«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش

این فایل در مرداد ماه 1399 بروزرسانی شده است

در این چند روزه، درذهنم مشغولِ مرور مسیری بودم که در ابتدای روندِ موفقیت آغاز کردم و آن، نقش الگوهایی بود که در ذهنم برای رسیدن به موفقیت ایجاد کرده بودم.

در زندگی اطرافیانِ من، الگوهای موفق وجود نداشت. اما در کتابهای زیادی، داستان های زندگیِ افراد موفقی را یافتم که:

توانسته بودند از هیچ، موفقیت بسازند

توانسته بودند، بدون هیچ سرمایه ای کسب و کار موفقی ایجاد نمایند

توانسته بودند، با وجود برخورد به مشکلات، همچنان مسیرشان را ادامه دهند

من بارها و بارها، روندِ موفقیت این افراد را خواندم. آنقدر که انگار آنها را می شناسم و با آنها زندگی می کنم

با هر بار خواندنِ داستان های بیشتری از افراد موفق، ذهنیتی در من ایجاد می شد، که می شود حتی از هیچ، به موفقیت هایی بزرگ رسید و بیشتر باورم می شد که اگر آنها توانسته اند، من هم می توانم

من این روند را آنقدر ادامه دادم که دیگر رسیدن به موفقیت های بزرگ، نه تنها برایم یک رویای دور از دسترس نبود، بلکه ۱۰۰% یقین داشتم که آنچه را می خواهم، بدست خواهم آورد. آنهم درست در زمانی که در واقعیتِ آن روزهای زندگی ام، کوچکترین نشانه ای از موفقیت وجود نداشت…

درصدِ بسیاری از این یقین، را همان الگوها در ذهن من ساختند… و قضیه اینجاست که وقتی ذهنِ ما می پذیرد که موضوعی امکان پذیر است، دیگر رسیدنِ ما به آن موفقیت، حتمی است.

لذا تصمیم گرفتم از شما دعوت کنم که، با کمکِ یکدیگر، کتابی مرجع در مورد الگوهای موفق، از داستان موفقیت های تان تهیه کنیم که:

توانسته اید با اجرای آگاهی های آموخته شده از فایلها و دوره های من، باورهایی ثروت آفرین و برنامه ای قدرتمندکننده در ذهنتان نصب کنید که شما را وارد مدار خواسته هایتان کند،

توانسته اید توانایی را در خود بیدار نگه دارید که حمایت و هدایت خداوند را در مسیری که برای خلق خواسته های خود می پیمایید، در وجودتان زنده نگه دارد،

توانایی ای که حساب کردن روی جریان هدایت را در عمل می آموزد تا بتوانید در لحظاتِ ناتوانی از کنترل ذهن به یادت آوری که:

اوضاع هر چقدر هم سخت باشد، قابل تغییر است، اگر بتوانم خودم را با این جریان هدایت همراه کنم و با این قانون مسلم که احساس خوب = اتفاقات خوب، هماهنگ شوم:

همه چیز تغییر می کند وقتی قادر می شویم، فکر خدا را بخوانیم. وقتی باتغییرِ نگاه مان به خود و توانایی های مان، فرکانس و مدارمان را تغییر می دهیم.

یادمان باشد که در جهانی زندگی می کنیم که همواره در حال گسترش است و همیشه مشتاقِ بیشتر بخشیدن به ماست.

یعنی هر چقدر هم موفق باشیم، باز هم می توانیم موفق تر باشیم. هر چقدر باورهای قدرتمند کننده ای در خود ساخته باشیم، باز هم می توانیم باورهای بهتری جایگزینِ آنها نماییم. زیرا جهان ما همواره به سمتِ بهتر شدن و بیشتر داشتن پیش می رود.

داستان این موفقیت ها، داستان ماندن در لبه های پیشرفت است و هر فردی در هر موقعیتی داستانِ شما را می خواند، می تواند با خود بگوید:

اگر این افراد با وجود این شرایط توانسته اند، پس من هم می توانم.

از اینکه با به اشتراک گذاشتن ارزشمند ترین تجارب زندگی تان، موجب رشد افرادِ زیادی در آینده می شوید و به گسترش جهان کمک می کنید، به شما بسیار تبریک می گوییم و تحسین تان می کنیم.

