تسلیم بودن در برابر خداوند - صفحه 3 (به ترتیب امتیاز)

831 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    علی قادری چاشمی گفته:
    مدت عضویت: 2047 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام

    سلامی از یگانه وجود یکتای عالم به تمامی بهترین مخلوقات

    خدایا ممنونم که مرا در زمان مناسب و در مکان مناسب به شنیدن و دیدن چنین آگاهی های نابی رساندی

    خدایا ممنونم که نیروی دستانم شدی تا بنویسم و از الطاف و نعماتت که برایم سخاوتمندانه فراهم نمودی بگویم

    هر چه بیشتر می گذرد عمق درکم از تسلیم این فراتر از واژه و مفهوم بیشتر می شود و بیشتر می فهمم که آنرا را نفهمیدم

    سید حسین عباسمنش چه خوب از مثال هایش گفت که توانست تسلیم ندای امیدبخش تو بشود در زمانی که به حکم عقل هیچ نشانه ای دیده نمی شد. تو در هر لحظه می گویی ولی این من موهوم، این ذهنیت مشوش سرشار از منیت ها و ترس ها و تردیدهاست که حجاب شنیدن ندای رهایی بخش تو می شود.

    یادم هست که سال گذشته بعد از ماهها ممارست در کنترل ورودی ها، میلی درونی مرا به خلوت در دل طبیعت می کشید. یادم هست که این میل بعد از دیدن نشانه ای در من بیشتر شعله کشید. چیزی درونم می گفت به سوی آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی بروم.

    یادم هست که این ایده را با دوست همفرکانسی و یار غارم در میان گذاشتم و او پیشنهاد رفتن به جنگل لفور را به من داد. من قبول کردم و آخر هفته را با هم به آنجا رفتیم و خیلی هم خوب و خوش بودیم و تجربیات روحانی خوبی داشتیم.

    وقتی برگشتم باز میل و ندای درونی شعله اش فرو ننشست و احساس غریبی داشتم که هنوز آنچه که می بایست را انجام ندادم.

    دوباره با دیدن نشانه در کمتر از نیم ساعت تصمیم سفر به خرقان رقم خورد و هماهنگی های لازم برای کارم انجام گرفت و وسایل کمپ چند روزه در جایی بیرون از خانه و دور از شهرم آماده شد.

    واقعا نمی دانستم که کجا می خواهم بروم، فقط می دانستم که باید بروم به خلوت، جایی در دل طبیعت، باید لبیک را جاری شوم

    صبح زود حرکت کردم، اولین مقصدی که مشخص تر می دانستم قلعه نو خرقان بود.

    در مسیر سلامی به محضر حضرت بایزید عرض کردم ولی نتوانستم آنجا زیاد توقف کنم، بعد به سمت قلعه نو خرقان حرکت کردم. وقتی به آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی رسیدم برای استراحت و خوردن غذا وارد محوطه شدم. همینطور که مشغول گشت و گذار در محیط اطراف آرامگاه بودم جمعی توجه ام را به خود جلب کرد، جلوتر رفتم درویشی را دیدم که توجه افراد متوجه او شده بود. ذهن شروع به قضاوت کرد اما دل می گفت برو و بشنو.

    وقتی که نزدیک رفتم و سخنانش را شنیدم تازه فهمیدم که که راه کاملا درست و دقیق و بر اساس هدایت است و اینجا همانجایی است که دو هفته است که این میل درونی ندایم می دهد.

    کار به جایی رسید که درویش عارف میهمان سفره من شد و من نیز بعد از آن میهمان خانه اش

    بعد از همصحبتی جانانه با او، مسیرم به سمت جنگل ابر کشیده شد و جریان هدایت مرا در پوشش ابری جنگل در انتهای روز به یک موقعیت دنج رساند.

    حقیقت اینست که ذهن و حواس محیطی فقط در سطح دریای ادراک بازی می کنند و یارای درک عمق نیستند ولی این روح و قلب است که از درون قلابی بر جسم می اندازد و او را به عمق ادراک می کشاند.

    بعد از اینکه مستقر شدم و چای آتشی و غذایی خوردم، ندای درونم می گفت که در این تاریکی جلوتر برو و کمی در این خلوت بالای درختی مراقبه کن، من هم سراپا تسلیم شدم و عمل کردم.

    در آن ساعات پر درک و درس گویی زمان معنای خودش را از دست داده بود و من قرار بود که در آنجا باشم و با صحنه هایی روبرو شوم.

    صحنه های از جنس سکوت آرامش و بعد؛ ترس و وحشت و تردید. چون وقتی که می خواستم از درخت پایین بیایم و به چادرم برگردم متوجه صدایی در زیر درخت شدم.

    خداااااای من

    خرس

    آری اشتباه نمی دیدم خرس آنجا بود.

    ترس زبانه کشید و وحشت در درون ذهنم منفجر شد، اما هیچ حرکت و صدایی به بیرون نشت نکرد. آه از این درون ذهن!!!!! که همه چیز در درونش اتفاق می افتد و توهم و قیل و قال اوست.

    فضای آکنده از ابر و بارش شدید شبنم و مواجهه ای با یک خرس در شب تاریک، ترسی را بر ذهن وارد کرده بود که احساس سیخ شدن موهای سر را برای اولین بار در عمرم در آنجا تجربه کردم.

    اما ندایی هم محکم می گفت: که من هستم و برگی بی اذن من از درخت نخواهد افتاد و اگر تو الآن اینجایی با هدایت من است و تو تحت حمایت من هستی.

    ماندن در آن موقعیت و خوابیدن در چادری که آنجای بر پاکرده بودم برای ذهنم غیر منطقی و ناامن می نمود ولی از نظر دل کاملا لازم بود. چون من رفته بودم که چیزی را یاد بگیرم و بشنوم و قرار نبود که با اولین چراغ قرمز مسیرم را تغییر دهم.

    شب را با همه سر و صدا ها و ترسهای توهمی ذهن در چادر ماندم و از خدا خواستم که که خوابی خوب و صبحی با طراوت داشته باشم و همین هم شد. آری اجابت شد.

    صبح که بیدار شدم و آرامش و انرژی طبیعت را تجربه می کردم سرشار از رضایت و امید بودم و مراقبه و تفکراتی خوبی داشتم اما هوا همچنان پر از ابر و مه و شبنم بود. آنقدر این فضا برایم لذت بخش بود که هیچ گلایه ای در کار نبود. در طول روز که مشغول مطالعه در خلوتم بودم، درخواستهایی در ذهنم به وجود می آمدند که من خیلی درگیرشان نشده بودم.

    شب دوم فرا رسید و شدت شبنم به حدی بود که از درز دوخت های چادرم قطرات آب به داخل آمده بودند و زیر پایم خیس و سرد شده بود و من برای چنین شرایطی آمادگی نداشتم. هوا هم سردتر و شبنم آن شدید تر شده بود و ذهن فریاد بلند تر را همراه با ترس کرده بود که برگرد. اما جایی برای برگشت وجود نداشت و فاصله من تا خانه بیش از پنج ساعت بود. آنجا معنی خراب کردن پل های پشت سر را خوب فهمیدم. راه برگشتی وجود نداشت و به خودم گفتم که این یک فرصت برای رشد است، این چالش برای تو طراحی شده تا قویتر شوی، این سردی و خیسی و سختی هم برای جسم و ذهن و هم برای روحت نیاز است. دوباره نداهای امید بخش الله بود که مرا با آرامش و استقامت و اطمینان رساند و شب به ظاهر سخت را به ملاقات صبح بردم.

    صبح بعد از برخاستن احساس اعتماد به نفس و آرامش خاصی داشتم. دیگر ندای درونم را بهتر می شناختم چون ذهنی دیگر وجود نداشت. در دل طبیعت وقتی با نسیم باطراوت صبح برمی خیزی و اولین ورودی ها از انرژی پاک طبیعت به جسم و جانت وارد می شود دیگر خروجی جز آرامش نمی تواند باشد. آنجا بود که معجزه صبح طبیعت را درک می کردم.

    شروع به پیاده روی کردم و با گله داران آن اطراف سلام و خوش و بشی داشتم و مشغول گشت و گذار و عشق بازی با خویش خویشم شدم.

    اینجا بود که ابر و مه بالا رفت و من فضای سر سبز و مملو از درختان زیبا و بینظیر اطرافم را با وضوح و شفافیتی به نظیر می دیدم و اولین درخواست دیروز که در ذهنم داشتم را ملموس تجربه کردم. در مسیر برگشت به مکان کمپ از هر راهی که دلم می خواست و مطلوب بود گذر می کردم تا اینکه دومین درخواستم را هم اجابت شده دیدم. یک ظرف پر از مایع آتشزنه!!!! آری آتشزنه. رطوبت هوای جنگل ابر چوبها را خیس کرده بود و من هم تنها وسیله ام برای ایجاد آتش کبریت بود، چون یادم رفته بود که نفت یا بنزینی با خود بگیرم. و اینجا بود که شکر و سپاس گزاری ام از این خدای نزدیک و سریع الاجاب فوران کرد.

    هنوز که هنوزه به اتفاقات هدایتی جنگل ابر فکر می کنم و از اینهمه اجابت و قدرت و دقت و هدایت متحیر می شوم.

    شروعی هدایتی و ملاقات با یک عارف و مواجهه با یک خرس و اجابت درخواستها آنهم یک به یک، نهال ایمانی تازه را در درونم غرس می کرد تا بخواهم تصمیمات جسورانه ای بگیرم و وارد ناشناخته های جدیدی در زندگی بشوم

    همه اینها نتیجه یک تسلیم شدن بود و چه برکتی و نعمتی با خود به همرا دارد این تسلیم

    خدای خوبم تو بودی که مرا به این قله بردی و شیرینی فتح را به من چشاندی

    خدای خوبم تو هستی که این سطور را می گویی و می نویسی

    خدای خوبم تو خوب بر این روزها و این شرایط و خواسته هایم آگاهی

    خدای خوبم گشایش رزق و رحمت و برکتت را به زندگی ام بیش از پیش کن چراکه تویی رحمان و رحیم، تویی وهاب و عظیم، تویی غفور و حلیم

    الحمد لله رب العالمین

    الرحمن الرحیم

    مالک یوم الدین

    ایاک نعبد و ایاک نستعین

    اهدانا الصراط المستقیم

    صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و لا الضالین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 71 رای:
    • -
      ناعمه احمدی گفته:
      مدت عضویت: 1281 روز

      به نام خدای بخشنده و مهربانم

      سلام ب دوست خوبم، علی جان

      نمیدونی چقدر مسخ کامنت های این فایل شدم، و همش میگم خدایا این بچه ها چقدررر خوبن، یکی از یکی بهتر، کامنت بعدی بهتر و باز بهتر، ب خدا گفتم این کامنت ها خیلی ارزشمندن باید در خلوت ترین و مقدس ترین تایم بشینم بخونم و بشنوم وقتی دست بنده هات رو گرفتی، بخونم از لطف و محبت های بی دریغ ات و ذهنم را با هزاران الگو بمباران کنم ک منطق های قوی بسازه برای آینده ام.

      ممنونم ک تجربیات ات رو ب اشتراک گذاشتی، بسیار زیبا ب قلم میاری حرف های توحیدی ات رو و البته تجربیات توحیدی ات رو.

      ترس از تاریکی را گفتی، ب یادم اومد پارسال وقتی جلسات عزت نفس رو گوش میدادم و استاد گفتن برید تو دل ترس هاتون، من برنامه چیدم ک من نه او برنامه ای چید و گفت اون خرابه ی پشت خونه تون رو می بینی؟ گفتم اره هر شب از پنجره اتاق می بینم اش، گفت برو اونجا. دو شبی بالا و پایین کردم ولی شبی دیدم شرایط اش مهیاعه و خونه کسی نبود، گفتم امشب باید برم، رفتم و در تاریکی مطلق شب اونجا وایستادم و صدای باد و تکون خوردن برگ درختا و نسیمی ک ب صورتم میخورد و غرور و افتخاری ک نصیبم شده بود ؛) یادمه خیلی ترس برم داشته بود، من اونجا؟ چیکار داری؟ اگر کسی ببینه ات چی میخوای بگی؟ چه دلیلی میاری؟

      یادمه گفت تا آخر برو و دستت رو ب اون دیوار بزن و برگرد، گفتم خدایا من تا اینجا اومدم ایمانم رو نشون دادم، بسه دیگه بزار قدم هارو تکاملی بریم جلو. نرفتم، چون نوری دیدم از جمعی از افراد ک هرشب میرن برای مواد، ترسیدم و ادامه اش ندادم و عقلم پیروز شد. :/

      ولی خیلی ب خودم افتخار کردم ب حفاظت خداوند افتخار کردم، وقتی اونجا توی تاریکی ایستادم و گفتم دیدی، دیدی تاریکی یعنی نبود نور؟ دیدی همون خدایی ک در روز از تو محافظت میکنه در شب هم حضور داره؟ باید ایمان محکم تری بسازم، باید تجربیات این چنینی رو بیشتر تجربه کنم.

      مورد بعدی ک گفتی سفرم ب یاد اومد. سفری ب سوی خودش، یادمه شب قبلش، اسم آلارم ساعتی ک میخواستم بیدار شم رو نوشتم سفر ب سوی خودش، ک صبح ایمانم نلرزه و ب یاد بیارم. هیچ پلنی نداشتم، فقط برو ترمینال، بقیه اش با من، کجابمونم؟ اون با من. هزینه اقامتم اگر کم بیاد چ؟ وای خدایا چه تجربیاتی بود. آدم وقتی شجاعت هاش رو ب یاد میاره چه حس خوبی میگیره. چالش رفتن ب دل ترسم و اعلام کردنش ب پدر و مادر، وای پدرم ک بت بود برام. ولی من ایستادم و گفتم من چند روز آینده میرم سفر، چون الگویی نداشتم میترسیدم قبول نکنن. ولی گفتم خدایا موسی رفت با فرعون صحبت کرد، ایشون ک پدر عزیزم هست، خودت حلش کن. اعلام کردم و دیدم بندگانش مثل موم تو دستم نرم شدن.و ذهن فقط با نجواهاش میخواست جلوی من رو بگیره.

      من هم هدایت شدم ب جنگل ابر و ییلاقی زیبا، دیدم اومدن تک تک بنده هاش رو، یادمه میگفتم خدایا فقط میخوام خودت رو بهم نشون بدی تو این سفر، من مهمان تو ام، ببینم چیکاره ای؟

      ب یاد دارم توی اون ییلاق ب من گفت تا تاریکی شب بمون باز هم نموندم ؛)). تابعدازظهر و غروب آفتاب و تاریکی کم و بیش موندم، همه افرادی ک اونجا بودن رفتن و من دقایقی تنها شدم با هوایی ک بیشتر ب تاریکی میرفت، ترسیدم ک راه برگشت اقامتگاه رو گم کنم، سریع آماده برگشت شدم، گفتم خب خدایا بسه دیگه تا اینجاش رو اومدم.

      حتی یادمه حلیمه خانم عزیز صاحب اقامتگاه اومده بود تو کوچه های محل و دنبال من میگشت و میگفت تو کجایی چرا انقدر تو نترسی دختر، از اول روز اقامتم دهنش باز مونده بود ک چرا یه دختر تنها اومده، یادمه یه شب ک مهمان داشتن منو صدا زدن رفتم تو حیاط و جلسه نصیحت کنون برام گذاشتن منم میگفتم بله چشم انشالله درست میفرمایید، حالا قلبم میگفت کجای کارید دوستان من پشتم ب خدا گرمه، هرچه ما از حفاظت خدا می گفتیم اونا میگفتن آره درسته ولی ….، و سکوت و چشمی گفتم و خدافظ شما.

      حتی همون حس منو نصفه شب بیدار کرد و گفت برو رو بالکن، حس تنهایی خوابیدن و تنها موندن اونم تو شهر غریب، حالا برم تو بالکن سکوت و تاریکی محض، باز دقایقی وایستادم و گفتم خب خدایا بسه دیگه بریم داخل ؛)، نصفه و نیمه ول میکردم. ولی همونم خیلی خوب بود برام.

      ب قول شما این قدم ها جسارت هایی رو در ما بوجود میاره برای رفتن در دل ناشناخته های بعدی، شاید اون لحظه ذهن بگه خب حالا الان وسط تاریکی وایستادی خب چه نتیجه ای گرفتی؟ چه سودی داشت برات؟ پول اومد تو حسابت؟ خدا بهت معجزه نشون داد؟ و میخواد دست کم بگیره اون اقدام رو، همون حرکتی ک تا یه دیقه قبلش میگفت عمرا اگر بتونی انجامش بدی.

      خیلی تحسین تون میکنم، خرس، تنهایی چادر زدن در دل تاریکی جنگل قدم زدن!!! وای ک خدا ب اندازه ایمان هرکس بهش پیشنهاد میده، و شما خوب ایمان تون رو نشون دادین. تحسین تون میکنم، یه الگوی خوبی شدین برام، ک دفعات بعد انشالله پام رو وسیع تر بزارم، داستان استاد هم خیلی بهم کمک کرد، ک خدا حتی دل بندگان معتادش رو هم برات نرم میکنه، معجزه میکنه همه چیز اونه، حتی تو دل همون بنده اش، حتی توی خرس.

      یه حسی بهم گفت اینجا بنویسم مشابهت های کمی تسلیم بودنم رو ؛) ، همون درصدی ک عمل کردم مرا بسیاااار رشد داد، باشد از این اقدامات و شیرینی افتخار بعدش. در پناه الله شاد و ثروتمند باشی دوست توحیدی خوبم.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
      • -
        علی قادری چاشمی گفته:
        مدت عضویت: 2047 روز

        سلااااااااااااام ناعمه خانم دوست داشتنی

        چطوری عزیز

        خیلی خوشحالم که دوباره می تونم با تو صحبت کنم

        یکی از بهترین و لذت بخش ترین کارها برای من نوشتن در این سایت از درک ها و تجربیاتی که دارم هست. وقتی که در یک فضای احساسی خوب قرار می گیرم. کلمات و جملات با تنظیم و ترتیب دلپذیر جاری می شوند و بر صفحه های این سایت تزیین می شوند.

        مرا به یاد مکاتباتمان از تجربیاتی که داشتیم انداختی، مخصوصا تجربه زیبایت از فیلبند :))

        وقتی که من هم به این تجربه هدایتی ام در ماندن در جنگل ابر فکر می کنم برای خودم هم اینهمه جسارت و کنترل ذهن جالب است. یاد حرف استاد در مورد کنترل ذهن خوبی که در موقع دزدیده شدن تاکسی داشت می افتم که می گفت: وقتی به اینکه چطور خیلی خوب ذهنم را کنترل کردم و رفتم خوابیدم فکر می کنم و این که چطور هدایتی توانستم اینگونه رفتار کنم حیرت می کنم.

        حالا این داستان برای من هم به نوعی رخ داده و برای خودم حیرت آوره که با چه هدایت و جسارتی در آن مکان بودم و ماندم.

        ولی یکی از بزرگترین درسهایی که از آن تجربه داشتم خراب کردن پل های پشت سر بود که به لطف قرار گرفتن در آن لوکیشن خداوند به من آموخت. این ماه ها در پروسه تغییر و تحولاتی جدید با تجربیاتی جدید قرار گرفتم و ترسی که از وارد شدن به موقعیت های شغلی جدید بدون هیچ تضمینی را در درون داشتم را تا حدودی پشت سر گذاشتم.

        در این روند روزهایی بود که در احساس استیصال و درماندگی خاصی گیر می افتادم چون درسهایی را که از حرف های استاد یاد نگرفته بودم را در این پروسه جهان با بهایی اضافه به من می آموخت و البته که هنوز هم ادامه دار است.

        موضوعی که در این پروسه اهمیت و تاثیرش را بیشتر فهمیدم بمباران ذهن با ورودی های صحیح و سالم بود، چونکه ذهن در هر لحظه نیازمند خوراکی برای نشخوار هست و این انتخاب با ماست که به چه چیز توجه می کنیم. دوباره این روند را با جدیتی بیشتر از سر گرفته ام و آرام آرام نشانه ها را هدایتی دریافت می کنم.

        یکی از نکات قابل توجه در این مسیر استفاده از تمرین ستاره قطبی برای کد نویسی خواسته هایم بود که به طرز فوق العاده خوبی جواب می داد. یعنی زمانی که خواسته منطقی و متناسب با نیاز و فرکانسهایم را می نوشتم هر کدام با فاصله های زمانی خاص خودشان اتفاق می افتادند و هر بار با رسیدن به آنها تصمیم می گرفتم که آیا دقیقا این خواسته را می خواهم و این خواسته به صلاحم هست یا چیز بهتری می خواهم.

        ناعمه جان شاید یادت هست که در کامنت های قبلی ام نوشته بودم که به سمت علاقه ام که آموزش هست حرکت کردم و به آن رسیدم، وقتی که آنرا تجربه کردم به این نتیجه رسیدم که این خواسته دقیقا آنچیزی که می خواستم نیست، یعنی آنچه که فکر می کردم به نوعی از خلاء ها و کمبود های کودکی ام سرچشمه می گرفت و بیشتر هوس بود تا هدف.

        بعد از یک روند نه چندان صعودی دوباره به این موضوع رسیدم که باید افکارم از جنس مسیر باشد و نه مقصد.

        حالا بعد از چند ماه فراز و نشیب فرکانسی که از بریدن قسمتی از بندهای وابستگی و خراب کردن کمی از پل های پشت سر تجربه کردم بیشتر به این حقیقت که همه چیز در وجود خود من دارد اتفاق می افتد پی بردم و اینکه من با همان تجربه گر واحد هستی یکی هستم و قرار بر این بود که از مسیر بودن به شدن نهایت لذت را ببرم.

        خدارا شاکرم که همیشه هدایتم می کند و با من است

        خدا را شاکرم که محبتی را در تک تک صفحات این سایت جاری کرد و همچنین در دل تک تک افراد این سایت تا برای هم از عشق شان بنویسند و با هم از تجربیات متفاوت اما یکتایشان صحبت کنند.

        ناعمه جان از اینکه دوست خوبی مثل تو دارم خدارا شکر می گویم.

        دوستت دارم

        در پناه خدای مهربانی ها باشی

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
        • -
          ناعمه احمدی گفته:
          مدت عضویت: 1281 روز

          سلام علی جان دوست خوبم

          ممنونم برای نوشتن تجربیاتت برام، مطمئنم ب زودی ب هدف و رسالت قلبی ات هدایت میشی، خیلی برام جالبه غالب کامنت هایی ک توی این فایل اومده بچه ها نوشته بودن ما منتظر هدایت خدا هستیم و تسلیم ایم ک راهو بهمون بگه ما هیچی نمی دونیم.

          خودمم هم یکی از همون افرادم، دنبال رسالتم میگردم، قلبم آزاد شدن از مغازه را فریاد میزند، مثل آزاد شدن از کار کارمندی. اقداماتی انجام دادم، قرار نیست تمدید قرارداد کنم، اتفاقا امروز مستاجر جدید اومد برای مغازه به هیچ وجه پشیمانی وارد قلبم نشد. قلبمم آرام عه، راضی عه از این تصمیمی ک گرفتم، نمیدونم جای من کجاست ولی میدونم جام اینجا نیست.

          اطرافیان شاید درک نکنن، ولی من فقط میگم اینکارو تجربه کردم دیدم برای من نیست، با اینکه درسها داشت برام و من کلیییی نتیجه گرفتم هم از لحاظ شخصیتی هم باورهام، هم ایمانم، اعتمادبنفسم، خدا را در تک تک روزهای این یک سال دیدم و ب من درس کاسبی میداد. ولی من باز بهتر و لذت بخش ترش را میخوام.

          ما چیزی جز تجربه کردن نیستیم، من اومدم فقط ب این دنیا ک تجربه اش کنم و برم، ک خودم رو تجربه کنم و برم، از مسیرم لذت ببرم، شخصیتم در هر قدم بزرگتر بشه، و بهفمم این نبود خب بریم سراغ بعدی. و خدا را در تک تک هدایت هاش ببینیم. اصن مگه زندگی چیزی جز حرکت کردنِ؟

          میدونی خیلیا ینی 99 درصد جرئت رفتن ب دل ناشناخته هارو ندارن، ایمان ب غیب عه. من نمیدونم قراره چیکار کنم ولی قلبم خیلی روشنه وقتی ب آزادی بیشتر فکر میکنم قلبم باز میشه و میگم خدایا ینی چه جایزه ای قراره بهم بدی؟ من از ذوق می میرم بهم بگو ؛)

          و میدونم تغییر و جسارت در دل خودش نبوغ داره، یه پله رو ب جلو داره، کلی جایزه های خوب داره و من عاشق جایزه گرفتن از خدام. میخوام خودشو بهم نشون بده، هدایت اش رو میخوام، میخوام یه مدار ایمانم قوی تر بشه، میخوام خودش بچینه برام. برات می نویسم ب زودی ک خداوند چطور هدایتم کرد ب مرحله بعدی زندگیم. من هم در پی رسالت قلبی ام هستم، خداوند هدایت مون کنه، کلی کامنت خوندم از بچه ها در این زمینه و کامنت شماهم تایید دیگری، خدا بهم میگه نگران نباش من هدایتت میکنم.

          مرسی ک از اهمیت کنترل ذهن و بمباران کردن ذهن با آگاهی های هدایتی خدا، گفتی. واقعا جواب میده، من گاهی میگم خدایا اگر تو نبودی، اگر سایت و آگاهی هاش نبود، اگر فایل های استاد  نبود، اگر قرآن نبود من چطور میخواستم از پس این نجواها و بزرگنمایی هاش قِسر در برم؟ حتی خود خدا راه کنترل کردن ذهن مون رو هم میگه.

          مرسی ک از اهمیت ستاره قطبی گفتی، واقعا حس میکنم روزهایی ک شروع میکنم براش صفحه ها مینویسم و شکر میگم و خواسته هام رو میگم، چقدر اون روز رویایی و نرم پیش میره.چقدر روحم لطیف تر میشه و آسان میشم برای آسانی ها. ولی هنوز توی درخواست کردن ازش رودروایستی دارم، باید تو این زمینه تکاملی برم جلو.

          خوشحالم ک آموزش را تجربه کردی، و کلی ب تجربیاتت اضافه کردی و تیک یه هدف بزرگ رو زدی. و کلی دستاورد گرفتی مثل بهبود شخصیتی، بهبود ایمان و توحید و حضور خدا در تک تک هدایت هاش.و دیدن اون در لحظات.

          من قبلا بیشتر رو عقل خودم حساب میکردم ولی این سری دیگه میخوام بشینم یه گوشه ببینم خدا چه هدایت جانانه ای میکنه منو. چون من هیچیییی نمیدونم، بخدا اصن یه ایده هم ندارم، ولی من نمیدونم چطور، چی، چگونه. میخوام فرمونو کامل بدم دست خودش، روی حالت پرواز خودکار.

          من هم از دوستی مثل شما خرسندم، خوشحالم ک تجربیات مون رو ب اشتراک میزاریم و از هم یاد می گیریم. خداروشکر برای چنین دوستانی. در پناه الله هدایتگر باشی دوست خوبم. منتظر خبرهای خوب هستم هم برای خودم، هم شما، هم همه دوستانم :)

          خدا یار و یاورت

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
          • -
            علی قادری چاشمی گفته:
            مدت عضویت: 2047 روز

            سلام ناعمه

            از حالت می پرسم که نزدیک تحولی زیبا هستی

            من هم نمی دانم که چه اتفاقاتی قراره که بیفته ولی هرچیزی که هست خیره و خیره و خیره

            واقعا وقتی که فایلی از استاد هدایتی ضبط بشه و اینچنین بر روی سایت قرار بگیره مگه می تونه غیر از خیر و رشد چیز دیگه ای باشه

            چه کلمات و سطر هایی که در لباس کامنت، به پای این فایل خودشان را قربانی نکردند، چه اسراری که از اعماق وجود به سطح جمله فوران نکردند و گدازه های آن در پاسخ ها و امتیازات این فایل نمایان نشدند.

            عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش

            خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش

            هر کسی اندر جهان مجنون لیلیی شدند

            عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش

            ناعمه خوبم دوستت دارم که گوش و چشم عزیزم هستی، نه، تو خود اویی و من در اینجا برای او می نویسم.

            همان عزیزی که در هر لحظه از تمام چشمهای هستی مرا می نگرد و از درون تک تک ذرات هستی مرا می شنود و از ظاهر و باطن مرا می خواند.

            ناعمه عزیزم دوستت دارم که واله و شیدای او هستی

            ناعمه خوبم این نوشتن را دوست دارم چون فرصتی است برای گفتگویی با خودم، همان خود حقیقی، همان عزیزم جانم که در قامت تو تجلی کرده و در کلماتت جاری می شود، همان وجودی که من و تو را به هم می رساند و می گوید تا بنویسیم.

            همانی که وقتی به احساس حضورش در نحن اقرب الیه من حبل الورید دست بر روی رگ گردن گذاشتم، سلامم داد با تپش و گویی که به یادم آورد که او هست و من نیستم.

            ن والقلم و مایسطرون یعنی همین سطور یعنی همین کلمات

            یعنی اینکه بنویسی از اینکه عبد تو هستم و محتاج و نیازمند به نگاه و نظر و توجه تو

            یعنی در سمت و سوی تو ام و در مسیر تو

            یعنی دست از دست و پا زدن بردارم و دستها را به نشانه تسلیم رها کنم تا خودشان به اراده تو به حرکت در بیایند و نه من

            من من من وای بر من

            ای مالک و صاحب این انگشتان و سر انگشتان چه دور می افتم وقتی که می گویم من

            حقا که کلامت عین حقیقت و درستی است که گفتی: عند الدین عند الله الاسلام

            یعنی دست از دوئیت بردارم و فقط بگویم تو

            آن یکی آمد در یاری بزد

            گفت یارش کیستی ای معتمد

            گفت من، گفتش برو هنگام نیست

            بر چنین خوانی مقام خام نیست

            خام را جز آتش هجر و فراق

            کی پزد کی وا رهاند از نفاق

            رفت آن مسکین و سالی در سفر

            در فراق دوست سوزید از شرر

            پخته گشت آن سوخته پس باز گشت

            باز گرد خانهٔ همباز گشت

            حلقه زد بر در به صد ترس و ادب

            تا بنجهد بی‌ادب لفظی ز لب

            بانگ زد یارش که بر در کیست آن

            گفت بر در هم توی ای دلستان

            گفت اکنون چون منی ای من در آ

            نیست گنجایی دو من را در سرا …

            ناعمه خوبم این احوالات و شیدایی های ما از دور افتادگی از اوست، همانی که در تک تک سلول هایمان جریان دارد فکر می کنیم که از او دور افتادیم

            تو مردمک چشم من مهجوری

            زان با همه نزدیکیت از من دوری

            نی نی غلطم تو جان شیرین منی

            زان با منی و ز چشم من مستوری

            در این ساعتی که می گذرد من از بند زمان و مکانش رها شده ام چون در بند خودش هستم

            من از آن روز که در بند توام آزادم

            پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

            همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

            در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

            ناعمه خوبم که فرصتی برای صحبت می دهی دوست دارم که دوست منی، دوست دوست منی، خود دوست منی

            یا هو ممنونم که اینگونه مرا از خود بی خود می کنی و در رقص کلمات مدهوش

            یا هو تو را سپاس می گویم که لذت وصل را در این عشق بازی با خودت به من می چشانی

            یا هو حقا که مقامت بس بلند و والاست و آنچنان که شایسته توست تو را نشناختم

            یا هو از اینکه در این لحظات پرده های منیت و غرور را که حجابی برای لمس و تجربه حضور زیبای تو بودند از وجودم برداشتی

            یا هو تو خود مرا به تسلیم فرمان دادی و به این لحظه کشاندی، از تو می خواهم نور هدایتت را به سوی ناعمه ی جانم نازل کنی و دل و جانش را از یقینت منور کنی و شهامت و شجاعت و سکینه ای را بر قلبش استوار کنی که ندای رحمت گستر تو را بشنود و هدایت پر خیر برکتت را ببیند تا برایم با قلمی آتشین که از عشق تو فروزان گشته بنویسد. بنویسد که چطور از عظمتت و ربوبیتت سرشار گشته

            یا هو عشقی که در این لحظه از قلبم می طراود را بر رخساره های امیدوار به رحمت تو برسان

            یا هو

            یا هو

            یا هو

            دوستت دارم

            دوستت دارم

            دوستت دارم

            میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
    • -
      شیدا جمشیدی گفته:
      مدت عضویت: 3290 روز

      سلام به دوست عزیز آقای چاشمی

      چقدر کامنت زیبایی بود.

      جسارت و شجاعتتان را تحسین میکنم که به تنهایی و با پا گذاشتن روی ترس‌هایتان این سفر روحانی رو پیمودید، انقدر زیبا نوشتید که من هم همراه شما در این جنگل سفر کردم،

      چقدر ایمانتون رو تحسین میکنم.

      معنای واقعی: ایمانی که پس آن عمل آورده…

      دوست عزیز از کامنتتون لذت بردم.

      امیدوارم در پناه خداوند همیشه شاد و سلامت باشید.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
      • -
        علی قادری چاشمی گفته:
        مدت عضویت: 2047 روز

        شیدای خوبم سلامت می رسانم که وجودت وجود من هست و روحت روح من

        این تجربه، مثل قله ای در زندگیم سر برافراشته و من هربار از زاویه ی درک جدیدتر به آن فکر می کنم و با این نتیجه ملموس ایمانم را تقویت می کنم.

        چقدر خوشحال هستم که ذوق جاری هستی در آن روز به من توفیق نگارشی را داد تا هم دوباره خودم را به آن ایام ببرم و حالی عالی به من بدهد و هم ذوق و نوری را در دل آنهایی که به مدار خواندن این نوشته رسیدند ایجاد کند.

        امیدوارم که همیشه دلت منوربه نور هدایت الهی باشد.

        دوستت دارم

        یا حق

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  2. -
    سپیده گفته:
    مدت عضویت: 1077 روز

    سلام به استاد عباس منش عزیز و مریم جان

    تنها تو را میپرستم و تنها از تو یاری می جویم

    این فایل تمام اون چیزی بود که من باید میشنیدم .چیزی که روزها و ماه ها دنبالش بودم

    تسلیم شدن رهایی آرامش

    این سه کلمه همه ی زندگی منو میسازه

    من این فایل رو حدودا دوبار کامل گوش کردم و سه و چهار بار تیکه تیکه توی خونه و ماشین موقع رانندگی گوش کردم

    و هربار اشک ریختم هربار بیشتر تسلیم شدم هر بار بیشتر رها شدم و به آرامش رسیدم

    بعضی وقتا احساس میکردم روحم از تنم جدا شده و به منبع نور رسیده اینقدر حس سبک بودن داشتم.

    رها از همه ی نگرانی و دغدغه ها..

    روی دوش خدا نشستم و اون محکم دوتا دستام توی دستاش گرفته و هربار که بهش میگم من تسلیمم

    هرچی تو بگی هرکاری تو بگی با هرکسی تو بگی

    اون با عشق نگام میکنه و لبخند میزنه و دستامو آروم میاره سمت خودش میبوسه واااااای از اون لحظه

    انگار روحم جدا میشه از تنم

    انگار قند تو دلم آب میشه

    قلبم باز میشه

    نمیشه در قالب کلمات توصیفش کرد چون با چشم قلب و روحم لمسش میکنم

    من حس میکنم الان بی نیاز شدم از عشق و دوست داشتن چون تجربه ی رابطه ی من و معبودم منو پر کرده از همه چیز

    از محبت و دوست داشتن از عشق و من در کنارش خوشبخت ترین دختر دنیام

    یکی از همین شبا رفتم ساحل دریا شنا که اونم بعد از تسلیم شدنم هدایت شدم و دقایقی رو در آب دریا و نگاه کردن به آسمان و ماه و ستاره ها گذاشت تا اینکه آگاهی های فایل توی ذهنم تکرار شد.

    با خودم گفتم سپیده چی میخوای؟

    رابطه ی عاشقانه

    با کی میخوای؟

    میخوای ازدواج کنی؟

    چرا رابطه ی عاشقانه میخوای؟

    چرا میخوای با فلانی ازدواج کنی؟

    اصلا چرا میخوای ازدواج کنی؟

    و جواب ها پشت سرهم به من داده میشد

    مثه یک گفت و گوی دو نفره

    جوابها این بودش که من میخوام با فلانی ازدواج کنم چون فک میکنم ک باهاش خوشبخت میشم

    باهام خوش میگذرونیم و کنارش حس آرامش .عشق و دوست داشتن رو تجربه میکنم

    با خودم گفتم سپیده پس تو هدفت از این خواسته ایناست

    هدف اصلی و خواسته ی اصلی من تجربه ی آرامش شادی و عشق است

    خواسته ی من تجربه ی خوش گذشتن در کنار کسی ک دوسش دارم آزاد و رها و هرلحظه ش تجربه های قشنگ باشه و لذت ببریم.

    بعد گفتم سپیده تو فقط به خداوند پیشنهادت رو بده ولی تسلیم اون باش

    تو تعیین نکن با کی ازدواج کنی ولی ویژگی شخص مورد نظرت رو بده تا اون خودش بهترین شخص رو برات در نظر بگیره و در زمان مناسب و مکان مناسب هدایتت کنه

    و بازهم به خداوند گفتم اگه باید باورها و رفتارهام رو تغییر بدم به من بگو و من رو هدایت کن.

    الان چند شبی میشه ک خیلیییی آرام تر شدم

    خیلی راحت میخوابم

    و کارها به طرز جادویی انجام میشه.

    چون قبلا تجربه ی شیرین تسلیم شدن رو داشتم حسش رو میفهم و هربار عمیق تر درکش میکنم.

    هربار به خودم میگم سپیده این فایل از اون فایل هایی هست که تا ابد باید گوش کنی.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 73 رای:
    • -
      Smaeil rostami گفته:
      مدت عضویت: 558 روز

      سلام و احترام خواهر خوبم ؛ و همچنین تبریک‌ بابت لطافت طبع زیادی که در نوشته هایتان گنجانده اید و صمیمیتی روحانی در آن پیداست ؛ به عنوان یک تحربه گر به شما قول شرف میدم اگر همین خطر رو بدون خسته شدن و ردون نیمه کاره گذاشتن طی بکنید و بی توجه به اطراف و به ناخواسته هایی که طبعا در زندگی روزمره پیش می آیند این راه زیبا رو ادامه بدید سرنوشتی زیبا در انتظار شماست . این کامنت من بماند به یادگار . و در آخر این شعر محشر مولانا رو تقدیمتون میکنم :

      هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر آرام تر از آهو بی باک ترم از شیر هر لحظه که میکوشم در کار کنم تدبیر رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر . امیدوارم همیشه تسلیم خداوند بزرگ باشید.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
    • -
      Smaeil rostami گفته:
      مدت عضویت: 558 روز

      سلام و احترام خواهر و همسفر گرامیم؛ و همچنین تبریک‌ بابت لطافت طبع زیادی که در نوشته هایتان گنجانده اید و صمیمیتی روحانی که در آن پیداست ؛ به عنوان فردی که گاهی و از لطف خدا تسلیم بودن رو تجربه کرده ام به شما قول شرف میدم اگر همین خط فکری رو بدون خسته شدن و نیمه کاره گذاشتن طی بکنید و بی توجه به اطراف و به ناخواسته هایی که طبعا در زندگی روزمره پیش می آیند این راه زیبا رو ادامه بدید سرنوشتی زیبا در انتظار شماست . این کامنت من بماند به یادگار تا بعدا نتیجه را که دیدید به درستیش پیشتر پی ببرید . و در آخر این شعر محشر مولانا رو تقدیمتون میکنم انشالله که بهش خوب دقت کنید:

      هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر آرام تر از آهو بی باک ترم از شیر هر لحظه که میکوشم در کار کنم تدبیر رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر . امیدوارم همیشه تسلیم خداوند بزرگ باشید و از تدبیر های بیهوده ای که عقل منطقی ما میکند و مانع از اتصالمان به روحمان و الهامات الهیست دور باشید.

      در پناه خدای مهربانی ها

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
      • -
        سپیده گفته:
        مدت عضویت: 1077 روز

        سلام آقای رستمی عزیز

        سپاس گزارم از کامنت زیبایی که برای من نوشتین

        سپاس از نگاه زیباتون و آرزوهای قشنگتون

        کامنتتون پر از حس خوب و امید بود برام و چه قدر متن شعر که برام نوشتید رو دوست داشتم

        من عاشق تسلیم شدنم و اشعار مولانا رو خیلی دوست دارم

        اسکرین شات گرفتم که توی دفتر بنویسمش و داشته باشم.

        در آخر سپاس گزارم از همه ی دوستانی ک کامنت منو خوندن با چشم ها و قلب زیباشون

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  3. -
    مهسا میهن خواه گفته:
    مدت عضویت: 1629 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    چقدر شیرین ولذت بخشه این داستان هدایت که همه ما تجربه اش کردیم وریزه ریزه اشک ریختیم بابت داشتن قدرت مطلقی که با ماست و داریمش

    از همه همه عزیزان چه شیرین ودلچسب داستان های هدایت هاشونو خوندم سپاسگزارم

    و استاد جان بابت فایل به موقع مثل همیشه و مریم جان انشالله به عمرتان برکت داده شود

    برای خودم یاداوری کنم داستان های هدایت هارو

    اون اوایل که از طریق استاد فهمیدم خدا ما رو هدایت میکنه و بهمون میگه هر چیزی و کاری

    اصلا هاج و واج عین اینایی به عمرشون اصلا یه چیزایی دیگه تو مغزشون کردن

    یعنی خدا چطوری میخاد بگه اصلا گفت من میفهمم؟؟ چیکار باید بکنم هدایت بشم؟؟

    کم کم با کمتر شدن مقاومت هام شروع کردم به امتحان کردن این نیرو

    اونایی که بولدن یادمه

    سر کار بودم و بایست میرفتم مدرسه پسرم برا سنجش اولین بار بود بایست میرفتم و تا حالا نرفته بودم شرکت هم شلوغ بود و بایست زود برگردم کلا هم در آدرس و گیدا کردن جاهای جدید مشکل دارم به خودم گفتم استاد همیشه از خدا خواسته منم بخوام

    و گفتم خدایا خودت بهم بگو از کدوم مسبر خیلی سریع و راحت برسم و راهذافتادم تو راه همش همینو میگفتم اصلا نمیدونستم خدا الان چه جوری میخاد بهم بگه همینجوری مثلا ماشینی میرفت دنبالش رفتم یکی دیگه به چشمم اومد و پیچید منم پیچیدم و همینجوری رفتم یه دفعه دیدم سمت راستم یه تابلو بزرگه بهش نزدیک شدم بخداااااا هاج واج بودم تابلو مدرسه پسرم بود این فکر کنم اولین استفاده از نیروی هدایت برام بود

    بعدها دیگه بیشتر از این نیرو برای حفاظت و نگهداری بچه ها هدایت خواستم بارها پسرم تب داشت بایست تا صبح مراقبش میبودم و خیلی خیلی خسته بودم بخدا گفتم خدا میخوابم خودت مراقبش باش خودت بیدارم کن تو اون ساعت که خوابیدم خدا خودش تبش کنترل کرد و من استراحت کردم

    یا اینکه نوزادم به خدا سپردم رفتم حمام و یا یه کوچلو به خدا سپردمش هیچ بیدار نشو و راحت خوابید در حالیکه هیچوقت اینطور نبود

    یه بار مهمون داشتیم و یک رومیزی داشتم هر چی میگشتم نمیدیدم و از خدا هدایت خواستم

    و رفتم در یکی کمد بسیار بزرگ تاریک دستم دراز کردم دقیقا خورد به همون و خیلی خوشحال شدم

    کل دوران بارداری بی عیب و نقص و راحتم که معجزه خدا بود

    ‌به دنیا آمدن نوزادم مشکل تنفسی داشت پرستارا که نیگفتن خیلی حالش بده ولی من خیلی خیلی آروم بودم و باور نکردم

    و میدونستم خدا نوزادم را در بهترین مکان نگه داشته تا من بتونم زودتر و راحتتر سر پا شم

    چون درخواست کرده بودم از خودش برای نگهداری نوزادم به کسی نیاز نداشته باشم و بتونم خودم کارهاش انجام بدم

    همین هم شد نوزادی که اصلا بدون دستگاه و لوله ها نمیتونست نفس بکشه سر یه هفته با سلامتی کامل کامل مرخص شد

    داستان دیگم مقداری گول داشتم از خدا خواستم هدایتم کنه که با این پول کاری کنم یه روز سر کار دیدم دوتا از همکارام دارن در مورد خرید ماشین شرایطی صحبت میکنن گفتم خدایا اگر از طرف خودته خودت روند و انحامش رو راحت آسون بگیر به همسرم گفتم موافقت کرد که همینم معجزه بود چون اصلا با خرید های شرایطی موافق نیست و کارها اینقدر سریع راحت و آسان پیش رفت حد زودتر از موعد ماشین تحویل دادن و تازه یه گوشی هم در قرعه کشی روی ماشین برنده شدیم

    الهی هزاران بار شکرت

    و داستان هدایت ادامه دارد……

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 79 رای:
    • -
      منیر گفته:
      مدت عضویت: 1904 روز

      به نام خالق

      سلام به استاد و مریم جان

      سلام به مهسای عزیز و تمام همسفران عباسمنشی

      واقعا تمام صحبت های شما و تجربه های شما واقعیت محض هست که میتونه هر لحظه برای هر فردی اتفاق بیفته و ازش لذت ببره ..تنها باید روی یه سری نکات کار بیشتری انجام داده بشه اول اینکه صداهای ذهنمون رو خاموش کنیم قلبمون رو جلا بدیم تا بتونیم راحت صدای خدا رو بشنویم واقعا اگه گوش سر روببندیم و گوش دل رو باز کنیم صدای زیبای خدا رو راحت می‌شنویم تو قلبمون

      هر چی از هدایت ها بگیم کمه بزرگترین هدایت من به همین سایت بوده که معجزه وار اینجا اومدم

      یکی از دوستان بهم تماس گرفت که یه کانال تلگرام استاد عباسمنش اف زده و دوره ثروت 1 چند میلیونی رو میده 900 تومن واقعا ذوق زده شدم و رفتم از اون کانال بدون هیچ تحقیقی محصولات ثروت استاد رو گرفتم وقتی فایل اول رو گوش دادم بعد فایل دوم وووو

      عاشق فایلها شدم اما میدیدم هر فایل اولش گفته فقط از طریق سایت و فقط برای شخص و خانواده اش هست …خیلی دلم میخواست برم باقی فایلها اما از طرفی دلم میگفت نه استاد راضی نیس

      تماس گرفتم با دوستم و گفتم استاد این مدل میگه تو فایلها و شماره تماس دفتر داره

      خلاصه تلفن زدیم دفتر ایران یه خانمی پاسخ داد که اصلا نباید استفاده کنید و باید بهای محصولات رو به استاد بپردازید

      اونجا بود که آدرس سایت رو گرفتم و به خودم قول دادم که با فایلهای دانلودی درآمدم رو چند برابر کنم و با همون درآمد بهای محصولات رو بدم و همه رو تو سایت خودم داشته باشم و با خیال راحت ازشون آگاهی دریافت کنم

      واقعا از خدا ممنونم که اینقدر دقیق آدما رو وسیله ای قرار میده برای هدایت همدیگه

      استاد ممنون بابت فابل زیباتون

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
      • -
        مهسا میهن خواه گفته:
        مدت عضویت: 1629 روز

        منیر عزیزم

        از صمیم قلب بابت پاسخ و راهنماییت سپاسگزارم

        کاری این چند روزه شروع کردم به امید خدا استمرار داشته باشم برای جلا دادن قلبم و به قول شما بستن گوش ذهن و گوش کردن با ذهن خوندن قرآن هست که قبلاً انجام میشد اما مداومت نداشتم

        انشالله با یاری خدا ثابت قدم باشم

        منیر عزیزم از ته قلبم با تمام وجودم برات سلامتی عافیت سعادت در در دنیا و آخرت ثروت روز افزون عشق و محبت با خدا و بندگانش آرزومندم

        خدایا بی‌نهایت سپاسگزارم

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
        • -
          منیر گفته:
          مدت عضویت: 1904 روز

          به نام خالق سلام به استاد عزیز و همراهان عباسمنشی

          مهسا گلی ام چه انرژی نابی داشت ابراز احساسات شما

          من همین الان یهو هدایت شدم دوباره بیام سایت اومدم و پاسخ زیبای شما رو دیدم

          واقعا زمانی که استاد میگفت بچه کامنت بذارید و پاسخ بدید کامنت ها رو واقعا خودتون حال خوب دریافت می‌کردید رو الا متوجه میشم

          چقدر این سایت و این دوستان رو دوست دارم چقدر خدا منو دوست داره که کنار استاد و عباسمنشی های عزیز هستم

          خدایا شکرت

          مرسی مهسا جان عزیزم در پناه خدای یکتا شاد و قدرتمند و پیروز و سلامت باشی عزیزم

          امیدوارم موفقیت های نابت رو اینجا تو کامنت ها شاهد باشم

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  4. -
    شیرین خلیلی گفته:
    مدت عضویت: 1698 روز

    سلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته عزیز و دوستانم در این سایت توحیدی

    این اولین کامنت من در سایت هست .من از دوره های عزت نفس .دوازده قدم .سلامتی و احساس لیاقت، بسیار نتیجه در تمامی جنبه ها گرفتم و الان به پاس قدر دانی از استاد عزیزم و خانم شایسته و تمام دوستانم که من ساعت ها مشغول خوندن کامنت هاشون بودم مینویسم.

    سالها پیش که مشرک و بت پرست بودم و به عقل ناقص خودم و دیگران متکی بودم و همیشه نگاه هم دنبال هر چیزی جز خدا بود ،زندگی بسیار برام سخت پیش می رفت .

    من و همسرم تحصیلات بالای دانشگاهی داریم ولی این تحصیلات و درس خوندن به ما چیزی از ایمان و توکل به خدا یاد نداده بود و به دلیل نداشتن ایمان و شجاعت بعد از ازدواجمان در خونه ای که پدر همسرم در اختیارمان گذاشته بود ساکن شدیم که در پایین ترین و فقیر ترین منطقه شهرمون بود که حتی در کوچه هاش معتادهایی رو میدیدم که در حال تزریق بودن.

    و همیشه ما در اون خونه در حال جنگ و جدال بودیم و شاکی از همه چیز و دست به هر کاری میزدیم تبدیل میشد به بدبختی و بدبیاری بیشتر .

    سه سال از ازدواجمان گذشت و من با داشتن یه پسر 1 ساله تولیدی لباسم رو راه اندازی کردم که خیلی هم مشتاق بودم برای پیشرفت و بهبود زندگیم ،من هر کار عملی رو انجام می‌دادم و خیلی تلاش میکردم ولی از نیروی فکر و ایمان و تسلیم بودن در برابر الله چیزی نمیدونستم و این باعث شد که زندگیم هر بار سقوط می‌کرد در مدار های پایین و من میموندم و چراهایی که در وجودم داشتم.

    بعداز دوماه راه اندازی کسب و کار شخصی خودم همسرم بیمار شد و من باتمام اون شور و هیجانی که درونم داشتم مجبور شدم که دست از کارم بکشم و انقدر درگیر بیماری شدیم که میتونم بگم ما دوسال در بیمارستان‌های مختلف زندگی کردیم با بچه کوچیک و انقدر افسرده و نا امید بودم که توی ذهن خودم میگفتم کاش دیگه میمردم و از این فلاکت راحت میشدم.چون دوست نداشتم پسرم بهش سخت بگذره و به همسرم همیشه انگیزه و امیدواری میدادم و خودمو یه زن قوی نشون میدادم ،نمیتونستم احساساتم رو ابراز کنم و شکایت و ناله و درد و دل نمیکردم ،ولی از درون داغون و تو خالی بودم.

    یه خلاء عظیم در وجودم احساس می‌شد.و چون از همون نوجوانی من یه اشتیاق و خواسته داشتم برای یه زندگی سالم .پر از ثروت و خوشبختی و نعمت،با به وجود اومدن این تضادها در زندگیم احساس عجز میکردم که چرا من؟

    منی که دنبال پیشرفتم و هر کاری میکنم تا زندگیم بهتر بشه چرا باید این بلاها سرم بیاد.

    خلاصه بعداز پایان دوسال، سه ماه هم در قرنطینه بودیم و حتی اجازه ی رفتن به خرید به بیرون از سوئیتی که در تهران گرفته بودیم برای ادامه‌ی درمان ،نداشتیم .و من بودم و یه همسر بیمار روی تخت و یه پسر شر وشیطون سه ساله و یه دنیای تیره و تار …

    پایان اسفند سال 96 بود که زمان قرنطینه و طول درمان تمام شدو ما منتظر دستور پزشک بودیم که با توجه به آزمایشات به ما اجازه ی رفتن به شهرمون بده یا باید 6 ماه یا حتی یکسال دیگه در اونجا بمونیم و در کمال ناباوری من، دکتر گفت درمان تموم شده و خداروشکر همسرم سلامتیش رو بدست آورد و ما با دنیایی از امید و آرزو به شهر و دیارمون برگشتیم و این روند نقطه ی عطفی شد برای درک مفهوم توکل و ایمان و شروعی بود در خودشناسی و خداشناسی در زندگیم.

    همسرم کاملا سالم شد،رفت سرکار و در شهریور 97 در کنار کاری که داشت ،مشغول کار بیمه شد و منم وارد کار شدم و استاد عزیزم اولین بار اسم شما رو من در کلاس های اونجا شنیدم و قدم به قدم با برنامه هاتون آشنا شدم. و کم کم فهمیدم که میتونم با فکرم،با انرژی که خدا درونم گذاشته زندگیم رو خلق کنم .من در کار بیمه خیلی عالی پیش رفتم و پول ساختم و مدیر فروش شدم و کلی تجربه کسب کردم .و بعداز کار کردن روی خودم و شناخت نسبی خودم با اینکه به جایگاه خوبی رسیده بودم در این شغل ، تصمیم گرفتم ادامه ندم.احساس میکنم رسالت این شغل این بود که من با شما و این برنامه ها آشنا بشم.

    سال 1402 با دوره‌ی 12 قدم من به صورت جدی شروع کردم به کار کردن روی خودم ،روی ایمان و توکل به خدا، روی تسلیم بودنم در برابر الله.

    در قدم 7 بودم که بعداز 11 سال زندگی در اون خونه و محله، ما هدایت شدیم به بهترین و زیبا ترین محله ی شهرمون .به یه محله ی ثروتمند نشین ، پر از آدمای سالم و ثروتمند فرکانس بالا.

    درخونه ای بزرگ و نوساز و با امکانات عالی ساکن هستیم.

    چندین ساله که ما دیگه هیچ دکتر و مطب و قرص و دوایی رو ندیدیم.

    از نظر مالی به لطف الله پیشرفت کردیم،زمین خریدیم .یه آپارتمان در حال ساخت داریم.مغازه و سرمایه شو داریم.توی چند شرکت سهام داریم و …

    روابط منو همسرم عالیه هر روز روی خودمون کار می‌کنیم،در نهایت سلامتی وشادابی پیاده روی میریم، در مورد توحید صحبت میکنیم و تمام سعیمون رو میکنیم تا درستکار باشیم.

    با پسر 10 ساله مون ارتباطمون عالیه.مسافرت میریم ،خوش میگذرونیم .وزندگیمون واقعا روی غلطک افتاده ،آسان شدیم برای آسانی ها و این نتایج از وقتی شروع شد که ما تسلیم الله شدیم .

    که ما به الهاماتمون ایمان آوردیم و بهشون عمل کردیم ،

    که ما خدارو درونمون درک کردیم و بهش اعتماد کردیم،

    که ما هر روز صبح به محض بیدار شدن میگیم تنها تورا میپرستیم و تنها از تو یاری می خواهیم.

    زمانی که ما خود مهار شدیم و تقوا پیشه کردیم و پاداش ها از راه رسید،

    چراهای زندگیمون جواب داده شد توسط پروردگارم.

    خلا های درونیمون پر شد توسط الله یکتا.

    و الان ما کاری جز سپاسگزاری و تسلیم بودن نداریم.

    کاری جز قران خوندن و عمل کردن به اون و درک قوانین نداریم.

    کاری جز کار روی خودمون و دوره های ارزشمند استادم نداریم.

    ما تسلیمیم و خداوند کارهامون رو انجام میده به همین سادگی و به همین لذت بخشی.

    استاد عزیزم ازت سپاسگزارم که چطوری اعتماد کردن به خداوند رو بهمون یاد دادی.خیلی دوستت دارم.

    خدایا بینهایت ازت سپاسگزارم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 80 رای:
    • -
      Smaeil rostami گفته:
      مدت عضویت: 558 روز

      سلام و درود. از خواندن کامنت شما ابتدا دلم گرفت و بعد از خوندن نتایجتون حسابی دلم باز شد خدارو صد هزار مرتبه شکر میکنم بابت بهبودی که در زندگی شما پیش آمده است این ایمان شما و دلسوزی شما برای زندگیتان باعث گشایش درهای رحمت الهی شده است از خدای مهربان تداوم و بیشتر شدن ایمان و رزق و سلامتیان رو آرزو میکنم . شاد و سربلند باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  5. -
    افلاطون نوروزی گفته:
    مدت عضویت: 1281 روز

    به نام خداوند بخشنده و مهربان

    من این فایلو بارها گوش دادم؛ انقدر به جان و دلم نشست؛ امشب نشستم جز به جزشو نوشتم و چه آگاهی هایی دریافت کردم به لطف پرودگار

    من تو حوزه کاریم؛ یه سری برنامه ریزی ها انجام داده بودم، یع سری کار ها انجام میدادم، راستش همون رو عقل خودم حساب کردم، دیدم هیچ اتفاقی نمی افتاده از یه هفته قبل گفتم بیخیال من دیگه هیچ کاری نمیکنم؛ خدا بخاد خودش برام مشتری میفرسته، دلو زدم به دریا؛ فعالیت تو سایت خودمو اینارو کلا گذاشتم کنار: گفتم خدایا خودت میدونی من چی میخام؛ چجوریشو نمیدونم، دیدم تلفن شروع کرد به زنگ خوردن،

    من بازدید داشتم از پروژه ایی چند روز قبل؛ ما رو عددی توافق کردیم، قرار شد نصف مبلغ قرارداد ارسال بشه؛ این درس هایی بود که من قبلا گرفتم و تو ذهنم حک شد که باید یه سری برخورد ها تغییر میکرد

    قرار بود من شماره کارت بفرستم برای دریافت پیش پرداخت؛ گفتم اول پیش نویس قرارداد اوکی بشه فردا بعد شماره کارت رو میفرستم: دقیقه 13 این فایل یه حسی بهم گفت همین الان شماره کارت رو بفرست؛ گفتم نه فردا میفرستم، گفت چرا الان نمیفرستی؟ گفتم پیش نویس قرارداد فردا آماده میشه، گفت شماره کارت بده، گفتم اگه گفت پیش نویس رو بفرست من پول بزنم چی؟ گفت اگه نگه چی؟ میدونی که این اولین باره داری ب این سبک کار میکنی میدونی چه عزت نفسی برات میاره این واریزی؟ میدونی چ قدرتی بهت میده که بدون هیچ قراردادی طرف به حسابت پول بزنه؟ گفتم اگه گفت قرارداد چرا نفرستادی چی بگم؟ گفت نمیگه تو بفرست؛ من اول تصور کردم که این پول به حسابم میشینه بعد شماره حساب فرستادم و 10 دقیقه بعد پول به حسابم نشست؛ اون رقم برام 45 میلیارد می ارزه؛ اسکرین شات گرفتم ؛ بماند به یادگار که من این همه دست و پا زدم هیچ اتفاقی نیوفتاد، یه هفته امور رو سپردم ب خدا: معجزه رقم زد، هدایتشو گوش دادم؛ اون اتفاقی که ماه ها منتظرش بودم بالاخره رقم خورد

    خیلی حالم خوبه و دوست داشتم یه ردپایی از خودم از موفقیتم، از عمل به الهامم اینجا به جا بذارم و چه اتفاق شگفت انگیزی ^خدا^ برام رقم زد؛ اره دیگه خدا فرستادش، خودش دلشو نرم کرد که برام پول بزنه ؛ خودش این کارو انجام داد

    و نشستم چرا های خوبی برای رسیدن ب بزرگترین خواسته زندگیم نوشتم و به خدا گفتم من اینو میخام تجربه کنم؛ حالا هر جور خودت میدونی برام پلن بچین و هدایتم کن و هر جا نیاز ب تغییر شخصیت هست بهم بگو چکار کنم

    خلاصه امشب عالی ام

    این فایل که فوق العاده بود

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 79 رای:
    • -
      Shahla گفته:
      مدت عضویت: 2560 روز

      سلام بشما دوست عزیز

      امیدوارم هرلحظه حالتون عالی باشه و پیوسته معاملات پرسود و راحتو عالی داشته باشین.

      چقدر خوشحال شدم بابت قرارداد جدید کارتون و پولی که براتون واریز شد.

      اینو یه نشونه دیدم برای خودم البته دومین نشونه ای بود که امشب دریافت کردم درمورد فروش ملک و نوشته شدن قرارداد

      و امیدوارم منم بزودی بهتون اطلاع بدم که منم ملکی که مدتهاست متوقف شدم روش را با قیمتی عالی و براحتی به آدمی عالی فروختم و بیام شگفت زده از کار خدا براتون بگم.

      امیدوارم همیشه پربرکت باشین و درپناه خداوند بهترینها براتون رقم بخوره

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
      • -
        افلاطون نوروزی گفته:
        مدت عضویت: 1281 روز

        به نام خداوند بخشنده و مهربان

        سلام دوست عزیزم

        متشکرم که برام کامنت گذاشتین

        هیچ حسی قشنگ تر از این نیست؛ صبح بشه، چشاتو واکنی، بیای سایت ببینی دکمه کنار اسمت آبی هست، و دوستای فوق العادت برات کامنت نوشتن

        متشکرم از شما

        و امیدوارم هر چه زودتر ملک مورد نظر خودتون رو بفروشین

        و فقط همون خدا باید بفروشه براتون: منی که تجربه زیادی تو خرید و فروش ملک دارم به تعداد نسبتا بالا؛ حتی موقعی که با قوانین آشنا نبودم؛ لمس میکردم حضور انرژی که آدمارو معجزه وار هل میده بیان ازم ملک بخرن: یا بصورت معجزه وار منو هل میده به سمت ملک مورد نظر: حالا من خودمو میکشتم که اون عمل رو خودم تکرار کنم: دیگه نمیشد

        یعنی سره یه جریانی یه ملکی فروخته شد و من فکر میکردم چون فلان مسیر رو رفتم ملک فروخته شد: بعدش بارها و بارها میخاستم از همون مسیر ملک‌بعدی رو بفروشم نمیشد

        حتی هنوز هم بعد این همه سال نمیتونم بگم از چه مسیر ثابتی میشه این کار رو کرد؛ وگرنه بهتون راهکار میدادم دیگه

        هیچ مسیر ثابتی نداره برای فروش ملک، اما اگه مدارتون درست باشه، خداوند در یک چشم بهم زدن بصورت جادویی( برا من بارها اتفاق افتاد) براتون میفروشه.

        بسپرین به خودش: ازش بخواین کمکتون کنه تو چه مداری باشین ملکتون فروش میره، ازش بخواین چکار کنم در مدار مناسب قرار بگیرم ملکم فروش بره

        ازش بخواین بهتون بگه شخصیتت چه تغییری باید بکنه تا در مدار مناسب قرار بگیری تا ملک بفروش بره

        ازش بخواین چه اقدامات عملی باید بردارین تا ملکتون بفروش بره؟

        اصن شما بیا 1000 تا آگهی تو دیوار و شیپور بذار: به نصف قیمت، قیمت بذار؛ مگه ب قیمته؟ اگه ب قیمته چطور خیلی ها هستن ملکشون رو چند برابر ارزش واقعیش میفروشن؟

        از خدا بخاه برات میفروشه

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 19 رای:
    • -
      زهرا و صدیقه گفته:
      مدت عضویت: 1924 روز

      به نام خداوند یکتا

      سلام اقا افلاطون عزیز

      خدا رو بی نهایت سپاسگزازم بابت حضورم در این مسیر الهی و این سایت توحیدی و حضور دوستانی چون شما و این لحظه که به کامنت شما هدایت شدم .

      بسیار خوشحالم و بهتون تبریک میگم چون از ماه ها پیش که تو کامنت هاتون روی فایلهای مختلف و رد پاهاتون از یک تضاد میگفتین و درسهایی که براتون داشت و صبر و توکلتون.من در ابعاد کوچکتری تو کارم تضاد رو تجربه کردم اما خدا میدونه چقدر خوندن کامنت های شما هدایت داشت برام .من توکارم بر عکس به ندرت قرارداد مینوشتم میگفتم لوگو میخوان یا یه پروژه کوچیک تصویرسازیه دیگه،قرارداد برای کارهای بزرگه و اون تضاد اومد تا ارزش کارم و ارزش قرارداد رو قشنگ درک کنم. اما اتقدر این تضاده من رو رشد داد که واقعا میلیاردها برام ارزش داره انگار یک زهرای دیگه متولد شد.تمام عوامل رو ریشه یابی کردم رسیدم به عزت نفس احساس لیاقت.و الان ایمان دارم قراره خداوند به من هم مثل شما پاداش بده چون یه شکل دیگه ای برخورد کردم.دوست داشتم هم از خدا و هم شما سپاسگزاری کنم.شیرینی موفقیت هاتون گوارای وجودتون که الهام بخش من و بسیاری از بچه های سایت هستین.همیشه در پناه خداوند و در اوج باشین.خدایا بینهایت سپاسگزارتم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  6. -
    ارمغان رضوی گفته:
    مدت عضویت: 1288 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام خدمت اساتید بزرگ و عزیزم عاشقتونم من

    الان که هم فرکانس شدم با این فایل در حال گوش دادن اهنگ راکی 1هستم که کلی بهم انگیزه میده استاد هم همیشه میگن الحمدالله اصن نمیدونم کجا بودن استاد و با کی دارن حرف میزنن چون حاشیه س اگه لازم بود خودشون میگفتن اینجا تو سایت

    ولی میبینم تسلیم ترینم واقعا استاد شما بهم یاد دادن و این قدرته منه این بُرده منه همه میگن ارمغان چیکار میکنی همه عاشقتن همه حاضرن برات همه کار کنن و واقعا دستای خدا رایت آن تایم خودشونن میرسونن تو زندگیم الحمدالله و هر لحظه م با هدایت الله دارم زندگی میکنم

    خداروشکر برای این هماهنگی برای این در صلح بودنم فقط استاد یه بحثه وابستگی گیر افتادم باز که دارم درستش میکنم و بازهم تسلیم

    و‌در نهایت شعر زیبای مولانا که

    هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر

    آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم

    هر لحظه که میکوشم در کار کنم تدبیر

    رنج پی رنج آید زنجیر پی زنجیر

    عاشقتونم استاد

    یه چیزی که همیشه یادم اومد الان تو ذهنم هک شده تو دوازده قدم بحثه هدایت الهی بوده که ما نمیدونیم خدا از چه طریقی و چه روشی مارو به خواستمون میرسونه شاید یه اتفاقی بیفته وقتی البته حالمون خوبه و داریم رو خودمون کار میکنیم البته اگر اتفاق بدی بیفته دقیقا اون اتفاق همون شرایطی هست که مارو به خواستمون و هدفمون میرسونه

    همینطور خدا مثله هلکوپتری میمونه که داره از بالا ما و شرایط مارو میبینه و برای همین باید تسلیم باشیم از هر مسیر بهتر مارو به سمته اهدافمون هدایت میکنه پس باید رها کنیم خودمون رو به خدا واگذار کنیم چه جوری به خواسته رسیدن وظیفه ی ما نیست وظیفه ی ما فقط تسلیم بودنه و من چقدررر به خودم افتخار میکنم که شاگرد استادی هستم که فقط دارم درس پس میدم خدمتشون و من چقدر تو این زمینه ی تسلیم بودن با وجود دوره های استا‌د و خود استاد و مریم جون تو زندگیم قهار شدم الحمدالله شکر و واقعا تمومه قرآن و آگاهی های استاد رو دارم با تمومه وجودم زندگی میکنم هر لحظه الحمدالله برای وجود مقدستون استاد عباسمنش عشق و مریم جون خوشگلم که یکی از بزرگترین نعمت های زندگی من هستین الحمدالله برای بودنتون که هر روز صبح تو دبتر شکرگزاری و ستاره قطبی بابتون و بابته دوره هاتون شکرگزاری میکنم

    عاشقتونم

    فعلا

    در پناه الله یکتا باشین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 80 رای:
    • -
      زهرا گفته:
      مدت عضویت: 660 روز

      به نام خدای مهربان

      سلام و درود و عشق ارمغان جان

      هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر

      آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم

      هر لحظه که میکوشم در کار کنم تدبیر

      رنج پی رنج آید زنجیر پی زنجیر

      سپاسگزارم بابت این ابیات توحیدی

      با تمااام وجودم شجاعت و توحیدی بودن و تسلیم بودنتون در برابر رب العالمین رو تحسین می‌کنم

      دوستتون دارم

      در پناه الله یکتا پیروز و سعادتمند باشید در دنیا و آخرت

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  7. -
    Ehsan Moqadam گفته:
    مدت عضویت: 1929 روز

    به نام خالق عشق و زیبایی

    درود و خداقوت به استاد عزیز، خانم شایسته نازنین و همه دوست خوب در این مسیر زیبا

    یادمه تو یکی از سمینارهای حضور استاد عرشیان‌فر خیلی هدایتی به دعوت یکی از عزیزانم شرکت کردم و ایشون سمینار رو با یک سوالی شروع کردند که به نظر شما ساده‌ترین راه رسیدن به خواسته‌ها چیه؟

    من بی‌اختیار دستم رو بالا بردم و تنها جوابی که به ذهنم اومد تسلیم بود. باید پارو نزد واداد باید دل رو به دریا داد

    بعد که فیلم اون سمینار منتشر شد و من صحبت‌های خودم رو میدیدم خیلی به این فکر کردم که چرا تنها جوابی که به ذهنم رسید این بود و چرا اصلاً من دستم رو بردم بالا و این رو گفتم!

    قشنگ حس میکردم یه نیرویی به شدت قدرتمند داره درونم فریاد میزنه که این کارو بکنم و انقدر صداش بلند بود که من هیچ صدای دیگه‌ای رو نمیشنیدم و فقط باید انجامش میدادم.

    خوب که دقت کردم و با هر متر و ترازویی سنجیدمش بعداً دیدم واقعاً این بهترین جوابی بود که میتونست یک نفر بده و منی که اصلاً قبلش به این موضوع فکر نکرده بودم یقین بیشتری پیدا کردم که وقتی تو به دنبال پاسخ صحیح باشی اون نیرو بهترین پاسخ رو بهت میده، البته که در جه منفی هم اگر تو بخوای میتونه این کارو انجام بده، پس اینکه این نیرو در چه جهتی پاسخت رو بده بستگی به خودمون داره.

    بعد به این واژه فکر کردم

    خیلی زیاد

    شاید پیش خودمون فکر کنیم که خب اینکه کاری نداره از این به بعد هر چی خواستیم به خدا میگیم خدایا من تسلیمم و هرچی تو بگی

    اما وقتی در مقام عمل برمیای میبینی برخلاف ظاهر ساده واژه بسیار اقدام سنگینیه، به همین خاطرم هست در طول این همه سال زندگی انسان‌ها وقتی خدا می‌خواد برای پیامبر تو کل تاریخ از یه نفر به عنوان مسلمان نام ببره فقط به یک الگو اشاره میکنه: ابراهیم

    انقدر این اقدام سنگینه که وقتی یک نفر انجامش میده یعنی بنای زندگیش رو میگذاره بر اون به‌عنوان دوست خدا معرفی میشه.

    انگار از تمدن بشری هرچقدر میگذاره این مفهوم برای انسان‌ها نامتعارف‌تر میشه. ما به زندگی ماشینی اعتیاد پیدا کردیم و فکفر میکنیم که انسان هم ماشینه اگه یه ورودی خاص بهش بدی یک خروجی خاص رو بیرون میده اما در واقعیت اینطور نیست.

    هیچ وسوسه و گمراهی برای زندگی ماشینی وجود نداره اما انسان‌ها همواره در معرض وسوسه و گمراهی هستند، اینجاست که برگشتن به اصل خود و تسلیم شدن در برابر نیرویی که ما و کیهان رو خلق کرده اهمیت و ارجمندی پیدا میکنه.

    زندگی ماشینی احساسات سرش نمیشه اما انسان بنای خلقتش بر احساساته و این احساسات میتونه به بالاترین درجه بهشت و یا قعر جهنم ببره.

    زمانی که احساسات کنترل میشه تسلیم معنا پیدا میکنه

    یعنی بحث تسلیم بحث قانون اصلی زندگیه، احساس خوب=اتفاقات خوب

    موضوع انجام یک کار خاص یا شجاعانه نیست، ممکنه همه ما تو زندگی خیلی کارهای شجاعانه‌ای رو انجام داده باشیم اما یا حین یا بعدش احساس خوبی نداشتیم و اون هیچ ثمره‌ای برامون نداشته.

    تسلیم یعنی پرورش و والایش حس خوب

    یعنی رها شدن از غل و زنجیرهایی که به واسطه نجواهای شیطان باعث شده احساس آرامشمون رو در زندگی از دست بدیم.

    واقعاً این موضوع گسترده‌ایه و شاید نشه در قالب یک کامنت توضیحش داد.

    سوالی که من همیشه از خودم دارم درباره این موضوع اینکه چرا ما باوجود این همه تجربه از تسلیم همچنان مقاومت داریم در پذیرش این موضوع و همچنان فکر میکنیم که عقل ماست که میتونه یاری دهنده ما باشه.

    اگر من از تمام آموزش‌های استاد و قرآن یک چیز رو بخوام برای همیشه یاد بگیرم اون هم موضوع تسلیمه. با توجه به مهارت بسیار بالای استاد در درک قوانین جهان هستی به نظرم اگر ایشون روی یک دوره جامع درخصوص این موضوع کار کنند بسیار میتونه برای همه ما مفید باشه و من از ایشون این درخواست رو دارم.

    درحقیقت اگر بخواهیم واژه تسلیم رو به معنای پذیرفتن در نظر بگیریم باید به یاد داشته باشیم که چیزی که به این اقدام معنا میبخشه احساس ماست یعنی با احساس خوب پذیرفتن

    خیلی از مواقع هست که ما از خدا هدایت می‌خوایم و به ایده‌ها هم عمل میکنیم اما احساسمون خوب نیست و بعد با خودمون میگیم خدایا من که گفتم تسلیمم چرا هیچ اتفاقی نمیفته یعنی با نگرانی داریم این رو عرضه میکنیم، شاید این همه به خاطر فیلم‌ها گروگان‌گیری باشه که تا حالا دیدیم و شاید اولین و بیشترین جایی که از این واژه استفاده کردیم در همین فیلم‌ها و برای توضیح همین حالت بوده و ناخودآگاه یه جورایی احساس میکنیم که تسلیم شدن یه کار خطرناکه و به همین خاطر انجامش نمیدیم چون تو بسیاری از فیلما هر وقت کسی تسلیم میشده لزوماً نجات پیدا نمیکرده یا حتی ممکن بوده کشته بشه اما مقام تسلیم در پیشگاه خدا به معنای واقعی و به شرط اینکه احساس خوب باشه 100% باعث نجات میشه.

    شاید ما فکر میکنیم تسلیم به معنای عجزه و ناتوانیه اما به نظرم تسلیم به معنای قدرته اوج قدرت.

    اوج قدرت یک انسان زمانیه که تسلیم میشه. اگر دقت هم کرده باشید و در تجربیات مرور کرده باشید میبینید که ما زمان‌هایی که تسلیم هستیم یه روحیه خیلی قدرتمندی داریم و انگار هیچ‌کسی جلوداره ما نیست، انگار دقیقاً وصل شدیم به منبع و باطریمون تموم نمیشه.

    اگه آدم خودش رو تنها ببینه عاجز میشه اما وقتی خدارو ببینه تسلیم میشه. در ظاهر شاید این دو تا خیلی شبیه بهم بیان اما به نظرم شیطان حتی در این زمان هم میتونه به سراغ ما بیاد و با عاجز یاد کردن خودمون مارو در مسیر احساسی منفی ببره. اینو به خودم میگم برای همیشه و در همه زمان‌ها که یادم باشه من اگر قوی باشم تسلیم میشم.

    حالا این موضوع خودش رو در تضادها خیلی بهتر نشان میده، وقتی ما به یک مسئله‌ای برخورد میکنیم ممکنه آخرین ایده‌ای که داشته باشیم تسلیم شدن در برابر خدا باشه و قبلش سعی میکنیم اول ایده‌های خودمون رو اجرا کنیم و بعد بریم سراغ تسلیم شدن. خود من که اعتراف میکنم در اکثر مواقع اینجوری بودم و همیشه از تسلیم به عنوان آخرین راه استفاده کردم با اینکه استاد به ویژه در روانشناسی ثروت2 اشاره کردند که چه بهتر ما از همان اول همیشه تسلیم باشیم. وقتی شرایط خوبه یاد بگیریم تسلیم باشیم تا در مواقع برخورد با تضاد بهتر بتونیم از این قدرت استفاده کنیم.

    تسلیم یک تصمیمه. مثل اینکه ما به یه هتل رفته باشیم و مسئول هتل بهمون بگه برای هر بخشی اگر نیاز به کمک داری بگو من و تیمم راهنماییت کنم، حالا ما یا میتونیم قبل از اینکه بخواهیم جایی بریم از اون فرد بپرسیم یا اینکه میتونیم خودمون بریم امتحانش کنیم، احساس میکنم خدا هم یه حالتی شبیه این رو داره در زندگی ما پیاده میکنه در هر لحظه یعنی این اختیار رو به ما داده که یا به شیوه خودمون عمل کنیم یا از کمکش استفاده کنیم.

    یکی از مهم‌ترین دلایلی که ما نمیتونیم تسلیم باشیم اینکه قدرت خداوند رو درک نکردیم یعنی خوب خدارو نشناختیم. این خیلی موضوع مهمیه

    ما همه چیز رو با متر و معیار عقلمون میسنجیم و نمیتونیم درک کنیم که این انرژی چقدر نامحدود میتونه شکل بگیره. واسه همین نمیتونیم به شکل دلخواهمون شکلش بدیم و احساس خودمون رو خراب میکنیم.

    در واقع این انرژی برای تبدیل شدن گاهی نیاز داره به شکل‌ها مختلفی تغییر پیدا کنه دقیقاً ما هم برای اینکه انرژی خواستمون رو به درستی شکل بدیم باید یه سری تغییرات انرژی در خودمون ایجاد کنیم و بعد اون اتفاق رخ میده.

    اگر این مکانیزم به خوبی درک بشه ما خیلی ساده‌تر میتونیم احساس خودمون رو کنترل کنیم.

    اول و آخرش هم موضوع همین بحث احساس خوبه

    گاهی مثلاً در کسب و کار شما به نظرت همه کارهارو درست انجام دادی اما باز نتیجه ایجاد نمیشه وقتی که خودت رو بررسی میکنی میفهمی که این انرژی جایی درگیری داشته و به شکل دیگه‌ای درآمده و به همین خاطر هم اون نتیجه دلخواه رو ایجاد نمیکنه. بنابراین کار تو اینکه ابتدا اون انرژی‌های غیر هماهنگ رو به انرژی هماهنگ‌تری تبدیل کنی و درنهایت اون نتیجه دلخواه ایجاد میشه. کل داستان همینه

    تسلیم شدن به این معناست که خدا عین یه استاد فیزیک خیلی متخصص میمونه که میگه شاگرد عزیزم من میدونم که تو چجوری باید این انرژی‌هارو تبدیل کنی تا به نتیجه دلخواه برسی بنابراین به جای اینکه به ایده خودت بچسبی از مسیری که من میرم برو.

    صحبت در این باره خیلی هست

    واقعاً هربار که یک تجربه عمیق در زندگیم ایجاد شده که سال‌های سال میتونم دربارش با عشق حرف بزنم زمانی بوده که من تسلیم بودم.

    ان‌شالله خداوند این قدرت رو به ما بده تا در مواقع بیشتری در زندگی بتونیم تسلیم باشیم

    برای همه دوستان عزیزم بهترین‌ها رو از خدای مهربان خواستارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 84 رای:
    • -
      Nafis گفته:
      مدت عضویت: 1065 روز

      سلام آقا احسان

      امیدوارم در وصل ترین حالت ممکن تون به رب باشید.

      کامنت های موشکافانه و دقیق شما بسیار تحسین بر انگیز است.

      کلی نکته و درس داشت این کامنتتون ، اما برای من اون جا یی که گفتید :« یکی از مهم‌ترین دلایلی که ما نمیتونیم تسلیم باشیم اینکه قدرت خداوند رو درک نکردیم یعنی خوب خدارو نشناختیم. این خیلی موضوع مهمیه» اوج و فراز آگاهی بود.

      من خدا را نشناختم یا قد خودم شناختم نه قد خودش، مَا عَبَدْنَاکَ حَقَّ عِبَادَتِکَ وَ مَا عَرَفْنَاکَ حَقَّ مَعْرِفَتِکَ. همینطور که شما گفتید این آگاهی ها به زبان ساده آمد و در عمل سخت . خودم را عرض می کنم شاید به این علت که اصلا یاد نگرفتیم ! من تمام عمرم از خدا در خواست های مختلف داشتم از اونجایی هم که خیلی منطقی و عقلانی هستم، شاید برخلاف غالب بانوان که بیشتر با احساسات و قلبشون ارتباط دارند من بیشتر با منطقه جلو می‌رفتم . این شیوه که یک طرفه حرف می زدم و در خواست می‌دادم و بعد با عقل ناقصم پلن می چیدم و جلو می رفتم ، روش متداولم بوده . اما الان تازه می خواهم یاد بگیرم گوش کنم ، سعی می کنم برای کامنت نوشتن هم گوش کنم البته که هنوز خیلی موفق نبودم صدا شد را واضح نمی‌شوم اما سعی می کنم بیشتر به احساسم دقت کنم و از خودش بخواهم که گیرنده ام را کلییر کند.

      در مورد بحث کنترل عواطف ، –زمانی که احساسات کنترل میشه تسلیم معنا پیدا میکنه– خودتون بهتر از من می دونید استاد هم دقیقاً در جلسه 2 ثروت 1 همین را می گوید. این نیازها برای پیشرفت این لازمه برای پیشرفت اینکه عواطفتون هیجانات و احساسات تون رو بتونید کنترل کنید . یکم این حس را بهم می داد که دوباره بیشتر منطقی باشم . اما فکر کنم منظور استاد تعادل است! یا چیزی است که من هنوز درک نکردم!

      براتون آرامش موفقیت و سربلندی آرزو دارم 735

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
    • -
      ندا رنجبری گفته:
      مدت عضویت: 3353 روز

      سلام خدمت دوست عزیز و آگاهم آقا احسان.

      اینقدر کامنتتون پرمحتوا بود که دلم نیومد پاسخ ندم و ازتون تشکر نکنم، بسیار ازتون سپاسگزارم که وقت گذاشتید و چنین کامنت ناب و سرشار از آگاهی ای نوشتید.

      قسمت هایی از کامنتتون بود که تاثیر زیادی ازش گرفتم:

      ( موضوع انجام یک کار خاص یا شجاعانه نیست، ممکنه همه ما تو زندگی خیلی کارهای شجاعانه‌ای رو انجام داده باشیم اما یا حین یا بعدش احساس خوبی نداشتیم و اون هیچ ثمره‌ای برامون نداشته). این قسمت کامنتتون رو چندین بار تجربه کردم شجاعت هایی رو توی زندگیم نشون دادم که صددرصد ناشی از ایمان و توکلم به خداوند بود جاهایی که کاملا روی خداوند و کمکش حساب کردم اما نتیجه در خور نبوده دلیلش هم اینه که به قول شما زمانی تسلیم شدم که تضاده فشار آورده و توی حالت اضطرار هر چقدرم که آدم ایمان داشته باشه به امداد الهی فشار نجواها و ترس ها زیاده و این مخلوط احساس خوب و بد باعث میشه انجام اون کار شجاعانه و اون تسلیم یه سری نتایج رو ایجاد کنه اما رضایت قلبی رو ایجاد نکنه چون با احساس خوب انجام نشده.

      یه جایی از کامنتتون نوشته بودید : (درحقیقت اگر بخواهیم واژه تسلیم رو به معنای پذیرفتن در نظر بگیریم باید به یاد داشته باشیم که چیزی که به این اقدام معنا میبخشه احساس ماست یعنی با احساس خوب پذیرفتن)، برای همین هم هست که خداوند توی قرآن قبل از عمل الصالح کلمه ی آمنوا رو میاره چون وقتی ایمان قلبی که نتیجه اش احساس خوب هست باشه اونوقت عمل الصالح نتیجه میده، این تفاوت اون تقلاهایی هست که نود درصد مردم دارن در مقایسه با یه عده ای که ظاهرا تلاشی نمیکنن اما نتایج پررنگی میگیرن، به قول استاد تلاش باید در مسیر صحیح باشه در مسیر خداوند در مسیر احساس خوب.

      (یکی از مهم‌ترین دلایلی که ما نمیتونیم تسلیم باشیم اینکه قدرت خداوند رو درک نکردیم یعنی خوب خدا رو نشناختیم. این خیلی موضوع مهمیه). من فکر میکنم این موضوع درک قدرت خداوند یه موضوع کاملا تکاملی هست و انسان یکی از ویژگی هاش عجول بودنه، ما باید توی موضوعات کوچیکتر و آسون تر توکل کنیم و کم کم بازخورد بگیریم درک کنیم زبان خداوند رو و آرام آرام توی موضوعات مهم تر و اساسی تر تسلیم بشیم، من خودم برعکس هستم یعنی توی موضوعات کوچیکتر میخوام عقل خودم رو دخیل کنم اما توی موضوعات اساسی تر و حیاتی تر و مهم تر زندگیم بیشتر توکل میکنم و تسلیم تر هستم چون درک کردم که خودم زورم نمیرسه و این کار رو باید خدا برام انجام بده.

      (در واقع این انرژی برای تبدیل شدن گاهی نیاز داره به شکل‌های مختلفی تغییر پیدا کنه دقیقاً ما هم برای اینکه انرژی خواستمون رو به درستی شکل بدیم باید یه سری تغییرات انرژی در خودمون ایجاد کنیم و بعد اون اتفاق رخ میده.) مثالی که برای این قسمت کامنتتون به ذهنم رسیده بحث بارداری و زایمان بود یه سری تغییرات از نطفه تا زمانی که جنین رشد میکنه و نه ماهه میشه در درون رحم اتفاق میوفته مادر هیچی جز یه برآمدگی روی شکمش نمیبینه اما احساس میکنه که داره یه سری اتفاقات توی بدنش رخ میده و جنین در حال رشده تکان هایی که بچه میخوره و شکمی که هر روز بزرگتر میشه گواهی میده که مسیر داره به درستی طی میشه هیچ مادری نمیاد بگه اللن پنج ماهم شد بیایید رحمم رو شکاف بدید ببینیم چی شده به کجا رسیده جنین، هیچ کس جنین رو نمیبینه و همه صبر میکنن صبر همراه با ایمان و امید و احساس خوب تا نُه ماه کامل بشه، هیچ شکی در این پروسه نیست هیچ احساس بدی توی این صبر کردنه نیست ما کاملا تسلیمیم و بعد از نه ماه زایمان اتفاق میوفته و ما نوزاد رو میتونیم ببینیم، مادر در طول دوران بارداری نه تلاشی کرد نه تقلایی اون به سیستم بدنی و رحم و اون جایگاه پرورش بچه کاملا اعتماد داشت میدونست کار خاصی لازم نیست انجام بده برای اینکه بچه رشد کنه جز کارهای بسیار ساده مثل تغذیه و استراحت، خواسته های ما هم همینه ورودی مناسب مراقبت ذهنی و اعتماد به خداوند که کارشو بلده و بعدش صبر تا تکامل و رشد درونی برای اون خواسته اتفاق بیوفته.

      خواسته های مهم و بزرگ من اغلب چند ساعته یا نهایت یه روزه اتفاق افتاده، همونطور که خود پروسه ی زایمان چند ساعت بیشتر طول نمیکشه، من ماه ها کار خاصی نکردم جز ورودی مناسب دادن و صبر کردن تا تکامل طی بشه و بعد اون نقطه ی عطف اتفاق افتاده یه الهام یه ایده ی ساده که اصلا تلاش فیزیکی خاصی نمیخواست انجام دادم و نتیجه ای گرفتم باور نکردنی، این نقاط عطف توی داستان پیامبران هم هست، سه سال تحریم شعب ابی طالب با یه الهام ساده که به پیامبر شده حل شده اینکه برو بگو موریانه خورده عهدنامه رو…

      بسیار از مطالعه ی کامنتتون لذت بردم و یاد گرفتم و درس داشت برام، از خداوند براتون شادی و آرامش رو میخوام در پناه الله یکتا باشید.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  8. -
    هدی قائمی گفته:
    مدت عضویت: 890 روز

    به نام خداوند یگانه

    سلام و درود بر استاد و مریم نازنین

    سلام به دوستانم در سایت ارزشمند توحیدی

    میخوام از هدایت خداوند بگم در سال گذشته 1402

    تصمیم گرفتم همراه با دوتا دخترام و خاله جانم برم مسافرت ما در شهرنیشابور هستیم تصمیم گرفتم که برم بابلسر و از اونجای که تا به حال تنهای نرفته بودیم مسافرت یعنی چون همسرم به رحمت خدا رفته بودن به قول گفتنی مردی نداشتیم که همراه ما باشه خودمون تصمیم گرفتیم بعد از گذشت ده سال اولین سفر رو تجربه کنیم… صبح که خواستم راه بیفتم از اونجای که یاد گرفته بودم از استاد عزیزم از خداوند هدایت بخوام و خودم رو بسپارم به خودش، همون اول گفتم خدایا من تا به حال این مسیر رو نرفتم ازت میخوام که به بهترین مسیر و زیباترین مکان ها هدایتم کنی و شروع شد سفر ما مسیر طولانی بود حدود تقریبا 600 کیلومتر راه بود هرجا که به دلم می افتاد بزن کنار استراحت کن گوش میدادم و استراحت میکردم و به راحتی این مسیر طی شد و به مقصد رسیدیم اونجا دنبال هتل بودیم که باز هدایت خداوند بود به یک خوابگاه دخترانه هدایت شدیم چون تعطیلات تابستانه بود خوابگاه رو برای مسافرین اجاره میدادن و ما پنج نفر بودیم با خاله جانم و دخترش یه اتاق به ما دادن ده تا تخت با تمام امکانت رفاهی کامل انقد ورودی زیبایی داشت داخل و بیرون تمیز که همش خدارو سپاسگزار بودم و با قیمت خیلی کم که هرکسی میشنید باورش نمیشد وچند روزی اونجا بودیم و باید برمیگشتیم در مسیر برگشت از راه دیگه ای اومدم که این راه هم اولین بار بود می اومد و باز از خداوند هدایت خواستم که به زیباترین راه هدایت شوم موقع اومدن زدم رو مسیر یاب بلد و طبق نقشه راه می اومدم که دیدم یه راه بی نهااااایت زیبا هم کوهستانی هم درخت هم ابر اصلا هرچه زیبایی خداوند داشت احساس میکردم همه تو این مسیر خلاصه شده الان که یادم میاد باز خداروسپاسگزارم چقد سفر بی نظیری بود و من به مسیر ادامه میدادم دیدم ما هی داریم میرم بالاتر انگار سربالایی داره میشه و راه جاده باریک از هردوطرف ماشین میاد و همراهانم ترسیده بودن میگفتن برگرد جاده خطرناکه تا به حال نیومدی نمیدونی چی در انتظارمونه ولی قلبم میگفت برو فقط برو مگه به من نسپردی پس نترس برو و من ادامه دادم تا جایی که خیلی بالا رفتیم و همه جا رو مه و یا ابر فرا گرفته بود هیچ گونه دیدی نداشتم و دیدم بنزینمم بیست تای دیگه بیشتر نیس و بهم گفت بزن کنار حالا وسط کوه و دره و مه بهم میگه بزن کنار و اروم اروم راهنما زدم اومدم کنار وایستادم دیدم اینجا یک آقای هست داره عسل میفروشه بهم گفت برو ازش بخواه بنزین بهت بده و خاله جانم بهم میگفت نرو ما نمیشناسیم مردی همراهمون نیس نرو ولی قلبم میگفت برو و من رفتم یه اقای بسیار مهربان من درخواست بنزین کردم اومد باگ ماشین رو پر کرد و از مسیر گفت که چقدر دیگه مونده و بهم آفرین گفت که این جاده رو نترسیدم و اومدم من خدارو شکر کردم که وقتی بهم گفت برو نترس و اومدم بهترین ها رو تجربه کردم اسم جاده توسکستان بود و ما حتی بالاتر از ابرها بودیم همه میترسیدن و من لذت میبردم و به راهم ادامه دادم و بلاخره از ابرها و کوه اومدیم پایین و باز زیبایی های دیگه که در مسیر بود رو تجربه کردیم این هدایت خداوندم بود که منو به این مسیر هدایت کرد بهترین سفرم بود هرکسی میشنوه میگه تو چطور اون جاده رو اومدی و من میدونم که فقط هدایت خداوندم بود بدون پروردگارم من هیچ بودم.. هدایت های بسیاری شدم این یکی از اونا بود که هیچ موقع از یادم نمیره

    در پناه خداوند شاد و ثروتمند باشین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 92 رای:
    • -
      الهام رمضانی گفته:
      مدت عضویت: 1461 روز

      سلام هدی عزیزم

      دوست همفرکانسی ام

      تصور کردنت توی اون جاده و با ایمان الهی واقعا لذت بخش بود انگار که نور الهی هوای ماشین شما رو داشته که بالا میرفتین

      شجاعتت رو تحسین میکنم

      و هدایت های الهی ات رو دوست خودم

      رانندگی کردن واقعا کار شجاعانه ای هستش اونم توی اون مسیر واقعا لذت بردم

      کارتون خیلی تحسین برانگیز بود خانم

      واقعا افرین

      ادامه بده تو میتونیییی

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
      • -
        هدی قائمی گفته:
        مدت عضویت: 890 روز

        سلام الهام عزیزم

        نوشتنت مثل اسمت الهام بخشه

        درسته دوست خوبم اشاره کردی انگارکه نور الهی هوای ماشین رو داشته و واقعا همین بود انگار رو بال فرشته ها بودیم مثل روئیا بود ولی روئیا نبود واقعیتِ هدایت های پروردگار بود. بسیار سپاسگازرم که تحسینم کردین و اینکه اگر واقعا ایمان داشته باشیم خدا هست من ایمانم رو نشون دادم و لذت بردم همراهانم ترسیده بودن همش صلوات میفرستادن و هرموقع تعریف میکنن جز ترس چیزی برای گفتن ندارن.. انشالله در پناه خداوند همواره هدایت شویم

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
    • -
      علی اسدی گفته:
      مدت عضویت: 1346 روز

      هم اکنون خوشحالم وشکر گزارکه همینک بودنم ادامه دارد و قوطوردرعضمت عشق خداهستم

      سلام خدمت خانم قائمی عزیز

      چقدکامنتون زیبا وتاثیرگزاربود

      چقد لذت بردم وقتیازتسلیم بودن ودل سپردن به جریان هدایت گفتین واعتمادکردین.

      وپاداششم گرفتین لذت بردین ازمسافرتتون

      درپناه الله یکتا شادوثروتمند باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
      • -
        هدی قائمی گفته:
        مدت عضویت: 890 روز

        سلام به شما دوست همفرکانسیم علی آقای اسدی عزیز

        سپاسگزارم برای کامنت تون

        بله درست میفرماین همین که اعتماد کنیم به هدایت خداوند راه ها هموار میشه و پاداشش رو خواهیم گرفت، پروردگار بسیار مهربانی داریم کافیه ایمان داشته باشیم چنان به قلبمون آرامش میده که حاضر نمیشی با هیچ چیزی عوضش کنی، انشالله در همچین مسیری باشیم

        در پناه خداوند شاد و سلامت و ثروتمند باشین

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  9. -
    الهام وابراهیم گفته:
    مدت عضویت: 1527 روز

    سلام به استاد عزیزم ومریم جانم گلم

    إِیَّاکَ نَعۡبُدُ وَإِیَّاکَ نَسۡتَعِینُ

    ٱهۡدِنَا ٱلصِّرَٰطَ ٱلۡمُسۡتَقِیمَ

    صِرَٰطَ ٱلَّذِینَ أَنۡعَمۡتَ عَلَیۡهِمۡ

    خدای بی نهایت خوبم

    تنها ترا میپرستم وتنها از تو یاری میخوام منو به راه راست به راه اونایی که نعمت داده ای هدایت کن

    اولین مهترین باور اینکه

    درک کردن جهان

    جهان چه جوریه؟ وچه جوری عمل میکنه؟

    جهان یک پروردگاری داره یه ربی داره (رب به معنای خالق جهان)که کل جهان رو مدیریت میکنه

    اگه من این باور رو داشته باشم،اون خدایی که جهان رو خلق کرده در تمام ابعاد از من آگاه تر و بی نهایت مدیر ومدبر وبهتر از من میدونه

    اون وقت هستش که من میتونم تسلیم محض اون باشیم.

    تسلیم حقیقی نشونه س اینه که احساس آرومی دارم

    ونگران نیستم و اجازه میدم که خدا کارش رو انجام بده

    من خیلی خواسته ها دارم .اگه به بعضی از خواسته هامون نمیرسیم دلیلش اینکه باید یکسری چیزها یاد بگیریم واگه میخوایم موفق بشیم باید این اشتباهات رو تکرار نکنیم ومدام از خدا طلب هدایت بخوایم و تسلیم باشیم واون وقته که رشد وپیشرفت میکنیم.

    هدایت ودرک هدایت هم تکاملی هستش

    اگه خواسته ای داریم.

    باید چرایی اون خواسته رو بنویسم.

    راهها رسیدن به خواسته یا افراد مشخصی رو تعیین نمیکنیم .

    بلکه با ایمان و آرامش وحرکت که خدا خودش با بی نهایت راهها منو به هدفم میروسنه‌..

    واین یعنی توحید وتوحید یعنی ثروت وعشق وآرامش ونعمت و….

    خدایا من دوست دارم آزادی مالی وزمانی ومکانی داشته باشم

    خدایا من دوست دارم بی نهایت ثروت رو به آسانی خلق کنم و فروش مغازه ام هرروز بیشتر وبیشتر بشه

    خدایا من دوست دارم منو هدایت کنی به مشتری زیاد وخودت برام تبلیغ کنی ومشتری ها درجه یک وثروتمند بفرستی.

    خدایا من دلم یه بچه میخواد که ثمره عشقمون باشه

    واز دیدنش لذت ببرم واز عظمت وقدرت خداوند

    خدایا من نمیدونم فقط با توکل برتو دلم آرام هست

    الهی همه دوستان توحیدی این سایت به آرامش وتسلیم خدا برسیم

    عاااشقتونممممم

    در پناه الله یکتا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 97 رای:
  10. -
    نسرین آگنج گفته:
    مدت عضویت: 2688 روز

    درود بر استاد عزیزم

    نمیدونم چی شد که بعد سالها تصمیم گرفتم بیام و باهاتون حرف بزنم و نمی دونم چرا با همین چند کلمه اشک از چشمانم جاری شد شاید باورتون نشه که چقدر برام دوست داشتنی و باارزش هستین الان که دارم براتون می نویسم با یک تضاد بزرگ مواجه شدم که به سایت مراجعه کردم و می خوام داستان تسلیم شدنم رو براتون تعریف کنم من سالها پیش برای تحصیل به تهران اومدم یادمه دختر بینهایت وابسته ای به مادرم بودم اوایل روزهای سختی بود اما موفق شدم از وابستگیم بگذرم وارد شرکتی شدم که وابسته به بانک بود با درآمد مناسب شرایط کاری خوب همکاران خوب و چند سال گذشت تصمیم گرفتم انتقالی بگیرم به شیراز و از وابستگی هام و چیزهایی که برای خودم تهران ساخته بودم جدا بشم اومدم شیراز همه دوستم داشتن کنار خانواده ام بودم زندگی راحتر بود پول بیشتری می تونستم پس انداز کنم پرستیژ کاری خوبی داشتم ولی حس کردم بعد 9 سال یه صدایی بهم میگه نسرین از این کار بیا بیرون رسالت تو اینجا تمام شده حس می کردم دارم اونجا می پوسم اما اوایل مقاومت داشتم ترس داشتم با خودم میگفتم اخه بیکار میشم استعفا بدم واسه چی؟! درسته شغلم وقت گیر بود و آزادی زمانی نداشتم و یه مقدار هم محیط کاریمون مسموم شده بود بخاطر چند تا همکار که تو حاشیه بودن اما حتی اونام منو دوست داشتن از هیچ کجایی به من آسیبی نمی رسید همون روزا بود که من با دوره های شما آشنا شده بودم و هر چقدر بیشتر گوش میدادم به دوره روانشناسی ثروت ایمانم برای ترک وابستگی به شغلم بیشتر می شد تا اینکه یه روز از خدا خواستم کمکم کنه و من برم دفتر مدیر و بگم من تصمیم گرفتم از اینجا استعفا بدم و اون روز رسید

    استاد یادمه حتی یک درصد هم شک نداشتم ترسی نداشتم حتی خیلی خوشحال بودم و ذوق داشتم واقعا حس خوبی بود اما یه مقدار دلتنگ همکارام شدم که اونم خدا رو شکر حیلی زود حلش کردم و خدا منو هدایت کرد به مسیر شغلی که دوستش داشتم

    من رفتم و با دو تا از دوستانی که با هم به طرز عجیبی آشنا شدیم و اونم داستانش عجیبه و به قول شما همه اتفاقات زندگیمون مثل یه پازل هست با توکل بر خدا با سرمایه صفر ریال یه کسب و کار راه انداختیم و چون کارم رو دوست داشتم تا چند سال بی وقفه کار می کردیم و درآمدمون بالا رفته بود راضی بودیم به تضاد برخورد میکردیم اما حلش می کردیم اما یه جایی فهمیدم که من از روی بی ایمانی شریک شدم و شراکت با اینکه اون دو نفر انسانهای متشخصی بودن خوب نبود خلاصه کم کم به مشکلاتی خوردیم که هر بار بدتر می شد و چون ما کنترلی در تغییر شخصیت همدیگه نداشتیم اوضاع بدتر و بدتر شد و من واسه کنترل شرایط فقط دست و پا میزدم تا اینکه واقعا خسته شدم چون شخصیت کنترلگر داشتم چون هدایت خدا رو فراموش کرده بودم اما دیشب دقیقا دوباره گفتم خدایا کمکم کن بلاتکلیفم نمیدونم راه درست چیه؟ خدایا خودت هدایتم کن و از اونجایی که همیشه این موقع ها سایت شما را باز می کنم و به فایلهاتون گوش میدم شما دقیقا به سوالم با اون جمله تون که شریک خوب نیست که گاهی باید تسلیم بود و خدا مسیر رو بهت نشون میده منو مطمین کردید که رها کن و منتظر باش تا هدایت هدایتت کنه

    الان نمی دونم قراره چه اتفاقی بعد از ترک شغلی که سالها براش تلاش کردم برام بیوفته اما همینکه بازم وابستگی هامو ترک می کنم همینکه به خداوند اعتماد می کنم که بهترین مسیر رو بهم دوباره نشون میده برام کافیه سخته اما من بازم انجامش میدم و یه دری باز میشه

    دوباره باید برم سراغ دوره روانشناسی ثروت چون ازش دور افتادم و واقعا باید هر لحظه رو خودم کار کنم

    بخاطر تمامی بودن هاتون بخاطر عشقی که در آگاهی هاتون هست بخاطر زندگی زیبایی که دارین بخاطر آرامشی که در صداتون و کلامتون هست سپاسگزارم استاد

    در پناه رب العالمین تنها قدرت عالم باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 100 رای:
    • -
      فرخ لقا گفته:
      مدت عضویت: 2658 روز

      سلام دوست عزیز

      امیدوارم بهترینها براتون پیش بیاد و حتما” بیایید وهمینجا اتفاقات قشنگی را که براتون افتاده تعریف کنید.

      وقتی اعتمادتون به خداست به قول استاد عزیز لاجرم اتفاقات خوب براتون میافته و به لطف خدا درمسیر تکاملیتون بالا و بالاتر میرین️

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای: