ باید ایمان محکم تری بسازم، باید تجربیات این چنینی رو بیشتر تجربه کنم.

      مورد بعدی ک گفتی سفرم ب یاد اومد. سفری ب سوی خودش، یادمه شب قبلش، اسم آلارم ساعتی ک میخواستم بیدار شم رو نوشتم سفر ب سوی خودش، ک صبح ایمانم نلرزه و ب یاد بیارم. هیچ پلنی نداشتم، فقط برو ترمینال، بقیه اش با من، کجابمونم؟ اون با من. هزینه اقامتم اگر کم بیاد چ؟ وای خدایا چه تجربیاتی بود. آدم وقتی شجاعت هاش رو ب یاد میاره چه حس خوبی میگیره. چالش رفتن ب دل ترسم و اعلام کردنش ب پدر و مادر، وای پدرم ک بت بود برام. ولی من ایستادم و گفتم من چند روز آینده میرم سفر، چون الگویی نداشتم میترسیدم قبول نکنن. ولی گفتم خدایا موسی رفت با فرعون صحبت کرد، ایشون ک پدر عزیزم هست، خودت حلش کن. اعلام کردم و دیدم بندگانش مثل موم تو دستم نرم شدن.و ذهن فقط با نجواهاش میخواست جلوی من رو بگیره.

      من هم هدایت شدم ب جنگل ابر و ییلاقی زیبا، دیدم اومدن تک تک بنده هاش رو، یادمه میگفتم خدایا فقط میخوام خودت رو بهم نشون بدی تو این سفر، من مهمان تو ام، ببینم چیکاره ای؟

      ب یاد دارم توی اون ییلاق ب من گفت تا تاریکی شب بمون باز هم نموندم ؛)). تابعدازظهر و غروب آفتاب و تاریکی کم و بیش موندم، همه افرادی ک اونجا بودن رفتن و من دقایقی تنها شدم با هوایی ک بیشتر ب تاریکی میرفت، ترسیدم ک راه برگشت اقامتگاه رو گم کنم، سریع آماده برگشت شدم، گفتم خب خدایا بسه دیگه تا اینجاش رو اومدم.

      حتی یادمه حلیمه خانم عزیز صاحب اقامتگاه اومده بود تو کوچه های محل و دنبال من میگشت و میگفت تو کجایی چرا انقدر تو نترسی دختر، از اول روز اقامتم دهنش باز مونده بود ک چرا یه دختر تنها اومده، یادمه یه شب ک مهمان داشتن منو صدا زدن رفتم تو حیاط و جلسه نصیحت کنون برام گذاشتن منم میگفتم بله چشم انشالله درست میفرمایید، حالا قلبم میگفت کجای کارید دوستان من پشتم ب خدا گرمه، هرچه ما از حفاظت خدا می گفتیم اونا میگفتن آره درسته ولی ….، و سکوت و چشمی گفتم و خدافظ شما.

      حتی همون حس منو نصفه شب بیدار کرد و گفت برو رو بالکن، حس تنهایی خوابیدن و تنها موندن اونم تو شهر غریب، حالا برم تو بالکن سکوت و تاریکی محض، باز دقایقی وایستادم و گفتم خب خدایا بسه دیگه بریم داخل ؛)، نصفه و نیمه ول میکردم. ولی همونم خیلی خوب بود برام.

      ب قول شما این قدم ها جسارت هایی رو در ما بوجود میاره برای رفتن در دل ناشناخته های بعدی، شاید اون لحظه ذهن بگه خب حالا الان وسط تاریکی وایستادی خب چه نتیجه ای گرفتی؟ چه سودی داشت برات؟ پول اومد تو حسابت؟ خدا بهت معجزه نشون داد؟ و میخواد دست کم بگیره اون اقدام رو، همون حرکتی ک تا یه دیقه قبلش میگفت عمرا اگر بتونی انجامش بدی.

      خیلی تحسین تون میکنم، خرس، تنهایی چادر زدن در دل تاریکی جنگل قدم زدن!!! وای ک خدا ب اندازه ایمان هرکس بهش پیشنهاد میده، و شما خوب ایمان تون رو نشون دادین. تحسین تون میکنم، یه الگوی خوبی شدین برام، ک دفعات بعد انشالله پام رو وسیع تر بزارم، داستان استاد هم خیلی بهم کمک کرد، ک خدا حتی دل بندگان معتادش رو هم برات نرم میکنه، معجزه میکنه همه چیز اونه، حتی تو دل همون بنده اش، حتی توی خرس.

      یه حسی بهم گفت اینجا بنویسم مشابهت های کمی تسلیم بودنم رو ؛) ، همون درصدی ک عمل کردم مرا بسیاااار رشد داد، باشد از این اقدامات و شیرینی افتخار بعدش. در پناه الله شاد و ثروتمند باشی دوست توحیدی خوبم.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
      • -
        علی قادری چاشمی گفته:
        مدت عضویت: 2046 روز

        سلااااااااااااام ناعمه خانم دوست داشتنی

        چطوری عزیز

        خیلی خوشحالم که دوباره می تونم با تو صحبت کنم

        یکی از بهترین و لذت بخش ترین کارها برای من نوشتن در این سایت از درک ها و تجربیاتی که دارم هست. وقتی که در یک فضای احساسی خوب قرار می گیرم. کلمات و جملات با تنظیم و ترتیب دلپذیر جاری می شوند و بر صفحه های این سایت تزیین می شوند.

        مرا به یاد مکاتباتمان از تجربیاتی که داشتیم انداختی، مخصوصا تجربه زیبایت از فیلبند :))

        وقتی که من هم به این تجربه هدایتی ام در ماندن در جنگل ابر فکر می کنم برای خودم هم اینهمه جسارت و کنترل ذهن جالب است. یاد حرف استاد در مورد کنترل ذهن خوبی که در موقع دزدیده شدن تاکسی داشت می افتم که می گفت: وقتی به اینکه چطور خیلی خوب ذهنم را کنترل کردم و رفتم خوابیدم فکر می کنم و این که چطور هدایتی توانستم اینگونه رفتار کنم حیرت می کنم.

        حالا این داستان برای من هم به نوعی رخ داده و برای خودم حیرت آوره که با چه هدایت و جسارتی در آن مکان بودم و ماندم.

        ولی یکی از بزرگترین درسهایی که از آن تجربه داشتم خراب کردن پل های پشت سر بود که به لطف قرار گرفتن در آن لوکیشن خداوند به من آموخت. این ماه ها در پروسه تغییر و تحولاتی جدید با تجربیاتی جدید قرار گرفتم و ترسی که از وارد شدن به موقعیت های شغلی جدید بدون هیچ تضمینی را در درون داشتم را تا حدودی پشت سر گذاشتم.

        در این روند روزهایی بود که در احساس استیصال و درماندگی خاصی گیر می افتادم چون درسهایی را که از حرف های استاد یاد نگرفته بودم را در این پروسه جهان با بهایی اضافه به من می آموخت و البته که هنوز هم ادامه دار است.

        موضوعی که در این پروسه اهمیت و تاثیرش را بیشتر فهمیدم بمباران ذهن با ورودی های صحیح و سالم بود، چونکه ذهن در هر لحظه نیازمند خوراکی برای نشخوار هست و این انتخاب با ماست که به چه چیز توجه می کنیم. دوباره این روند را با جدیتی بیشتر از سر گرفته ام و آرام آرام نشانه ها را هدایتی دریافت می کنم.

        یکی از نکات قابل توجه در این مسیر استفاده از تمرین ستاره قطبی برای کد نویسی خواسته هایم بود که به طرز فوق العاده خوبی جواب می داد. یعنی زمانی که خواسته منطقی و متناسب با نیاز و فرکانسهایم را می نوشتم هر کدام با فاصله های زمانی خاص خودشان اتفاق می افتادند و هر بار با رسیدن به آنها تصمیم می گرفتم که آیا دقیقا این خواسته را می خواهم و این خواسته به صلاحم هست یا چیز بهتری می خواهم.

        ناعمه جان شاید یادت هست که در کامنت های قبلی ام نوشته بودم که به سمت علاقه ام که آموزش هست حرکت کردم و به آن رسیدم، وقتی که آنرا تجربه کردم به این نتیجه رسیدم که این خواسته دقیقا آنچیزی که می خواستم نیست، یعنی آنچه که فکر می کردم به نوعی از خلاء ها و کمبود های کودکی ام سرچشمه می گرفت و بیشتر هوس بود تا هدف.

        بعد از یک روند نه چندان صعودی دوباره به این موضوع رسیدم که باید افکارم از جنس مسیر باشد و نه مقصد.

        حالا بعد از چند ماه فراز و نشیب فرکانسی که از بریدن قسمتی از بندهای وابستگی و خراب کردن کمی از پل های پشت سر تجربه کردم بیشتر به این حقیقت که همه چیز در وجود خود من دارد اتفاق می افتد پی بردم و اینکه من با همان تجربه گر واحد هستی یکی هستم و قرار بر این بود که از مسیر بودن به شدن نهایت لذت را ببرم.

        خدارا شاکرم که همیشه هدایتم می کند و با من است

        خدا را شاکرم که محبتی را در تک تک صفحات این سایت جاری کرد و همچنین در دل تک تک افراد این سایت تا برای هم از عشق شان بنویسند و با هم از تجربیات متفاوت اما یکتایشان صحبت کنند.

        ناعمه جان از اینکه دوست خوبی مثل تو دارم خدارا شکر می گویم.

        دوستت دارم

        در پناه خدای مهربانی ها باشی

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
        • -
          ناعمه احمدی گفته:
          مدت عضویت: 1280 روز

          سلام علی جان دوست خوبم

          ممنونم برای نوشتن تجربیاتت برام، مطمئنم ب زودی ب هدف و رسالت قلبی ات هدایت میشی، خیلی برام جالبه غالب کامنت هایی ک توی این فایل اومده بچه ها نوشته بودن ما منتظر هدایت خدا هستیم و تسلیم ایم ک راهو بهمون بگه ما هیچی نمی دونیم.

          خودمم هم یکی از همون افرادم، دنبال رسالتم میگردم، قلبم آزاد شدن از مغازه را فریاد میزند، مثل آزاد شدن از کار کارمندی. اقداماتی انجام دادم، قرار نیست تمدید قرارداد کنم، اتفاقا امروز مستاجر جدید اومد برای مغازه به هیچ وجه پشیمانی وارد قلبم نشد. قلبمم آرام عه، راضی عه از این تصمیمی ک گرفتم، نمیدونم جای من کجاست ولی میدونم جام اینجا نیست.

          اطرافیان شاید درک نکنن، ولی من فقط میگم اینکارو تجربه کردم دیدم برای من نیست، با اینکه درسها داشت برام و من کلیییی نتیجه گرفتم هم از لحاظ شخصیتی هم باورهام، هم ایمانم، اعتمادبنفسم، خدا را در تک تک روزهای این یک سال دیدم و ب من درس کاسبی میداد. ولی من باز بهتر و لذت بخش ترش را میخوام.

          ما چیزی جز تجربه کردن نیستیم، من اومدم فقط ب این دنیا ک تجربه اش کنم و برم، ک خودم رو تجربه کنم و برم، از مسیرم لذت ببرم، شخصیتم در هر قدم بزرگتر بشه، و بهفمم این نبود خب بریم سراغ بعدی. و خدا را در تک تک هدایت هاش ببینیم. اصن مگه زندگی چیزی جز حرکت کردنِ؟

          میدونی خیلیا ینی 99 درصد جرئت رفتن ب دل ناشناخته هارو ندارن، ایمان ب غیب عه. من نمیدونم قراره چیکار کنم ولی قلبم خیلی روشنه وقتی ب آزادی بیشتر فکر میکنم قلبم باز میشه و میگم خدایا ینی چه جایزه ای قراره بهم بدی؟ من از ذوق می میرم بهم بگو ؛)

          و میدونم تغییر و جسارت در دل خودش نبوغ داره، یه پله رو ب جلو داره، کلی جایزه های خوب داره و من عاشق جایزه گرفتن از خدام. میخوام خودشو بهم نشون بده، هدایت اش رو میخوام، میخوام یه مدار ایمانم قوی تر بشه، میخوام خودش بچینه برام. برات می نویسم ب زودی ک خداوند چطور هدایتم کرد ب مرحله بعدی زندگیم. من هم در پی رسالت قلبی ام هستم، خداوند هدایت مون کنه، کلی کامنت خوندم از بچه ها در این زمینه و کامنت شماهم تایید دیگری، خدا بهم میگه نگران نباش من هدایتت میکنم.

          مرسی ک از اهمیت کنترل ذهن و بمباران کردن ذهن با آگاهی های هدایتی خدا، گفتی. واقعا جواب میده، من گاهی میگم خدایا اگر تو نبودی، اگر سایت و آگاهی هاش نبود، اگر فایل های استاد  نبود، اگر قرآن نبود من چطور میخواستم از پس این نجواها و بزرگنمایی هاش قِسر در برم؟ حتی خود خدا راه کنترل کردن ذهن مون رو هم میگه.

          مرسی ک از اهمیت ستاره قطبی گفتی، واقعا حس میکنم روزهایی ک شروع میکنم براش صفحه ها مینویسم و شکر میگم و خواسته هام رو میگم، چقدر اون روز رویایی و نرم پیش میره.چقدر روحم لطیف تر میشه و آسان میشم برای آسانی ها. ولی هنوز توی درخواست کردن ازش رودروایستی دارم، باید تو این زمینه تکاملی برم جلو.

          خوشحالم ک آموزش را تجربه کردی، و کلی ب تجربیاتت اضافه کردی و تیک یه هدف بزرگ رو زدی. و کلی دستاورد گرفتی مثل بهبود شخصیتی، بهبود ایمان و توحید و حضور خدا در تک تک هدایت هاش.و دیدن اون در لحظات.

          من قبلا بیشتر رو عقل خودم حساب میکردم ولی این سری دیگه میخوام بشینم یه گوشه ببینم خدا چه هدایت جانانه ای میکنه منو. چون من هیچیییی نمیدونم، بخدا اصن یه ایده هم ندارم، ولی من نمیدونم چطور، چی، چگونه. میخوام فرمونو کامل بدم دست خودش، روی حالت پرواز خودکار.

          من هم از دوستی مثل شما خرسندم، خوشحالم ک تجربیات مون رو ب اشتراک میزاریم و از هم یاد می گیریم. خداروشکر برای چنین دوستانی. در پناه الله هدایتگر باشی دوست خوبم. منتظر خبرهای خوب هستم هم برای خودم، هم شما، هم همه دوستانم :)

          خدا یار و یاورت

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
          • -
            علی قادری چاشمی گفته:
            مدت عضویت: 2046 روز

            سلام ناعمه

            از حالت می پرسم که نزدیک تحولی زیبا هستی

            من هم نمی دانم که چه اتفاقاتی قراره که بیفته ولی هرچیزی که هست خیره و خیره و خیره

            واقعا وقتی که فایلی از استاد هدایتی ضبط بشه و اینچنین بر روی سایت قرار بگیره مگه می تونه غیر از خیر و رشد چیز دیگه ای باشه

            چه کلمات و سطر هایی که در لباس کامنت، به پای این فایل خودشان را قربانی نکردند، چه اسراری که از اعماق وجود به سطح جمله فوران نکردند و گدازه های آن در پاسخ ها و امتیازات این فایل نمایان نشدند.

            عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش

            خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش

            هر کسی اندر جهان مجنون لیلیی شدند

            عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش

            ناعمه خوبم دوستت دارم که گوش و چشم عزیزم هستی، نه، تو خود اویی و من در اینجا برای او می نویسم.

            همان عزیزی که در هر لحظه از تمام چشمهای هستی مرا می نگرد و از درون تک تک ذرات هستی مرا می شنود و از ظاهر و باطن مرا می خواند.

            ناعمه عزیزم دوستت دارم که واله و شیدای او هستی

            ناعمه خوبم این نوشتن را دوست دارم چون فرصتی است برای گفتگویی با خودم، همان خود حقیقی، همان عزیزم جانم که در قامت تو تجلی کرده و در کلماتت جاری می شود، همان وجودی که من و تو را به هم می رساند و می گوید تا بنویسیم.

            همانی که وقتی به احساس حضورش در نحن اقرب الیه من حبل الورید دست بر روی رگ گردن گذاشتم، سلامم داد با تپش و گویی که به یادم آورد که او هست و من نیستم.

            ن والقلم و مایسطرون یعنی همین سطور یعنی همین کلمات

            یعنی اینکه بنویسی از اینکه عبد تو هستم و محتاج و نیازمند به نگاه و نظر و توجه تو

            یعنی در سمت و سوی تو ام و در مسیر تو

            یعنی دست از دست و پا زدن بردارم و دستها را به نشانه تسلیم رها کنم تا خودشان به اراده تو به حرکت در بیایند و نه من

            من من من وای بر من

            ای مالک و صاحب این انگشتان و سر انگشتان چه دور می افتم وقتی که می گویم من

            حقا که کلامت عین حقیقت و درستی است که گفتی: عند الدین عند الله الاسلام

            یعنی دست از دوئیت بردارم و فقط بگویم تو

            آن یکی آمد در یاری بزد

            گفت یارش کیستی ای معتمد

            گفت من، گفتش برو هنگام نیست

            بر چنین خوانی مقام خام نیست

            خام را جز آتش هجر و فراق

            کی پزد کی وا رهاند از نفاق

            رفت آن مسکین و سالی در سفر

            در فراق دوست سوزید از شرر

            پخته گشت آن سوخته پس باز گشت

            باز گرد خانهٔ همباز گشت

            حلقه زد بر در به صد ترس و ادب

            تا بنجهد بی‌ادب لفظی ز لب

            بانگ زد یارش که بر در کیست آن

            گفت بر در هم توی ای دلستان

            گفت اکنون چون منی ای من در آ

            نیست گنجایی دو من را در سرا …

            ناعمه خوبم این احوالات و شیدایی های ما از دور افتادگی از اوست، همانی که در تک تک سلول هایمان جریان دارد فکر می کنیم که از او دور افتادیم

            تو مردمک چشم من مهجوری

            زان با همه نزدیکیت از من دوری

            نی نی غلطم تو جان شیرین منی

            زان با منی و ز چشم من مستوری

            در این ساعتی که می گذرد من از بند زمان و مکانش رها شده ام چون در بند خودش هستم

            من از آن روز که در بند توام آزادم

            پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

            همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

            در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

            ناعمه خوبم که فرصتی برای صحبت می دهی دوست دارم که دوست منی، دوست دوست منی، خود دوست منی

            یا هو ممنونم که اینگونه مرا از خود بی خود می کنی و در رقص کلمات مدهوش

            یا هو تو را سپاس می گویم که لذت وصل را در این عشق بازی با خودت به من می چشانی

            یا هو حقا که مقامت بس بلند و والاست و آنچنان که شایسته توست تو را نشناختم

            یا هو از اینکه در این لحظات پرده های منیت و غرور را که حجابی برای لمس و تجربه حضور زیبای تو بودند از وجودم برداشتی

            یا هو تو خود مرا به تسلیم فرمان دادی و به این لحظه کشاندی، از تو می خواهم نور هدایتت را به سوی ناعمه ی جانم نازل کنی و دل و جانش را از یقینت منور کنی و شهامت و شجاعت و سکینه ای را بر قلبش استوار کنی که ندای رحمت گستر تو را بشنود و هدایت پر خیر برکتت را ببیند تا برایم با قلمی آتشین که از عشق تو فروزان گشته بنویسد. بنویسد که چطور از عظمتت و ربوبیتت سرشار گشته

            یا هو عشقی که در این لحظه از قلبم می طراود را بر رخساره های امیدوار به رحمت تو برسان

            یا هو

            یا هو

            یا هو

            دوستت دارم

            دوستت دارم

            دوستت دارم

            میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  8. -
    حسین عبادی گفته:
    مدت عضویت: 1836 روز

    بنام خداونده بخشنده و مهربانم……

    وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَریدِ» (ق، 16)

    و به یقین ما انسان را آفریدیم، و مى‏دانیم آنچه را که نفس او بدان اندیشه مى‏کند [چه چیزی نفس او را وسوسه می‌کند]، و ما بدو از رگ گردنش نزدیک‌تریم‏.

    سلام به استاد عزیزم و مریم بانو قشنگ قلب

    سلام به بچه های پاک و توحیدی این بهشت…

    از خداوند طلب هدایت و نور رحمت میکنم

    از خداوند میخوام که قلبم رو به سمت این اگاهیا باز کنه که با جان و دل و روحم این اگاهیارو در زندگیم عمل کنم الهی امین…

    خدایا ازت کمک میخوام برای نوشتن این کامنت بسم الله……

    یکی از نشونهایی که خدا باهام حرف زد و خیلی برام جالب بود این بود که پارسال بهم الهام کرد حسین ماشینت رو بفروش منم گفتم چشم پول زیتدی هم ندشتم که بخوام ماشین صفر بخرم باید ماشین رو میفروختم و بعدش یه ماشین دیگه ای میخریدم…….(یکی از هزار نشانه ها)

    به لطف الله تصمیم گرفتن به فروختن ماشین یک شب بردم در بنگاه بینهایت مشتری اومد براش و من قیمت رو اعلام کرده بودم و همه تخفیف میخواستن و من گفتم نه همون قیمتی که گفتم میفروشم …..

    شاید یه نیم ساعت تویه بازار ماشین بودم و بعدش اومدم خونه…

    و خیلیا زنگ میزدن از بنگاه ها که بیا ما ماشینت رو مخوایم ایقدر فروش نمیره و از این حرفاااا…

    گفتم باشه من قصد فروش ندارم دیگه …

    بعد از دو روز یکی از دوستانم اومد گفت ماشینت رو میخوام قولش رو به هیچکس نده من میخوامششش…

    گفتم توکل به خدا چشم…

    شبش اومد با خونمش و بچه هاش ماشین رودید خانومش گفت من همین ماشین رو میخوام…

    گفتم توکل به الله واس خودنوم همون قیمتی که مخواستم فروختمش به لطف الله…

    من رفتم مسافرت اصن تویه فروش ماشین دخیلم نشد به لطف رب فقد همیجور پول به حسابم میومد…

    این داستان فروش ماشین تمام شد….

    الله اکبر لعنت بر شیطان لعنت بر نجواهای ذهن…

    ما رفتیم که ماشین بخریم تا دوسه روز اول عالی بودیم هر چقدر روزها میگذشت و نجواها بلندتر میشدن….

    رفتم بیرون میدیدنم .ها پیاده ای …والا ماشین فروختم به لطف خدا …

    جواب ادمهااا

    نننننننننننننننننننننننننننننننننه مگه دیونه شدی ماشین فروختی حسیننننننننننننننن ماشین داره گیرون میشه چرا ایکارو کردی …

    میگفتم توکل به خدا اما بازم صدای نجواهااا بلند تر بود و من ترساهم بیشتر و من بی ایمان تر و من ترسو تر و هی داشتم اسم خدارو میوردم اما از قلبم نبود ارامش نداشتم

    خواب اروم نداشتم همش ترس و بی ایمانی وجودم رو گرفته بود….

    از فرداش رفتم تودیوار و سه تا برگ اچار پشت رو شماره تماس ورداشتم و زنگ میزدم به تک تکشوووون …(کل ایران)

    سر کار تو خونه و هر جایی که بودم…….

    یه روز خیلی اشوب بودم…

    همسرم مینا خانوم اومد بهم گفت

    حسسسسسسسسسسسسسسسسسین چرا ایقدر بی ایمان شدی تو…..

    نگاش کردم و اینجا بود که بغضم ترکید….

    و زدم توی پیشونیم…

    و توبه کردم و گفتم خدایااااااااااااااااااااااااا هر خیری که از تو به من برسه من فقیرممممممممممممممم

    من تسلیم تو هستم من تسلیم هستم رب من تسلیممممممممممممم……

    (این بعد از چند روز که داغون کرده بودم خودم رو با بی ایمانی و ترس اتفاق افتاد)

    بیخیال شدم و توکل کردم به خدااااااا….

    یه پنج شنبه شبی بود..

    گرفتم خوابیدم …

    صبح زود بیدار شدم طرفای ساعت هشت صب بود…

    گوشیم بالا سرم بود گفتم یه سر بزنم به دیوار …

    تا گوشیم رو باز کردم دیدم زد همون ماشینی که میخواستم با کارکرد کم تویه شهر خودمون ….

    گفتم الله اکبرررررررررررر خدایااااااااااااااااااااااااااااا نوکرتم دمت گرممممممممممممممم….

    سری بهش زنگ زدم ……و

    گفت بیا اره در جا رفتم و ماشین رو دیدم تا ساعت یک ظهر به لطف الله خریدمششششششششش….

    اینقدر گریه کردم و اینقدر از خدا معذرت خواهی کردم که نگو نپرسسسسسس…..

    خداوندا بیامورز گناهانم رو که نعمت هارو دگرگون سازد….

    خداوندا بیاموز گناهانم که اجابت دعها رو باز دارد…

    خداوند بیامورز ان گناهانم را که امید را قطع میکند…..

    استاد بینهایت ازت سپاس گزارم برای این مسیر زیبایی که به دستان تو توش قرار گرفتیم…

    خدایااااااااا شکرت بینهایت خدایا شکرت بینهایتتتت

    ما رَمَیتَ إِذ رَمَیتَ وَلٰکِنَّ اللَّهَ رَمىٰ ۚ

    خدا جون من بدون تو هچیی نیستمممممممم

    در پناه جان جانان رب العامین شاد سلامت و ثروتمند باشید….

    با عشق حسین عبادی بنده خوب خدا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 58 رای:
    • -
      حمید امیری Maverick گفته:
      مدت عضویت: 1269 روز

      بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

      «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَهً نَّصُوحًا عَسَىٰ رَبُّکُمْ أَن یُکَفِّرَ عَنکُمْ سَیِّئَاتِکُمْ وَیُدْخِلَکُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ یَوْمَ لَا یُخْزِی اللَّهُ النَّبِیَّ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ نُورُهُمْ یَسْعَىٰ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَبِأَیْمَانِهِمْ یَقُولُونَ رَبَّنَا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا وَاغْفِرْ لَنَا إِنَّکَ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ»

      (ﺍﻱ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ؛ ﺑﻪ ﭘﻴﺸﮕﺎﻩ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﺑﻪ ﻛﻨﻴﺪ، ﺗﻮﺑﻪ ﺍﻱ ﺧﺎﻟﺺ؛ ﺍﻣﻴﺪ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺗﺎﻥ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻣﺤﻮ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺯﻳﺮِ ﺁﻥ ﻧﻬﺮﻫﺎ ﺟﺎﺭﻱ ﺍﺳﺖ ، ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ، ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻱ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﻭ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ، ﺧﻮﺍﺭ ﻧﻤﻰﻛﻨﺪ ، ﻧﻮﺭﺷﺎﻥ ﭘﻴﺸﺎﭘﻴﺶ ﺁﻧﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﺭﺍﺳﺘﺸﺎﻥ ﺷﺘﺎﺑﺎﻥ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻰﻛﻨﺪ، ﻣﻰﮔﻮﻳﻨﺪ: ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ؛ ﻧﻮﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺎ ﻛﺎﻣﻞ ﻛﻦ ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻣﺮﺯ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻱ ﺗﻮﺍﻧﺎﻳﻲ (٨ تحریم)

      —————————————————————————

      سلام و درود به مهندس حسین جان عبادی بنده خوب و بینظیر خداوند.

      حسین کوکا میخوام جواب این کامنتت رو اینجا برات بنویسم. چون بازم کامنتت گزینه پاسخ نداشت.

      abasmanesh.com

      اول اینکه از این همه لطف و محبت و مهربانی و بزرگواری شما ممنونم حسین جان. واقعاً همیشه بهم لطف داری، چه توی کامنت های نورانیت که برام می‌فرستی و چه وقتایی که با هم تلفنی گفتگو میکنیم.

      همیشه فرکانست مثبته، همون حرفی که مسئول امور اداری بهت گفت، منم میگم، حسین جان خدا وکیلی هر وقت باهات حرف میزنم خیلی فرکانسم مثبت میشه.

      در مورد اجرا و کودکان سرطانی یه چیزایی رو بهم گفته بودی و حتی کلیپ برنامه تلویزیونی رو هم برام فرستادی. ولی نمیدونستم اینقدر چهره سرشناس و محبوبی هستی‌‌. الحمدلله رب العالمین. ولی من به شدت از شناخته شدن فراری ام. حتی در حد پیج اینستا و چندتا از دوستان که توی شهرمون یا بچه های بقیه پالایشگاه های عسلویه که می‌شناختند همونم برام آزار دهنده بود و نهایتاً اینستا رو تعطیل کردم.

      ماجرای برقکاری و نصب کولر و لباس کار شد، ضمن اینکه بینهایت تحسینت میکنم که اینقدر دست به ابزار و حرفه ای هستی ؛ یاد ماجرای خودم افتادم. چند روز پیش بود کولر خونه خازنش نیاز به تعویض داشت. با لباس کار مشغول کولر شدم. و بعدش خازن قدیمی رو باز کردم و رفتم نمونه اش رو خرید کنم با همون لباس کار رفتم. یه جایی توی یه خیابون شلوغ. یه بنده خدایی از کنارم رد شد یه جوری با احساس ترحم و دلسوزی بهم نگاه کرد، یه چی تو مایه های اینکه آخیش طفلکی جوون به این خوش‌تیپی کارگری می‌کنه. خنده ام گرفته بود. تو دلم گفتم حاجی اگه میدونستی من کجا کار میکنم اینجوری با ترحم نگاهم نمی‌کردی . وقتی نشستم توی ماشین گفتم من از کی اینقدر بیخیال شدم ، چرا نظر بقیه برام مهم نیست.

      البته موافق اینم نیستم که دائماً این مدلی باشم. ولی زمانی که درگیر کار میشم ، با لباس کار بخوام برم بیرون واقعاً نظر بقیه برام اهمیت خاصی نداره.

      (حسین میدونستی بهترین هدیه برای یه آدم فنی چیه ؟؟ یه جعبه ابزار حرفه ای، آی میچسبه)

      حسین خیلی عزت نفست رو تحسین میکنم. خیلی عالیه ، و همچنین خدا رو شکر میکنم که همسر بزرگوارت اینقدر باهات هم دل و هم مداره. خیلی تحسین برانگیزه. الحمدلله رب العالمین. الهی که همیشه حال دلت تون با توحید خوب و خوش باشه.

      بینهایت از کامنتت لذت بردم حسین جان ازت متشکرم.

      حسین جان ، انسان ارزشمند و بنده خوب خداوند، در پناه رب العالمین همواره شادکام و ثروتمند و سلامت و موفق باشید.

      «فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ»

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  9. -
    نیلوفر گفته:
    مدت عضویت: 419 روز

    بسم الله الرحمان الرحیم

    به نام پروردگارم، فرمانده و پادشاه جهان هستی

    سلام خدمت استاد عزیز و خانم شایسته و همه دوستان

    خداجونم هزاران مرتبه سپاسگزارتم، چند روزی بود که راجع به مسئله ای مردد بودم نمیدونستم باید چکار کنم(البته من قدم های اولیه رو برداشته بودم و منتظر نتایج بودم)،همش تو حالتی از نگرانی بودم

    همش به خداوند میگفتم خدایا بهم بگو، قدم بعدی رو بهم بگو ، بگو چکار کنم

    نشونه ها میومد که باید صبر کنم ولی نجواها نمیذاشت که اعتماد کنم

    بعدش نشونه اومد که روز شمار تحول زندگی رو شروع کنم و به مدت 40 روز(دقیقا بهم گفته شد 40روز) خودمو با این آگاهی ها بمباران کنم دیروز که جلسه 3 فصل اول رو گوش دادم موضوعش راجع به اعتماد به رب بود واقعا قلبم آروم شد گفتم خدایا شکرت بهم گفتی که بارم رو زمین نمیمونه خودت کارمو درست میکنی بعد که اومدم از سایت خارج بشم دیدم استاد فایل جدید گذاشتن یعنی وقتی دیدم عنوانش تسلیم بودن در برابر خداونده یعنی نمیدونین چه حالی شدم، واقعا خدایا بی نهایت سپاسگزارتم که چقدر قشنگ هدایتم میکنی، همش بهم میگی صبر کن تسلیم باش، الان نمیخواد تو کاری کنی، به من اعتماد کن و اجازه بده تا من برات درستش

    کنم

    یه داستانی براتون بگم از هدایت و گوش دادن به الهاماتم

    سال قبل همسرم تصمیم گرفت شغلش رو تغییر بده و کسب و کار خودش رو راه اندازی کنه، ماشین رو فروختیم که نصفش رو سرمایه کار کنیم ، برای این کار جدیدهم یه دستگاه نیاز بود و قیمتش هم بالا بود که ما اصلا همچین مبلغی رو نداشتیم ، خیلی هدایتی متوجه شدیم که میشه سفارش بدیم این دستگاه رو برامون بسازن و با قیمت خیلی پایین تر، شروع کردیم به تقلا کردن و دست و پا زدن (چون همسرم از کار قبلیش استعفا داده بود و نیاز مالی هم داشتیم و از پس اندازمون خرج میکردیم و باید سریعا یه کاری میکردیم) خلاصه به هر دری کوبیدیم و یک شرکتی رو پیدا کردیم که دستگاه هایی که می ساخت به ظاهر بهتر و قیمتش هم مناسب تر بود،همسرم چندباری رفت شرکت ولی موفق نمیشد که نمونه کارها رو ببینه چون کارگاه ایشون خارج از شهر بود و هر بار مسئله ای پیش میومد که جور نمیشد و چون یه شهر دیگه هم بود که با شهر ما چند ساعت فاصله داشت امکانش نبود که مدام رفت و آمد کنن

    این آقا یبار گوشیشو جواب نمیداد یه بار تو دفترش نبود و… همون موقع بهم گفته شد این آدم قابل اعتماد نیست، من به همسرم گفتم این یکم مشکوک و قابل اعتماد نیست، اگه قرارداد ببندیم و برای تحویل دستکاه بدقولی کنه چی؟ ولی خودمون رو توجیه کردیم نه دیگه قرارداد بسته میشه بعدشم اصلا چرا باید بدقولی کنه و…(بخاطر بی ایمانی که اگر با این شرکت قرارداد نبدیم دیگه نمیتونیم جایی رو پیدا کنیم که هم دستگاهش خوب باشه هم قیمتش)خلاصه با چند با رفت و آمد و زور و بلا هر جوری که شد ما مبلغی رو به عنوان پیش پرداخت کردیم یه قرارداد با این آقا بستیم که یه دستگاه 2 کیلویی (20 روزه )به ما تحویل بده، البته ما قصدمون دستگاه 5 کیلویی بود ولی گفته بود اگه 2 کیلویی باشه زودتر میتونم تحویلتون بدم، 20 روز گذشت، دستگاه رو نداد هر روز ما زنگ میزدیم جوابمونو نمیداد یا بهانه می آورد، حدودا 3 ماه با زنگ و تهدید گذشت همچنان دستگاه آماده نبود( و این بود نتیجه ی تسلیم نبودن و ما میخواستیم با هر زوری که شده یه دستگاه با قیمت مناسب و به خیال خودمون با کیفیت به دست بیاریم چون ایمان نداشتیم که خداوند توانا اگر ما توکل کنیم و بسپاریم به دست خودش و تسلیم باشیم همه کار میتونه برای ما بکنه) بعد چندماه که دیگه ناامید شده بودیم و دیگه کاملا متوجه شده بودیم این آقا به ما دستگاه نمیده(به شکایت کردن هم اعتقادی نداریم و دوست نداشتیم خودمون رو درگیر کنیم) گفتم خدایا خودت کمک کن، خودت یه دستگاه خوب بده ما واقعا دیگه نمیدونیم چکار کنیم ما که همه کار کردیم، ماشین فروختیم، کارگاه اجاره کردیم، بار خریدیم ، همه چیز کار کردیم ما ایمانمون رو ثابت کردیم چرا اینجوری شد واقعا؟(در صورتی که الان متوجه میشم که درسته ما همه کار کردیم ولی راجع به دستگاه باورهای درست نداشتیم وچون قیمتش بالا بود خیلی منطقی به این قضیه نگاه میکردیم)

    یه چند وقتی گذشت دیگه واقعا خسته شده بودیم گفتیم خدایا خودت کمک کن و کاملا تسلیم شده بودیم چون دیگه واقعا هیچ راهی نبود( همچنان فایل هارو گوش می‌دادیم)

    یروز یه حسی بهم گفت برو تو سایت دیوار تمام شهر هارو مارک کن و این دستگاه رو سرچ کن ببین شهرهای دیگه این دستگاه رو چه قیمت گذاشتن، چجوریه شرایطشون

    دیدیم یه شهر دیگه یه دستگاه فوق العاده عالی(آکبند) که برای یه شرکت معتبر و برند بود رو برای فروش گذاشته

    دیگه همسرم پیام داد بهشون گفت راه داره که قیمت رو پایین بیارید؟

    طی چند روز توافق این آقا چون چک داشت حدودا 200 میلیون اومد پایین تر از مبلغی که برای فروش گذاشته بود، درسته که تخفیف خیلی عالی ای بود ولی ما چون مبلغی دست اون شرکت قبلی داشتیم، پول نقدمون برای خرید این دستگاه هم کافی نبود، (چون این آقا چک داشتن فقط نقد میخواستن)

    خدا میدونه که چه دست هایی اومدن و کمک کردن و ما دستگاه رو خریدیم و خدا میدونه چه دستگاه با کیفیت و فوق العاده ای، با چه قیمت مناسبی ، چقدر پولش به راحتی جور شد، چقدر راحت بعد از چند ماه که پولمون نقد شد تونستیم بدهی ها رو بپردازیم و الان به لطف و یاری خداوند الان 3 ماهه کارمون شروع شده خداوند مشتری ها رو هدایت میکنه ب محصولمون و همه چیز عالیه

    من تو این قضیه با تمام وجودم متوجه شدم که تسلیم بودن، توکل، ایمان و همه چیز رو به دست خودش سپردن چه پاداش بزرگی داره

    و پاشنه آشیل من اینه که تفاوت قدم برداشتن بعد از الهامات رو با تقلا کردن باید افتراق بدم از هم،

    و من نباید دست و پا بزنم باید اجازه بدم خدا منو ببره تو مسیر شادی و لذت و خوشبختی و آسانی

    خداوندا سپاسگزارتم که در هر لحظه داری هدایتم میکنی و بی منت من رو اجابت میکنی.

    استادجان بی نهایت سپاسگزارتون هستم، فایل های توحید عملی و هرجایی که درمورد خداوند صحبت میکنید به حدی من احساساتی میشم که ضربان قلبم بالا میره و عاشق این حس و حالم‌. سپاسگزارم برای این فایل فوق العاده

    ان شالله چند وقت دیگه میام و از نتایج تسلیم شدن در برابر خداوند برای خواسته جدیدم که تصمیم گرفتم رهاش کنم و پاداش هاش براتون مینویسم.

    عاشقتونم

    خدارو بی نهایت سپاسگزارم که در جمع گرم و صمیمی خانواده عباس منش حضور دارم.

    خداوند یار و نگهدارتون.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 28 رای:
  10. -
    صفاگنجی گفته:
    مدت عضویت: 1748 روز

    به نام خداوندی که درهرلحظه مرا هدایت میکند و به من درهرلحظه میگوید که چه قدمی درمسیر خواسته ام بردارم

    سلامو درود بی نهایت به استاد عالی مقام و ارزشمندم،استادعزیز و توحیدی ام عاشق این صحبتهای گوهربار و الماس گونتونم،سیییری ناپذیرم ازین صحبتهایی که وصل میشه به توحید وتسلیم بودن در برابر پروردگار جهانیان

    استادجان آخه چقدر به موقع چقدر درزمان مناسب خداوند ازطریق شما بامن حرف میزنه‌و میگه کافیه فقط و فقط توحیدی عمل کنی،مثل ابراهیم تسلیم باشی تا خودم همه کار برات انجام بدم،همه چیز بشوم برای تو،فقط کافیه بهم اعتماد کنی و اجازه بدی تا خودم ازون بالا نقشه ی گنج رو بهت بگم

    خدای من دارم دیوونه میشم،اخه چقدر این آگاهی ها بر قلبو جانم میشینه،دوست دارم فرییاااد بزنم و به همه بگم بیاید تواین مسیر و از خان نعمت پروردگار به سادگی و عزتمندانه استفاده کنید

    استاد فکرمیکنم تازه دارم معنای تسلیم رو درک میکنم و بهش عمل میکنم،تا چندوقت پیش هم اونقدر دودوتا چارتا کردم دربرابر کارهایی که قراره خدابرام انجام بده و ازلحاظ روحی ضربه ها خوردم،در حدی که یک افسرده ی به تمام عیاربودم،و اجازه نمیدادم خدا منو به اون روشی که خودش بهتر میدونه هدایتم کنه

    من در طی تضادی که برام پیش اومد،یک خواسته ای واضح و مشخص برای خودم تعیین کردم،ولی بااون عقل پوک خودم فقط به اون روشی تکیه کرده بودم که فکر میکردم هم ازلحاظ هزینه و هم از جنبه های دیگه راحتتره،و با عقل منطقی خودم میگفتم همین روش آسونترین روشه و مطمئنم خداهم باروش من مهر تأیید رو میزنه!

    انگارکه من میخواستم به زور خداهم باهام موافقت کنه‌و بگه آره بنده ی عزیزم همینی که تو فکرمیکنی درسته،پس منم دنبالت میام و خودت بهترازمن میدونی!!

    دقیقا این حسو داشتم بین منو خدای قدرتمندم،که بااینهمه‌ کله شقی های که دربرابر روش خودم و روشی که خدا میخواست بهم بگه داشتم،دوباره بهم امید و نور قلب داد وگفت اشکال نداره میبخشمت،و دوباره دستمو گرفت و نقشه ی گنج‌رو دستم داد و بهم گفت از کدوم راه شروع کن به کندن…

    بخدا قسم وقتی دیگه ازلحاظ روحی چنان به عجز رسیدم که انگار اون لحظه دیگه غیراز خدا کسی رو نداشتم،حتی تو اون موقعیتی که ادم ازلحاظ روحی آسیب میبنه،عزیزترین فرد بهت نمیتونه آرومت کنه و حتی ممکنه ازتو مایل ها ازلحاظ فرکانسی فاصله بگیره،و نتونه برات کاری انجام بده

    قشنگ میفهمیدم اینو فقط خدا میتونه از عهدم بربیاد و ارومم کنه،و بشرطی که تسلیم بشم وبگم خودت نقشه رو نشونم بده،من باعقل پوک خودم میگفتم فلان روش و فلان مسیر بهترین مسیره،چون تحقیق ها درموردش کردم،ولی وقتی که نتیجه نگرفتم که هیچ،بلکه با دماغ هم اومدم روی زمین،اون وقت ازخدا عاجزانه طلب مغفرت و هدایت درست کردم

    استاد نمیدونم چطور بگم که چقدر خدا سریع پاسخ میده و دل هارو برات نررررم میکنه وقتی که ببینه تو تسلیم واقعی شدی و اجازه دادی تااون کارهارو برات انجام بده

    وقتی همون شبی که بخاطر یک بگو مگوی بین منوهمسرم دلم از همه‌چیز کنده شد و ازخدا خواستم تا اون بهم بگه چکار کنم،دوروز بعدش بخاطر همون مسئله ای که باهمسرم داشتیم،خیلی بی هیچ‌مقاومتی بهش گفتم من فلان چیز رو میخوام ولی نمیدونم چیکارکنم،هم فلان خواسته رو میخوام هم نمیدونم از چه راهی پیش برم

    انگار همسرم منتظر این حرفم بود،و بلافاصله یک راهی رو بهم‌پیشنهاد داد که بازهم عقل پوکم مقاومت نشون داد و گفت این روش هزینه ی زیادی میطلبه،ولی یهو بخودم اومدم گفتم نه حتما این مسیردرستیه….چی بشه که من بی هیچ‌مقاومتی به همسرم فلان خواسته رو درمیون بذارم و ایشون خیلی سریع اون روشی که من‌مدتها باهاش مقاومت داشتم پیشنهاد بده و دوباره یه چیزی ته قلبم راضی باشه و بگه‌حتما همین برات بهتره

    استاداتفاقی که افتاد،وقتی که من مقاومتمو کنارگذاشتم و اجازه دادم خدا ازطریق همسرم که این روش رو‌پیشنهاد داده هدایت کنه،اون بهایی که باید بابت او چیزی که من نیازداشتم پرداخت میکردیم،همسرم پرداخت کرد،وقتی پرداختش کرد،اون طرف شماره ی کارت همسرم رو گرفت و یک چهارم اون هزینه رو قبول کرد ومابقی هزینه رو برگشت زد!

    یعنی من متحیرشدم که چرا اون طرف دلش نرم شد و هزینه ای که انقد من بابتش مقاومت داشتم،یک مقدار خیلی کمی رو ازش برداره و بقیه ی اون رو به حساب همسرم برگردونه،واقعا یک معجزه ی الهی بود و هیچ وقت نباید این رو فراموش کنم

    من این مدت داشتم بخاطر هزینه ی زیادش مقاومت نشون میدادم و میگفتم همین روشی که فلان نفر اینهمه بابتش بها میگیره من خودم بلدم،ولی وقتی اجازه دادم که همون نفر روشش رو بهم بگه که درمسیر خواستم قدم بردارم،دیدم که چقدر اون مسیر رو انگار برام آسونتر کرده،چقدر بهتر همه چیو تنظیم کرده که کدوم کار رو چه موقع انجام بدم،اصلا به طرز عجیبی همون روش قبلی خودم رو تنظیم تر کرده و زمان مناسبترش رو بهم گفته که چه موقع چکاری انجام بدم

    اگه به روش خودم بود شاید سالهای سال باز تقلای وحشتناک به خواستم میرسیدم،ولی وقتی اجازه دادم خدا منو درمسیر درست هدایت کنه و تسلیم فرمان اون شدم،دقیقا تواین مسیری که الان دارم حرکت میکنم یک احساس اطمینان و قلبی وپرازآرامشی وجودم رو احاطه کرده و خودمو بیشتر احساس میکنم که به هدفم دارم نزدیکو‌نزدیکتر میشم

    اصلا وقتی چهره ی اون فرد رو میبینم که این روش رو بهم گفت،انگار فکر میکنم چهرش چهره ی خداهست و خدا داره بااین چهره وبااین فرد منو به خواستم نزدیک میکنه

    وقتی اون فرد رو میبینم و بهم میگه که حالا این کاررو انجام بده،بایک اطمینان قلبی بهش چشم میگم و انجام میدم،واقعا فکر میکنم خوده خوده خداست که بهم میگه چکارکن،و به طرر جادویی من مقاومتم برداشته شده و بدون هیچ‌چونو چرایی دارم تومسیر رسیدن به خواستم حرکت میکنم

    دوست دارم وقتی به خواستم رسیدم بیام همه چیز رو واضحتر و مشخص تر بیان کنم،ولی تاهمین حد میگم که تسلیم بودن واقعی دربرابر پروردگار همه چیز رو رو به جلو‌پیش میبره

    اِممممکان نداره کسی تسلیم نباشه و به خواستش برسه،اممکان پذیر نیست…

    خداروشکر ازلحاظ روحی هم حدود چندهفته ای بسیار عالی شدم و در ارامش خاطر بیشتری دارم مسیرزندگیمو ادامه میدم

    یجورایی بااین تسلیم شدنم،بهتر هم باخودم به صلح رسیدم،بیشتر فهمیدم که خدا بی نهایت روش داره،بی نهایت دست داره که اگه اجازه بدی اون میتونه به راحتی چرخ زندگیت رو روون کنه

    اصلاخیلی روحم به ارامش رسیده،و ان شالله به زودیه زود وقتی به خواستم رسیدم بهتر درموردش صحبت خواهم کرد

    فقط اینو بگم که ما خیلی وقتا بخاطر ذهن محدودی که داریم و بخاطر عدم باور به فراوانی فکر میکنیم خوب این روش هزینش زیاده و برای ما که خیلی پولشو نداریم این روش مناسبی نیست

    اما بخداقسم من این رو هم دیدم که اون نفری که چندملیون تومن بابت کارش دریافت میکنه تابهت بگه‌چکار کن،به راحتی نصف بیشتر پول رو برگشت زد و گفت به شما تخفیف ویژه خورده و فقط با دویست هزارتومن اون فردِ متشخص و کارشناس کار مارو راه انداخت!!باورتون میشه!به همین راحتی خدا بهم گفت بیا اینم هزینه ای که بابتش مقاومت داشتی و نگران بودی که این هزینه برای همسرم زیاده وعملا خودم‌هم یک درامد ثابتی نداشتم که بتونم پولش رو پرداخت کنم،به همین خاطر خدا ازین لحاظ هم حواسش بهمون بود،و فقط ازطریق این شخص محترم به گفت این روشی که او قبلا پیش میرفتی بهتره تو این زمانها انجامش بدی!

    به همین راحتی مسیر منو تنظیم تر کرد و کاار رو برام آسونتر کرد و به احتمال قریب به یقین مسیر رسیدن به خواستم رو‌کوتاه تر کرده

    بازهم نمیدونم ولی مطمئنم این همون روشیه که خدا بهم باید میگفت و من قدم برداشتم،چون این مدت احساس بسیار آرامی دارم

    استاد افرین به شما که به این درک واقعی رسیدید که تسلیم بودن یعنی احساست همراه بااون تسلیم آرومه،دیگه نکران نیستی،استرس نداری،ناامیدی نییتی و‌میگی حتما همینه که خدا میگه،من ننننمیدونم من فقط تسلیمم و اجازه میدم که اون منو به ساحل برسونه…

    باید پارو‌نزد وا داد باید دل رو به دریا داد،

    خودش میبردت هرجا دلش خواست

    بهرجا برد بدون ساحل همونجاست

    استاد گرانقدرم بی نهایت بی نهایت بار ازتون سپاسگزارم که این صحبتهای گوهربارتون رو باعشق باما به اشتراک‌میذارید

    من نیازدارم که هزاررران هزار بار این فایل رو با فایل جلسه ی چهارم قدم پنجم،جلسه ی دوم قدم هشتم و جلسه ی سوم قدم هفتم گوش فرابدم،تامعنای واقعی تسلیم و رهایی رو بهتر درزندگیم درک کنم وعمل کنم

    استاد نمیدونید بااین جلسات در قدمها چه اشکهایی که من نریختم و چقدرخودمو ضعیف دیدم دربرابر پروردگارم،که اون همه چیزه همه چیییز و اونه که درهرلحظه هدایت میکنه بندگانش را،و هیچچچ ناعدالتی درجهان نیست،همه ی ما براساس عدالت واقعی توسط خداوند داریم زندگی میکنیم

    هیچ بی عدالتیی درکارنیست،وهرکسی هرکجاهست سرجای درستشه،و هرکسی که مزه ی تسلیم بودن واقعی رو چشیده زندگی لذتبخشی رو هم چشیده…

    دوست دارم ساعتها درمورد تسلیم حرف بزنم که چقدر همه کار میکنه برات…

    سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر

    لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم

    توکلت علی الحی الذی لایموت والحمدلله الدی لم یتخذ صاحبه ولا ولدا ولم یکن له شریک فی الملک ولم یکن له ولی من الذل وکبره تکبیرا…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 22 رای: