تسلیم بودن در برابر خداوند - صفحه 44
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/08/abasmanesh.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-08-08 08:57:552024-08-08 09:05:31تسلیم بودن در برابر خداوندشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلاممم به استاد عزیز و اعضای عزیز خانواده سلیت عباس منش
چقدر قشنگ قوانین رو میشه به مرور زیبا تر و واضح تر درک کرد
مدت ها بود مسئله ای (راجب انتخاب رشته و آیندم )ذهنم رو درگیر کرده بود
هر روز نشونه میگرفتم و از حدا میخواستم راهو نشونم بده
اما دریق از اینکه به خدا میگم نشونم بده اما چشمم رو رو نشونه هاش بسته ام
شاید باورتون نشه ولی این فایل رو من قبلا بار ها گوش کرده بودم و چندین بار هم همین اخیر چون توی نشونم بود ...
اما الان که مجدد داشتم گوش میدادم گفتم که عه این که جواب همه سوالات منو داره
یعنی توکل و توسل صد به خدا
من میدونم که دوست دارم موفق باشم
اما شغل و رشته و مسیر و علایقم رو باید بسپارم دسته خودش که قدم قدم بهم نشون بده
و چقدر حس خوبی داره که بدونی یکی هست که داره توی ای مسیر هر قدم همراهیت میکنه و راهو نشونت میده
خداجون صد هزار مرتبههه شکرت ️
و همینطور ممنونم از شما استاد عزیز بابت اگهاهی هایی که بمون میدید ️
به نام خدا
روی دیگران حساب کردن …. ما به مدت 5. 6 سال هفته ای یک بار به یک انجمن خیریه مسکن می رفتیم تا اونها برای ما یه کاری بکنند و ما خونه دار شویم ولی بعد از این همه سال انتظار آخر هم ندادند که ندادند
همیشه برام سوال بود که چرا
و دوباره پاسخ خداوند از زبان استاد عزیزم که تو بنده چشم نگاهت به دست آنهاست
همه را جلو انداختی بغیر از هدایت خداوند
قانون جهان که عوض نمیشود
برگ برنده دست بنده ای هست که متوکل تر است . سپاسگزارتره.
ایمانش به خداونده و لاغیر
بعد رهایشان کردیم و فقط به خدا چسبیدم
و گفتم من نمی دونم تو می دونی
خودت درست کن
و اونقدر گفتم و گفتم تا با استاد با قانون جهان آشنا شدم
که همه چیز قانون دارد
که همه چیز خداوند است
من چرا از منبع نخواهم که همه ی کارهای من را انجام بده
چرا روی بیاورم به بنده
بندگان خدا دستی هستند از طرف خدا
بعد با تمرین ستاره قطبی که اپن هم از طرف خداوند بود از زبان استاد عباس منش عزیزم تونستیم پول هامون را از انجمن خیریه بگیریم و خونه ای را فعلا برای خودمون اجاره کنیم
یه مدت زیادی هست که من به شدت دارم روی خودم کار می کنم
و از دیشب به خودم میگم خدایا تو همه لطفی به من داشتی و داری
اما باید ورود نعمت ها . ثروت ها . خوشبختی ها . برکت ها برای من بیشتر باشه ؟؟!!!!!!!!!
خدایا شکرت برای تمام نعمت های که به من عطا کردی و عطا می کنی
ولی ورودی باید بیشتر باشه
به نظرم کمه
خیلی باید فراتر از این باشه
و دوباره فایل های توحیدی
و دوباره شرک خفی
و باید تسلیم باشم در برابر خداوند تا هدایت شوم به بهترینها
خدایا شکرت
من خیلی خدا را شکر می کنم که خداوند زود اجابت می کند و این خیلی برام قشنگ و جذاب است
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت
به نام الله وهابی که بسیار بخشنده است و از بخشیدن هرگز خسته نمیشود
او که تنها رب جهان است تنها قدرت مطلق جهان
این فایل رو همون روزی که اومد تو سایت دانلود کردم اما تا امروز گوش نداده بودم میدونم چرا چون در مدارش نبودم شنیدن این حرفها لیاقت میخواد اون روزها در این مدار نبودم
الان که دارم تایپ میکنم چشمام پر از اشکه و قلبم سرشار از عشق به الله وهاب و یکتا
میخوام بگم با گوشت و پوست و استخونم میفهمیدم این حرفهارو
هرجا تو زندگیم تسلیم خدا شدم از منجلاب منو کشید بیرون و هرجا روی قدرت آدمها حساب کردم با صورت خوردم زمین
هرجا توکل کردم کارها به بهترین شکل پیش رفت هرجا گفتم خودممیتونم گند زدم به همه چیز
من سال نودو هشت عروسی گرفتم میخوام بگم وقتی تصمیم گرفتیم عروسی بگیریم حتی هزارتومان همسرم پول نداشت من از سال نود و هفت اومده بودم تو مسیر قانون جذب و این چیزها
و خیلی رو خودم کار میکردم وقتی به همسرم اصرار کردم عروسی بگیر گفت من هیچی پول ندارم بابا چجوری گفتم نمیدونم چجوری ولی میدونم ما قدم برداریم خدا پول میده هدایت میکنه بیا ما رسما اعلام کنیم که در فلان تاریخ میخواهیم عروسی بگیریم باقیش با خدا
اولا بگم پدر شوهرم فوت کرده بود و هنوز سالگردش نشده بود
کلا چهار ماه از فوتش گذشته بود و من گفتم من زنده رو عذاب میدید که سال کسی رو که فوت کرده میخواید رد کنید
و اینکه تو این مرحله آروم شدم و گفتم خدایا کمکم کن که بپذیرن قبل سالگردش برامن عروسی بگیرن و وقتی همسرم پذیرفت غول اصلی مادر شوهرم بود ولی من رفتم با توکل به خدا اعلام کردم بهشون و به راحتی پذیرفت بدون حتی اینکه یک بار بگه صبر کنید سال بابا تموم شه گفت عیبی نداره شروع کنید کارتون رو انجام بدید
حالا بگم پول ما بدون یه قرون پول رفتیم تالار دیدن و آتلیه دیدن و آرایشگاه دیدن بعد دو هفته پنجاه میلیون تومان به حساب همسرم ریخته شد
این پول دوسال بود باید ریخته میشد ولی نریخته بودن براش و دقیقا اون زمانی که باید می اومد به دستش رسید
و چقدر خوشحال شدم که توکل کردم و گفتم پول دست خداست و خداهم پول رو داد به ما
وام ازدواج همسرم اون زمان سی میلیون بود به راحتی بهش دادن بدون هیچ اذیت و بدون هیچ معطلی (البته ما اون زمان وام گرفتیم و اولین و آخرین وامی که برداشتیم وام ازدواج بود)الان بهترین شرایط وام رو به ما میگن و من و همسرم میگیم نه خدا هست نیاز به وام نیست
اون زمان تو این درجه از آگاهی نبودیم
به هرحال ما مرداد نود و هشت عروسی گرفتم
یه نکته ی زیبا بگم
همه میگفتن سال دیگه بگیر اینجوری بهتره اون موقع شرایط بهتره اونموقع وضع مالی بهتره و من همه ش میگفتم نه یه حسی داره بهم میگه باید همین امسال عروسی بگیرم و من عااااااااااشق عروسی گرفتن بودم
دوستای قشنگم استاد جانم مریم جونم
میدونید دیگه سال نود و هشت از بهمن به بعد بیماری اومد و تا دوسال هیچ عروسی برگزار نمیشد حتی مهمونی هم تو ایران اجازه نداشتی بگیری انقدر همه وحشت داشتن
و زمانی که این اتفاق افتاد به همسرم گفتم وای ببین خدا چجوری هدایتمون کرد ببین من اگه عروسی نمیگرفتم همیشه تو دلم میموند ببین چجوری هدایت شدیم
در صورتی که ما خونمونم آماده نبود و بعد از عروسی دوباره تا دوماه و نیم با مادر شوهرم زندگی کردیم چون خونه خودمون مستاجر بود و بلند نمیشد و منم دوست نداشتم برم مستاجری خونمونم اطراف تهران بود همسرم میگفت ن من سی سال بهترین جای تهران زندگی کردم حالا بیام سی کیلومتر دورتر از تهران باشم
منم همراهیش کردم رفتیم تو تهران خونه دیدیم اما وقتی خودش دید که با صد میلیون پول خونه پنجاه متری نشونمون میدن
من تنها کاری که میکردم هرروز مینوشتم خدایا ممنونم ازت که داریم تو خونه ای عالی که بزرگه دوتا اتاق داره تازه ساخته و عالیه زندگی میکنیم همسرم زمینی داشتن که تو شریف آبادبوده و خودش ساخته بود این خونه رو ولی دوست نداشت اینجا زندگی کنه که نود و یک متره و به بهترین شکل خودش ساخته بود خونه رو
ولی بعدش همسرم گفت ببین بیخیال بریم خونه خودمون اینجوری سال به سال اثاث کشی نمیکنیم صاحب خونه بالاسرمون نیست منم گفتم آفرین ببین به جای پول اجاره میریم سفر زیبایی های خدارو میبینیم تفریح میکنیم آرامشم داریم الان شش ساله به لطف خدا که هدایتمون کرد تو خونمون زندگی میکنیم هوای اینجا تمیز عالی
تازه اینجا گاهی از جلوی خونمون یه عالمه گوسفند رد میشه یهو میبینی دوتا اسب واستادن غذا میخورن و خیلی بالاحاله دیگه و تو این شش سال به لطف خدا به هدایت خدا با همسرم کیش و دیدیم قشم و دیدیم اصفهان و دیدیم همدان و دیدیم شیرازو دیدیم چندین بار مشهد رفتیم چندین بار شمال شهرهای مختلفش رفتیم و کلی دیدنی های تهران رو دیدیم با بهترین امکانات بهترین هتل ها بهترین تفریح ها ثروتمندانه وای تمام سفرهامونم هتل هاش هدایتی بود ای بابا بگذریم
خیلی طولانی شد
دلم میخواد یک روز یک ویدیو ضبط کنم از تمام اتفاقاتی که افتاده حرف بزنم تو پیام نمیگنجه
اینو فقط گفتم برای اینکه ایمان خودم قوی شه ایمان عزیزای دلم قوی شه
و به استاد جانم بگم که حرفهاتون یقینن درسته
خدا هدایت میکند و ما بهتره عمل کنیم
خدایا دوستت دارم عاشقتم مهربان ترینم تو قدرتمندترین رب جهانی تو مدیر و مدبر جهانی تو بهترین پیام رسانی تو و تو و تو خدایا تو فقط تو
دوستت دارم الله وهابم
به قول امیر رادان که میخونه
خدارو دوست دارم امتحاناشو دوست دارم خودمو دوست دارم حتی اشتباهامو دوست دارم شغلمو دوست دارم موزیکو دوست دارم یه نردبون گذاشتم به خدا یه بوس دادم
الهی شکر این موزیک حسمو عالی میکنه
استاد جون مریم جون عاشقتونم عاشقتونم و شمارو از نزدیک خواهم دید به زودی به زودی به زودی
به نام خدا
سلام بر فرحناز عزیزم
خدایا شکرت برای وجودت
.
من امروز هدایت شدم به این فایل رویایی استاد و هدایت شدم به خوندن کامنت شما
چقدر از هدایت زیبای خداوند گفته بودی عزبزم ممنون و سپاسگزارم
اما می خواستم مطلبی را بگم
من هم خیلی وقته دارم روی زندگی کردن در خونه ی رویایی خودم کار می کنم و مطمئنم خداوند در بهترین زمان ممکن من را به بهترین مکان ممکن هدایت می فرماید.
من 20 سال هست که ازدواج کردم ولی هنوز در خونه ی اجاره ای هستم و من این را نمی خواهم
چی را می خواهم . زندگی کردن در خونه ی رویایی خودم را می خواهم.
از دیشب مصمم تر دارم روی این خواسته کار می کنم و می دونم
باید تسلیم خداوند باشم
باید هدایت خداوند را بپذیریم
فقط روی خودش حساب کنم
فقط روی باورهای خودم کار کنم
شرک را کمتر کنم
من انسان هستم و کامل نیستم
وووووو…………
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت
سلام رهای عزیزم خدارو صد هزار بار شکر برای حضورتون
قطعا خواست خدا همینه تمرکز و توجه به خواسته هامون من سالهای سال بود که تو رویاهام بدون هیچ تردیدی زندگی رویاییم رو تجسم میکردم پس قطعا میشه به هرآنچه که بخواهیم برسیم خداوند صد در صد برای شما زیبایی هارو خواسته که هدایتتون کرده منتظر خبرهای زیبا از شما هستم منزل رویایی تون رو به دست میارید عزیزدلم
بنام خدا و بیاد خدا و برای خدا
هرگز به شما دیر توصیف نمیگردد زان طرفه ای که خدا به شما تقدیر داشت
سلام بر استاد عزیز و گرامی و مریم بانو همراه شایسته و بینظیر استاد
و سلام خدمت دوستان هم فرکانسی این سایت بزرگ به وسعت جهان
إیّاکَ نَعبُدُ وَ إِیّاکَ نَستَعِینُ(پرورداگارا) تنها تو را میپرستیم (تسلیم تو هستیم) و تنها از تو (فقط خودت) یاری میجوییم.
من فایل بالا رو قبلا دیدم و یک کامنت هم گذاشتم، ولی امروز کامنت خانم لیلا بشارتی رو که زیر این فایل نوشته خوندم، یاد اتفاقی که برای خودم قبلا پیش آمده افتادم و با تشکر فراوان از دوست هم فرکانسیمون خانم بشارتی عزیز اتفاق خودم رو برای یادآوری خودم و ردپام مینویسم:
داستان من برمیگرده به حدود 20الی22 سال پیش، من کارمندم و اوایل شروع کارم بود و اون موقع سال 1381 یا 1382 مجرد بودم و به همراه چهار نفر از همکاران و دوستان خوبم که همه بچه شهرستان بودیم، در شهرقدس تهران(قلعه حسن خان) یک خونه ویلایی گرفته بودیم و هر روز با سرویس میامدیم اداره، تا اینکه یک موتور از اداره گرفتم برای رفت و آمدم، خیلی موتورسواری بلد نبودم، و با موتورسیکلت آشنایی نداشتم، اگه یادتون باشه قبلا جاده تهران-کرج یک عوارضی داشت، من حدود ساعت 2بعدازظهر به بعد(بعدازاتمام ساعت اداری) داشتم میرفتم به سمت خونه، همون شهرقدس، که وقتی عوارضی رو رد کردم، متوجه شدم موتورم گاز میخوره ولی سرعتت نمیگیره، چون در حال حرکت بودم، آرام آرام نگه داشتم، نگاه کردم به موتور متوجه نشدم که چی شده، فرمان موتور گرفتم و همین طور کنار اتوبان پیاده موتور رو میبردم (…گهی زین به پشت و گهی پشت به زین…) اون موقعها دلم پاک تر بود و خیلی وارد این دودوتاچهارتای زندگی نشده بودم و خیلی راحت با خدا وصل بودم و حرف میزدم، تو دلم گفتم خدایا یک ماشینی برسون این موتور رو تا تعمیرگاه ببرم، فکر کنم گفتم خدا کمکم کن و خودت یه کاری کن.. که چند دقیقه بعدش یک موتورسوار تریل نگه داشت و گفت چی شده آقا، بنزین تموم کردی، گفتم نه، نمیدونم چی شده حین حرکت بودم موتور گاز میخوره ولی سرعت نمگیره و در واقع با گاز دادن حرکت نمیکنه، موتورش رو کنار پارک کرد پیاده شد اومد سمت موتور و خم شد به قاب زنجیرچرخ موتور نگاه کرد و گفت زنجیر چرخ موتور پاره شده، گفت انبردست، یا پیچ گوشتی یا آچار داری؟ منم که هیچ ابزاری همراهم نداشتم، بعدش گفت کجا داری میری؟ گفتم قلعه حسن خان، گفت خب باشه الان با موتور خودم بکسل میکنم تا یه تعمیرگاهی شما برسونم، من اولش گفتم نه با یک وانتی چیزی میگیرم میبرمش، گفت نه من الان شما رو تو این شرایط تنها نمیزارم، یه طناب از موتورش باز کرد، گفت نگران نباش بشین پشت موتور، فقط فرمون نگه دار و ترمز نگیر تا یه تعمیرگاهی نزدیک وردآورد هست میبرمت اونجا، ایشون (فرشته) سوار موتورش شد و منم سوار موتور خودم و آروم آروم کنار اتوبان حرکت میکردیم، و منم مدام شکر خدا میکردم، تا اینکه موقعی قصد داشتیم از سمت راست جاده خارج بشیم، خب من چون وارد نبودم و این آقای عزیز گفت اصلا ترمز نگیر و منم از ترس اینکه اتفاقی نیفته، سرعتم نتونستم کمتر کنم البته سرعتی هم نداشتم خیلی آروم میرفتیم وقتی سمت راست برای خروج چرخید من رفتم روی خاک و شنهای کنار جاده همون قسمت شونه خاکی جاده و نتونستم خودمو کنترل کنم و خوردم زمین، راسته چپ شلوارم پاره شد، زانوی پای چپم آسیب دید و زخمی شد و خون جاری شد، طوری خونریزی کرد که هم خودم ترسیدم و هم این آقای عزیز، بنده خدا گفت: اومدم ثواب کنم، کباب شدم… گفتم ایرادی شما برید من خودمو با ماشین یا وانت میرسونم تعمیرگاه بعدش درمانگاه، گفت حالا دیگه اصلا محاله که من برم، اونم با این اتفاق، پای خودش هم میلنگید و گفت این پای منم تو تصادف با موتور آسیب دیده ولی درس عبرت برام نشده… خلاصه مجدد موتور رو با طناب بکسل کردیم و با احتیاط بیشتر خودمون و موتور رسوندیم به تعمیرگاه موتورسیکلت، چون نزدیک تعمیرگاه بودیم، موتور منو گذاشتیم اونجا و این آقای عزیز به تعمیرکار گفت این موتور رو درست کن تا منو ببره درمانگاه بعد بیاییم دنبال موتور، من ازش تشکر کردم و مجدد بهش گفتم شما برو دیگه به کارت برس، باز قبول نکرد، منو سوار موتورش کرد، تا درمانگاه منو رسوند، منو بردن تو قسمت تزریقات و آمپول کزاز برام زدن و فکر کنم حدود 10الی15تا بخیه زدن روی زانوم (هنوز جای زخمش رو زانوم هست) پانسمان کردن برام، البته خدا رو شکر زانون شکستگی نداشت و فقط زخم شده و پوستش پاره شده بود، موقع پانسمان پرستار در مورد همین آقای منجی (فرشته) یه سوالی از من پرسید، گفت این آقا مشخصات شما رو ازش خواستیم نمیدونست مگه آشنات نیست!؟ گفتم نه.. و داستان بالا رو براش بازگو کردم…که آخرش گفت یعنی هنوز چنین آدمهایی پیدا میشوند (منظورش این بود که آدمهای خوبی که بدون اینکه بشناسه کمک کنه) گفتم به لطف خدا برای من پیدا شده… کار تزریقات و پانسمان تموم شد و هنوز این آقای عزیز(فرشته) پشت درب اتاق منتظر من بود، که وقتی دیدمش گفتم چرا نرفتی ؟ گفت هنوز کارمون تموم نشده باید بریم موتور رو بگیریم، تمام هزینه درمانگاه رو پرداخت کرد، سوار موتورش شدیم رفتیم دنبال موتور من تو تعمیرگاه، هزینه تعمیر موتور رو هم پرداخت کرد و گفت الان مشکلی نداری میتونی رانندگی کنی؟ گفتم آره مشکلی ندارم، گفت خداحافظ، گفتم کجا؟ کلی وقت گذاشتی کلی هزینه کردی.. من پول همراهم نبود چون اون موقع کارت عابر بانک تازه اومده بود و مغازه دارها مثل الان کارتخوان نداشتند و یا باید بانکی پیدا میکردی که ازش پول نقد بگیری واسه خرید پول نقد باید میدادی و اپلیکیشن موبایلی هم نبود چون گوشی اندوریدی هم نبود که بخواهی مثل الان کارت به کارت کنی… گفتم باید پولتو تو رو بدم بابت این همه هزینه که کردی هم درمانگاه و هم تعمیرگاه، تا یه عابر بانکی با هم بریم و من پول شما رو بدم.. اولش قبول نمیکرد و بهم گفت حتما تو یه جایی کار خوبی کردی که الان من سر راهت قرار گرفتم و داری جواب اون کار رو میگیری… به اصرار و پافشاری من شماره حساب یا کارت بهم داد و گفت هیچ اصراری برای واریز نیست چون اصرار کردی شماره حساب دادم… .و خداحافظی کرد و رفت… البته من فرداش از طریق بانک پول رو براش واریز کردم.. به خاطر همین نوشتم فرشته چون به قول استاد : خداوند همه چیز میشود همه کس را… دستان خداوند بینهایت میشوند برای کمک و هدایت ما، از خدا خواستم و خودش آدمش رو فرستاد برای کمک کردن به من بدون هیچ چشم داشتی.
خدایا هزاران بار شکرت خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم
خدایا هدایت هر ثانیه زندگیمو به خودت سپردم.
خدایا من نمیدونم چکار کنم خودت بهم بگو چکار کنم؟
به نام خدا
سلام آقای میر ابوالقاسمی
امیدوارم که حال دلتون عالی باشه .
.
چقدر خوب توصیف کرده بودید
و خداوند به یاد من هم آورد که
به تو بنده هم دادم و منکر شدی
.
چقدر داستان واقعی که در زندگی تون بوده برای من هم اتفاق افتاده
بیش از حد تصور
خدایا شکرت
ولی این شرک خفی . این مشرک بودن و بعد مغرور شدن خیلی کار دستم داده
جوری شده که خیلی از آدمها نگاهم دیگه نکردند
این در حالی بود که همه تسلیم فرمان من بودند و می گفتند فقط من
فقط به من لطف داشتند
فقط به من محبت داشتند
همه ی کارهای منو انجام می دادند
بدون ذره ای چشمداشت ولی الان یادم اومد که من اونقدر مشرک شدم و گفتم باید جبران کنم براتون که نه تنها هیچ کاری نکردند بلکه همیشه از من متوقع شدند اون هم چه توقع هایی که نه در توان من بود نه می تونستم براشون کاری بکنم
خدایا توبه
خدایا توبه
خدایا توبه
.
چون خودمو وابسته به اون آدم که
برام کاری کرده شدم
خدایا از همین جا در همین مکان توبه می کنم به درگاهت
خدایا من را ببخش
و می دونم که تو توبه پذیر در همین لحظه من را می بخشی .
یادمه خیلی از آدمها به روش های مختلف چقدر به من به دخترم به همسرم کمک های نقدی . غیر نقدی . کمک های مکانی منظورم جا بهمون بدهند ووو برامون کردند بدون اینکه هزینه ای از ما بگیرند
ما حدود 16 . 17 سال تمام در زیرزمین خونه مادر شوهرم زندگی می کردیم بدون اینکه پولی بدهیم بدون اجازه بدون رهن ..
وقتی مشرک شدم وقتی خدا را فراموش کردم همه تموم شد و گفتند باید بلند شوید …..
ولی من مشرک گفتم : این که برای خودم بود . این که برای فلان کاری که برایش کردم بود
و همه محو شدند و اثری ازشون نیست .
خوبیه تسلیم بودن در برابر خداوند این هست که دوباره روزهای قشنگ صد در صد هست وجود دارند
اگر برای من نیست چون من خودم اونها را دورشون کردم
و خداوند براحتی می تونه دوباره
دل همه را برام نرم کند برای همیشه
در هر مکان
خدایا تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم .
خدایا شرک را از دل من دور کن .
خدایا دل همه ی بندگانت را برام نرم کن .
خدایا من سرم در برابر تو پایین است .
خدایا بت هایی که برای خودم درست کردم را خودت بشکن .
خدایا هدایت های خودت را بر من جاری کن در هر لحظه برای همیشه و به صورت پیوسته .
خدایا شکرت برای بودن در این مکان فوق العاده
خدایا شکرت من را هدایت کردی به این کامنت عالی و زیبا و کارساز
خدایا شکرت برای بزرگی که داری
خدایا شکرت برای آمدن روز های قشنگ
خدایا شکرت برای عظمتی که داری
سلام بر خواهر عزیز و هم فرکانسی رها خانم بزرگوار و بانوی گرامی در این سایت بزرگ به وسعت جهان
منم امیدوارم که حال دلتون عالی باشه و هر روز عالی تر بشه و روزگار و ایام بر وفق مراد و رهنمونهای توحیدی و الهی
بسیار سپاسگزارم که وقت گرانبهاتون رو گذاشتید و کامنت بنده رو مطالعه کردید و برام پیغام گذاشتید وخیلی خوشحال شدم که با شما دوست عزیز و توحیدی هم فرکانس هستم و میتونیم با هدایت خود خدا افکار و باورهایی که خدای مهربان و بخشنده و عزیز دوست داره بسازیم و تقویت کنیم و عمل گرا باشیم
خدایا شکرت که ما رو تو این مسیر قرار داده و هر روز با یک فایل، با یک کامنت جدید تو این مسیر هدایت میکنه و ما هم بتونیم ثابت قدم باشیم تا به خواسته های الهمیون برسیم
در پناه الله شاد سلامت ثروتمند خوشبخت و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید
با سلام خدمت استادهای نازنین، جناب استاد عباس منش و سرکار خانم شایسته گرامی
خداجانم، ممنونتم بابت قوانین لایتغیرت. خداجان ممنونتم بابت دقت 100 درصدی قوانینت و ممنونتم که این قوانین رو نه با گذشت زمان تغییر دادی نه به خاطر پیامبران و اولیاءت. با همه به تناسب ظرفیتشان و عادلانه رفتار نمودی. خدایا ممنونتم که از ابتدای خلقت (نه از ابتدای ورود آدم به این دنیا) با همین قوانین، روز به روز جهانت را گسترش دادی و می دی. خدایا، ای منتهای علم و قدرت، ممنونتم که حتی این قوانین ثابت را نه در مورد همه انسانها ، بلکه در مورد حیوانات و گیاهان هم با همان دقت اجرا می کنی. خداجانم چون عادل مطلق هستی، پس منطقیه که حتی همه گیاهان هر جایی که باشند، جای درستشون باشند، حال چه در شمال کشور، چه در کویر. منتها من دیگه از اون قوانین جاری بین خداجان و گیاهان سر در نمی آرم (شاید گیاهان هم مانند ما انسانها فرکانسهایی به جهان می فرستند که نتیجه اش این می شود که برخی گیاهان در بهترین شرایط آب و هوا و برخی دیگر در بدترین شرایط زندگی می کنند). خدایا شکرت
از آموزه های استاد عزیزم فهمیدم، تسلیم بودن در برابر خداوند یعنی پذیرفتن صد در صدی قوانین الهی و هیچ استثنایی قائل نشدن. یعنی شک نکردن به دقت 100 درصدی (نه 99.9%) این قوانین. قبلا برای پیامبران و امامان استثنا قائل می شدم. خدایا شکرت
به شخصه تطبیق فرمول خلقت که از سوی آقای انیشتین بزرگ اعلام گردیده (E=M*C^2) ، خیلی به من کمک کرد که آسانتر به صحبتهای استاد ایمان بیارم. در فرمول مذکور E را فرکانس های ساطع شده از خودم و M را وقایع اطراف خودم تفسیر کردم که با سرعت نور به توان 2 برایم خلق می شود (إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ). قبلا خانواده، دیگران و شرایط کشور و جهان را دخیل می دونستم. خدایا شکرت
با این دیدگاه جدید، نگاه من به اطرافیانم تغییر کرد و دیگه نگاه معامله گرانه در روابط با دیگران حذف شد. قبلا این طوری نبود. خدایا شکرت
با این دیدگاه جدید؛ سلامتی جسمم بیشتر و بیشتر شد (گرچه هنور این ترمز در وجودم است که با افزایش سن نمی توان سالم تر شد و منطقی اینه که سلولها با گذر زمان پیرتر می شوند). خدایا کمکم کن.
استاد عزیزم. بنده از سن 47 سالگی با شما آشنا شدم و تا امروز کمتر از سه سال از آشنایی من با آموزه های شما می گذرد. نتایجی که در زندگی ام گرفته، فوق تصور نیست و لیکن بسیار متفاوت از قبل شده. چه از منظر مالی و چه از منظر سلامتی و چه از منظر روابط و چه از منظر معنویت. خدا را بسیار سپاسگزارم و باز هم ممنونم.
به نام خداوندی که هدایتگر وحمایتگر داعمیست.
هدایت داستانیه که هر لحظه داره اتفاق میافته وجهتش رو ما تعیین میکنیم وحتی راه دریافتش رو ما بازوبسته میکنیم .
میخوام داستانهای هدایت از زندگیم رو بنویسم که هم ایمان خودم به این که من هروقت بخوام وبتوانم ذهنم رو کنترل کنم ،میتوانم از هدایت بهره مند بشم رو قویتر کنم وهم یه ردپایی باشه تا فراموش نکنم ..
چندماه پیش من وخواهرم وسمیه وخواهرش وپسرم ودخترم یه سفر به سمت دشت دریاسر که یه تیکه از بهشته که روی زمین قرار داره رفتیم.
روز اول با کلی وسایل از ویلا راه افتادیم وبا عقل خودمون .
مسیر پیاده روی سخت وسربالایی ونفس گیر بود .
زمانی هم که ما به راه افتادیم هم زمان مناسبی نبود.
تا اینکه دیدیم با اون باروبندیلی که ماهمراهمونه وپسرم که 12 سالشه وراه براش سخت بود رسیدیم به چشمه واین چشمه رو نشونه دیدیم که بشینیم همونجا وغذامون رو درست کنیم وبخوریم وبعد سبکتر بریم بالا .
وقتی که غذامون تموم شد وآماده ی حرکت شدیم خداوند از زبان چند طبیعت گرد جاری شد وبه ما گفتند که شما به شب برمیخورید وبرگردید وما که من وندا وسمیه هر سه عباس منشی هستیم معنی تسلیم رو فهمیدیم وبرگشتیم وجالبه موقع برگشت بارون گرفت وچقدر خداروشکر کردیم که بالا نرفتیم .چون مسیر مال رو واز پرتگاه میگذره وبرای یک بچه ی 12 ساله توی بارون لغزنده وحادثه ساز بود.
وبرگشتیم ویلا.
البته خیلی بهمون خوش گذشت وفقط تنها نکته ای که ته دلم موند این بود که بچه ها دشت دریاسر رو تجربه نکردن ولی با تکرار هدایت خداوند به اون چشمه وبعدش هدایت به برگشت قبل از شروع بارندگی احساس خیلی خوبی بهم دست میداد.
فردای اون روز ما به یک پیاده روی بسیار لذت بخش توی یه جنگل فوق العاده زیبا هدایت شدیم .
که اونجاهم خداوند مارو به سمت 3 نفر عزیز هدایت کرد که ندا وسمیه چه تجربه ی جالبی به کمک این عزیزان در شنا توی آب یخ وخلاف جهت رودخانه وهدایت به ابشار زیبا داشتند.
خلاصه روز آخر سفرمون بود واین دشت دریاسر مونده بود ته دلم.
ما ویلا رو صبح تحویل دادیم وخیلی هدایتی به سمت دشت راه افتادیم .
توی مسیر به یه سوپر مارکت رفتیم .
یعنی از میان صدها سوپر مارکت به سوپر مارکتی هدایت شدیم وشروع به خرید وگپ وگفت با صاحب این سوپر مارکت شدیم.
ایشون وقتی فهمیدن که ما به سمت دشت داریم میریم
خیلی خود جوش زنگ زدند به یکی از آشنایان خودشون وشرایط آب وهوایی اونجا رو پرسیدند.
ظاهرا همه چی خوب بود.هوا آفتابی بود.
به پیشنهاد این عزیز ما شماره ی آشنای این اقا رو گرفتیم تا ایشون مارو با اسب وقاطر تا دشت همراهی کنند .
چون دفعه ی قبل برای بالا بردن 3 تا کوله از وسایل غذا کمی اذیت شده بودیم .
این آشنا اقا مذهب نام داشتند که مطمئنم بچه هایی که به دشت دریاسر سفر کردند با ایشون آشنا هستند.
یک فرشته در غالب انسان.
هماهنگی توسط خداوند وهدایتش انجام شد.
رسیدیم عسل محله وماشینهارو پارک کردیم.
اقا مذهب رسیدند وتمام وسایل مارو با عشق ودقت بار اسب وقاطر کردند.
طبق صحبتی که ما با ایشون کرده بودیم قرار بود فقط وسیله های مارو تا دشت ببرند.
وایشون چون فردی از طرف خدا بودند نه یه ادم عادی که هممون 99درصد آدمهای اطرافمون،هست.
بدون اینکه حرفی بزنیم ودرخواست کنیم پسرم ودخترم رو هم هرکدوم رو سوار یکی از این حیوانات کردند.
در هوای آفتابی به راه افتادیم.
اریا ونازی پسرم ودخترم چه تجربه ی جدید والبته ترسناکی از سوار شدن روی حیوانی که دقیقا از لبه ی پرتگاه دره ی عمیق میگذره داشتند ولی این ترس رو وهیجان رو ترجیح میدادند به پیاده روی در سربالایی.
کم کم سروکله ی مه وقطرات ریز باران نزدیک دشت پیدا شد.
اقا مذهب وبچه ها جلوتر از گروه 4نفره ی پیاده رسیده بودند.
این مرد نجیب وپاک سیرت برای ما چادر الم کرده بود واتیش درست کرده بود وبچه هارو در چادر اسکان داده بودن وحتی آب جوش هم برای چای گذاشته بودند.
در مه وباران عشقبازی کردیم با این دشت بینظیر واین انسان که به شدت همه ی مارو به فکر فرو میبرد که چه شخصیت زیبایی وپاکی دارد .
از جنس خدا بودند.
ایشون میتوانستند مارو رسوندند برگردند ولی چون وضعیت ناپایدار هوارو دیدند از ظهر تا ساعت 6 با ما ماندند.
در درست کردن غذا وچای به ما کمک کردند.
وقت برگشت شد.
دوباره دوتا تیم شدیم .
سواره وپیاده.
گروه سواره از مرکز دشت که نهرهای زیادی در اون جاری بود راه افتادند و گروه پیاده از دیواره ی پایینیه دامنه ی جنگل وکوه.
یه دفعه عقل ومنطق ناقص من طبق تجربه ی راه رفت بهم این پیشنهاد رو داد که از راه بالاتر از سطح زمین بریم که خیلی پامون توی آبی که روی زمین جاری شده نباشه.
ساعتی داشتیم همین طور میرفتیم از جنگل ومه با خنده وشادی وشوخی که هم مه خیلی غلیظ تر میشد وهم من دیدم ما نزدیک به قله ی کوهی هستیم که اونطرفش پرت گاهه.
فهمیدیم این اون مسیری نیست که ما ازش رفته بودیم.
خلاصه هوا داشت تاریک میشد .
برگشتیم.
راه برگشت رو توی جنگل گم کردیم.
حتی یک متری خودمون رو هم نمیدیدم.
گوشیهامون آنتن واینترنت نداشت.
اصلا نمیدونستیم کجا هستیم.
هممون ترسیده بودیم ولی برای رعایت حال هم خودمون رو خونسرد نشون می دادیم.
سراسیمه هرکدوم یه مسیری به هم پیشنهاد می دادیم .
یکم میرفتیم ردپا تموم میشد .
گیج بودیم وترس تمام چهره ووجودمون رو گرفته بود.
یه جایی وایستادم بخدا گفتم من عقلم کار نمیکنه .
این بچه ها دست من امانت هستند.
خودت کمکم کن خداجون.
یعنی دیگه اونجا بود که ذهن من هیچ استدلال وهیچ اطلاعاتی برای گذر از این شرایط نداشت جز اینکه ساکت باشه واوضاع رو بسپاره به خدا.
دیگه منم منم نداشت چون فهمیده بود هیچ غلطی نمیتونه انجام بده .
نه آنتن داشت .نه اینترنت داشت .نه ردپا داشت .
همه جا شبیه هم بود.همه جا مه بود.بارون بود.تاریکی بود.ذهنم تواین شرایط یه دفعه به ضعف خودش اقرار کرد وگفت من هیچی نمیدونم من ضعفیم تو بگو خدای من.
تو بگو چیکار کنم.
اشک اشک اشک اشک
یه لحظه تلفنم زنگ خورد ،همسرم بود گفتم احسان جان نگران نباش خودم بهت زنگ میزنم همه چی اوکیه فقط بزار برسیم پیش ماشین بهت زنگ میزنم.
اون لحظه که اینارو گفتم بخاطر این بود که همسرم متوجه شرایط سخت ما نشه ونگران نشه.
ولی یه نوری توی قلبم بهم گفت آنتن اومد زنگ بزن به مذهب.
تا زنگ زدم دیدم ایشون چقدر نگران ما شدند چون ما باید یک ساعت پیش بهشون ملحق میشدیم.
شرایط رو گفتم .
گفتم چطور واز چه مسیری تغییر مسیر دادیم.
نمیدونم یه دفعه یه سیم خاردار دیدم گفتم اینجا همه جاش شبیه همه فقط یه سیم خاردار میبینم.
گفت همون سیم خاردار رو بگیرید بیایید به سمت عقب .
جلوتر نریدها.
پرتگاهه.
شما اشتباه رفتید .
برگردید .
برگردید.
برگردید.
سیم خاردار تموم شد ولی ما مذهب رو ندیدیم.
گفتم خدای من تو بگو کدوم سمت .
باهام حرف بزن.
بیافت جلو .
بقیه ی مسیر رو با گوش کردن به صدای رود به ما نشون داد.
صدای فریاد مذهب رو شنیدیم.
فریاد میزد بیایید جلو بیایید جلو .پایین نرید .پایین نرید.
خدای من چطور ممکنه اخه ایشون خیلی خسته بودند میمیتونستند بچه ها ووسایل رو ببرند عسل محله کنار ماشین خالی کنند وبرگردند خونشون واستراحت کنند.
ولی موندند.
تو نگهش داشتی خدای من.
تو قلب این آدم رو برای ما نرم ومهربون قرار داده بودی.
تو یه لحظه جایی که من ذهنم رو خاموش کردم واز تو یاری خواستم آنتن رو با زنگ همسرم بهم نشون دادی.
تو جایی که سیم خاردار تموم شد صدای رود رو به ما نزدیک کردی.
خلاصه ما با کلی اشک شوق وسپاسگزاری رسیدیم بهم.
برگشتیم .
انقده توی مسیر اشک ریختیم.
انقده اشک شوق ریختیم.
مثل موشهای اب کشیده ی خوشحال آواز خوندیم.
چقدر از اقا مذهب تشکر کردیم.
توی هوای تاریک با نور چراغ گوشی هامون مسیر به اون سختی رو زیر بارون طی کردیم.
چقدر حواس اقا مذهب به ما بود که اتفاقی نیافته.
بعدش وقتی به ماشینها رسیدیم واقا مذهب وسایل رو گذاشتند زمین واز ما خداحافظی کردند.زیر شرشر بارون متوجه شدیم ماشین پنجره زاپاس هم پنجره سمیه هم زاپاس نداشت.
دوباره گفتم خداجون هدایتم کن.
گفت مذهب.
زنگ زدم وکمتراز ده دقیقه ایشون کنارمون بودند.
زنگ زدن به یکی از دوستانشون.
یک مرد بینهایت به معنای واقعی انسان با ماشین وکلی تجهیزات اومدند.
زیر اون بارون شدید وتوی اون گل ولای چنان بدون چشم داشت وباعشق مسئله ی مارو حل کردند که هنوزم فکر میکنم توی رویا بوده .
آخه خداجون شکررررررت هرجا پای هدایت تو وسط باشه آدمها وشرایط ودستانی از جنس خودت رو میفرستی.
ولی هرجا پای عقل خودم باشه شرایطی محدود وانسانهایی با باورهای محدود وپراز توقع منو احاطه میکنند.
واین داستان هدایت ما به طنز بینمون به داستان لاست در عسل محله در خاطراتمون نقش بست.
وهمزمانی داستان گم شدن ما با گم شدن هلیکوپتر اقای رئیس جمهور وهمراهانش چقدر هدایت وکمک خداوند رو در قلبمون پررنگتر کرد.
چقدر وقتی شنیدم که یه دولت وگروه تجسس ویژه نمیتونند اینهارو پیدا کنند به هدایت خدا اعتبار دادم که چه زود این خدای مهربونم مارو پیدا کرد وسلامت برگشتیم خونه.
چه روزهایی که وقتی یاد این داستان افتادیم ساعتها با ندا طلایی وسمیه اشک ریختیم واز هدایت و قدرت خداوند وآگاهی ودانایی بی حدوحصرش حرف زدیم تا باورمون بهش قویتر شه.
هزاران مثال دارم از باور به هدایت وتسلیم شدن وراه رو برای هدایت باز کردن.
عاشقتونم استاد عزیزم وبچه های دوست داشتنیه سایت
سلام بر خواهر عزیز و گرامی و هم فرکانسی سرکار بانو لیلا خانوم بشارتی
چقدر کامنتهای شما برای بنده و حتی دیگر دوستان این سایت انرژی بخش و انگیزشی است، چقدر داستان پر از هدایت و الهام الهی و چقدر خوب با خدا ارتباط گرفتید و هدایت رو ازش خواستی و خدا هم بدون کوچکترین چشم داشتی شما رو هدایت کرده… به قول استاد خداوند همه چیز میشود همه کس را.. خدواند آقا مذهب میشود برای کمک و هدایت، خداوند سیم خاردار میشود برای نجات از پرتگاه… خداوند صدای رود میشود برای رسیدن به مقصد…
وقتی این نوشته رو خوندم: (آخه خداجون شکررررررت هرجا پای هدایت تو وسط باشه آدمها وشرایط ودستانی از جنس خودت رو میفرستی). احساس خیلی خوب و پر از عشق الهی بهم دست داد… و یاد داستان خودم افتادم و خدا رو شکر که همه به سلامت به مقصد رسیدید که این داستان برای ما بنویسید که ما هم از این داستان شما الهام بگیریم و همه چیز رو به خدا بسپاریم..
داستان خودمو زیر همین فایل کامنت میزارم که بقیه دوستان هم بتونند ببیند و شاید برای شما هم جالب باشه
ممنونم بابت این کامنت بسیار خوبه شما که منو یاد الهامات خدا انداخت و یادآوری کنم خودم رو با درس از داستان شما
در پناه الله شادوسلامت و ثروتمند و خوشبخت و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید
سلام لیلای عزیزم مهربان و دوست داشتنی با هدایت های زیبایی که از خودت انتشار میدی
چقدر داستان واقعی زندگیت زیبا بود و چقدر لذت بردم تمام بدنم لرزید وقتی گفتی گم شدید و بعدش هم لرزید وقتی گفتی خدا هدایتتون کرده و بفد بالکرد رئیسی چه مثال عالی بود برای قوی شدن ایمانمون لیای عزیزم خیلی خوشحالم که میتونم پیام هاتو بخونم تو عالی هستی دوست خوبم بی نظیری
به نام خداوند مهربان
سلام بر دوست خوبم خانم بشارتی
چقد زیبا بود داستان خدایت شما و دوستانتون بسیار بسیار لذت بردم اما هدایت هایی که شدین در دل جنگل از اومدن دستان خداوند در مسیر شما و و خداوند از روز اول سفر شما داشته شمارو هدایت میکرده به زیبایی
اول از زبان چند طبیعت گرد و بعد از زبان نشانها و بعد اون اقلی سوپر مارکتی و بعد آقا مذهب عزیز
این نشون میده که شما چقد رها کردین و خودتون رو به دستان هدایتهای خداوند سپردین تا اونجا که روی عقل خودتون حساب کردن و راه رو گم کردین البته که اینم جزئ از مسیر بود
تا شما جنس هدایت های خداوند رو بهتر درک کنید تا به خودش بسپارین و اون شمارو دوباره به مسیر برگردونه
اونجایی که سپردن به دست خودش و دیگه احساس عجز کردین که آقا من نمیدونم و تو میدونی راه رو برام باز کن
من دیگه گم شدم همین که شما گم شدین و با اون همه نجوا شما بازم خودتون رو آروم نگه داشتین این خودش باعث این هدایت شده که آنتن بیاد و مذهب عزیز شما رو دوباره پیدا کنه واقعا عالی بود
برای من بارها پیش اومده و دوباره درس گرفتم از این مسیر زیبای خداوند
خیلی خیلی لذت بردم و بارها خداروشکر کردم از وجود شما و این هداایت زیبا
در پناه خداوند شما سالم سلامت و ثروتمند باشید
با سلام پر از نشاد حضور استاد گرامی استاد مریم مهربان و همه عزیزان این دوره زیباییی بهشت مان …..
خدارا سپاس گذار هستم بابت این که من صفحه عضویت باز کردم با جمع از شما عزیزانممم..
میخایم بگویم ازین هست همه لطف پروردگار که مثل همان سخن با ارزش کهمیگویند هر انسان از خود یک معدن الماس است یعنی پی میبریم برای این که ما هستیم تا راه خوب و بد را به سمت خود مان میآوردیم نظر به توجهی کهداریم
یک قسمتی است که جناب استاد نهایت عزیزمان اشاره به این کرده هرخیر که به شماها میرسد از طرف الله است و هر شر که میرسد برای تان از طرف خودت تان است*
یعنی میتوانیمممم اهداف گیری کنیمم ازین متن که،ما انسان ها استیم که مسیر را انتخاب میکنیمم
و چی بهتر ازینکه خیر از از طرف خالق کهکشان هاااا داشته باشیم…..
سبز خرم باشید جناب استاد نهاااایت مهربانممم
به نام خدای خوبم خدایی که صدامو میشنوه و اگر ایمان بهش داشته باشم و باورش کنم همونجا جوابمو میگیرم الهی شکرت
سلام بر استاد عباس منش معلم توحیدیم و سلام بر خانم شایسته
تسلیم بودن یعنی به خداوند نشون میدی هیچی نیستی هیچ کاری ازت بر نمیاد و ناتوانیتو بهش میگی و من امروز همین کار رو کردم دفترمو برداشتم نوشتمو نوشتم گفتم من عاجزم و چقدر حسه خوبی داره وقتی باهاش صحبت میکنی آروم میشی من آروم شدم و فهمیدم باید رها باشم در خیلی از مسائل زندگیم همین قانون رهایی رو انجام دادم جواب داد و خودش قشنگ درست کرد برام که سجده شکر گذاشتم
ولی در مورد درآمد کسب و کارم از امروز شروع کردم و گفتم رها میکنم و به خودت میسپارم من نمیتونم خودت برام مشتری بشو تو قدرته مطلقی خدایا من دوست دادم فروشم به ماهی 15 میلیون برسه
خودت برام درست کن منم روی خودم کار میکنم روی باورهام و تغییر افکارم کار میکنم و تقسیم کار کردیم و ان شالله به زودی زود میام و از نتایج درآمد کسب و کارم مینویسم که وقتی رها کردم و تسلیمش شدم چه اتفاقات یا بهتر بگم چه معجزاتی برام انجام داد
خدایا شکرت برای تمام داشته های خوبم
خدایا تو کمکم کن سپاسگزارتم ای رب و فرمانروای من
خدایا
خدایا
خدایا
.
.
.
خدایا راه حل را به من بده
من نمی دونم
من سر تسلیم به روی تو دارم
خدایا من سرم پیش تو پایین است
من در برابر تو پوچم
راه ها . راه ها ها را برام آسان تر و لذت بخش تر کن
من تسلیم هستم در برابر بزرگی و جبروت تو
الهی و ربی هر آنچه که دارم را تو به من عطا کردی و هر آنچه که ندارن را از تو درخواست اش را دارم
من دست عوامل را از خودم و از زندگیم کم کردم و روی نیازم دست نیازم روبه درگاه توست
سرورا.
صحبت اختیار من
.
می خواهم راه ها و راه حل ها را به من به ساده ترین شکل ممکنی که وجود دارد برای تضاد بزرگی که خودم بوجود آورده ام نشانم بدی و زند بیام و برای همدوره ها و همکلاسی های جانم به اشتراک بزارم
سلام به رب العالمین
سلام به استاد تسلیمم و مریم جون توحیدی
استاد من یک ذهنیتی برام پیش اومده نمیدونم درسته یا نه
توی مسیر توحیدی شدن هر قدمش میشه منحرف شی و البته که نمیشه گفت اگه یک قدم رو درست رفتی نمیشه گفت در چالش بعدی هم همین قدم رو درست میری
استاد این مسیر مثل دوره ی دبیرستان و دانشگاه نیست که اگه واحدها رو پاس کنی دیگه لیسانس رو گرفتی و باطل نمیشه حالا باید بری سراغ فوق لیسانس
انگار توی دنیای مادی تو وقتی پله رو بالا میری اون پله سیو میشه اما در دنیای فرکانسی اینجوری نیست توی یک چالش مثلا من تا قدم دهم رو درست رفتم و قدم یازدهم رو شاید منحرف شدم برای چالش بعدی شاید همون قدم دوم منحرف شی
حتی تو همون چالش هم یهو تو مسیر اگه منحرف شی و تضاد بیاد و کنترل نکنی سقوط میکنی تا پایین
نمیدونم درک من این شد
بحول و قدرت خداوند من هر دو رو دیدم اینکه اراده کنی جلو میری و اراده کنی به پایین پرت میشی
با این تضاد برام مسجل شده قدرت کامل دست خودمه اما جهاد اکبر میخواد
وقتی پایین میای صدای ذهن قوی میشه و حالا فقط یک کار میخواد تقوی تمرکز بر زیبایی ها
خیلی سخته اما اگه یکبار از پسش بر اومدم بازم برمیام
و دیگه یو یو نمیخوام
استاد الان تو اون شرایط قرض و سختتر شما هستم اگه شما تونستید منم میتونم
یادمه گفتی فقط نگاه به زیبایی ها میکردید و به سختی کنترل میکردید
اگه شاگرد شما هستم قول میدم که کنترل کنم دارم سعی میکنم و از قدرت بی نهایت رب العالمین میخوام بهم کمک کنه ایاک نعبد و ایاک نستعین اهدنا صراط المستقیم صراط الذین انعمت علیهم
استاد من تا شش ماه دیگه شاید زودتر شاید دیرتر
دیگه عجله ندارم فقط میخوام تسلیم خداوند باشم و نگاه کنم به زیبایی ها هر چقدر هم حق داشته باشم نباید ناراحت باشم
استاد من میخوام مادر موسی باشم
استاد من میخوام سید حسین عباسمنش باشم
من ترمزها رو پیدا کردم بزرگترین ترمزم عجله و تکامل نکردنه اما این بنده میخواد این ترمز رو برداره من میخوام در لحظه زندگی کنم تو همین لحظه که حالم خوبه که عزیزانم کنارم هستند که توی خونه زیبا هستم و از شغلم لذت ببرم خدایا شکر برات خدایا شکرت خدایا ممنونم
استاد من یککنترل گر بالفطره بودم روی اطرافیانم و اونو از خودم دور کردم و انگار بدون اونکه بدونم شروع کردم به کنترل دنیای خودم و از عقلم زیادی استفاده کردم و البته که خیلی مشکلات ایجاد کردم
عزت نفسم خیلی پایین بود که نذاشتم تکاملم کامل شه
خدایا ممنون که این ترمزها رو پیدا کردم خدایا شکرت استاد خیلی کار دارم تا بنده ی توحیدی شم اما من اون توحید رو میخوام
خدایا شکرت خدایا کمکم کن
خدایا منو در مسیر توحید قرار بده خدایا من به قول تو ایمان دارم تو گفتی منو بخوان تا من اجابت کنم خدایا من توحید ی شدن رو از مسیر آسان میخوام
ممنون