و تازه این شروع موفقیت های شماست

 

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    279MB
    23 دقیقه
  • فایل صوتی «الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش
    21MB
    23 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

3987 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «بهار دلنشین» در این صفحه: 1
  1. -
    بهار دلنشین گفته:
    مدت عضویت: 3637 روز

    به نام خداوند خالق احساس و مهر

    سلام

    به استاد عزیز وهمه خانواده ی یک دل و یک رنگ عباس منش

    نظرات همه دوستان و داستان های جذابشون واقعا هر کسی و تحت تاثیر قرار میده خوش حالم و خدای عزیزم رو سپاسگذارم که من و تو چنین مسیری قرار داد

    امیدوارم داستان زندگی منم براتون جذاب باشه وبتونم با بیانش واقعا واقعیت این قانون و بیان کنم

    تو زندگیم زیاد شاهد قانون افرینش بودم ولی قبلا نمیدونستم چیه و فکر میکردم اتفاقیه خیلی کتاب و داستان راجب قانون جذب خونده بودم و علاقه شدیدی به مباحثش داشتم سعی میکرد عمل کنم ولی چون زیاد احساس نیاز نمیکردم و هدف قاطعی نداشتم و به اخر خط نرسیده بودم که بخوام بشه هیچ وقت اینطوری حسش نکرده بودم ولی بعد از پر رنگ ترین اتفاق زندگیم و اموزشی که دیدم هر روز شاهد ماجراهایی زیباتر از روز قبلم شدم

    به بزرگترین بعد زندگیم اشاره میکنم و

    بزرگترین اتفاق زندگیم ازدواجم

    داستان من یکم طولانیه حوصله کنید و بخونید

    داستان زندگی و ازدواج من

    من بهار هستم دختری 28 ساله زاده ی یکی از روستاهای توابع اصفهان دارای مدرک لیسانس و مشغول تدریس در شهر اصفهان

    در خانواده ای کاملا مذهبی از سطح تقریبا متوسط جامعه بزرگ شدم پدر مرحومم کشاورزی بسیار زحمت کش بود و و من و خواهران و دو برادرم در سایه پدرم بزرگ شدیم و هر کدامشان سرو سامانی گرفتند و من تنها فرزند خانواده در کنار پدر و مادرم بودم اوضاع خانوادگی ما مانند تمام خانوادههای روستایی توام با مشکلات خاص خودش بود ، کم توقعی از زندگی سپری کردن روزها و ماهها و سالهای مانند هم عدم انگیزه ای برای داشتن زندگی های رویایی و هم سطح بودن تمام مردم روستا علتی میشد برای داشتن زندگی بسیار ساده و بی الایش و در عین حال سخت از نظر مالی و فرهنگی و همه و همه……

    در روستای ما مانند تمام روستاهای دیگر برای یک دختر زندگی از قبل تعریف شده است و خارج از این تعریف حرکت کردن مسیری بسیار سخت در پیش رو داری

    رسیدن به سن 18 تا نهایتا 21 یا 22 سالگی برای یک دختر در روستا نهایت فرصت ایده ال برای ازدواج است آن هم انتخاب از بین کیس های پیش امده با حداکثر دخالت و نظرات سایرین و خارج از این محدوده یعنی درگیر شدن با شرایط . تحصیلات در حد مکفی تا جایی که به سن و انتخاب ازدواج لطمه نزند و انتخاب شوهر بر تحصیلات در سنه ذکر شده مقدمه !!!!!!!

    خلاصه کلیاتی بود که بر فکر تمامی مردم روستا حاکمه ، حالا ممکنه برای بعضی خانواده ها پر رنگ تر، برا بعضی کم رنگ تر، خوشبختانه مال خانواده ی من کم رنگ تر بود و باعث شد من در دورشته تا مدرک لیسانس ادامه تحصیل بدم و به دنبال خیلی از علاقه مندی هام برم کلاس های اموزشی ، فنی و حرفه ای ،کارای هنری و هر چی دوست داشتم ، فاصله روستای ما تا منطقه ای که امکانات مورد نیاز رو داشت زیاد بود و من مرتبا با سرویس های روستا رفت و امد داشتم چیزی که از نظر خیلیا درست نمیومد و من از همون ابتدا با شرایط در حال مقابله بودم .

    همین طرز فکرا و شرایط و همه و همه باعث شده بود من از همون ابتدا تنها به آینده ای خارج از روستا و شخصی غیر این طور افراد فکر کنم خواستگارای زیادی داشتم مخصوصا از بین فامیلمون که همه از نظر کار و سرمایه و مسکن و سالم بودن و همه چی واقعا پسرای خیلی خوبی بودن ولی من هیچ علاقه و انگیزه ای برای زندگی با اون شرایط نداشتم هر بار بهونه میوردم که من نمیخوام تو روستا باشم یا من اخلاقشونو دوست ندارم و چه و چه و چه ….

    خانوادم شدیدا از دستم حرصم میخوردن و مرتبا بحث یکی باز میشد که حتی خونه توی شهر داشت ولی من واقعا نمیتونستم خودمو قانع کنم به چیزایی که خودم نمیخواستم فکر کنم و زیر بار نظر بقیه برم

    تمام دخترای فامیل ازدواج کرده بودن هر کدوم حتی تا دوبچه داشتن و من هنوز داشتم سر خواستم میجنگیدم و فشار خانوادم روز به روز زیادتر میشد تا اینکه یکی از فامیلای نزدیکموم که اهل اصفهان بودن و دو تا پسر داشت به خواستگاریم اومدن شرایطشون از همه نظر عالی بود اخلاقی ،رفتاری، مالی ، فرهنگی همه چی ولی مشکل اینجا بود که به علت رفت و امدی که مرتبا باهم داشتیم من باز اون ایده الایی که داشتم و توی پسر بزرگشون مهدی پیدا نمیکردم و حتی کوچکترین علاقه ای بهش نداشتم بر عکس تمام اون شر شور بودن ، جذبه داشتن ، حراف بودن، زرنگ بودن ، شوخ طبعی ، جسارت، خوش ذوق بودن، ورزشکاری ….اکثر اون چیزا رو پسر دومشون ، امید داشت که سه سال از من کوچکتر بود و مرتبا به خدا میگفتم خدایا چرا این دوتا رو جا به جا نکردی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    و هر موقع از خدا میخواستم که مرد خوبی نصیبم کنه مرتبا ویزگی های امید میومد تو نظرم فقط ویژگی هاش .

    تمام خانواده از این خواستگاری خوشحال بودن و فکر میکردن همه چی تمومه ولی باز من قبول نکردم و همه سر من خراب شدن ولی نتونستن مجبورم کنن بخاطر همین اونا مجبور شدن ردشون کنن و همین باعث شد رفت و امد به صورت کلی قطع بشه و بعداز اون همه تقریبا دیگه محلی به من نمیدادن بعد از مدتی مهدی زن گرفت و ازدواج کرد همه مرتبا من و سرزنش میکردن !!!!!!

    یک سالی از این ماجرا گذشت و اوضاع به همین منوال ادامه داشت ، تا اینکه برای تعطیلی عید فطر اونا به اتفاق خانواده ی عروسشون به باغ ما که حالت تفریحی داشت اومدن و پدر و مادرم شدید ازشون پذیرایی کردن ولی من پیششون نرفتم تا اینکه به اصرار دخترشون که باهام تماس گرفت و گفت میخوام ببینمت یه ساعتی رو رفتم پیششون

    جو خیلی سنگینی بود برام حس میکردم همه یه جور دیگه نگام میکنن و عروسشون با چه عشقی اونجا جولون میداد و امید خیلی فرق کرده بود جذاب تر از قبل شده انگار از هرنظری بهتر از قبل شده بود با اینکه من اصلا بهش توجه خاصی نمیکردم چون اصلا به خاطر تفاوت سنیمون به خودم اجازه این فکر و نمیدادم و برام عجیب و مسخره بود اون برعکس خیلی به من توجه میکرد و مرتبا پذیرایی میکرد و زیر نظرم داشت با خودم میگفتم به خاطر اینه که عکس العمل منو در مقابل عروس جدیدشون ببینن و بخاطر همینم عصبی شدم و سریع برگشتم خونه ، توی راه یادمه با تمام وجودم به خدا گفتم خدایا چرا امید پسر اول اینا نبود خوش به حال کسی که امید تو زندگیش وارد میشه و یه آهی از ته دلم کشیدم بعد خودم خندم گرفت و گفتم خدایا هر چی خودت برام صلاح بدونی !

    وقتی بابام اینا برگشتن سرزنشا شروع شد و فشار روحی عصبی منم زیادتر از قبل !!! رفتم تو اتاقم ساعتای ده شب بود یکی زنگ زد رو گوشیم شمارش برام ناشناس بود وقتی جواب دادم در عین ناباوری دیدم امید!!! تعجب کردم فکر کردم اتفاقی افتاده اصلا باورم نمیشد اولش یکم سخت میتونست حرف بزنه گفت چیزی نشده خودم زنگ زدم شمارتونو از گوشی خواهرم برداشتم میخواستم راجب یه مسئله ای حرف بزنم بعد از یکم حاشیه رفتن خیلی واضح و رک گفت من خیلی وقته بهتون فکر میکنم و میخوام بیام خواستگاریت!!!!!!!!!!

    خیلی شوکه شدم اول بهم برخورد و بعد شدیدا باهاش برخورد کردم تا چند روز تو شوک بودم حال خودمو نمیفهمیدم هم حس خیلی خوبی داشتم هم حس خیلی بدی اخه مگه میشه ما نزدیک سه سال سال با هم تفاوت سنی داشتیم چیزی که اصلا حتی دور و بر ماهم اتفاق نیفتاده بود جایی که حداقل تفاوت سنی و زن و مرد و پنچ سال به بالا خوب میدونستن من سه سال بزرگتر از شوهرم باشم !!!!!!!!!! اصلا برا خودمم غیر عقلانی و منطقی نبود!!!!!!!!!

    همینطوریشم از بس خانوادم سر ازدواجم بهم فشار وارد میکردن سراسر منفی بافی بودم و استرس !! چه برسه به این شرایط ، بعد از اون چند بار دیگه امید مرتبا زنگ میزد و میخواست راجبش حرف بزنه و من شدید برخورد میکردم و جواب نمیدادم همش ترس اینو داشتم دردسر بشه و اوضاع از اینی که هست بدتر بشه حس بد سراسر وجودمو گرفته بود .

    ولی یه روز از بس اصرار کرد به حرفاش گوش دادم وقتی حرف میزد همه چیز به نظرم خوب میومد حرفاش منطقی بود میگفت منو با مهدی مقایسه کن به سنم توجه نکن به عقلم به رفتارم به کارم به فکرم توجه کن به حرفای بقیه اهمیت نده میگفت من به حسم ایمان دارم حسم به من میگه توام به من علاقه داری نزار به خاطر این موضوع و ترس از حرفو حدیث بقیه اصلا حتی به من فکر نکنی خوب فکر کن و …….

    وقتی فکر میکردم میدیدم واقعا درست میگه اون هیچی در مقایسه با مهدیشون کم نداشت که زیادترم داشت از نظری نسبت به خواسته های من بهترم بود خیلی ، ولی سنمون چی !!!!!!!!!!

    خلاصه یک ماهی با خودم کلنجار رفتم مرتبا میخواست منو قانع کنه بعد واقعا قانع شدم سنش برای من ملاک نیست چون فهیدم حرفاش عقلانیه و من واقعا دوستش داشتم ولی یقین داشتم خانوادش و خانواده ی خودم نمیزارن و نشدنیه و مرتبا حرفو حدیث مردم و همه و همه را تجسم میکردم و بهم میرختم

    هر روز اوضاع روحیم بدتر وبدتر میشد و تو یه کلاف سر در گم بودم و به امید شدیدا تاکید کرده بودم به احدی حق حرف زدن نداری و این موضوع نشدنیه باید فراموشش کنی ولی اون قبول نمیکرد !!!

    تا اینکه یه روز یکی از دوستای بابام برا پسرش به خواستگاریم اومدن و شرایطش عایه عالی بود و بابام اینا بدون اینکه نظرمن بخوان قرار مدار گذاشتن و دعوت رسمی شدن ومن تو این شرایط فقط تونستم سکوت کنم و به اصرار اونا با پسرشون صحبت کردم ولی تمام مغزو روحم پیش امید بود و حتی حاضر نبودم نگاش کنم

    بعد از اون جلسه خانوادم شدید تهدیدم کردن که اگه دوباره بهونه آوردی قیدتو میزنیم و دیگه بهت محل نمیدم هیچ ایرادی نداره باید قبولش کنی !!!!!! فشار روحی عصبی داشت داغونم میکرد و افسرده شده بودم و کم حرف!

    به امید گفتم چی شده و گفتم نمیتونم شرایطی سخت تر از این و دیگه تحمل کنم و میخوام قبولش کنم توام دیگه فراموش کن و با من تماس نگیر ! عصبی شده بود گفت داری به خودت ظلم میکنی و ترسویی تو نمیتونی جور زندگیتو ودلت و بکشی من فقط به خاطر اثبات اینکه ببینی تا چه حدی رو حرفمم همین امروز به خانوادم میگم نظرشون برام مهم نیست و مجبورشون میکنم بیان خونتون !!!

    این حرفش واقعا اذیتم کرد شدیدا باهاش برخورد کردم و گفتم ابدا دیگه جوابتو نمیدم اگه این کار رو کردی !!!

    چند روز ی گذشت و من باز نتونستم خودمو راضی کنم و به حرف دلم نباشم بازم اعلام کردم که نمیخوام ازدواج کنم و همه رو عصبی کردم بابام شدیدا حرص میخورد و روش نمیشد به دوستش جواب منفی بده برا همین مرتبا مینداخت برا بعد و میگفت صبر کنید ! منم با حال خراب و افکار داغون و منفی گوشه گیر اتاقم شده بودم کسی دیگه باهام حرف نمیزد و محلی به من نمیدادن !!!!!

    تا اون شب سیاه رسید .

    چند شبه بعدش اخرای شب دم صبح با صدای مامانم بیدار شدم حال بابام بد شد بود وتا اومدیم به بیمارستان برسونیمش سکته قلبی کرد و از پیش ما رفت

    سخترین روزای زندگیم رقم خورد مثل یه کابوس بود باورم نمیشد تا نفس داشتم اشک ریختم و سوختم و سوختم عذاب وجدان و احساس گناه داشت دیونم میکرد مراسم هفته و چهلمم گذشت داغ سنگینی رو دوشمون بود همه جا عکس بابام بود و اشک و اه خواهر برادرام ! مرتب حرفاشون داغم و سنگین تر میکرد ! کاش گذاشته بودی خوشیتو میدید ، کاش گذاشته بودی ارزو به دل نمیرفت ، همش فکرتو رو داشت ، همش به فکر تو بود ، همش به خاطر تو حرص میخورد !!!! دیگه به من کاری نداشتن محلیم بهم نمیدادن از روی لجشون اون خونوادرم جوابشو کردن رفتن بدون اینکه به من حرفی بزنن !!!!!

    بعد چهلم من موندمو و مادرم یه خونه خالی از پدر با عکس تو گوشه گوشه خونمون که صدای بابام تو گوشم بود !!!! دیگه خیلی وقت بود جواب امید و نداده بودم هراز گاهی اس میداد و میخواست بهم دلگرمی بده ولی بی فایده بود برام !!!

    شدیدا افسرده و گوشه گیر شده بودم از اتاقم بیرون نمیومدم با هیچکس حرف نمیزدم حتی دیگه جواب دوستامم نمیدادم فقط پنج شنبه ها میرفتم سر خاک بابام و تا نفس داشتم اشک میریختم از همه خسته بودم حتی دیگه نماز نمیخوندم هیچ امیدی به هیچی نداشتم هیچی نمیتونستم بخورم حتی دیگه به زور راه میرفتم فقط میخوابیدم و اشک میرختم

    کم و بیش حرفای بقیه به گوشم میرسید که میومدن و میرفتن خونمون ! حرفای خاله زنک همیشگی …. که کجاس میخواد چیکار کنه اخرش … اصلا دنبال کی میگرده … کی بهتره اینا که رد کرد … نکنه نشسته پسر رئیس جمهور براش بیاد …… اووووو که چه حرفا نمیزدن !!!!!!

    یه شب کلافه بودم خوابم نمیبرد دیگه داشتم دیونه میشدم همه چیز مثل یه فیلم از جلو چشمم رد میشد اول کلی بد وبیرا به خودم گفتم که کجا رو میخواستی بگیری ، میخوای چی بشی، مگه تو خونت از بقیه رنگینتر ، چرا نتونستی مثل ادم باشی مثل بقیه راحت بری سر خونه زندگیت ، این همه عذاب ندی دنبال چی هستی اصلا مگه تو کی هستی و.میخوای به کجا برسی .. چرا این همه ادعات میشه …….

    بعدش بند خدا کردم

    گفتم تو خدایی ! برو بابا کدوم خدا دلت خوشه کدوم نماز و روزه و بهشت و جهنم مگه جهنمی بدتر اینم هست گفتم خیلی ظالمی کی گفته عادی چرا اینقدر از خودت تعریف کردی کدوم عدالت چه عدالتیه که تو سر بدبختا بزنه و بدبخترشون کنی کی گفته تو از دل بندهات خبر داری تو هیچی نمیدونی از هیچی خبر نداری کی گفته مهربونی از پدر و مادر مهربونتر اگه اینایی که گفتی هستی اینقدر منو عذابم نمیدادی اگه شرایط منو میدونستی حداقل دیگه بابامو ازم نمیگرفتی چرا برا بعضیا اینقدر قسمت و سرنوشت شاد و خوش و راحتی دادی و برا من اینقدر سخت اصلا مگه من چیکار کردی چه گناه سنگیتر از گناهی کردم که به اینجا رسونیدیم

    خلاصه تا نفس داشتم هر چی دلم و داغ میکرد گفتم و تا سر حد مرگ اشک ریختم و به یاد بابام سوختم بعدش از حال رفتم وقتی بیدار شدم نزدیک ظهر بود چشمام که باز نمیشد از بس ورم داشت مامانم وقتی حال و روزم و دید دلش به حالم سوخت و اون روز بیشتر بهم توجه میکرد تا اخر شب سر درد داشتم و خوابم نمیبرد برعکس همیشه که بی حوصله بودم ناخود اگاه رفتم سرسیستمم حدودای ساعت یک و دو بود رفت توی سایت و هیمنطوری از سوز دلم زدم !غم ! چندتا صفحه باز شد هر کدومش یه چیزی ،

    یه جایی جلو چشمم اومد ، کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور برام مسخره بود

    دوباره تو یه صفحه یادمه زده بود حزن در قران و اسم سایت عباس منش و زده بود اولش از روش رد شدم گفت برو بابا قران و حزن و …..

    ولی بعد نمیدونم چی شد بازش کردم و شروع کردم به گوش دادنش هر چی بیشتر گوش میدادم انگار بدنمو میشکافتن هر کدوم ایه ها رو که اقای عباس منش میگفت و تفسیر میکرد که غم ما ناراحتی ما به خاطر عدمه ایمانمونه و بقیه حرفا که جای توضیحش زیاد میشه ناخوداگاه اشک میرختم وبه حرفا و رفتار خودم برمیگشتم

    خیلی گیرا شده بود برام رفتم تو سایت قسمت دانلودای رایگان خیلی چیزای دیگه بود

    بعدش شعر پروین اعتصامی نظرمو جلب کرد راجب توکل فقط خدا میدونه پای این کلیپ چقدر گریه کردم

    از اینکه به خدا این حرفا رو زدم شرمنده بودم خیلی شرمنده بودم گفتم خدایا غلط کردم ببخشید راضیم به رضای تو

    اون شب تا صبح و حتی فرداش از پای سیستمم تکون نخوردم و همه فایلای رایگان اون موقع و گوش دادم و گریه کردم حالم عوض شده بود

    چند روزی گذشت یکم بهتر شده بودم ف کارم گوش دادن به فایلا شده بود ولی وقتی باز بقیه رو میدیم تمام حس بد قبلیم برمیگشت و نمیتونستم احساسمو کنترل کنم چون هنوز فکرم درگیر و پریشون بود و احساس گناه و عذاب وجدانی که بخاطر بابام داشتم دست از سر برنمیداشت و نمیتونستم درست عمل کنم

    امید دوباره زیاد سراغم و میگرفت و بهم اس میداد ولی من هنوز جوابشو نمیدادم چند وقتی طول کشید تا تونستم با فایلای استاد مخصوصا قانون جذبش ! قانون فرکانسا و کلیپ های اعتماد به نفسش قانون سپاسگذاریش کلیپ های انگیزشی حرفایی که تو کلیپ راجب شانس و بد شانسی زدن کلیپی که فقط رو خدا حساب باز کن و….. خودمو یکم محکم کنم

    اما نه زیاد، ولی ارامش من زمانی شد که حرفای ایشون رو راجب احساس گناه شنیدم و انگار از اسمون به زمین اومدم و ارامش مطلق گرفتم انگار بعد از اون حرفا دنیا برام تازگیه دیگه ای داشت و حتی وقتی دوباره فایلای قبلیو گوش میدادم تازگی داشت برام و تاثیرش بیشتر شد

    بعد از اون مرتبا خودمو درگیر فایلا کردم و هر کدومو چندین بار گوش میدادم فایلایی که راجب خواسته ها و اهداف بود و چیزای که راجب فکر ورسیدن به هر چیز توی تمام فایلا تکرار میشد و فایلی که راجب ترس و ایمان گوش کردم که تنها ترسی که از عدم ایمان به خدا هست باعث میشه به چیزایی که میخوایم نرسیم و باید تو دل ترس هامو بریم وبا توکل و ایمان واقعی بخدا به چیزی که میخوایم یقین کنیم که میرسیم ! من و به یقین نزدیک تر میکرد ، کم کم به دلم رجوع کرد م و دیدم با تمام وجود میخوام که به امید بیشتر فکر کنم و به خاطرش با همه چیز کنار بیام اولش باز برای من ترسناک بود تصورات منفی و فکر حرفای بقیه و همه چیز سراغم میومد ولی باز به فایلا برمیگشتم !!!!!!!

    تصمیم گرفتم جواب امید و بدم بازم صحبت کنیم البته همه ی اینا در شرایطی بود که وضعیت خونه اصلا مناسب نبود غم و حزن پدرم همچنان با ما بود و حرفا و حدیثا به خاطر من ادامه داشت

    جواب اخرین پیامکشو دادم و اون سریع باهام تماس گرفت اصلا نمیتونست حرف بزنه و یادمه به خاطر شرایط بدی که به من گذشته بود و گریه میکرد خیلی محکم راجب تصمیمش بازم ازش سوال کردم و همه موارد حاشیه ای که ممکن بود روزی پیش بیاد و براش توضیح دادم و ازش جواب قطعی گرفتم که حاضر پای همه چی بیاسته

    ولی اون واقعا محکم تر از من بود و همه چیزو بیشتر از من بهش اشاره میکرد و همه احتمالات و حتی اگه از جانب خودش بود و صریح میگفت و در اخر گفت تا اخرش هستم و من گفتم به شرط اینکه چند جلسه مشاوره بریم و بعد نظر قطعی اونا حاضرم قبول کنم

    خلاصه ما بدون اینکه کسی متوجه بشه جلسات مشاوره ای زیادی رفتیم مشاوره های عالی و همشون بلا استثنا اعلام کردن که همه چی به خودمون بستگی داره واز نظر مشاوران ما برای ازدواج با هم با توجه به تفاوت سنیمون و با توجه به طرز فکر و ایدها و و…. مناسب بودیم و گفتن بحث سن میتونه به زندگیتون ربط پیدا کنه ولی بستگی به خودتون داره و خیلی جزعیات دیگه ……

    خلاصه ما تصمیم اکید گرفتیم که هدفگذاری کنیم البته من تو این مدت همه چیو برا امید گفتم و اونم تمام فایلا رو گوش داد و شدیدا استقبال کرد

    من با تمام ترسایی که داشتم با کمک فایل ترس و ایمان استاد و توکلش و ….و اینکه گفت یک بار برای همیشه خدا رو باور کنید و نگران مشکلات اینده نباشید به امید گفتم با خانوادش صحبت کنه با اینکه مطمعن بودم هم به خاطر مهدی و هم به خاطر سنمون مخالفت میکنن !!!!!

    و دقیقا همینطور شد و شدیدا مخالفت کردن ولی امید دست بردار نبود و مرتبا میرفت سراغشون و میخواست قانعشون کنه وباز استرس و ترس و دلهره سراغم میومد ولی قدرت باورم با توجه به این فایلا نمیزاشت کنار بکشم و ایستادگی کردم البته امید تمام حرفای اونارو به من نمیگفت که نکنه تو روحیم تاثیر بزاره فقط مخالفتشونو میگفت

    چند وقتی به این منوال گذشت و من و امید مرتبا روی افکارمون و گوش دادن به این فایلا ادامه دادیم نزدیک سال بابام بود برای سال دعوتشون کردیم اونا اومدن ولی چه اومدنی !!!!!

    اینقدر به من بد نگاه میکردن که حد و حساب نداشت خواهرش یواشکی با من صحبت کرد و گفت میدونم از قضیه اطلاع داری بهتر تجدید نظر کنی تا احتراممون سر جاش باشه و من واقعا یخ کردم ولی سکوت کردم !!!!!1

    خانواده ی من از همه چی بی خبر بودن برای همین وقتی اونارو دیدن و به خاطر رفتار سردشون شوکه شده بودن مرتبا میپرسیدن چی شده یعنی که اینطوری رفتار کردن !!!!!!!!

    بعد از اون روز و اون برخورد انگار سرد شده بودم دوباره داشتم برمیگشتم به قبل !!!!! امید مرتبا من و دلداری میداد !!! من از خواهرش مادرش خانوادش متنفر شده بودم حس بدی داشتم ولی باز معجزه شد فایل عفو و بخشش استاد و دیدم و با گوش دادن بهش دوباره تازه شدم

    خلاصه خیلی طولانی شد داستانم خستتون کردم جزئیات و خاطره های زیادی برامون رقم خورد که گفتنش طولانیش میکنه ولی ما به قدرت هر بیشتر شروع کردیم هر روز فکر مثبت کنیم راجب اینکه همه موافقت کردن تصمیم گرفتیم یه مدت هیچ کاری نکنیم و امید اصلا حرفی دیگه به خانوادش نزنه و کناره گیری کنه و به هیچ چیز منفی فکر نکنیم و فقط و فقط فایلا رو مرتب گوش بدیم و عمل کنیم !!!!!!!!

    هر روز شکر گذاری میکردیم ذهنمونو از نفرت و حرص خوردن از بقیه پاک میکردیم و میبخشیدیم و به زبون میوردیم که دوستشون داریم مخصوصا من راجب خانواده ی امید هر روز خونمونو تصور میکردم و با تمام احساسم زندگیمونو حس میکردم شدیدا بهش فکر میکردم حتی وسایل خونمو از تو ویترین مغازه ها انتخاب میکردم و میچیدم

    فایل درساهایی از البرت انیشتن و عاشقش شده بودم روزی هزار بار گوش میدادم

    همه همه چی جشنمون لباس همه همه همه رو تصور میکردم حس میکردم و خوشحال میشدم

    حس بدم خیلی کم شده بود اصلا اجازه نمیدادم وارد مغزم بشه

    هر روز فایلا رو مرور میکردم چندین بار گوش میدادم تجسم میکردم حس میکردم

    قوانین افرینش ، قانون جذب در قران ، سپاسگذاری ، فقط خدا ، فایل عالیه پروین اعتصامی که عاشقشم ، اعتماد به نفسا ،حزن در قران ، درسای انیشتین ، قدرت عفو و بخشش

    کلیپای انگیزشی ووووووووو ………………………

    از هر کدومشون هزار تا نکته حس کردم با خودم که توضیحش خیلی زیاده و نمیشه گفت

    امید با فایلای ثروت تونست وضعیت کارشو بهتر کنه توی مدت کم !!! ولی هنوز خبری نبود از چیزی که ما میخواستیم !!

    یه شب تفال زدم به حافظ هیچ وقت یادم نمیره معنیشو نوشته بود ، اتفاقی براتون میفته که انگشت به دهن میمونید ومانند معجزه میمونه برای شما که چطوری موفق شدید و همه از بابت این موضوع خوشحال میشن و البته این تنها خواست و ارداه خدا بوده !!!

    من ناخوداگاه گریه کردم گفتم خدایا یعنی حقیقت داره اتفاق میفته !!!!

    فردا قبل ظهر امید بهم زنگ زد خیلی خوشحال بود گفت خانم شما آمادگیشو دارید ما برا اخر هفته مزاحمتون بشیم

    گفتم چی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

    گفت بله !!!!!

    برام تعریف کرد که باباش زنگش زده بوده و گفته سریع بیا خونه کارت دارم بعدم در حضور مادر و خواهرش بهش گفته که ما تمام فکرامونو کردیم تو این مدت و متوجه شدیم که هیچی جز تفاوت سنیتون که اونم به خودتون مربوطه و موضوع برادرت که اون تموم شده و رفته سر خونه زندگی خودش هیچ دلیل قانع کننده و اساسیه دیگه ای برا مخالفت باهاتون نداریم دلیلیم ندیدیم که بخوایم با کارمون ناراحتت کنیم یا باعث بشیم زندگی که حق انتخابش با خودته رو ازت بگیریم همه چی به خودتون بستگی داره و گفته بودن باهاشون برا خاستگاری تماس میگیریم گفت مادر و خواهرمم خوشحال بودن و خیلیم ازت تعریف کردن و ارزوی خوشبختیمونو کردن !!!!!

    واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خدای من واقعا معجزه بود بزرگترین معجزه باورم نمیشه اون روز اونقدر خدارو شکر کردم که دهنم خشک شده بود

    سرتونو درد نیارم از این روز تا زمانی که من و امید عقد کردیم فقط چهل و پنج روز طول کشید و خانواده ی من در کمال تعجب بدون اینکه کوچکترین حرفی بزنن یا سوالی از من بپرسن با اون همه حرف و حدیث قبلی تو شک این خاستگاری و جواب بدون دردسر من موندن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

    و من چون دیگه هیچ توجهی به حرف و حدیثا و چی و چی ………. نداشتم اصلا چیزی به گوشم نیومد جز تبریکی که اطرافیانم بهم میگفتن و هیچی دیگه برام اهمیت نداشت

    ما حدود هشت ماه بعدش جشن عروسی گرفتیم توی تمام این مدت همچنان به فایلا گوش میدادیم و عمل میکردیم همه چی خوب پیش رفت و احساس خوب هر روز در ما تقویت میشد و بهترین دوران عقد داشتیم

    توی این مدت خانواده شوهرم کوچکترین حرفی به من نزدن ودر کمال احترام و علاقه با من رفتار کردن و خیلیم روابطمون عالیه حتی بهتر از جاریم !!!!!!!!!!!!!

    الان که دارم قصه زندگیمو مینویسم در خانه با صفای خودم دارم زیباترین روزای زندگیمو رقم میزنم با زیباترین رویاها منتظر شوهر عزیزمم که بیاد خونه و هر روز بیشتر از دیروز عاشقش میشم و با تمام وجود همدیگرو دوست داریم و خیلی خدا رو شکر میکنم که من و وارد چنین سایتی کرد و تونستم با اعتمادبه نفس و تغییر فکری که فایلای استاد بهم داد بزرگترین ودرسترین تصمیم زندگیمو بگیرم

    من و امید هر دو با استفاده از این فایلا تونستیم به جز ازدواجمون در کارمون موفق بشیم اون درامدش خیلی عالی تر از قبل شد و اکثر بدهیای ازدواج و خرید وسایلمونم دادیم و من سریعا فرصت تدریس توی مدرسه غیر انتفاعی و بدست اوردم که شدیدا توش موفقم

    و به تازگیم ماشین مورد علاقمونم خریداری کردیم

    خیلی مخلصتم خداجون به خاطر تمام لحظاتی که کنارم بودی و فکر میکردم نیستی ، حلالم کن و به امرزش بده .

    به امید شادترین لحظات شیرین برای همه ی شما دوستای گلم

    ممنونم استاد عباس منش فقط همین .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 37 رای: