«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش

این فایل در مرداد ماه 1399 بروزرسانی شده است

در این چند روزه، درذهنم مشغولِ مرور مسیری بودم که در ابتدای روندِ موفقیت آغاز کردم و آن، نقش الگوهایی بود که در ذهنم برای رسیدن به موفقیت ایجاد کرده بودم.

در زندگی اطرافیانِ من، الگوهای موفق وجود نداشت. اما در کتابهای زیادی، داستان های زندگیِ افراد موفقی را یافتم که:

توانسته بودند از هیچ، موفقیت بسازند

توانسته بودند، بدون هیچ سرمایه ای کسب و کار موفقی ایجاد نمایند

توانسته بودند، با وجود برخورد به مشکلات، همچنان مسیرشان را ادامه دهند

من بارها و بارها، روندِ موفقیت این افراد را خواندم. آنقدر که انگار آنها را می شناسم و با آنها زندگی می کنم

با هر بار خواندنِ داستان های بیشتری از افراد موفق، ذهنیتی در من ایجاد می شد، که می شود حتی از هیچ، به موفقیت هایی بزرگ رسید و بیشتر باورم می شد که اگر آنها توانسته اند، من هم می توانم

من این روند را آنقدر ادامه دادم که دیگر رسیدن به موفقیت های بزرگ، نه تنها برایم یک رویای دور از دسترس نبود، بلکه ۱۰۰% یقین داشتم که آنچه را می خواهم، بدست خواهم آورد. آنهم درست در زمانی که در واقعیتِ آن روزهای زندگی ام، کوچکترین نشانه ای از موفقیت وجود نداشت…

درصدِ بسیاری از این یقین، را همان الگوها در ذهن من ساختند… و قضیه اینجاست که وقتی ذهنِ ما می پذیرد که موضوعی امکان پذیر است، دیگر رسیدنِ ما به آن موفقیت، حتمی است.

لذا تصمیم گرفتم از شما دعوت کنم که، با کمکِ یکدیگر، کتابی مرجع در مورد الگوهای موفق، از داستان موفقیت های تان تهیه کنیم که:

توانسته اید با اجرای آگاهی های آموخته شده از فایلها و دوره های من، باورهایی ثروت آفرین و برنامه ای قدرتمندکننده در ذهنتان نصب کنید که شما را وارد مدار خواسته هایتان کند،

توانسته اید توانایی را در خود بیدار نگه دارید که حمایت و هدایت خداوند را در مسیری که برای خلق خواسته های خود می پیمایید، در وجودتان زنده نگه دارد،

توانایی ای که حساب کردن روی جریان هدایت را در عمل می آموزد تا بتوانید در لحظاتِ ناتوانی از کنترل ذهن به یادت آوری که:

اوضاع هر چقدر هم سخت باشد، قابل تغییر است، اگر بتوانم خودم را با این جریان هدایت همراه کنم و با این قانون مسلم که احساس خوب = اتفاقات خوب، هماهنگ شوم:

همه چیز تغییر می کند وقتی قادر می شویم، فکر خدا را بخوانیم. وقتی باتغییرِ نگاه مان به خود و توانایی های مان، فرکانس و مدارمان را تغییر می دهیم.

یادمان باشد که در جهانی زندگی می کنیم که همواره در حال گسترش است و همیشه مشتاقِ بیشتر بخشیدن به ماست.

یعنی هر چقدر هم موفق باشیم، باز هم می توانیم موفق تر باشیم. هر چقدر باورهای قدرتمند کننده ای در خود ساخته باشیم، باز هم می توانیم باورهای بهتری جایگزینِ آنها نماییم. زیرا جهان ما همواره به سمتِ بهتر شدن و بیشتر داشتن پیش می رود.

داستان این موفقیت ها، داستان ماندن در لبه های پیشرفت است و هر فردی در هر موقعیتی داستانِ شما را می خواند، می تواند با خود بگوید:

اگر این افراد با وجود این شرایط توانسته اند، پس من هم می توانم.

از اینکه با به اشتراک گذاشتن ارزشمند ترین تجارب زندگی تان، موجب رشد افرادِ زیادی در آینده می شوید و به گسترش جهان کمک می کنید، به شما بسیار تبریک می گوییم و تحسین تان می کنیم.

و تازه این شروع موفقیت های شماست

 

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    279MB
    23 دقیقه
  • فایل صوتی «الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش
    21MB
    23 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

3987 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «آرامش درون» در این صفحه: 2
  1. -
    آرامش درون گفته:
    مدت عضویت: 3573 روز

    ادامه قسمت قبلی …….

    یه روزی اینقدر حالم بد بود که وقتی از محل کار داشتم میرفتم خونه داشت گریه ام میگرفت از دست این اوضاع، راهم رو کج کردم و چندین ساعت به پیاده روی کنار اتوبان ادامه دادم، همیشه وقتی به این نقطه های بحرانی میخورم پیاده روی میکنم و با خودم شروع میکنم به صحبت کردن تا جایی صحبت کردن رو ادامه میدم که به آرامش برسم، اما این بار کمی متفاوت تر بود، به گریه افتاده بودم، به زمین و زمان بد می گفتم، به خدا بد می گفتم، با خدا شروع کردم صحبت کردن، که چرا نمی بینمت، چرا دیگه توی زندگیم احساست نمی کنم، چرا منو رها کردی به حال خودم، منو رها کردی تا خرد شدنم رو ببینی، خوشت میاد منو آزار بدی، دوست داری بدبختی هام رو ببینی و…… توی این حال بودم و گریه می کردم، می گفتم من این کار رو برای بهتر شدن اوضاع کردم اما جواب نگرفتم، فلان کار رو کردم و یکی یکی کارهایی که کرده بودم برای بهبود اوضاع رو به خودم و خدا یادآوری می کردم.

    مثلا، من سرمایه گذاری کردم توی بورس، کلی روی ترس خرید سهام کار کردم حتی اولش جرات نمی کردم سهام بخرم اما تو توی دلم انداختی که این کار رو شروع کنم، حالا چی شده کمکم نمی کنی

    من شروع کردم به تبلیغ، شروع کردم به فلان کار اما جواب نمی گیرم، اگر کار فعلی رو انجام بدم حالم بدتر میشه چیکار کنم، چاره ای ندارم، اگر من هرکاری رو شروع کنم تو بزنی خرابش کنی من چیکار کنم، من که قدرتی ندارم جلوت وایسم، تو باید برکت رو به زندگیم بدی، طوری که همش می ترسیدم کاری رو شروع کنم، و پیش خود می گفتم اگر فلان کار رو شروع کنم بعد تو حالم رو بگیری چی؟

    اصلا چرا اون موقع ی که من تلاش کردم با تمام وجود نفس بکشم جلوی نفس کشیدن دوباره من رو نگرفتی و بهم زندگی دادی؟ این زندگی رو دادی بهم که چی بشه، چیکارش کنم، وقتی تو نمی خواهی من پیشرفت کنم من باید چیکار کنم؟

    وقتی من هر تلاشی می کنم که صادقانه و بدون بالا رفتن از کول بقیه، بدون کندن از بقیه و… با رعایت تمام اصول اخلاقی برای رسیدن به موفقیت و آرزوهام ولی نمیرسم باید چیکار کنم؟

    اصلا اگر من به آرزوهام نرسم زندگی چه معنایی داره، برای چی برگشتم به این زندگی، زندگی که همش درد و رنج باشه چه فایده ای داره جونم رو میگرفتی که بهتر بود.

    تو حتی اینقدر بهم بنیه مالی ندادی که بتونم از پس یه زندگی بر بیام چه برسه به اینکه بخوام به آرزوهام برسم.

    مگر آرزوهای من خلاف شرع هست، مگه توش مشکلی هست، اگر من بهشون برسم باعث پیشرفت جامعه میشه اما مثل اینکه تو نمی خواهی

    اگر نمی خواهی آرزوهای بزرگم رو بهم بدی باشه، برای مشکل مالی فعلیم و ازدواج کردنم کمکم کن، این حداقل کمکی هست که میتونی بهم بکنی.

    وقتی بهم پول ندادی من چطوری برم ازدواج کنم، این یکی رو هم از دست دادم، بعدی رو هم اگر بخواد به همین منوال پیش بره از دست میدم، مگه نمیگی ازدواج نصف دین هست خوب پس کو، من نصف دینم رو از تو میخوام.

    باشه اصلا نمیخوام ازدواج کنم این رو هم ازت نخواستم، حداقل اوضاع مالیم رو خوب کن تا بتونم از پس خودم بر بیام ازدواج پیش کشم.

    اینم شد کار، اصلا چرا باید این کار رو انتخاب کنم، چرا باید این کار رو بکنم وقتی برکت رو ازش گرفتی، تقصیر توئه که من اوضاع کاری و مالیم خوب پیش نمیره و ………………….

    ////////////////////////////////////////

    ولی به یک باره همه چیز تغییر کرد، یه احساسی بهم گفت که تقصیر خودته، خودت این رو انتخاب کردی به خدا چه ربطی داره، برای چی داری همه چیز رو می ندازی گردن خدا، خودت خواستی، به یک باره آب سردی ریختن روم، آروم شدم.

    همون لحظه اول به یاد آوردم که این شرایط کاری الانم انتخاب خودم هست، یادم افتاد که خودم میخواستم همچین کارو رو با همچین شرایطی داشته باشم، این انتخاب من بود و کم کم در مورد مابقی موارد هم به این نتیجه و حس رسیدم که همش تقصیر خودمه نه خدا

    یک مرحله دیگه به خودشناسی نزدیک تر شدم تا حدودی زیادی پذیرفتم که انتخاب خودم بوده اما در مورد بعضی از مسائل هنوز تقصیر بقیه هست ولی من با تلاشم از پس مشکلات برمیام. تا حدودی سعی میکردم دیگه تقصیر رو گردن یکی دیگه نندازم. یادم نیست قبل از این موضوع یا بعدش تا حدودی از تلوزیون و اخبار فاصله گرفتم، با شنیدن اخبار حالم بد میشد، قلبم درد می گرفت.

    قبل از آشنایی با این سایت بود چون من از طریق یک سایت موفقیت و فایلی که از استاد گذاشته بودن با اینجا آشنا شدم در هر صورت اون سایت باعث شد تا من جرات کنم و بعد از چند وقت به خاطر سلامتیم و اوضاع مالی از شرکت استعفا بدم، خیلی برام سخت بود انتخاب کردنش اما در هرصورت دیگه توان ادامه کار رو نداشتم. بعد از این که استعفا دادم کمی به آرامش رسیدم اما درونم هنوز سرشار از نارحتی و پریشانی بود به خاطر کار، پول و کلی افکار مزاحم.

    شروع کردم به مطالعه سایت موفقیتی که قبلا توش عضو شده بودم، مقالات رو میخوندم و باور داشتم که میتونم اوضاع رو تغییر بدم، چند هفته فقط مقالات اون سایت رو میخوانم، یادم میاد یه روزی رو کردم به صفحه اون سایت و گفتم تو باعث شدی من جرات کنم استعفا بدم باید کمک کنی تا به هدفم برسم، باز دوباره به فایل هایی که از سایت قبلی گرفته بودم گوش کردم یک فایل از استاد با نام تغییر عقاید و یکی هم با نام روانشناسی ثروت توی اونها بود که قبلا خیلی دقیق بهشون گوش نکرده بودم. فایل ها رو سعی کردم چندین بار با دقت گوش بدم، موقع گوش دادن فایل ها با خودم می گفتم نگاه کنم ببین همین بود ها.

    ////////////////////////////////////////

    اومدم توی سایت و سعی کردم که باز دوباره به مطالب نگاهی بندازم، اگر اشتباه نکنم فایل های رایگانی که در مورد قرآن بود توجه ام رو بیشتر از همه جلب کرد و همچنین چطوری درآمد خود را 3 برابر کنم.

    اون اوایل وقتی فایل ها رو دیدم پیش خودم گفتم این همون جوابی بود که از خدا میخواستم بهم بده، چه چیزهای خوبی اینجا هست، خیلی خوشحال بودم از اینکه خدا همیشه راه هایی رو پیش پام میزاره تا کارم راحت بشه. من همیشه می بینم که خدا کمکم میکنه تا کارهام راحت تر انجام بشه.

    خصوصا به خاطر باورهایی که داشتم به فایل های قرآنی خیلی با دیده شک نگاه میکردم و سعی میکردم به همین راحتی همه رو نپذیرم و خودم برم قرآن رو نگاه کنم، هر آیه ای که مثال زده می شد میرفتم توی قرآن میخوندم ببینم که خود قرآن چی میگه، می شستم ساعت ها فکر میکردم هر چند خیلی از اوقات گفته های استاد رو خیلی راحت از ته قلب قبول میکردم، اما نمیخواستم همین طوری کورکورانه از کسی چیزی بپزیرم چون قبلا ضربه همچین چیزی رو خورده بودم، اینکه زندگی رو کورکورانه جلو بردم، مخصوصا توی مسائل مالی بعد از خواندن کتاب پدر پولدار و پدر بی پول دیگه نمی خواستم بدون فکر چیزی رو قبول کنم، پیش خودم میگفتم خدا بهم عقل داده چرا ازش استفاده نمیکنم.

    اوایلش نمیتونستم به قانون جذب اعتماد کنم با اینکه سال ها قبل مستند راز رو دیده بودم و حتی برای جذب تاکسی ازش استفاده میکردم و همیشه وقتی حالم خوب بود و باور داشتم سریع تاکسی پیدا میکردم، برام شده بود یه بازی جالب سعی میکردم که به خودم بگم من این قدر قوی هستم توی این زمینه و خوش شانس هستم که تاکسی همیشه زود گیرم میاد. اسمش رو هم نگذاشته بودم قانون جذب، هرچند بعد از مستند راز این کار رو برای تفریح انجام میدادم و هر وقت هم که این اتفاق نمی افتاد حس میکردم که دیگه خدا دوستم نداره یا من یه کاری کردم که خدا این خواستم رو بهم نمیده. حداقلش این بود که قانون جذب در مورد مسائل مالی برای من جوابی که می خواستم رو نداده بود و به یاد آوردم چندین سال پیش چند باری سعی کردم از این قانون استفاده کنم تا پولدار بشم اما من پولدار نشدم.

    با کلی شک و تردید در مورد مسائل قرآنی قانون جذب کم کم تونستم اعتماد کنم، با اینکه اما کلی سوال داشتم، هر سوالی که برام پیش میومد به طور اتفاقی به نحوی جواب سوال هام رو توی فایل ها میگرفتم و یا توی قسمت نظرات بهش میرسیدم، شب و روزم شده بود فایل های رایگان این سایت، از صبح که بیدار می شدم شروع میکردم به گوش دادن فایل هایی که همین دیروز بهشون گوش داده بودم تا شب، هر بار که گوش می دادم چیزهای جدیدی پیدا می کردم و خیلی هاش رو خیلی راحت قلباً باور میکردم، میگفتم آره خودشه.

    شروع کردم به دانلود تمام کتاب هایی که توی زمینه موفقیت بود و همچنین تمام نرم افزاری های اندرویدی در این خصوص، به طور اتفاقی نرم افزار این سایت رو هم نصب کردم. کتابهایی که دوستان توی سایت معرفی کردن رو سرچ میکردم توی اینترنت تا اونجایی که ممکن بود سعی میکردم فایل های صوتیش رو گیر بیارم و گوش بدم، کار و زندگیم شده بود گوش دادن به کتاب های صوتی و محصولات این سایت، یکی از کتاب های صوتی که دوستان معرفی کردن و به من کمک کرد کتاب گره بود.

    بعدها با دیدن فیلم راهنمای درون متوجه شدم تمام جواب ها درون خودمه نه بیرون از خودم، کتاب گره هم خیلی کمکم کرد برای فهم بهتر این موضوع. این حرف قدیمی که برای خداشناسی اول باید به خودشناسی بررسی مدت ها توی ذهنم می گذشت همین هم باعث شده بود خیلی وقت بزارم روی خودم و پیدا کردن عادت هایی که دارم و بررسی رفتار خودم، قبل از اینکه به نقطه عطف برسم یه روزی این حس رو کردم که من فقط تمرکزم رو گذاشتم روی اشتباهات دیگران، اصلا اشتباهات خودم رو نمی بینم، از طرفی وقتی ذهنم درگیر اشتباهات و خطاهای دیگران می شد به خودم سرکوفت میزدم که چرا وقتم رو دارم برای بقیه هدر میدم، همین که بتونم اشتباه های خودم رو پیدا کنم و عادت های بدم رو اصلاح کنم کلی هنر کردم.

    اولین محصولی که خریدم جلسه اول قانون آفرینش بود. میخواستم بیشتر در مورد قانون جذب بدونم و هنوز اون اعتماد لازم رو نداشتم، میخواستم خودم چرخ رو اختراع کنم، نمیدونم چرا ولی به خودم می گفتم اگر این آدم تونسته با قرآن و چند تا کتاب ثروتمند بشه و راه ثروتمند شدن رو پیدا کنه پس من هم میتونم. توی جلسه اول یا دوم قانون آفرینش وقتی به قسمت مسئولیت رسیدم فیلم رو استاپ کردم و بی اختیار از جام بلند شدم و شروع کردم به کف زدن برای استاد به خاطر حرفشون، به یاد آوردم وقتی که حالم بود توی نقطه عطف ام تنها چیزی که آروم ام کرد این بود که من پذیرفتم وضعیت بدم تقصیر خودم هست و مسئولیت اشتباهاتم رو پذیرفتم، از اون موقع درها یکی پس از دیگری برام باز می شد. پذیرفتم که دیگه مسائل و مشکلاتم رو گردن دولت نیندازم.

    چون از استاد یاد گرفته بودم که خانواده روی باورهای ما تاثیر گذار هست، سعی میکردم روی رفتار پدر و مادر تمرکز کنم و ببینم چه کارهایی انجام میدن که من هم انجام میدم، یکی یکی عادت های بد و باورهای اونها رو شناسایی میکردم و می دیدم توی وجود خودم هم همین ها هست، این کار بیشتر عصبانیم می کرد و حالم رو خراب می کرد، تا اینکه بهم کمک کنه. تا جایی که گاهی درگیری هایی بین من و پدرم به وجود میاورد. بعد نشستم بیشتر به این موضوع فکر کردم و یاد اومد که استاد گفتند روی اشتباهات دیگران تمرکز نکنیم، به یاد آوردم کدورت هایی که قبلا بین من و پدر به وجود اومده بود به دلیل تمرکز من روی رفتار پدرم بود میخواستم اون رفتارش رو اصلاح کنه تا من جلوی دیگران کم نیارم و حالم گرفته نشه، به عبارتی خودم رو هنوز نشناختم بودم و سعی در کنترل رفتار دیگران داشتم تا حالم خوب بشه، همین هم باعث می شد کنترل اوضاع دست خودم نباشه و دیگران من رو کنترل کند، حال خوب و بدم دست اونها باشه. مدت ها روی خودم کار کردم تا سعی در کنترل دیگران نداشته باشم، نخوام کسی رو درست کنم.

    هر سوالی برام پیش می یومد سری به سایت می زدم می دیدم که استاد یه فایل رایگان گذاشتن که جواب سوالم توی اون فایل بود یا سوالی که پرسیده بودند باعث می شد بشینم فکر کنم، گاهی یکی دو روز درگیر اون سوال می شدم تا جواب رو خودم پیدا کنم.

    کلی سوال توی ذهنم بود و اصلی ترین سوال این که چطوری؟ چطوری اون موفقیت مالی رو بدست بیارم؟

    همین باعث شده بود که نتونم آرامش خودم رو حفظ کنم، خیلی سردرگم بودم و زیاد از این دوره به اون دوره می پریدم، بیشتر دونبال جواب سوال هام بودم تا جواب سوالم رو نمی گرفتم آروم نمی شدم.

    تا اینکه استاد سوالی مطرح کردن با عنوان: چرا خدا به شیطان اجازه وسوسه انسان را داد؟(قسمت اول)

    این سوال خیلی به من کمک کرد، یه جورایی منو وسوسه کرد تا برم درمورد شیطان و داستان خلقت انسان از دیدگاه قرآن تحقیق کردن، دونبال حقیقت بودم، این سوال سالهای متمادی ذهنم رو مشغول کرده بود:

    ” آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه کار به نام من دیوانه زدند” یعنی چی؟ اون امانت الهی چیه؟

    واقعا من کیم؟ این داستان خلقت ی که برام تعریف کردن یعنی چی سوالهایی توی این زمینه داشتم و گاهی شکی توی وجودم بود. آیه هایی که در این زمینه بود رو پیدا کردم، معنی آیه رو میخوندم از استاد یادگرفته بودم که چند تا آیه قبل تر رو هم ببینم، شروع میکردم به خوندن ترجمه قرآن تا چند صفحه بعد، طوری که غرق این کار می شدم. به خودم می گفتم به بین این همه فرشته به من سجده کردن برای چی؟ به بین خدا چقدر برات ارزش قائل شده، یادم میاد که تاثیر فایل های رایگان موضوع اعتماد به نفس و همچنین جلسه دوم قانون آفرینش باعث شد بیشتر روی خودشناسی و ارزش های خودم کار کنم. بی خود می گفتم چرا تا حالا یه بار وقت نذاشتم قرآن رو مطالعه کنم. بعد از اون موضوع تازه ارزش واقعی خودم رو فهمیدم، اینکه چقدر توی قرآن خدا برام ارزش قائل شده، برای انسان ارزش قائل شده، من ارزش هام رو فراموش کردم. چی باعث شد که من به این نقطه برسم که از زندگی حالم بهم بخوره، چون برای خودم ارزش قائل نبودم، داشتم برای حرف مردم زندگی می کردم، برای دیگران زندگی می کردم نه خودم؛ دلیل اون رو هم به خاطر آوردم، سالهای قبل بعد از دانشگاه به خاطر اصرار خانواده و فامیل و همچنین ضعف هایی که داشتم تصمیم گرفتم یکم هم به حرف مردم گوش بدم، من تا قبل از اون به حرف مردم اهمیتی نمی دادم و فقط تمرکزم روی کار خودم بود طوری که هر روز توی زندگی معجزه می دیدم، به موفقیت هایی دست پیدا می کردم که دیگران حسرتش رو می خوردند، از فرط خوشحالی وقتی به هدف هام می رسیدم می پریدم بالا پایین و با تمام وجود خوشحالی میکردم (سالهاست که دیگه این حس رو نداشتم دلم برای همچین حسی تنگ شده بود)، ولی این انتخاب اشتباه باعث شده بود من سال های متمادی نتونم به خیلی از اهدافم برسم، اعتماد به نفس ام از بین بره تا جایی که برای رسیدن به یک هدف که میشد توی یه بازه زمانی 2 الی 3 ماه به دستش آورد با زجر، بدبختی و تحمل مشکلات فراوان، اعصاب داغون، ناراحتی، پرخاشگری به این اون، همه چیز رو تقصیر بقه انداختن، بعد از گذشت 3 سال به اون هدف برسم.

    یکی از بزرگترین رنج هایی که باعث شد من به نقطه عطف برسم این دلیل بود که سال های متمادی موفقیت آنچنانی نداشتم، به حرف مردم گوش کردن باعث شده بود که من نتونم روی اهدافم تمرکز کنم و پیشرفت های بزرگی توی حوزه کاریم نداشته باشم، همین باعث شده بود درآمد خوبی هم نداشته باشم. می دونستم که برای درآمد بیشتر باید به چند تا هدف زندگیم برسم اما جرات انجام اون رو نداشتم، اگر فایل استاد در مورد فلسفه قربانی کردن حضرت ابراهیم از نگاه استاد عباس منش رو دیده باشید و البته توی دوره هدف گذاری نیز بهش اشاره کردن ترس از حرف مردم باعث شده بود من جرات پرداخت بهایی که باید می پرداختم رو نداشته باشم.

    از طرف دیگه تا جای پیشرفتم که دیگه قدرت تصمیم گیری نداشتم حتی برای چیزهای کوچیک نمی تونستم تصمیم بگیرم از ترس حرف مردم و مسخره شدن رو آورده بودم به استخاره گرفتن، شده بود مثل تخم مرغ شانسی، هر روز برای حتی کوچکترین چیز نیز باید استخاره می گرفتم، گاهی اوقات پیش میومد که باید در مواقع بحرانی در مورد یه موضوعی تصمیم میگرفتم اما نمی تونستم، چون امکانش اون موقع برام فراهم نبود خیلی به یه رنجی برخود کردم که باعث شود یکم توی این قضیه روی خودم کار کنم اما هنوز برای تصمیم های بزرگ میرفتم سراغش تا اینکه توی اون دوران سخت بیماری رسیدم به نقطه عطف اون زمان به این یقین رسیده بودم که انتخاب کردن و انتخاب نکردن خودم و ضعف در تصمیم گیری باعث شده من با اینجا برسم، من از ترس تصمیم گیری رو آورده بودم به این کار با خودم عهد کردم و از انجام این کار به گونه ای متنفر شدم که هرگز دیگه همچین کاری نکنم، شده تصمیم اشتباه بگیرم و پاش بایستم بهتر از این هست که خودم تصمیم نگیرم، تاثیر کتاب رابرت کیوساکی و نوشته هاش در مورد تصمیم های اشتباه و هم چنین مقالاتی که در زمینه موفقیت میخوندم باعث شد که توی این حوزه یه تصمیم قاطع بگیرم، بعدها که فایل استاد در مورد استخاره رو دیدم به خودم گفتم ببین همین بود، توی اون فایل و دوره هدف گذاری خیلی استاد در این مورد صحبت کردن به خودم میگفتم بین تصمیم نگرفتن چه بلایی سرم آورده بود، شده بودم مثل برده ها، بعد از اون جریان کلی تصمیم اشتباه داشتم، همشون باعث شد من به مشکلاتی برخورد کنم که توی اونها کلی درس یادگرفتم.

    این سوال توی وجودم شکل گرفت که قوانین ی که استاد ازش صحبت میکنند چی هست؟

    با خوندن نظرات بچه ها و موفقیت های که کسب کردن ترقیب شدم و کل محصول هدف گذاری و تند خوانی رو قبل از جلسه دوم قانون آفرینش خریدم و گذاشتم کنار تا توی قانون آفرینش به جایی برسم بعد برم سراغ هدف گذاری و…

    همزمان با جلسه اول و دوم قانون آفرینش به فایل های دیگه هم گوش میدادم، به خاطر اینکه دیگه پولی نداشتم نتونستم مابقی محصول آفرینش رو بخرم. حتی پول خرید این محصولات رو نیز جذب کرده بودم؛ به فایل های نرم افزار دستورالعمل ثروت سایت گوش می دادم.

    من هنوز دونبال جواب بودم، از مدت ها قبل تر فهمیده بودم افکار مزاحم ی که دارم باعث میشه نتونم تمرکز کنم رو اهدافم، خیلی سعی می کردم که افکارم رو کنترل کنم و به این گفته استاد که اتفاقات بد رو مرور نکنم عمل کنم. اما هر بار شکست می خوردم گاهی یه روز کامل از صبح تا شب تمام اتفاقات بدم رو مرور می کردم و حتی شده تا یه هفته یه موضوع ذهنم رو درگیر می کرد و بعد دوباره حالم بد میشد. هنوز به طور کامل نتونسته بودم تمرکزم رو از روی دیگران بردارم، یه روز از روزهایی که تمرکزم روی رفتار پدر و مادرم بود متوجه شدم من و مادرم هر دو یک بیماری مشابه رو داریم با یک رفتار مشابه و طرز فکر مشابه و حرف های مشابه در مورد اون مریضی، نتیجه این همه تشابه باعث شده بود هر دومون از یک بیماری سالها رنج ببریم و با این طرز فکر که باید تحمل کنیم نمیشه کاری کرد و…

    توی دوره هدف گذاری از استاد یادگرفتم که کلام قدرت بسیار عجیبی داره، من همش در مورد مریضی، نامردی های که در حقم شده و آدمهایی که بهم بدی کردن و هزاران چیز منفی دیگه صحبت میکنم، نمی تونستم زبانم رو کنترل کنم.

    بعد فایل های توی سایت با عنوان آرامش در پرتوی آگاهی قسمت اول و همین طور قسمت های بعدی رو شروع کردم به گوش دادن، به طوری که من یه نصف روز حتی یه روز کامل فقط به اون ترک گوش میکردم و سعی میکردم به آرامش برسم.

    این سوال توی ذهنم ایجاد شده بود که چطوری با استفاده از این قانون به سلامتی دست پیدا کنم.

    تا اینکه توی مجموعه رایگان آرامش در پرتوی آگاهی موضوع سلامتی عنوان شد، ساعت ها و حتی چندین روز پیاپی داشتم به اون فایل گوش می دادم و یکی دیگه از سوال هایی قدیمی که سال های پیش توی ذهنم بود رو باز به یاد آوردم، سال ها پیش چند تا برگه جدا شده از یک کتابی در زمینه عرفان به طور اتفاقی به دستم رسیده بود، نمیدونم از کجا اما مهمترین چیزی که توی اون برگه ها ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود دعایی از حضرت ابراهیم بود (نمیتونم دقیق اون متن رو به خاطر بیارم اما پاراگرافی بود با این مزمون که) : ” خدایا از تو شفا میخوام، می دانم که مریضی ام تقصیر خودم هست اما دوا پیش توست”

    سال ها به خودم می گفتم چرا حضرت ابراهیم این طوری با خدا دعا میکنه، روی چه حسابی این حرف رو میزنه، سعی کرده بودم چند تا جواب قانع کننده براش پیدا کنم اما اون جوابی که باید نبود، مگه مریضی دست خدا نیست، شاید اینطوری داره میگه که خدا بهش رحم کنه یا از روی ادب داره این رو میگه و یا…………

    این موضوع خیلی روی من تاثیر گذار بود تا حدی که از گوش دادن به فایل های آرامش در پرتو آگاهی سیر نمی شدم بعد ها از قسمت نظرات عقل کل یا نظرات سایت و یا شاید هم سرچ توی اینترنت با کتاب قانون شفا آشنا شدم.

    این کتاب واقعا برای من معجزه بود، شروع کردم به گوش دادن این کتاب و انجام تمریناتش به شیوه ای که کتاب گفته بود، بعد از مدت کوتاهی حالم خیلی خیلی خوب شد و هر روز بیشتر و بیشتر حالم خوب میشد و درد و مرض و ناراحتی هایی که داشتم ازم دور میشد، باور کردم که این کتاب و این طرز نگرش حقیقته، پیش خودم می گفتم این همون چیزی هست که استاد می گفت، این همون دعایی بود که حضرت ابراهیم میکرد، این معنا و حقیقت همون دعایی هست که سال ها نمی تونستم درک درستی ازش پیدا کنم.

    من نیاز داشتم به بخشیدن خودم و آدم های دیگه. کم کم به درک درست تری از بخشش دیگران که استاد توی دوره قانون آفرینش می گفت به وسیله کتاب قانون شفا رسیدم. من شروع کردم به یادآوری افرادی و بخشیدن اون ها به بهترین شیوه ممکن که توی کتاب گفته شده بود.

    رفته رفته بعد از چند ماه اینقدر حالم خوب شد که حتی دیگه پیگیر عمل هم نشدم. با مراعات کردن و با انجام تمرینات کتاب و باورهای درست و بخشیدن صحیح و اصولی آدم ها تونستم به احساس خوب برسم، خصوصا کنترل زبانم و صحبت نکردن در مورد بیماری و تا حدودی پرهیز از افکار بیماری زا تونستم به معنای واقعی سلامتی رو بیشتر حس کنم.

    تا افکار بیماری زا میومد سراغم سعی میکردم ازشون به هر روشی شده دوری کنم، با گوش دادن به موسیقی با صدای بلند، هرچیزی که به ذهنم می رسید، حتی شد به زور می خوابیدم که دیگه فکر منفی نکنم، تا زبانم به گله و شکایت باز می شد سعی میکردم از اون موقعیت فرار کنم برم یه جای دیگه یا حداقل سکوت کنم.

    برای اینکه کارم رو راه اندازی کنم نیاز داشتم به سرمایه اولیه این باور سرمایه اولیه نمی گذاشت اون پیشرفتی که دوست دارم رو بکنم به کمک فایل های رایگان این سایت تونستم باورهای غلطم رو در این زمینه شناسایی کنم و تونستم به این ایمان برسم که میتونم بدونم سرمایه اولیه کسب و کاری رو راه انداخت و همین موجب شده بود که سایت فروشگاهی بزنم، بدون سرمایه اولیه، بدون هزینه هاست و دامین.

    یکی از اهدافم راه اندازی سایت فروش بود ، طوری شد که یک فروشگاه اینترنتی رو بدون هیچ هزینه ی راه اندازی کردم، اصلا باورم نمیشد که به این راحتی میشه سایت راه انداخت، چون قبلا وب سایت داشتم و اون زمان دسترسی به درگاه های بانکی خیلی سخت و تا حدودی غیر ممکن بود و میتونم بگم هیچ بانکی نبود که درگاه بانکی ارائه بده. اوایل هیچ خبری از پول نبود کم کم درآمدم توی این زمینه بیشتر و بیشتر شد، اما چون باور داشتم که توی تابستون دیگه دانشجوها کم میشند و دانشگاه نمیرند پس کسی نیست که از من چیزی بخره درامدم باز دوباره کم شد.

    دوره هدف گذاری رو خیلی قبل تر شروع کرده بودم اوایل دوره همه چیز خوب و عالی بود و کلی داشتم از دوره لذت می بردم و اهدافم رو می نوشتم و تمرین ها رو انجام میدادم، که اواسط دوره سوالی رو استاد پرسید که من احساس گناه داشتم، به یادآوردم چیزهایی که لازم بود رو سعی کردم اقدامات لازم رو انجام بدم تا بتونم از این احساس دور بشم، اما یک موضوع آزار دهنده دیگه نیز باعث می شد من احساس خوبی نداشته باشم، خیلی سعی کردم که از این احساس دور بشم ولی نمی تونستم، کتاب قانون شفا تونست بهم کمک کنه.

    اون احساس گناه باعث شد که نتونم سری اولی که داشتم از دوره هدف گذاری استفاده میکردم به خواسته ام برسم، اینقدر احساس گناه توی وجود من زیاد بود که نمی تونستم تمرکز درستی رو فایل ها بزارم و تا حدودی سرسری فایل ها رو تموم کردم چند وقت طول کشید تا بتونم اقدامات لازم رو یکی یکی طبق یه برنامه مشخص انجام بدم، و بر این حس غلبه کنم، نشستم باز دوباره کل دوره رو از اول دیدن و خط به خط گفته های استاد رو نوشتن، چون ذهنم خیلی درگیر سرمایه گذاری بود نمی تونستم به خواسته های مهم تر ام فکر کنم، برای همین دیدم تا من توی سرمایه گذاری به اون نقطه ای که باید نرسم نمیتونم به این یکی خواستم برسم، شروع کردم هدف گذاری برای یادگیری درست سرمایه گذاری و با استفاده از اهرم رنج و لذت و رسیدن به نقطه عطف تونستم به این هدف ام برسم.

    توی اون دوران شروع کردم به خوندن کتاب قانون توانگری که توی نظرات سایت معرفی شده بود، خیلی بهم کمک کرد تا احساس آرامش بیشتری از لحاظ مالی پیدا کنم.

    همزمان با نرم افزار سایت پیش می رفتم و روی خودم کار می کردم، تمام روز رو وقت داشتم تا اون چیزی رو که میخوام انجام بدم، با چیزهایی که اونجا یاد گرفتم تونستم از سرمایه گذاری هام نتیجه های بهتری بگیرم از سود 20 الی 50 هزار تومان برسم به سود 2 میلیونی و ماه بعدی اون 4 میلیون، اما خیلی از باورهایم اشکال داشت و تا حدودی احساس گناه و یک اشتباهی رو انجام دادم که حتی همون موقع هم به خودم گفتم چرا حواست رو جمع نکردی، شروع کردم به ادعا کردن برای چند نفری.

    یاد گرفتم که دیگه همون جوری که استاد توی دوره هدف گذاری گفتن هرگز ادعا نکنم، هرگز ادعا نکنم، هرگز ادعا نکنم، من دچار این اشتباه شدم اما درس سختی از این قضیه گرفتم به یکباره قسمتی از سرمایه هام رو از دست دادم. اون موقع ای که داشتم ادعا میکردم هنوز به یک آرامش درونی نرسیده بودم.

    باز هم مطالبی که توی دوره هدف گذاری یاد گرفته بودم رو به خودم یاد آوری می کردم، توی این فکر بودم همیشه از خودم سوال میکردم تا اینکه یک کلیپی رو توی اینترنت پیدا کردم در مورد اشخاصی که تونسته بودن بدون سرمایه اولیه و داشتن پشتوانه به درآمد های میلیاردی برسند، این کلیپ اینقدر بهم انرژی داد که گفتم من هم میتونم. بعد از چند روز یک ایده واقعا پول ساز به ذهنم رسید که من هم میتونم با انجام اون به سرمایه اولیه مورد نیازم برسم، اون رو نوشتم توی دفترچه اهدافم تا بعدا برم انجامش بدم.

    چند روز بعد یک آگهی دیدم، زنگ زدم بهشون و آدرس گرفتم رفتم، من برای کار دیگه ی رفته بودم اولش نمی خواستم برم جلو چون اون کار اون چیزی نبود که من به خاطرش اومده بودم، به خودم گفتم بزار بهونه نیارم ببینم چی میشه، در حین مصاحبه طرف مصاحبه کننده داشت دقیقا افکار و همون چیزی رو که من بهش قبلا فکرکرده بودم تکرار می کرد، انگار یکی دیگه داشت از زبون خودم صحبت می کرد، این همون کاری بود که من باید یاد می گرفتم تا به خواسته اصلیم برسم، از فردای اون روز کار رو شروع کردم و تا دو هفته کار می کردم اما یه خواسته قوی بهم می گفت بسه اون چیزی باید از این کار یاد می گرفتی رو یاد گرفتی، بعد از دو هفته خیلی محترمانه همکاری ما با هم تموم شد، اولش یکم ناراحت شدم اما در عرض چند ثانیه یه آرامش خاصی داشتم چون می دونستم به اون چیزی می خواستم از این کار یاد بگیرم رسیدم، هرچند من می خواستم همکاریم رو بیشتر ادامه بدم و توی اون کار تجربه بیشتری کسب کنم و خودم رو بیشتر به چالش بکشم برای یادگیری اما شرایط طوری پیش رفت که همکاری ما تموم بشه، بعد با خودم سوالاتی که استاد توی دوره هدف گذاری یاد داده بودند رو تکرار میکردم که این مشکل میخواد به من چی رو یادآوری کنه، چی رو بگه؟

    بعد از چند ساعت یا دقیقه متوجه شدم مثل کار قبلیم این کار رو هم جذب کرده بودم، من توی دفتر اهدافم نوشته بودم برای رسیدن به خواسته اصلیم نیاز به یک همکاری یک الی دو هفتگی بازاریابی مرتبط با کارم دارم و حالا بدستش آورده بودم همون طوری کم من میخواستم یک همکاری کوتاه مدت پر از تجربیات جدید که از من یه آدم دیگه ساخت، دیدگاه من رو کلا نسبت به موفقیت توی کارم عوض کرد و کلی ایده و شجاعت بهم داده که برای هدف بزرگ ام استفاده کنم.

    بعد از خاتمه همکاریم شروع کردم به گوش دادن دوباره کتاب راهنمای درون، دیدم تا حدود زیادی موفق شدم که پارو هام رو کنار بزرام و هنوز باید روی خودم کار کنم.

    اما هنوز یک نوع شک یا سوال توی ذهنم در مورد قوانین بود نمی تونستم درک درستی از سیستم که استاد میگن داشته باشم که به تازگی با دیدن فایل رایگان تئوری مدارها و همچنین با خواندن کتاب چگونه فکر خدا را بخوانیم شک ام برطرف شد و جواب خیلی از سوال هام رو گرفتم، خیلی خوشحالم از اینکه به این آگاهی دست پیدا کردم، مثال هایی که می زدن خیلی کمکم کرد تا تصویر شفاف تری از موضوع پیدا کنم.

    نمیدونم این رو باید گفت یا نه، من خیلی پیش تر از قدرت سوال کردن استفاده میکردم بدون اینکه از قدرت اون خبر داشته باشم، برای برنامه ریزی اهدافم و همچنین رسیدن به حقیقت خیلی از اون استفاده کردم، اگر کل این مطالبی که تایپ کردم رو بخونید می بینید که زیاد در مورد سوال نوشتم، جوری شده بود که من سوال میکردم بعد توسط یک کتاب یا یه جمله به جوابم نزدیک تر میشدم، انگار جهان تمام کارش رو ول کرده جواب منو بده، طوری که گاهی من سوال می کردم بعد می دیدم استاد یه فایل جدید گذاشتن که جواب سوال من هست توی که انگاری استاد کار و زندگیش رو ول جواب منو بده.

    چند وقت پیش فیلم زیبای پله محصول سال 2016 رو می دیدم، داستان زندگی اون خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود، چطوری یک نفر باعث شده تا کشور برزیل به این همه پیشرفت توی ورزش دست پیدا کنه، چطوری متفاوت بودن و پا فشاریش باعث شده برزیل توی خیلی از رشته های ورزشی حرفی برای گفتن داشته باشه بعد همین اواخر داشتم به المپیک و خصوصا وزنه برداری فکر میکردم و اینکه رضازاده هم همین کار رو برای وزنه برداری کرده؛ اگر توی وزنه برداری اینقدر پیشرفت کردیم به خاطر این بوده که یکی مثل حسین رضا زاده اومد و مثل پله کاری کرد که بقیه هم باور کند، همین طور خانم کیمیا علیزاده که تونست اولین مدال بانوان ایران رو توی المپیک کسب کنه راه رو باز کرد برای بقیه خانم ها، بعد از چند روز توی فایل آخری استاد در مورد حسین رضا زاده و داستان اون صحبت میکرد، تا حالا چندین بار از این موارد پیش اومده.

    چیزی که فراموش کردم بنویسم این بود که خیلی فیلم های انگیزشی می بینم، طوریکه گاهی اوقات خودم رو جای اون شخص تصور میکنم و رنجش رو احساس میکنم و بعد با پیروزی هاش خوشحال میشم و اشک شوق می ریزم انگار که خودم به اون موفقیت دست پیدا کردم. این به من خیلی قدرت میده تا اهدافم رو دونبال کنم.

    یکی دیگه از چیزهایی که جدیدا خیلی بهم کمک میکنه استفاده از نرم افزار برای قرار دادن اهداف جلوی چشم هست، از نرم افرازهای برنامه ریزی استفاده می کنم و برنامه ریزی چند ماهه رو توش درست کنم بهم همیشه توی کامپیوتر و گوشی اهدافم و برنامه ریزیم رو یادآوری میکنه، همون جوری که از دوره هدف شناسی یادگرفتم با کمک این نرم افزار همیشه اهدافم جلوی چشم هست، توی صفحه دسکتاپ تصویر برتامه هفتگی ایم رو گزاشتم، در و دیوار رو پر کردم از نوشته هایی که منو یاد اهدافم بندازه.

    فایل های صوتی رایگان و کتاب های صوتی رو اینقدر گوش میدم که مثل آهنگ رفته توی مخم، مثل اونها حرف میزنم و فکر میکنم.

    تو این مسیر هر چه جلوتر می رفتم می دیدم از اوضاع بدم گرفته تا کارم رو خودم جذب کردم، خودم انتخاب کردم و حتی خودم در مورد اون کار صحبت میکردم و خود میخواستم که کارم به اون صورت باشه، اون خانمی که باهاش آشنا شدم رو خودم جذب کردم، واقعا خودم از خدا خواسته بودم که همچین کسی رو جلوی راهم قرار بده، حتی در مورد قیافه اون شخص تجسم هم میکردم، مریض ایم رو خودم برای خودم ایجاد کرده بودم همش در موردش فکر میکردم که نکنه فلان بشه، همیشه وقتی به بی پولی نزدیک می شدم یه پروژه رو جذب می کردم و از خدا میخواستم. که یه پروژه بهم بده تا پولی بدست بیارم، تجربه بازاریابی که مدت ها جزء خواسته های من بود رو خودم جذب کردم.

    رنج بیماری و نداشتن حال خوب این قدر به من فشار آورد که موجب شد من به خواسته درونیم که سالها خاک میخورد دوباره فکر کنم و با یادآوری از زیر خاک بکشم اش بیرون و رنج نرسیدن بهش منو به جایی رسوند که توی آخرین لحظات زندگی فقط فکر رویای که از دوران دانشگاه براش تلاش کرده بودم و فقط امید به انجامش باعث شد دوباره به زندگی برگردم و به نحوه کار کردن و زندگی کردن شک کنم و به خاطر سلامتیم نحوه کارکردنم رو عوض کنم و مطالعه کنم در مورد رویاهام. یادم میاد توی اون دوران سخت همیشه امید داشتم که اوضاع خوب میشه، این جمله از استیو جابز رو همیشه پیش خودم یادآوری میکردم که هر روز میرفته جلوی آینه و به خودش میگفته اگر امروز آخرین روز زندگیش باشه چیکار میکنه، من که تام دم مرگ رفتم دیگه نهایتش مرگه دیگه.

    یک سوال و یه خواسته قلبی همیشگی برای یافتن حقیقت موجب شود با اشتیاق فراون شروع کنم به مطالعه حقیقت و خودشناسی و درک بیشتری از قوانین جهان هستی، ساعت ها بشینم فکر کنم و ساعت های متمادی شده فقط یه فایل صوتی استاد رو گوش بدم، گاهی تا چند روز پیاپی یک فایل 10 دقیقه ای رو از صبح شروع میکردم به گوش دادن تا شب، هنوز خیلی باید توی این حوزه کار کنم.

    اگر نوشته های بالا رو یه مروری کنید می بینید که کلی باورهای اشتباه داشتم که تونستم با کمک فایل های رایگان و کتاب هایی که دوستان توی سایت معرفی می کردند اونها رو شناسایی کنم و باورهای جدید رو جاش جایگزین کنم. این قدر به فایل ها گوش میکردم که انگار وحی منزل هست، این سایت و فایل هاش همون جوابی بود از خدا میخواستم تا راه حقیقت و درست رو بهم نشون بده. اینقدر جرات کنم که افرادی که بدترین بلاهای ممکن رو توی زندگی سرم آورده بودند ببخشم و از ته قلب براشون آرزوی خوشی، سلامتی، ثروت بی نهایت مالی و کلی چیزهای خوب بخوام.

    به تازگی برای بار چندم دیدن دوره هدف گذاری و نت برداری کردن از آن برای هدف بعدی رو تموم کردم. محصول هدف گذاری به قدری خوب هست که با گوش کردن چند بارش باز هم چیزی برای یادگیری داره

    یکی دیگه از اهدافم این هست که هرچه زودتر بتونم بقیه محصولات این سایت رو بخرم و بشینم تمرین هاش رو انجام بدم.

    بعد از آشنایی با این سایت اوضاع خیلی تغییر کرده گاهی باور پذیر نیست.

    که از جذب وسایل کوچیک گرفته تا درخواست کمک از دیگران طبق آموزش های جلسه دوم قانون آفرینش و افرادی که بدهکار بودند سریع بدهی شون رو پرداخت کردند.

    درخواست از کائنات برای آسون شدن اهداف طوری که یه کاری رو که فکر میکنم باید 2 روز زمان بزارم تا تمومش کنم توی یه نصف روز تمومش میکنم، درخواست و سوال اینکه چطور از این راه ارزان تر موجب شده چیزهای رو جذب کنم با کلی تخفیف و حتی گاهی مجانی.

    اما از همه اینها مهم تر سلامتی، آرامش و خودشناسی هست که بهش رسیدم، من تا سال پیش کوچک ترین موضوع اینقدر حالم رو بد می کرد که تا 2 هفته حالم گرفته بود و باید 2 هفته به خودم تلقین می کردم تا حالم خوب بشه، اما الان خیلی سریع در عرض چند ثانیه و گاهی نهایتا کمتر از 2 ساعت حالم خوب میشه. اینکه خداوند بهم لطف کرده بتونم تا حدود زیادی افکار منفی و ناخوشایند رو از ذهنم بیرون کنم اینقدر حالم خوب شده که احساس میکنم اون انرژی پایان ناپذیر دوران کودکی و دانشگاه، اون شور و شوق باز دوباره بهم هدیه داده شده. از بابت این موضوع سپاس گذارم.

    از خداوند به خاطر سلامتی، آرامش، آگاهی و درک بیشتر سپاس گذارم، سپاس گذارم، سپاس گذارم.

    از خداوند به خاطر همه چیزهایی که بهم داده، به خاطر امیدی که توی سخت ترین شرایط به دلم انداخته و جوابم رو داده سپاس گذارم، سپاس گذارم، سپاس گذارم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 24 رای:
  2. -
    آرامش درون گفته:
    مدت عضویت: 3573 روز

    سلام به تویی که جرات کردی متفاوت باشی، متفاوت فکر کنی و متفاوت عمل کنی. به تویی که پا میزاری روی ترس هات و اونها رو به نقطه قوتت تبدیل میکنی.

    لیسانس یکی از رشته های مهندسی هستم، علاقه ای به معرفی مشخصات خودم ندارم و به همین قدر معرفی بسنده میکنم.

    سال گذشته چندین بار مرگ رو لمس کردم تا اینکه خدا بهم لطف کرد و دوباره زندگی رو بهم هدیه داد و بعد از اون روزهای خوب فرا رسید.

    دوران شادی رو توی زمان بچگی داشتم، هر کاری رو که دوست داشتم انجام میدادم، عاشق کاردستی و کار با چوب بودم و چیزهای زیادی رو می ساختم از قایق چوبی گرفته تا جعبه و….

    توی دوران ابتدایی همیشه جزء شاگرد اول ها بودم ولی دوران راهنمایی و دبیرستان اینطور نبود به طور کلی افت کردم و شدم یک دانش آموز متوسط.

    اما برای کنکور خیلی تلاش کردم و میدونستم که قبول میشم، هر جوری که بود دانشگاه قبول شدم. دانشگاه روی شخصیت من خیلی تاثیر گذاشت، توی دانشگاه همیشه جزء نفرات برتر کلاس بودم.

    توی دوران دانشگاه همیشه چند تا سوال اساسی و بنیادی ذهنم رو مشغول کرده بود ولی جوابش رو پیدا نمیکردم، هر از چند گاهی این سوال ها توی ذهنم میومد اما جواب رو نتونسته بودم پیدا کنم. سالهای متمادی می گذشت و من جوابی براش نداشتم.

    یادم میاد که بعد از دانشگاه با قانون جذب توی مستند راز که از شبکه 4 پخش شد آشنا شدم و باور کردم اما بعد از گذشت زمان فراموش کردم و تا حدودی چسبیدم به زندگی روزمره و کار روی اهداف ام.

    ////////////////////////////////////////

    روزگار به همین منوال می گذشت تا اواخر سال 93 طبق هر سال شروع کردم به نوشتن اهداف سال بعد، از برایان تریسی یاد گرفته بودم که هر سال 10 تا از اهدافم رو بنویسم و آخر سال چک کنم ببینم به چند تا از اونها رسیدم، اهداف سال 94 رو نوشتم.

    فروردین سال 94 بود که داشتم روی یکی از اهدافم که چندین سال بود بهش نرسیده بودم کار میکردم، سال خوبی رو شروع کرده بودم احساس میکردم که امسال پایان رسیدن به این خواسته چندین ساله هست، اما ورق برگشت، اوضاع دگرگون شد، یک مریضی که سال های قبل بهش دچار شده بودم دوباره بهش دوچار شدم. اما امسال با شدت و قدرت بیشتر، طوری که خواب رو از چشم هام گرفت، بازهم مثل همیشه سعی کردم باهاش کنار بیام و طبق معمول از این دکتر به این دکتر اما این بار متفاوت بود.

    هر روز و هر روز اوضاع و شرایط و روابط، کار و وضعیت مالی وخیم تر میشد، تا یه روزی رفتم بیمارستان برای انجام آزمایش، بعد از آزمایش دکتر گفت که حتما باید عمل بشم، شنیدن این که باید عمل بشم یک رنجی درون من به وجود آورد که تا چندین روز به حالت عادی برنگشتم، روز اول که کاملا تمرکزم رو از دست داده بودم، رفته بودم دارو بگیرم از داروخانه که دارو رو نداشت تا داروخانه بعدی که چند تا چهار راه جلوتر بود پیاده رفتم اینقدری که نمیتونستم تمرکز کنم تاکسی بگیرم، مثل دیونه ها فقط با خودم صحبت میکردم.

    همون شب حتی نمی تونستم تمرکز کنم قرص هام رو بخورم، یادم میاد که 3 تا قرص باید میخوردم که یک ساعت و نیم طول کشید تا من این قرص ها رو خوردم. به شدت حالم بد بود، به شدت حالم از خودم و دیگران بهم میخورد از زندگی، از کار، مسائل مالی. افکار مختلفی توی سرم میگذشت، مسائل مختلفی که با یادآوری و گذشتن اون توی ذهنم حالم بدتر هم میشد که با تلقین و امید سعی میکردم موضوع رو توی ذهنم برای خودم حل کنم اما میتونم بگم که اصلا فایده ی نداشت؛ تا قبل از این اصلا اهمیت زیادی برای پول آنچنان که باید قائل نبودم. به یکباره به نقطه انفجار رسیدم، از همه جا بد میاوردم، اوضاع هیچ چیزی خوب پیش نمیرفت که بهم امیدواری بده، نه سلامتی، نه کار، نه مالی، نه روابط هیچ کدوم توش یه نکته مثبت امیدوار کننده وجود نداشت.

    اینقدر اوضاع سلامتیم بهم ریخت که چندین بار تا دم مرگ رفتم و برگشتم، توی اون لحظات خیلی تلاش میکردم برای زنده بودن، با تمام وجودم سعی میکردم اما انگار انرژی بدنم تموم شده بود، احساس کردم پایان زندگیم هست، با نارحتی عمیقی به خودم گفتم این اون چیزی نبود که من از زندگی میخواستم، به اون چیزهایی که میخواستم نرسیدم، توی اون چند ثانیه کلی چیز توی ذهنم مرور میشد، تمام آرزو هایی که داشتم رو یه باری مرور کردم و به خودم می گفتم نه یه بار دیگه سعی کن، تمام قدرتم رو جمع کردم و تونستم دوباره نفس بکشم. مرگ رو جلوی چشم به وضوح دیدم، فقط چند ثانیه بیشتر الان زنده نبودم. اسم سال رو گذاشته بودم سال سیاه، سالی که بدترین سال زندگی من بود.

    اصلا حتی تصورش رو هم نمیکردم که یک مریضی ساده منو به جایی برسونه که مرگ رو جلوی چشم هام ببینم، همش پیش خودم میگفتم ببین هنوز به سن 30 سالگی نرسیده باید بری عمل بشی. چاره ای نداشتم باید صبر می کردم با همین قرص ها حالم خوب بشه و به شرایط پایدارتری برسم بعد بتونم عمل کنم. اون موقع بود که حالم از اوضاع مالی و کاری که داشتم بدون علاقه انجام می دادم به کلی بهم خورد، گشتم دونبال چیزهایی که حالم رو بد میکنه و روی بیماریم تاثیر میزاره، یکیش همین نحوه کار کردنم بود اصلا سلامتی رو توش لحاظ نکرده بودم.

    این رنج بیماری تمام زندگی ام رو تباه کرده بود، اصلا زندگی نمیکردم، زندگیم در خطر بود باید براش راه حلی پیدا میکردم، دردهای دیگه نیز کم کم پیدا میشد، تمام مریضی ها رو یکی یکی داشتم کنار هم جمع می کردم در آن واحد چند تا مریضی از سرماخوردی گرفته تا تنگی نفس، چرک کردن ریه ها، سر درد، به قدری عصبانی بودم که هر چند وقت یک بار به خاطر اعصاب ام در قسمت هایی از بدنم احساس درد عجیبی داشتم، فقط کافی بود عصبانی بشم یا موضوعی منو ناراحت کنه، اینقدر اون موضوع رو برای خودم تکرار میکردم که حالم بد میشد و بعد از اون درد های متفاوتی از پا گرفته تا دست، سر و گردن و کمر، شونه و ……. خودش رو نشون می داد. تا حدودی فهمیده بودم که اعصاب خرابم و تکرار چیزهای ناخوشایند داره حالم رو بدتر میکنه اما نمی تونستم ذهنم رو کنترل کنم.

    به شدت عصبانی بودم، عصاب درستی نداشتم، خیلی سعی میکردم که به آرامش برسم اما مسائلی پیش میومد که آرامش من رو بهم میریخت. من همه کاری برای سلامتی خودم انجام دادم اما نمی تونستم بپذیرم که زیر دست پزشک عمل بشم، بهشون اعتماد نداشتم به خاطر برخورد های قبلی که باهاشون توی بیماری های قبلیم داشتم و همچنین حرف هاشون برای من قابل باور نبود حس میکردم کارشون رو بلد نیستند، حالا یکی رو گیر آوردن که بدوشنش و تمام پول هاش رو ازش بگیرن. آخه یعنی چه که من یه بار عمل کنم اگر خوب شدم که هیچ چی، اگر نشدم باید باز هم عمل بشم. پیش خودم می گفتم این هم دکتره توی این مملکت داریم که نمیتونه جواب درست بده.

    کارم و پولی که در میاوردم شده بود مایه عذابم، فهمیده بودم که باید این کار رو ول کنم، حداقل نشونه اون این بود که شرکت در حال ورشکستگی بود. از طرفی هم رفت و آمد برام سخت شده بود، هر وقت آلودگی هوا زیاد میشد حال من هم بدتر می شد.

    شروع کرده بودم به مطالعه مقالات در مورد در آوردن پول، پیش خودم می گفتم اگر روزی یه بیماری سخت تری پیش بیاد من باید چیکار کنم، اگر پول کافی داشته باشم حداقل میرم خارج درمان میشم، به این دکتر ها که نمیشه اعتماد کرد. حداقل اونجا دکتر درست و حسابی پیدا میشه که جواب مشخص و قانع کننده ای بهم بده.

    نه اینکه پول نداشته باشم خرج عمل رو بدم، شرایط مالیم به گونه ای بود که می تونستم هزینه 3 بار عمل شدن رو بدم، اما اعتماد لازم رو به دکترها نداشتم و از طرفی هم پول به اندازه کافی برای راه اندازی کار خودم نداشتم.

    ////////////////////////////////////////

    توی لحظه هایی که حالم به شدت خراب میشد به خودم یادآوری میکردم و میدونستم که خدا کمکم میکنه، رفته رفته اوضاع یکم بهتر شد، با داروهای گیاهی و مراقبت ویژه کمی حالم رو به بهبودی گذاشت اما هر آن شرایط باز هم تا حدودی بر میگشت، یه روزی نشستم به خودم گفتم یادت میاد قبلا هم فلان مریضی سخت رو پشت سر گذاشتی بعد که حالم خوب شد چقدر موفقیت کسب کردم، شاید این هم داره همین موضوع رو بهم میگه. کم کم باور کردم که یه چیز خاص در انتظارم هست، البته ناگفته نمانه که مقاله سایت های موفقیت نیز کمک ام میکرد تا یکمی آروم بشم ولی مثل قرص ها شده بود، هر بار که مقاله ای میخوندم یکم آروم میشدم اما بعد از مدتی بازهم بر میگشتم به روال قبلی.

    کم کم امیدوارتر شدم و اسم سال رو تغییر دادم به سال پیشرفت های بزرگ، سالی که من رو حرکت میده به سمت خواسته های بزرگ زندگیم. سالی که از من یک آدم جدید می سازه. حالم هم کمی بهتر شده بود.

    یه روزی نشستم به این فکر کردم که چه موفقیت هایی در گذشته داشتم، الان چی میخوام، نشستم نوشتم چیزهایی که میخوام رو و چیزهایی که دوست دارم داشته باشم و موفقیت هایی که دوست دارم توی حوزه کاری و مالی کسب کنم، چیزهایی که روی کاغذ آورده بودم رو تبدلش کردم یه نقشه ذهنی توسط نرم افزار، حتی در مورد همسر آینده نیز فکر میکردم، اینکه چه شکلی باشه با چه هیکل و قدی و طرز پوششی.

    دوباره داشتم به دوران روزمره گی بر می گشتم که یه روزی توی اینترنت خلاصه ی از کتاب پدر پولدار و پدر بی پول – از رابت کیوساکی رو خودنم که خیلی برام تاثیر گذار بود تا حدی که تمام کار و زندگیم رو ول کردم رفتم کتاب رو خریدم و 2 هفته مشغول خوندن کتاب بودم، کتاب رو میخونم به فکر فرو میرفتم، گاهی به خودم سرکوفت میزدم که چرا زودتر این کتاب رو نخوندم و چرا کتابخون نیستم و چند سالی هست که هیچ کتابی در زمینه موفقیت نخوندم. این کتاب واقعا روی من تاثیر گذاشت به حدی که موجب شد فکری اساسی برای پول دار شدنم بکنم، مشغول شدم به مطالعه در مورد پول و ثروت و یادگیری سرمایه گذاری توی بورس.

    دیگه علاقه فوق العاده زیادی پیدا کرده بودم به یادگیری و خودشناسی و رسیدن به ثروت و همین طور ادامه میدادم، که روزی توی یکی از سایت های موفقیت عضو شدم، توی قسمتی از سایت فایل های صوتی و کتاب های صوتی که بود رو دانلود کردم و شروع کردم به گوش دادن، توی یکی از اون فایل ها یک فایل بود به نام استاد عباس منش، توی اینترنت سرچ کردم و این سایت رو پیدا کردم، مثل هیشه سایت رو وارسی کردم و بوکمارک کردم، چون وقت نداشتم گفتم بعدا میام دوباره نگاه میکنم، نمیدونم یادم رفت یا چون سایت پولی بود کمی بیخیالش شدم.

    ////////////////////////////////////////

    دست بر قضا روزی یک خانومی که تازه با هم زمینه همکاریمون فراهم شده بود رو دیدم، واقعا توی اون لحظه خشکم زد باورم نمی شد، همون قیافه ای که من تصور می کردم، همون هیکل و قد و پوشش، نمی دونستم چیکار کنم. از همکاری ما روزها می گذشت، که دوباره به این سایت سر زدم، که عکسی از استاد بود که نشون می داد ایشون توی ایران نیستند، به خودم گفتم برو بابا این طرف میخواد از توی خارج به من کمک کنه، ما هر چی می کشیم از دست همین خارجی هاست، حتما مثل این تبلیغ هایی که میگن و توی تلوزیون نشون میده با تبلیغ توی ماهواره سر مردم رو کلاه میزارن، ایشون هم میخواد سر ما کلاه بزاره، معلوم نیست توی خارج پول کم آورده یا نه، چی شده بهش مجوز دادن داره پول از این مملکت خارج میکنه، سایت رو بستم و رفتم دونبال کارخودم.

    من همین طوری داشتم به تحقیق و مطالعه در مورد ثروتمند شدن ادامه میدادم، به خاطر سلامتی، به خاطر زندگی و به خاطر داشتن یک زندگی راحت، روزها همین طور می گذشت تا اینکه باز دوباره حالم بد شد؛ اوضاع یکمی خراب شد، فکرم ریخته بود بهم، باز با هر زحمتی بود بعد از یکی دو هفته سخت و ناراحت کننده تونستم با مطالعه، فکر مثبت تا حدودی به اوضاع مسلط بشم، یک خواسته درونی توی وجود من شکل گرفته بود و دوست داشتم زودتر ازدواج کنم، خیلی روی خودم کار کردم تا جرات کنم برم جلو و با اون خانمی که تازه آشنا شدم صحبت کنم اما نتونستم، نشستم به فکر کردن، چرا من میخوام با این شخص ازدواج کنم، چون ازش خوشم میاد، چون یک باور قلبی بهم میگفت این همونیه که خدا سر راهت قرار داده، مدت ها اون شخص رو زیر نظر داشتم، اما چون تصور می کردم خانواده باهام مخالفت می کنه یکم شل شدم، به همه چی فکر می کردم، حتی به این فکر می کردم که حاظرام جلوی خانواده به ایستم، نشستم به این فکر کردم به خاطر چی میخوام با این شخص ازدواج کنم، چند باری هم قبلا پیش اومده بود که از افرادی خوشم اومده بود اما باورهام و اهدافم بهم این اجازه رو نمی داد که جلو برم، این باور که آدم درستی نیستند، فقط کافیه چند وقتی تحمل کنی اون موقع خداوند خودش نشون میده که این شخص چه جور آدمیه، مثل همیشه صبر کردم، دو نفر قبلی که کمی من ازشون خوشم اومده بود ازدواج کردند و رفتند، یک نفری هم که نمیتونم بگم علاقه یا حس خوبی بهش داشتم، چون پول دار بودند و اون به من علاقه داشت، حداقل از سوالاتی که خودش یا دوستانش می پرسیدند متوجه شدم که اون از من خوشش اومده اما من همش به این فکر میکردم که چون من وضع مالی خوبی ندارم بعدا میخوان این وضع خودشون رو بزنن توی سرم، در واقع یه آقا بالاسر حرف گوش کن میخوان نه کسی که بخوان باهاش از زندگی لذت ببرن.

    روزها می گذشت و من کم کم داشتم بهتر این خانوم را می شناختم، این شخص بر خلاف بقیه نکات مثبت زیادی داشت، به یقین رسیدم که این شخص هرگز به کسی خیانت نمیکنه چه با من ازدواج کنه چه با کس دیگه ی، محبت و مهربانی، خنده رو بودن و خصوصا شعور و درک بالایی که توی مسائل مختلف داشت من کمتر توی بقیه این رو دیده بودم، هر روز نکته های مثبت بیشتری از این شخص می دیدم. اما اوضاع مالی طوری پیش می رفت که من همیشه از همه چیز و همه کس گلایه می کردم، از وضعیت بد پدر مادرم متنفر بودم، از وضعیت بد خودم، از وضعیت بد کشور و… از همه کس و همه چی ناراضی بودم.

    یادم میاد چند ماهی قبل تر که اوضاع سلامتیم خیلی وخیم بود، بعد از اینکه خدا بهم لطف کرد و زندگی دوباره داد، و توی اون لحظاتی که واقعا داشتم جون می دادم، همش یاد آرزوهای بزرگم بودم، خواسته های بزرگم که دوست داشتم فرصتی داشته باشم تا به اونها برسم، آدمی شده بودم که رفته تا دم مرگ و برگشته حالا میخواد تمام چیزهای ناخوشایند زندگی رو درست کنه، میخواد متفاوت تر از قبل زندگی کنه. یک دفعه ایده ی به ذهنم رسید و داشتم خاطرات گذشته رو مرور می کردم، دوران هایی که از زندگی داشتم لذت می بردم به این فکر می کردم که چی باعث شده بود من از اون دوران ها لذت ببرم برای همین نشستم به موفقیت هایی که کسب کرده بودم و روزهای خوب زندگیم فکر کردن، چی شد که من توی دوران دانشگاه موفقیت های بزرگی رو کسب کردم، چی باعث می شد که توی دوران بچگی شاد باشم و چی باعث شده بود که دوران بچگی تا نوجوانی و دانشگاه برای من جزء عالی ترین و طلایی ترین لحظات زندگیم باشه، این ایده به ذهنم رسید که راه و روش موفقیت های بعدی عمل کردن مثل دوران دانشگاه هست، شروع کرده بودم به یادآوری خاطرات گذشته و درس گرفتن از اونها برای موفقیت های بعدی.

    تونسته بودم به درک درست تری از خودم برسم و خودم رو بهتر بشناسم، و اینکه چرا میخوام ازدواج کنم، نشستم به تمام سوالاتی که توی ذهنم می گذشت جواب دادن یا دونبال جواب خوب رسیدن جوابی که بهم آرامش بده، دیدم واقعا به خاطر خودم میخوام با این شخص ازدواج کنم، من به یاد آوردم که من از خدا می خواستم که یک نفر مناسب رو جلوی راهم قرار بده، توی اون حوزه ای که من میخوام مشغول به کار باشه، حتی در مورد قیافه و ظاهر اون شخص نیز تجسم کرده بودم و توی ذهنم شکلش رو ساخته بودم، طوری که توی اولین نگاه گفتم این همون کسیه که من از خدا خواسته بودم جلوی راهم قرار بده، هرچند بخشی از جواب ها به خاطر حرف های مردم و از روی ضعف بود، و از طرفی هم ضعف برخود با خانواده این اجازه رو بهم نمیداد که با این شخص ازداوج کنم. اما در آخر دیدم که چی تا کی باید به حرف این اون گوش بدم چرا باید حرف این و اون برام مهم باشه.

    همین شد که برای تصمیم گیری ازدواج به این نقطه رسیدم که اگر توی دوران دانشگاه و بچگی خوشحال بودم، موفق شدم به خاطر این بود که حرف مردم برام اهمیتی نداشت، تمرکزم روی کار خودم بود، حالا چی شده منی که از بچگی حرف مردم برام مهم نبود برای یکی از مهم ترین مسائل زندگی حرف مردم و خانواده برام اینقدر مهم شده، پس خودم چی میشم، تصمیم گرفتم که برم جلو و موضوع رو مطرح کنم اما باز هم نشد، به خودم می گفتم که چرا اون باید با همچین کسی ازدواج کنه، اون هم بیشتر به خاطر مسائل مالی، می گفتم وقتی من نمیتونم گلیم خودم رو از آب بکشم با چه رویی برم جلو، تو که گور نداری که کفن داشته باشی، حالا ادعا میکنی میتونی از پس مسائل مالی یه زندگی بر بیایی، اگر راست میگی برو کسب و کار خودت و ایده هایی که داشتی رو عملی کن. جرات داری برو اون کارهایی که تا حالا پشت گوش انداختی رو انجام بده تا اوضاع مالیت بهتر بشه.

    شرکت ما داشت ورشکست می شد، با اینکه من می دونستم اما باز هم داشتم ادامه می دادم، برای خودم کتاب رابرت کیوساکی رو مرور کردم، دیدم با رفتن به شرکت دیگه اوضاع باز هم خوب نمیشه، اوضاع اون چیزی که من میخوام و دوست دارم نمیشه، من دیگه آدمی نبودم که بشینم برای یه نفر کار کنم، به یادآوردم که از 8 سال قبل توی دانشگاه وقتی داشتم به کار فکر می کردم، فقط دوست داشتم چند وقتی برای یک نفری که توی حوزه کاریم موفق هست کار کنم و تجربه کسب کنم و بعدش کسب و کار خودم رو راه اندازی کنم، به یاد آوردم که خواسته واقعی من چی بود، من دوست داشتم آزاد باشم.

    دقیق یادم نیست که این موضوع به قول استاد قبل از رسیدن به نقطه عطف ام که توی پارت بعدی میگم بود یا نه یه روز اون خانم آمد به من گفت که خیلی دوست داشته که از من کار یاد بگیره و خیلی از این بابت اظهار علاقه کرد، چند روز بعد متوجه شدم که ایشون کلا از اونجا رفتن و آب سردی ریختن روم. من دیگه دسترسی به ایشون نداشتم.

    باز دوباره ناراضی بودم تا جایی که یه روز اینقدر به اوج عصبانیت و انفجار رسیده بودم و از خودم بابت کار و مسائل مالی بدم اومده بود و از طرفی یکی از همکارانم روی مخم بود و دیدنش ناراحتم می کرد، باز هم داشتم از همه جا بد میاوردم و حالم داشت بد می شد، به قولی این بیماری شل کن صفت کن در آورده بود ولم نمی کرد.

    ادامه دارد……..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای: