«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش

این فایل در مرداد ماه 1399 بروزرسانی شده است

در این چند روزه، درذهنم مشغولِ مرور مسیری بودم که در ابتدای روندِ موفقیت آغاز کردم و آن، نقش الگوهایی بود که در ذهنم برای رسیدن به موفقیت ایجاد کرده بودم.

در زندگی اطرافیانِ من، الگوهای موفق وجود نداشت. اما در کتابهای زیادی، داستان های زندگیِ افراد موفقی را یافتم که:

توانسته بودند از هیچ، موفقیت بسازند

توانسته بودند، بدون هیچ سرمایه ای کسب و کار موفقی ایجاد نمایند

توانسته بودند، با وجود برخورد به مشکلات، همچنان مسیرشان را ادامه دهند

من بارها و بارها، روندِ موفقیت این افراد را خواندم. آنقدر که انگار آنها را می شناسم و با آنها زندگی می کنم

با هر بار خواندنِ داستان های بیشتری از افراد موفق، ذهنیتی در من ایجاد می شد، که می شود حتی از هیچ، به موفقیت هایی بزرگ رسید و بیشتر باورم می شد که اگر آنها توانسته اند، من هم می توانم

من این روند را آنقدر ادامه دادم که دیگر رسیدن به موفقیت های بزرگ، نه تنها برایم یک رویای دور از دسترس نبود، بلکه ۱۰۰% یقین داشتم که آنچه را می خواهم، بدست خواهم آورد. آنهم درست در زمانی که در واقعیتِ آن روزهای زندگی ام، کوچکترین نشانه ای از موفقیت وجود نداشت…

درصدِ بسیاری از این یقین، را همان الگوها در ذهن من ساختند… و قضیه اینجاست که وقتی ذهنِ ما می پذیرد که موضوعی امکان پذیر است، دیگر رسیدنِ ما به آن موفقیت، حتمی است.

لذا تصمیم گرفتم از شما دعوت کنم که، با کمکِ یکدیگر، کتابی مرجع در مورد الگوهای موفق، از داستان موفقیت های تان تهیه کنیم که:

توانسته اید با اجرای آگاهی های آموخته شده از فایلها و دوره های من، باورهایی ثروت آفرین و برنامه ای قدرتمندکننده در ذهنتان نصب کنید که شما را وارد مدار خواسته هایتان کند،

توانسته اید توانایی را در خود بیدار نگه دارید که حمایت و هدایت خداوند را در مسیری که برای خلق خواسته های خود می پیمایید، در وجودتان زنده نگه دارد،

توانایی ای که حساب کردن روی جریان هدایت را در عمل می آموزد تا بتوانید در لحظاتِ ناتوانی از کنترل ذهن به یادت آوری که:

اوضاع هر چقدر هم سخت باشد، قابل تغییر است، اگر بتوانم خودم را با این جریان هدایت همراه کنم و با این قانون مسلم که احساس خوب = اتفاقات خوب، هماهنگ شوم:

همه چیز تغییر می کند وقتی قادر می شویم، فکر خدا را بخوانیم. وقتی باتغییرِ نگاه مان به خود و توانایی های مان، فرکانس و مدارمان را تغییر می دهیم.

یادمان باشد که در جهانی زندگی می کنیم که همواره در حال گسترش است و همیشه مشتاقِ بیشتر بخشیدن به ماست.

یعنی هر چقدر هم موفق باشیم، باز هم می توانیم موفق تر باشیم. هر چقدر باورهای قدرتمند کننده ای در خود ساخته باشیم، باز هم می توانیم باورهای بهتری جایگزینِ آنها نماییم. زیرا جهان ما همواره به سمتِ بهتر شدن و بیشتر داشتن پیش می رود.

داستان این موفقیت ها، داستان ماندن در لبه های پیشرفت است و هر فردی در هر موقعیتی داستانِ شما را می خواند، می تواند با خود بگوید:

اگر این افراد با وجود این شرایط توانسته اند، پس من هم می توانم.

از اینکه با به اشتراک گذاشتن ارزشمند ترین تجارب زندگی تان، موجب رشد افرادِ زیادی در آینده می شوید و به گسترش جهان کمک می کنید، به شما بسیار تبریک می گوییم و تحسین تان می کنیم.

و تازه این شروع موفقیت های شماست

 

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    279MB
    23 دقیقه
  • فایل صوتی «الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش
    21MB
    23 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

3987 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «پردیس پردیس» در این صفحه: 4
  1. -
    پردیس پردیس گفته:
    مدت عضویت: 3616 روز

    سلام عرض میکنم خدمت شما آقای عباس منش عزیزم و گروه فوق العادتون و دوستان همراه

    با دفترتون تماس گرفتم و از شما تشکر کردم بخاطر همراهی ک با من داشتین ،مربی عزیزم ازتون میخوام داستان موفقیت و پیشرفت تحصیلی منو هم در کتاب الگوهاتون بیارید لطفا

    بعلت مشغله هایی ک داشتم دیر متوجه این لینک شدم اما مهم برای من وجود داستان تجربه منه در این جمع چون خودمو الان یک دختر موفق میدونم ک رویامو باور کردم و الان دارمش

    به برچسب روی وسایلم نگاه میکنم مدتی خیره میشم و با خودم میگم پردیس تو اینجایی الان و لبخندی کوچیک روی صورتم میشینه

    با خط مشکی و زمینه ای زرد نوشته شده دانشگاه علامه

    طباطبایی

    از 11 سال پیش ک وارد دوره دبیرستان و دوران بلوغ شدم توازن همه چی زندگیم بهم خورد دیگه نمیتونستم به راحتی گذشته هام گوی رقابت رو از همکلاسیا بگیرم و نفر اول باشم و درسها رو عالی بفهمم من خوب بودم اما بهترین نبودم و این درد زیادی رو برای من بدنبال داشت 4سال بعددبیرستان تمام شد و وارد دانشگاه شدم فقط خدایی ک الان شناختمش میدونه من چها کشیدم استادم

    اصلا یادم نمیاد دعا کرده باشم اون موقع ها یا چیزی رو از خدا بخوام مثل معلق بودن بی حس بودن بی انگیزه بودن دایما گریه کردن های طولانی ،من توی ی شهر خیلی کوچیک زندگی میکردم ک اون موقع ها حتی مشاورم نداشت اما یکی دونفری از کسانی ک روان شناسی خونده بودن و مربی پرورشی مدرسمون بودن در ملاقات با من میگفتن ک پردیس جان شما خوشی زده زیر دلت اصولا امثال چنین دخترایی به هیچ جا نخواهند رسید !!?

    من از لحاظ مالی و امکانات توی سطح بالایی نسبت به دور و بریام بودم اما رمق انجام هیچ کاریو نداشتم اصولا هیچ کار خاصی انجام نمیدادم و تقریبا همه منو یادشون رفته بود من دوران ابتدایی و راهنمایی طلایی داشتم با مقام های کشوری مشاعره و المپیادهای علمی و کلا همه نظرشون این بود من ی دختر بااستعدادم

    اما آقای عباس منش همه چیز زندگیم از دست رفت و من رها کردم همه چیو و نمیدونم چرا

    البته شرایط خانوادگی از لحاظ روحی اصلا خوبی نداشتم و بعدها با ریشه یابی فهمیدم دقیقا چی بوده و چطور شده _

    خلاصه در تموم اون دورانی ک من حالم بد بود و تمام معلم هام ازم رویگردانی کردن هیچ کسی یکبار نگفت پردیس چته ؟رهام کردن همونایی ک روزی بهم جایزه میدادن همونا فراموشم کردن هیچ کس دستمو نگرفت هیچ کس نگفت تو افسردگی گرفتی همه ی افراد با بی انصافی میگفتن پردیس لیاقت این امکانات و این قفسه های پر از کتاب های آموزشی و اینا رو نداره و من خورد میشدم شکسته میشدم هیچ کس درد درون منو نمیفهمید من حتی بعدها فهمیدم تمام دوستایی ک دور خودم جمع کرده بودم هم بهم اهمیتی نمیدن و بخاطر فضای رقابتی شدیدی ک بین هم داشتیم اتفاقا اونا بدشون نمی اومد ک من اوت بشم !!!!!بحال خودم حسرت میخوردم و اشک میریختم این چ زندگی بی معنی و مفهومی بود ک ب ای خودم ساخته بودم ؟ ?

    تنها تنها تنها ریسمانی ک بهش چنگ زده بودم ک نمیرم دیدن ی برنامه ی چشم ها رو باید شست از یکی از اساتید بزرگوارم ک ایشون اون موقع ساکن ونکوور بودن و من شبی یک ربع با تمام وجود مینشستم جلوی تلویزیون و کانال ماهواره رو میزدم و میدیدمش

    عاشق حرفاش بودم مثل مسکن درد منو ساکت میکرد و من خودمو میکشوندم رو ب جلو … و تو ذهنم خیال پردازی گاهی اوقات میکردم هیجان انگیزترین قسمت زندگیم خریدن پکیج های سی دی ایشون از طریق تلویزیون بود ک تا ی شهر دیگه میرفتم و تحویل میگرفتم

    اما من هنوزم احساس افتضاحی داشتم

    پیش دانشگاهی ک تمام شد دریغ از یک صفحه ک خونده باشم رفتم سر جلسه کنکور اما هرچی بلد بودم زدم و بی اعتنا اومدم بیرون

    دوستام ب کنایه میگفتن خیلی وقته هیچ جا خبری ازت نیست ما گفتیم حتما شوهر کردی !!و تمام زخم زبوناشونو یادمه ک تو واسه چیته درس خوندن تو آخرت بیخیالی هستی تو خونسردی تو یخی تو تنبلی تو دیوانه ای تو خیال پردازی

    با این حال و اوضاع من دانشگاه سراسری رشته اقتصاد پذیرفته شدم و رفتم ی کلان شهر

    دانشگاه از خونه و دبیرستان بدتر شد ، هر روز احساس پودر شدن داشتم وااای خداوندا چ روزایی وحشتناکی بود برای من از درسام بدم میومد مثل ی مرده متحرک روی نیمکتا مینشستم و ب شور و هیجان دخترا و پسرا نگاه میکردم مثل ی فیلم از جلو چشمام رد میشدن دایما میخواستم برم انصراف بدم و….یک ترم معدل 10 ترم بعد 12 دوباره 10 ترم بعد داغون یعنی روی لبه ی تیغ اخراجی از دانشگاه قرار گرفته بودم و ی اخلاقی هم داشتم ک ترکش نمیکردم موقع امتحانا اگر منو میکشتن هم حاضر ب تقلب نبودم چ درسایی رو افتادم و مغرورانه از کسی تقلب نگرفتم و بعدشم حاضر نبودم برم اتاق اساتید ک مثلا نمره 9 منو تبدیل به 10 کنن ک پاس بشم !

    سال دوم توی جاده اصفهان یه تصادف بشدت سخت داشتیم ک من کلی آسیب دیدم اون چیزی ک منو ترسوند خبر لنگ زدن پای چپم بود خیلی شوکه شدم

    اما خب توی این سالها انقدر از داروهای مسکنی مثل سی دی ها و مجله موفقیت و حتی شرکت توی کارگاه های هدف گذاری استفاده کرده بودم ولی اثر درمانی نداشتن برام ک موقعی ک پام اینطور شد یاد ی داستانی از ی آقایی افتادم ک بدنش درب و داغون شده بود اما با قدرت ذهنش سرپاهای خودش از بیمارستان بیرون اومده بود

    منم شروع کردم به فکر کردن ب تصور کردن چون از عصا بدست گرفتن توی جوونی وحشت زده بودم از اینکه کارای شخصیمو با چ مشقتی انجام میدادم با چ دردی

    تصمیم گرفتم خودمو جمع و جور کنم تا بتونم بایستم

    فقط تمرکزم روی پاهام بودن و از صبح تا شب توی کلینیکای فیزیوتراپی و لیزر درمانی وقتمو میذاشتم و تمارینشو سعی میکردم با دقت انجام بدم و تا زودتر خوب بشم و بالاخره بعد از 7 سال من ی تکونی خوردم توی این سالها مامان و بابام هنوزم دوسم داشتن و هیچ وقت مثل بقیه بمن پشت نکردن اما میدونم ک ته دلشون چ حسرتای عمیقی گذاشتم ک چرا مهندسی نفت قبول نشدم آخه من رشتم ریاضی فیزیک بود !!!و دوستام قبول شدن

    اما خب بعد از 6ماه من به راحتی تو نستم ب لطف خدا با افرادی خیلی اتفاقی مثلا توی قطار هم کوپه ای بودم بعد فهمیدم خانمه خودش فیزیوتراپی میخونه و باهم دوست شدیم و ایشون منو به استادای دانشگاش ک همگی دکترای خوبی بودن معرفی کرد و ا ونا خارج از نوبت معمول ب کار درمان من رسیدگی میکردن ک اینو من فقط از مهربونی خدا میبینم ک من ی دختر تنها توی ی شهر غریب بودم مامان بابای خودم روی تخت بودن پرستار داشتن بعد از تصادفمون و هیچ کس پیشم نبود و من با عصا رفتم دانشگاهم ی شهر دیگه و اونجا ادمایی سر راهم قرار گرفتن ک از حاذق ترینا بودن و من ب ر احتی تونستم بدوم و این زیباترین لحظه ی زندگی تاریک من بود اون لحظاتی ک کف پامو روی زمین میذاشتم و مثل ی بچه یکساله راه میرفتم و میخندیدم

    بعد از خوب شدنم ب زندگی ک بیشتر شبیه ی مخروبه بود نگاه کردم ته دلم دوست داشتم دوباره درس بخونم با اینکه ی عالمه دروس رو افتاده بودم و مشروطی و بدتر از همه حرف بچه ها بازم منو تخریب میکرد چقدر پشت سرم حرف زدن چقدر جلوی روم مسخرم کردن آقای عباس منش و من سکوت و در خلوت خودم گریه گریه گریه و احساس ناتوانی ،نمیتونستم بخونم چقدر من پولامو دادم به مشاورای اونجا بجای اینکه مثل بقیه دانشجوها برم خوش گذرونی و لباس و ….مخفیانه میرفتم پیش مشاور و باهاشون حرف میزدم و دنبال خوب شدن بودم من همش در حال دست و پا زدن توی ی باتلاق بودم ک خیلی موقعیت عجیبی بود برام مثل قفل شدن وهرگز دوست نداشتم چرت و پرتای دخترای اطرافمو باور کنم ک میگفتن برو سرکتاب باز کن یا طلسمت کردن و … اصن ی بدبختی

    خلاصه اینکه مشاورا نتونستن منو درست راهنمایی کنن ته حرف یکیشون این بود ک برو با ی پسری دوست شو تا روحیت عوض بشه تا انگیزه های جدید بگیری

    بعد تمرین میدادن ک برو مثلا فردا ب ردیف اول کلاستون توجه کن و بعد بیا بگو عکس العمل هم کلاسیای پسرتو ب خودت !من احساس میکردم کار مسخره ایه چون اینم قبول نداشتم ک ی پسر بتونه بمن کمک کنه و خلاصه بابت همین اختلافات با مشاورم از اونجا هم بریده شدم !

    ترم جدید 7ام دانشگاه شروع شده بود و من بشدت عزممو جزم کردم ک نمراتم بالاتر برن چون بعد از بدست اوردن دوباره سلامت بدنم حالم یخورده بهتر بود احساس میکردم قوی بودم ک تونستم این مساله رو حل کنم و راضی نشم ب حرف دکترا ک دیگه نمیتونی سالم راه بری و ….

    راستی اینم بگم ک توی این دوران بعضی از دوستام میگفتن برو روان درمانی بهت قرص افسردگی یا شادی و نشاط بده بخوری ک بازم قبول نداشتم یعنی زجرشو میکشیدم ولی حاضر نبودم افسار زندگیمو بدم دست قرص !و البته ک تقریبا بازیگر خوبی هم بودم چون سعی میکردم ک با بچه ها بگم بخندم الکی و حداقل نشون ندم ک چقدر غمگینم و چقدر خسته ام از همه چیز

    خلاصه 2 ماه گذشت و من قول داده بودم ک سرکلاسام منظم شرکت کنم و بشینم میز اول و ب استاد گوش بدم و جزوه بنویسمو … ک ی روز عصر بعد از امتحان میان ترم ارزیابی طرح هام ک افتضاح شد طبق معمول آه از نهادم بلند شد فکر میکنم 3شبانه روز من گریه میکردم با صدای بلند تخریب شده بودم درس خوندن بعد از 7 یا 8 سال برام سخت شده بود خنگ شده بودم انگار نمیفهمیدم هیچ چیزی حفظم نمیشد نمیتونستم فکرمو روی برگه ی کتاب نگه دارم دستام میلرزید ناخنامو میکندم خلاصه ی اوضاع دردآوری …دیگه نا امید شدم شب سوم انقدر توی تراس خوابگاهمون ناله کردم و چون ب تازگی یاد گرفته بودم با خدا حرف بزنم (موقعی ک توی بیمارستان بودم و مامان اینا زیر عمل بودن همش خدا رو صدا میکردم )

    خلاصه اون شبم خدا رو با همه وجودم صدا زدم و اصن بدطوری دلم شکسته بود

    ک صدای اس ام اس گوشیم اومد و با چشمای پف کرده نگاش کردم و اصن نمیدونم من کی شمارمو ب اون موسسه داده بودم ک منو از اومدن شما برای کلاس تندخوانی باخبر کردن و فرداش شما ی همایش رایگان داشتی و اتفاقا آدرس اون سر شهر بود و من تاحالا قدم نذاشته بودم اونجا و هوا هم بارونی بود

    اما من اومدم

    ردیف آخر نشستم و شما گفتی درس خوندن راحته و ی تست تندخوانی با برگه ازمون گرفتین

    صحبتاتون بازم مسکن بود تا اینکه اوون جمله خاص رو گفتین

    “”یدالله فوق ایدیهم “”

    و من مبهوت شدم و دیگه صداتونو نمیشنیدم گفتم واقعا خدا انقدر قدرتمنده ک این آقا ازش حرف میزنه ؟

    از سالن خارج شدم و کارت پولمو ک توش پول خرید مانتو و لباس برای زمستونم بود رو بدون کوچکترین تردیدی کشیدم و ثبت نام کردم و رفتم و خیلی از بچه های اونجا بهم میگفتن ای بابا اینم مثه بقیه فقط ادعا میکنه چ خبره 120 تومن واسه مقدماتی و این حرفا و من چیزی نمیشنیدم

    البته اینو بگم آقای عباس منش همون طور ک براتون نوشتم من سالها بود ک قسمت اعظم پول تو جیبیمو میدادم جای مجله و کتابای روانشناسیو حتی یبارم مجله راز ک به تازگی منتشر شده بود با حل جدولش برنده شدم و اونا به اندازه 50 تومن بن خرید دادن منم همشو دادم کتاب موفقیتی و مامانم همه رو با کارتن از اتاقم انداخت بیرون و گفت دیگه بهت اجازه نمیدم از این چیزا بخونی بسه دیگه از رویا بیا بیرون تو همینی ک هستی و ما چقدر جروبحث داشتیم روی این مسایل

    و قسمت جالب ماجرا اینه ک من اصولا روم زیاد بود مثلا هر چند ماه یبار ک شکست میخوردم دوباره ب خودم میگفتم پردیس عزیزم بیا دوباره از نو شروع کنیم بیا همه چیو فراموش کنیم و انقدر مینوشتم انقدر مینوشتم تمام خاطراتمو توی سررسیدا پر کرده بودم و اونایی ک وحشتناک آزارم میداد رو پاره میکردم بعدا

    اما خوب یادمه ک لحظه ب لحظه خلق و خومو مینوشتم و حتی از ارزوهام با اینکه نمیرسیدم بهشوون ?

    میگم ک اینا برام شبیه مسکن شده بودن

    روز موعود رسید و من اومدم سالن ساختمان محام اگه خاطرتون باشه

    بازم شما گفتید یدالله فوق ایدیهم

    و شروع کردید آموختن اینکه ما چطور درس بخونیم با دوره تندخوانی

    اما این ی دوره ی معمولی تندخوانی نبود چون من بعدا برای خواهر کوچکترم دی وی هاشو ازتون خریدم

    شما در کنار اصول تندخوانی شروع کردین از مفهومی بنام خدا صحبت کردید و انصافا با تمام اساتید زنگ صداتون و جنس حرفاتون فرق میکرد

    استاد من اعتراف میکنم ک شیفته ی سادگی شما در طرز لباس پوشیدن و صحبت کردن شدم شما کلاس اضافه نمی ذاشتین مثل ی درد آشنا با هممون صحبت میکردین و با ی لباس معمولی با داد زدن با بلندکردن صداتون وقتی با حرارت داشتین از قانونای جهان میگفتین و شیک و مجلسی پا رو روی پا ننداخته بودین و دم از موفقیت و قشنگ فکر کردن نمیزدین و این منو جذب کرد کسی ک کراوات زده نمیشینه حرف بزنه بلکه می ایسته سرپا و انرژی مصرف میکنه برای بچه هاش گیرایی کلامتون ک بدل ماها مینشست

    حتی یادمه توی کلاسمون شما روی استیج نبودین و پایین کلاس روی تابلو وایت برد مینوشتین و این ی حس خوب و قابل اعتمادی بمن میداد ک این آدم مثل بقیه پول منو نمیخوره و برام اون دور دورا بمونه و از شادیاش دست تکون بده

    خلاصه خوب یادمه ک جلسه ی پنج مقدماتی کلاستون من براتون ی نقشه ذهنی از یکی از درسامو آوردم و شما به همه گفتین براش دست بزنید ایشون درس جلسه 10 رو امروز آوردن و من اینو از روی اون شاخه های رنگی ک توی برنامه لب تاپتون بود و توی 4 جلسه قبلی داشتین از روش تدریس ازش توضیح میدادین و راجبه تغذیه مناسب و اصول نشستن روی کتاب و …یاد گرفته بودم و با خودم گفتم چ جالب میشه اگه منم فصلای کتابمو این مدلی شاخه ای نقاشی بکشم و ی مدلی کشیدم و اوردم براتون

    استاد الهی خیر ببینید همیشه????? چقدر دل شکسته ی منو شاد کردین ک به ادمای اون کلاس گفتین براش دست بزنید و من بغض گرفته بود بیاد آخرین باری ک تشویقم کردن جایزه بهم دادن و بعد رهام کردن همشون

    بعد همش سطح انگیزم بالاتر میرفت و تمریناتتونو با جدیت انجام میدادم و رفتم ی سالن مطالعه بچه های دکتری خوابگاهمون ک از ما کارشناسیا چند صد متر دورتر بود رو بخاطر اینکه خودمو از هم کلاسیام و هم سنام جدا کنم مینشستم با جدیت درس میخوندم و دفتر برنامه ریزی خریدم و همه چیو ثبت میکردم

    خدای من الان اینجا شاهده ک با تمام وجودم میگم زیباترین ثانیه های زندگیم بعد از درد چندساله ی اخیری ک کشیده بودم اون احساس سرکوب شدگی توی حوزه علمی موقع هایی بود ک برای کلاس شما اماده میشدم با توجه مبهوت صحبت هاتون میشدم و بعدش با اشتیاق میرفتم لوازم تحریری پایین سالن و ی روز ماژیک رنگی و کاغذ و دفترچه ی شکرگذاری خوشگلو . .اینا رو میخریدم و برمیگشتم خابگامون

    من دقیقا موقع امتحانات ترم 7دانشگاهم با شما کلاس هم زمان میومدم و دوست داشتم ک باورتون کنم و معجزه ها یکی یکی اتفاق افتادن تو زندگیم

    یکماه بعد وقتی ک دوباره به اون شهر اومدید و توی سالن کتابخونه مرکزی برای بچه های دوره جدید میخواستین صحبت کنید من با ی جعبه شکلات و کارنامه ای ک حالا معدل 17/34 رو نشون میداد ی صعود معرکه از معدل 12 و نفر دوم گروهمون شده بودم رو آوردم براتون و شما ازم خواستین ک توی هر سه سانس برای بچه ها از تجربیات واقعیم صحبت کنم و یبار ازم پرسیدین استرس نداری ک؟ میخوای بری روی استیج و میکروفن بگیری و من خندیدم گفتم نه آخه چرا باید داشته باشم و چقد همه چیز خوب برگزار شد ودلیلش آرامش درونیم بود فقط _از نفر 39ام کلاس به نفر دوم رسیده بودم و همه دهنشون از تعجب باز مونده بود و من البته از خیلی جهات هم تغییر کردم مثلا سبک زندگی و معاشرت با دوستان و .. .من حالم بهتر و بهتر میشد چون شکر میکردم خدا رو و روی هیچکی حساب باز نمیکردم الا خدا الا خودم و ترم بعدی 24واحدبرداشتم و اینبارنفر اول کلاسمون با رکورد18/54شدم ،دیگه همه نگاه ها تغییر کرد و اون یکسال ی چهره سرشناس و درس خون بودم توی دانشکده همه چیز فوق العاده بود اما این پایان خوش و خرم ماجرا نبود و بحران بعدی از راه رسید کم کم

    بحران بعدی زندگی من ماجرای 9ترمه شدنم بود چون سه سال قبلی من دایما درسها رو افتاده بودم و حالا مجبور میشدم رفتن دوباره ی هم کلاسیامو ببینم و خودم سنوات بخورم و این دوباره شروع حس های ناخوشایند و تکرار مکررات خاطرات تلخ دوران دبیرستانم بود خاطراتی ک روح منو آزار میداد دوستای من اون موقع توی دانشگاه های درجه 1 قبول شدن و من درجه 3 و حالاهم هم کلاسیام ارشد قبول شدن و جشن فارغ التحصیلی رو گرفتن در حالی ک من تمام نکرده بودم و این حاصل اعمال گذشته من بود !و راهی بجز گذروندن نبود

    ترم بعد تنها شدم هر ترم پایینی ک منو میدید با اشتیاق میپرسبد وای پردیس ارشد هم اینجا قبول شدی و من با سرافکندگی درونی میگفتم نه !? خیلی روی وجهم تاثیر بدی گذاشت چون من اون یکسال رو ک توی اوج بودم حسابی ب چشم اساتید معروف اومده بودم و ترم پایینیا منو الگو قرار داده بودن ولی حالا از چشم ها قایم میشدم …هرچند ک میدونم باید قویتر میبودم اما عمق ناراحتی من خیلی ریشه دارتر از این حرفا بود ک بخوام سریعه خاطرات 7سال زجر رو با یکسال از یاد ببرم خصوصا ک توی شرایط بدی گیر افتاده بودم اما دیگه اینبار ب گوشه ی امام زاده ای توی شهر پناه میبردم و ساکت و آروم بدون گریه مینشستم نماز میخوندم و دوباره خودمو شارژ میکردم و برمیگشتم تا بالاخره لیسانسمو گرفتم و چقدر خوب ک مجموعا سه ترم اخر رو انقدر معدلام عالی بود ک معدل کل رو 3نمره جابجا کرده بود

    خلاصه من توی دوره ی بعدی قرار گرفته بودم دوره ی اشباع دوره ی خودباوری کاذب فکر میکردم ک با یکبار شنیدن صحبت های شما راز و رمز زندگی موفق رو یاد گرفتم اما من یادنگرفته بودم !!!اومدم تهران توی دوره قانون آفرینش شما توی سالن شهدا شرکت کردم اما متاسفانه خاطرات بدی دارم چون شما هر چی میگفتین من بلدش بودم بخاطر کلاس تندخوانی ک در کنار از قانون آفرینش هم کلی باهامون حرف زده بودین و من توهم دانستن زده بودم بدون اینکه به کارم بیاد !کنکور شرکت کردم ارشد و چون تصمیمو گرفته بودم ک فقط توی دانشگاه سراسری درجه 1 کشور درس بخونم حاضر نبودم دیگه دانشگاه های شهرستان رو انتخاب کنم و روزی ک جواب ارشد اومد آقای عباس منش من با اختلاف فقط 1 نفر دانشگاه الزهرا تهران رو نیاوردم و غیرانتفاعی تهران قبول شدم

    بهت زده بودم چرا فقط یک نفر اختلافم بوده ؟؟؟?دیگه از اینکه چقدر دوباره دوست و آشنا و مخصوصا فامیلامون سرکوفت زدن ک چرا داری همچین کاری میکنی مگه توی شرایط فعلی کشورمون در زمینه تحصیلات مهمه ک توی کدوم دانشگاه باشی بابا پاشو برو بدون کنکور آزاد شرکت کن با همه ی احترامی ک برای قشر دانشجو قایل هستم اما انگار کسی روحیات منو درک نمیکرد من دوست داشتم رقابت کنم و ببرم و برم دانشگاه سراسری ک میدونم کارکشته ها اونجان ، من دوست نداشتم ارشد رو الکی بدست بیارم اصولا دنبال مدرک گرفتن نبودم اون رقابته برام شیرین بود از بچگی این حس رو دوست داشتم حس تلاش حس استقامت حس رد شدن از خط پایان و دانشگاههای دیگه این حسو بمن نمیدادن

    خلاصه مامان و بابا و تمام کسایی ک میشناختم بهم گفتن برو دیگه

    و من شبی ک قرار بود ثبت نام کنم چمدونمو گذاشتم زمین و نرفتم تهران

    چون صدایی تو وجودم میگفت تو جات توی غیرانتفاعی نیست تو قراره بری ی جای بهتر حتی اگر الان با اختلاف 1 نفر رد شدی پردیس بخاطر تمام سختی هایی ک کشیدی یکسال دیگه بخون و البته به حرف راحته موندنم ت ب شهر کوچیکمون و دوباره دیدن دوستایی ک حالا ارشد بودن و ازدواج کرده بودن و …سرکوفت های بقیه همچین راحتم نبود تا چند ماه نشستم توی اتاقم و درس میخوندم دوباره و فکر میکردم ک من الان باید هنر خودمو بعنوان شاگرد عباس منش نشون بدم من الان باید کر و کور باشم روی زخم زبون فامیلمون ، حتی خواستگار ک میومد حاضر نبودم ببینمشون چون میگفتم حواسم پرت میشه و تمرکزم رو موضوعات دیکه میره و من تا خودم حس موفق شدنو نچشم حاضر نیستم برای مرهم گذاشتن رو داغ دل قدیمیم ازدواج کنم تا موقتا یادم بره و چند سال بعد قطعا از این درد خواهم مرد ک چرا وقتمو برای خودم نذاشتم ?

    خلاصه آقای عباس منش خوندم و خوندم و خوندم و همراه گروهتون بودم از لحظاتی ک فایل های کتاب رویاهایی ک رویا نیست رو منتشر میکردید و همشو پرینت گرفتم و خوشگل صحافیش کردم و روش طلاکوب زدم تقدیم ب پردیس عزیزم رویاهایی ک رویا نیست

    ک البته من جلد قبلیشو بارها و بارها خونده بودم و ازش استفاده های مفیدی کرده بودم و همراه شدن با همه ی اعضای سایت توی مسابقه چرا به دانسته هایمان عمل نمیکنیم ک اتفاقا خودم توی دور دوم برنده شدم و شما 500 تومن کیف پولمو شارژ کردین و اون فایلی رو ک با لباس قرمز ایستاده بودین و راجبم صحبت کردید و گفتید یکی از دوستان از همه ی اعضای خانوادش تحقیق کرده و چقدر هوشمندانه نوشته چقدر قشنگ توضیح داده من با شوق و ذوق نشون بابا اینا میدادمش ?و اونا میگفتن پناه بر خدا انشالا ک دوباره تلاشات نتیجه بدن و آقای عباس منش معجزه ای ک سالها در تب حسرتش آب شدم اتفاق افتاد و تونستم توی رشته ی اقتصاد گرایش تجارت الکترونیک دانشگاه علامه طباطبایی قطب علوم انسانی خاورمیانه قبول بشم و الان من توی اتاقم هستم و لباسامو اتو کشیدم و فردا 8 صبح کلاسا شروع میشن ????

    من خوشحالم ک این سقف شیشه ای شکست و بالاخره تونستم شایستگیشو داشته باشم ک توی جمع دانشجوهای قوی کشورمون حضور داشته باشم و اینکه دوباره خودمو پیدا کردم دختری رو که 11 سال پیش گمش کرده بودم و راستش تا به این سن برای من پیشرفت تحصیلی از بدست اوردن پول یا تشکیل زندگی مشترک مهم تر بوده ،قطعا خداوند حکمتی قرار داد تا من امروز اینجا باشم احساس میکنم ی مسولیت مهم توی حوزه دانش دارم و باید این مسیر سخت و پر پیچ و خم رو با چنگ و دندون طی میکردم تا قدر و ارزش جایگاهمو بدونم و با برنامه ریزی به بهتر تبدیلش کنم

    من توی این دوران همه چیز رو کنار گذاشتم الان سه ساله از وقتی با سایت شما آشنا شدم حتی 1شماره مجله هم نخریدم یا 1جلد کتاب روانشناسی رو چون اعتقادم بر اینه ک وقتی از ی چیزی الهام میگیری دیگه دویدن و این شاخه اون شاخه کردن وقت تلف کردنه من به دیدن فایل های شما بسنده میکنم و البته رابطم با خدا بهتر شده و قرآن هم میخونم نماز هم میخونم و عقل کل رو دایما دنبال میکنم دوره ی روابط رو خریدم و فایلای رایگانتونو هم دارم و هر روز تکرار میکنم تکرار تا یادم نره چون ضربه ی این توهم دانستن رو هم خوردم بدجوری

    الان توی خونمون همه دوستون دارن صحبتاتونو قبول دارن چون مادر من با چشم دید دخترش چطور با یک مربی تونست راه زندگیشو دوباره پیدا کنه خواهر کوچیک من و برادر 9سالم ک هم سن میکاییل عزیز هست شما رو کاملا میشناسن حتی گوش میکنن ب فایلا

    خودم علاوه بر درس نقاشی های قشنگی روی شیشه و مزاییک میکشم و الان مهارت اصلیم توی تیراندازی بسیار موفق شدم و الان به یکی از اساتید خوب تهرانی معرفی شدم ک مربی گری منو بعهده بگیرن چون فوق العاده از تمرکزم راضین و میتونم ب لطف خدایی ک واقعا مهربان بود در حقم رکوردهای خوبی بزنم

    اهداف قشنگی دارم خوشم میاد ازشون و امیدوارم ک زودتر بسته ی روانشناسی ثروت 3 شما آماده بشه و چون دقیقا در حوزه ی تحصیلات منم هست بررسی وضعیت بنگاه های اقتصادی ک بر بستر اینترنت فعالیت دارن و دوست دارم این مرزای علم رو بشکافم و برم ب سمت جلو و بیشتر بفهمم و برای شما آرزوی سلامتی و شادی دارم و دلم میخواد ی روز ببینم ک چقدر موفق شدین و داد بزنم واااااااای ایشون استاد عزیز منه ????ایشون بمن یاد دادن ک خدا وجود داره و این حرف درسته که بیاد پروین عزیز: گندمم را ریختی تا زر دهی

    رشته ام بردی تا گوهر دهی

    امیدوارم ی روزی دوباره برسه من ببینمتون

    برای همه ی دوستان آرزوهای خوب و قشنگ دارم بخصوص برای علاقه مندان به حوزه پیشرفت تحصیلی و یاد گرفتن دانش ????????????????????????????????

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 47 رای:
  2. -
    پردیس پردیس گفته:
    مدت عضویت: 3616 روز

    باسلام

    بسیار سپاس گذارم و امیدوارم ک شما هم روزی آقای عباس منش رو از نزدیک ببینید چون واقعا ایشون حضورشون انرژی فوق العاده ای داره من افتخار داشتم ک بمدت 2ماه یک روز در میون شاگردشون باشم و چقدر اون روزا شاد بودیم و میخندیدیم

    ی خاطره ی قشنگ هم بگم از کلاسامون : بچه هایی ک تمریناشونو انجام نمی دادن (بیشتر آقا پسرا)بی برو برگرد جریمه پولی میشدن )الان کلی خندم گرفته (آخر ترم ک رسید استاد کل پولا رو ک اون موقع 96 تومن شده بود رو بستنی مغزدار سفارش دادن برای همه ی کلاس و چقدررر خوش گذشت -امیدوارم دوباره تکرار بشن اون روزا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای: