در این چند روزه، درذهنم مشغولِ مرور مسیری بودم که در ابتدای روندِ موفقیت آغاز کردم و آن، نقش الگوهایی بود که در ذهنم برای رسیدن به موفقیت ایجاد کرده بودم.
در زندگی اطرافیانِ من، الگوهای موفق وجود نداشت. اما در کتابهای زیادی، داستان های زندگیِ افراد موفقی را یافتم که:
توانسته بودند از هیچ، موفقیت بسازند
توانسته بودند، بدون هیچ سرمایه ای کسب و کار موفقی ایجاد نمایند
توانسته بودند، با وجود برخورد به مشکلات، همچنان مسیرشان را ادامه دهند
من بارها و بارها، روندِ موفقیت این افراد را خواندم. آنقدر که انگار آنها را می شناسم و با آنها زندگی می کنم
با هر بار خواندنِ داستان های بیشتری از افراد موفق، ذهنیتی در من ایجاد می شد، که می شود حتی از هیچ، به موفقیت هایی بزرگ رسید و بیشتر باورم می شد که اگر آنها توانسته اند، من هم می توانم
من این روند را آنقدر ادامه دادم که دیگر رسیدن به موفقیت های بزرگ، نه تنها برایم یک رویای دور از دسترس نبود، بلکه ۱۰۰% یقین داشتم که آنچه را می خواهم، بدست خواهم آورد. آنهم درست در زمانی که در واقعیتِ آن روزهای زندگی ام، کوچکترین نشانه ای از موفقیت وجود نداشت…
درصدِ بسیاری از این یقین، را همان الگوها در ذهن من ساختند… و قضیه اینجاست که وقتی ذهنِ ما می پذیرد که موضوعی امکان پذیر است، دیگر رسیدنِ ما به آن موفقیت، حتمی است.
لذا تصمیم گرفتم از شما دعوت کنم که، با کمکِ یکدیگر، کتابی مرجع در مورد الگوهای موفق، از داستان موفقیت های تان تهیه کنیم که:
توانسته اید با اجرای آگاهی های آموخته شده از فایلها و دوره های من، باورهایی ثروت آفرین و برنامه ای قدرتمندکننده در ذهنتان نصب کنید که شما را وارد مدار خواسته هایتان کند،
توانسته اید توانایی را در خود بیدار نگه دارید که حمایت و هدایت خداوند را در مسیری که برای خلق خواسته های خود می پیمایید، در وجودتان زنده نگه دارد،
توانایی ای که حساب کردن روی جریان هدایت را در عمل می آموزد تا بتوانید در لحظاتِ ناتوانی از کنترل ذهن به یادت آوری که:
اوضاع هر چقدر هم سخت باشد، قابل تغییر است، اگر بتوانم خودم را با این جریان هدایت همراه کنم و با این قانون مسلم که احساس خوب = اتفاقات خوب، هماهنگ شوم:
همه چیز تغییر می کند وقتی قادر می شویم، فکر خدا را بخوانیم. وقتی باتغییرِ نگاه مان به خود و توانایی های مان، فرکانس و مدارمان را تغییر می دهیم.
یادمان باشد که در جهانی زندگی می کنیم که همواره در حال گسترش است و همیشه مشتاقِ بیشتر بخشیدن به ماست.
یعنی هر چقدر هم موفق باشیم، باز هم می توانیم موفق تر باشیم. هر چقدر باورهای قدرتمند کننده ای در خود ساخته باشیم، باز هم می توانیم باورهای بهتری جایگزینِ آنها نماییم. زیرا جهان ما همواره به سمتِ بهتر شدن و بیشتر داشتن پیش می رود.
داستان این موفقیت ها، داستان ماندن در لبه های پیشرفت است و هر فردی در هر موقعیتی داستانِ شما را می خواند، می تواند با خود بگوید:
اگر این افراد با وجود این شرایط توانسته اند، پس من هم می توانم.
از اینکه با به اشتراک گذاشتن ارزشمند ترین تجارب زندگی تان، موجب رشد افرادِ زیادی در آینده می شوید و به گسترش جهان کمک می کنید، به شما بسیار تبریک می گوییم و تحسین تان می کنیم.
و تازه این شروع موفقیت های شماست
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD279MB23 دقیقه
- فایل صوتی «الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش21MB23 دقیقه
ب نام عاشق همیشه ناظر
سلام و خدا قوت ب خانواده صمیمی عزیزم
خدا میدونه ک وقتی سایتو باز میکنم و این نوشترو میبینم چقدر دلگرم میشم.
تو این چند روز خیلی فکر کردم ک چیارو بنویسم یا چ جوری بنویسم
نمیدونستم ولی دائم تو فکرش بودم و دلم میخواست بنویسم. چون اینطور ک متوجه شدم هم سنای من یا توی سایت کم هستن یا چیزی ننوشتن!!!
(حتی خوده من هم ب خیلی از هم سن وسالای خودم استادو معرفی کردم اما انگار اونا سر گرم مسائلین ک توی این سن دارن و اونا براشون مهمتره پس نوشتم ک هم سنام بدونن هرچه سن آدم پایینتر باشه فرصت بیشتری داره برای زندگیه آگاهانه و از این فرصت استفاده کنن)
تا همین الان ک داشتم فایل پاسخ استاد رو گوش میکردم رسید ب اونجایی ک استاد گفت اینا تجربیات خودمه چرا هم میان میگن ک خیلی دوره ها رفتیم اما هیچ تاثیری نداشته ولی شما خیلی تاثیر گزاری و…
و یادم افتاد ک من چ دوره هایی رفتم ک برام زره ای تاثیر نداشته
و تصمیم گرفتم بنویسم
من 20سالمه از همدان اسمم دلارامه
و خدارو شاکرم ک تو این سن کم با استاد و با قوانین جهان اشنا شدم و باز هم خدارو شاکرم ک تو این سن استاد رو سر راهم قرار داد قبل از این ک بخوام مثل خیلیای دیگه فقط یک مرده متحرک باشم
درست ماه رمضان پارسال بود ک من با آب جوش سوختم دوران سختی بود چون این اتفاقو یک بارم توی بچگیم تجربه کرده بودم و هنوز دوماه نشده بود ک ب خاطر اون سوختگی قدیمی ک روی بدنم داشتم ی رابطه عاطفی رو از دست داده بودم…(طبیعی بود من از وقتی این رابطه شروع شد میترسیدم ک ب خاطر این موضوع طرفمو از دست بدم و دادم چون توجهمو بردم روی نا خواسته هام و این ک خودم خودمو همونجوری ک بودم دوست نداشتم باور نداشتم اما از طرفم انتظار داشتم ک منو همونطور ک هستم بخواد!
اون موقع نفهمیدم چرا اینجوری شد واقعا نفهمیدم!چون هیچی از این قوانینو نمیدونستم
ولی الان خوب میفهمم ک مقصر خودم بودم…)
و حالا شاید ب خاطر نا شکری ک ب زبون نمیاوردم،اما ته دلم دائم میگفتم ک چرا خدا!چرا من!
شاید توجه ب اون چیزی ک نمیخوام وشاید باید میفهمیدم ک من وقتی بچه ام بودم میتونست ب جای،قسمتی از بدم ک اصلا مشخص نیست بریزه روی صورتم و….
اما ب هر حال کاری بود ک دوباره شده بود و اینبار کامل روی صورت و گردن تا شکمم ریخته بود
یادمه خیلی دو سه ساعت اول خیلی ب حال خودم گریه کردم خیلی درد سوزش داشتم اما اونا برام مهم نبودن ب خودم گفتم دیگه تو آینه نگاه نمیکنم ب مادرم فکر میکردم ک دق میکنه ب خاطر من ب دلسوزیایی ک انتظارمو میکشه
ولی دقیقا یادمه ک با همه این فکره فقط تا تونستم گفتم خدایا شکرت خودمم دلیلشو نمیدونستم ولی داد میزدمو میگفتم
اون شب تموم شدو من خونه نشین شده بودم نمیدونستم کی پوست میبنده چند روز قراره تو خونه باشم ولی فرداش خودمو جمو جور کردم هر جور شده ب خاطر مادرم ک مریضم هست سعی کردم خودمو کنترل کنم تو دلم میگفتم فوقش خودکشی میکنم فوقش فکر ب مرگ
آرومم کرد
فردای اون روز بود ک با ی آقایی تازه توی ی گروه کتاب اشنا شده بودم و دائم باهم راجب کتاب بحث میکردیم از بیکاری چت کردم بهش قضیرو گفتم
کمکم کرد بهم گفت ب خودت تلقین کن ک با این کرمی ک زدی خوب خوب میشی بهم گفت ببین تو سوختی ولی چشماتو انگار قاب گرفتن
جای شکر نداره؟
اگر چشمات میسوخت چی میکردی ؟
شکرگزاریو یادم داد
خلاصه من شروع کردم هر شب شگر گزاری نا خودآگاه وقتی یادم میوفتاد شکرگزاری میکردم و هر روز توی آینه ب خودم تلقین میکردم ک اون بچگی فرق داشته تو الان با این پماده خوب خوب میشی از اولتم بهتر میشی
18روز گزشت من دقیقا مثل روز اولم شدم خوب خوب شدم
خداروشکر
تو این 18روز این آقا خیلی با من حرف زده بودو تقریبا دیگه قانونارو میدونستم
بعدش همین اقا دوره ی استاد دیگرو ب من معرفی کرد ک اومده بود همدان
من رفتم خوب بود هزینش برام سنگین بود اما ب هرحال رفتم
بعد اون؛ اون اقا استاد عباس منش رو ب من معرفی کرد خیلی مقاومت کردم میگفتم اونی ک حضوری بود اون بود ببین اینی برای دوتا سی دی انقدر پول میگیره چیه
اون اقا منو متقاعد کردو گفت منم اولش جبهه میگرفتم ولی تنها کسی ک تونست رو من تاثیر بزاره استاد عباس منش بود و توضیح داد ک چ تاثیری توی زندگیشون داشته
گفت میتونی از فایلای رایگانش شروع کنی
گفت خوده این استاد میگه ک اگر کسی بخوااااد واقعا تغییر کنه با همین فایل های رایگان شروع میکنه انقدددر توی همین فایل های رایگان من نکته هست و انقدر راه کار هست ک با همینام میتونه زندگیشو خودشو تغییر بده
این جمله توی ذهن من حک شد
اون اقا فایلای رایگان استاد رو برای من ریخت من شروع کردم گوش دادن
واقعا ب نظرم فرق داشت
ی جوری حرف میزدن ک من با یک بار گوش کردن هر فایل حس میکردم توی ذهنم حک میشه.
تا این ک رسید ب فایل ربوبیت خداوند
وااااااااااای من فکر کنم تا الان بالای صد هزار بار این فایلو گوش کردم
عالی بوددید منو نصبت ب خدا ب کلی تغییر داد نشستم فکر کردم
یکی از عمو هامو ک بسیار انسان موفقیه با پدرم مقاسیه کردم ک الان ک 45سالشه هنوزم ک هنوزه دائم توی کارش شکست میخوره و توی هر کاری ک میره ب مشکلات بزرگی بر میخوره
(یا سرشو کلاه میزارن یا پولشو میخورن یا همونایی ک بهترین دوستاش بودن یهو رهاش میکنن یا ماملاتی ک میکنه اوصولا همون خونه یا همون ماشینی ک پدر من خریده بعدا میفهمه ک ب دونفر دیگم فروخته شده و اونا هم سند دارن….)
و اما عموم دیدم عموم ی ادم موفق ک 25سال پیش شاگرد پدر من بوده پس چطور پدر من الان بیکاره و عموم میلیاردره اومدم برسی کردم رفتم با عموم صحبت کردم (دیدم عموی من ب طور ناخود آگاه از تمام این قوانین استفاده کرده )(اولش از صفر شروع کرده دست فروشی کرده کار گری کرده نجاری کرده اما وقتی اومده پیشه پدر من فهمیده ک واقعا ب شغل لوازم ورزشی علاقه داره و بلافاصله هدف گزاری کرده ک من میخوام ب جایی برسم ک محتاج هیچکس نباشم دستم تو جیب خودم باشه و زنو بچم توی رفاه کامل باشن و بتونم دست چند نفرم بگیرم و….
از اون طرف دیده هیچ پشتی نداره هیچ سرمایه ای نداره و پدر منم با کلی بدهی چک ک بالا آورده داره مغازرو جم میکنه
ب خدا میگه کمکم کن من پدر فهمیده با تجربه ای ندارم برادرامم ک تو کار خودشون موندن
پس فقط امیدم ب تو
من حاضرم برای این ک تو این شغل بمونمو پیشرفتم بکنم بدهیای داداشمم بدم (شاید همون بهای رسیدن ب هدفش بوده) فقط تو کمکم کن ک بتونم تو این کار موفق بشم
مغازرو با بدهیا از پدرم میگیره و همه تلاششو میکنه ب قول خودش ی قدم من نود و نه قدم خدا….
و تا الان ک در کار خودش درهمدان حرف اولو میزنه….
و هنوز هم رو دستش نیومده
و دست خیلیاروهم گرفته کمکشون کرده ….)
پس فهمیدم همه چشمو امیدش ب خداست
حتی صبحا ک بیدار میشه میگه
صبح بخیر خدا
چک داره میگه خدا
همه چی رو با خدا میبینه برای خدا میبینه
با همه روابط عالی داره اما روی هیچ کس حساب نمیکنه درست برعکس پدر من ک روی همه دوستاش حساب میکنه حتی با این ک بار ها بارها دیده ک پشتشو خالی کردن…
حتی عموم توی حرفاش اشاره کرد ک چقدر ادما میخواستن جلوی پیشرفتشو بگیرن چقدر جنسای بزرگ بزرگ میزاشتن جلو مغازش ک مشتری حتی نتونه مغازشو ببینه ولی چون خدا باهاش بوده تو دلش میگفته باشه شما ب کارتون ادامه بدین خدام کارشو بلده وقتی من بخوام از خدا و خدا هم برای من بخواد میشه حالا شماها نخوایین یا بخوایین مهم نیست…
خلاصه این مقایسه همه حرفای استاد رو بهم ثابت کرد
دیدم نسبت ب خدا کاملا تغییر کرده بود
الان دیگه میدونستم ک خدا باهامه ترسی نداشتم
اومدم ب زندگیم نگاه کردم دیدم
19سالمه
دوسال درسم تموم شده پدرم ب خاطر این ک خیلی تعصبیه اجازه نداده برم دانشگاه خودمم چون اعتماد ب نفسشو نداشتم خیلی بیخیالو راحت قبول کردم
نشستم تو خونه
دیدم من همیشه دوست داشتم سر کار برم ولی تا فکرش میومد تو سرم میگفتم عمرااااا بابام نمیزاره هر کسم بهم کاریو میگفت میگفتم هه هه چه فکری کردی بابای من نمیزاره میکشتم….
خیلی فکر کردم
خیلی از بیکاری بی هدفی رنج میبردم حس میکردم ب هیچ دردی نمیخورم دلم میسوخت برای خودم دیدم عمرم داره همینجوری میره …
اومدم گفتم اگه همه چی بستگی ب باور داره من باورمو عوض میکنم همه امیدمم ب خداست وقتی خدا بخواد میشه دیگه فهمیده بودم ک خدا اون چیزیرو برات میخواد ک خودت با همه وجودت میخوای
و با همه وجودم باور کرده بودم ک وقتی خدا برات بخواد اگه همه جهان دست ب دست هم بدن ک نشه میشه
اومدم باورمو تغییر دادم گفتم پدرم اجازه میده
از اون ب بعد برعکس شده بود ب هر کس میگفتم کار میگفت پدرت اجازه نمیده میگفتم خودش گفته اجازه میدم…
در صورتی ک هنوز اجازه ای نداده بود
من ب خدا میگفتم ک مهم نیست چ کاری باشه فقط من خسته شدم دلم میخواد ی کاری برای انجام دادن داشته باشم
چون تا اون موقعم کاری نکرده بودم اصلا نمیدونستم ک توی چ چیزی مهارت دارم
خیلی اتفاقی متوجه شدم ی خانومی از فامیلای دورمون ک تولیدی لباس داره دنبال کارگر میگرده
فرداش رفتم اونجا
گفتم من هیچی بلد نیستم قبول کرد خندید گفت ی هفته دیگه خیاط شدی بهت قول میدم گفت این ی شغل آینده داره من عاشق کارمم منم اولش هیچی بلد نبودم
ولی الان تولیدی دارم
توام اگه بخوای علاقه داشته باشی میتونی
اصلا برام مهم نبود
انقدر اونشب خدارو شکر کردم ک از فردا ی کاری برای انجام دادم دارم
بی هدف بیرون نمیام میدونم میخوام کجا برم
خیلی برام جالب بود ک وقتی اون شب ب پدرم گفتم
گفت برو!
اونجا بود ک فهمیدم این من بودم ک مشکل داشتم و کلاااااا برای کوچکت
رین چیز هاهم فکر میکردم بابام اجازه نمیده
ک بعدشم واقعا اجازه نمیداد
من میترسیدم از محدودیت،و متنفر بودم و ب چیزی ک نمیخواستم فکر میکردم و واقعنم همون میشد.
پدرم بی تغثیر بود
د
گذشتو من روز ب روز فایلای رایگان بیشتری از استاد رو گوش میدادم (نمیدونم چرا ولی هر کدوم از فایلارو چندین بار گوش میدادم)کم کم رسیده بودم ب فایلای ثروتشون فایل مثلا تایتانیکو ک گوش دادم تازه ب فیلمایی ک دیده بودم توجه کردمو فهمیدم چرا پول اصلا برام مهم نیست و ب همینی ک هر ماه مامانم یا بابام بهم میدن قانعنم با این ک ب خیلی چیزا نمیرسه !
همه فایلای رایگانشون ک راجب ثروت بود رو گوش دادم.
دیگه از کنار هیچ چیزی ساده رد نمیشدم
وقتی چیزی از خدا میخواستمو ب چ جوری از کجاش فکر نمیکردم فقط میخواستم
کم کم داشتم فکر میکردم در کنار این کار چی کنم ک درآمد داشته باشه
ک دیدم این خانمی ک پیشش کار میکردم علاوه بر تولیدی ی مغازه ام داره ک ب خانومای خونه دار یا کسایی ک ب روستاها راه دارن جنس میده ک اونا ببرن بفروشن تقریبا داشتن براش ویزیتوری میکردن
خیلی ب نظرم جالب اومد
اومدم بهش گفتم مغازه تو تبلیغات میخواد من حاضرم برات اینترنتی تبلیغ کنم درست کردن عکسو اینترنتشم با خودم ولی هر کس از طرف من اومد ب من درصد بده
قبول کردو خیلیم استقبال کرد من با انگیزه تمام شروع کردم(کم کم با همه وجودم تاثیرات تغیبر باورهامو افکارمو حس میکردم) همه چی عالی پیش رفت فروش خوب بود تو این سه ماه ک شروع ب کار کردم خیلی خوب پیش رفته بودم خودمو باور کرده بودم فروشندگی رو از اون خانوم یاد گرفته بودم توی تند دوزی مهارت پیدا کرده بودم و…
خیلی انگیزه داشتم دائم فکرم درگیر بود برای درآمد بیشتر چی کنم
گذشت تا ادمای دیگه سر راهم قرار گرفتنو من از اونجا در اومدم رفتم آرایشگاه نزدیک عید بود و آرایشگاه سر سام آور شلوغ
اونجاااااااا بود ک تازه پولدار بودنو درک کردم
باورمم نمیشد ک ی آرایشگر ی همچین درآمدی داره توی ی روز 30میلیون کار میکنه
و در بدترین حالت و خلوت ترین روز10میلیون درآمدشه باورام قوی تر میشد
میدیدم ک ی خانومایی ی وقتایی میان جنسایی مثل(کیف، لوازم آرایش،بدلیجات و…) میارن داخل سالن و واقعا خوب پول در میارن
مخصوصا ک اونجا سالن شلوغی بود
ی چند روزی تو فکرش بودم ولی ن برای این کار پولی داشتم ک جنس بخرم ن مادرم راضی میشد ک اینکارو بکنم(جزو باورام بود ک مادرم راضی نباشه برای ادم نمیشه و چون باور داشتم میدونستم ک اگر انجامم بدم برام نمیشه)
میگفت مثل دست فروشیه
ولی واقعا پولش خوب بود
نمی تونستم از فکرش بیام بیرون بهترین موقعیت بود دم عید بود نمیخواستم از دست بدم این شلوغیه سالنو این موقعیتو…
فکر میکرم چ جوری باشه ک هم غیر مستقیم باشه خودم مستقیم فروشنده نباشم اصلا کسی نفهمه مال منه
بهترین حالتش این بود ک من سر کارم تو سالن بمونم و چند نفرم بزارم بالای سر جنسا ک بفروشن بهشون از فروش درصد بدم دورادورم نظارت کنم
خیلی خوشحال بودم راه خوبی بود ولی هیچ کدوم از دوستام قبول نکردن ک کمکم کنن از اون طرفم جنسی نداشتم
باز فکر کردم ب این نتیجه رسیدم باید کسایی باشن ک خیالشون راحت باشه توی این شهر کسی نمیشناستشون و ب پولم احتیاج داشته باشن
(دیگه اینو میدونستم ک هیچ چیزی اتفاقی نیست از پیش هیچ چیزی ساده نمیگذشتم)
دقیقا رو ب رو درب خونه ای ک تازه اومده بودیم ی خوابگاه دخترونه بود
رفتم اونجا خیلی راحت رک ب چندتا از دخترا گفتم از خدا خواسته قبول کردن تقریبا هشت نفری شدن
میموند جنس گفتم خدا بزرگه
رفتم پیشه کسی ک چند سال متوالی ازش لوازم آرایش میخریدم
بهش گفتم من پونصدهزار میدم ی تومن جنس بهم بده
خیلی راحت قبول کرد اعتماد کرد
(دیگه الان میدونستم ک وقتی بخوای خود ب خود همه چیز درست میشه خود ب خود همه بهت کمک میکنن
ب قول استاد داشتم قدم های کوچیک ولی متوالی بر میداشتم)
حتی یک لحظه ام ب این فکر نکردم ک اگه نتونمو اگه نفروشمو و…
واقعا باور کرده بودم ک میشه و عالیم میشه.
لوازم آرایش برای هشت نفر کم بود
ب فکرم رسید لباسم میشه فروخت از اون خانومی ک پیشش کار کرده بودمم لباس ورزشی گرفتم بی هیچ پولی قبول کرد بعد بهش بدم
اولین روز شروع شد
بچه ها عالی فروخته بودن
سه روز گذشت ی سالن خیلی کم بود برای 8نفر
ب فکرم رسید با سالن های دیگم صحبت کنم ب بچه ها برن
ی هفته نشد 6تا سالن گرفته بودمو روزای شلوغ بچه هارو میفرستادم خدارو شکر خوب بود
ولی دانشجوهای دیگه اومده بودنو میگفتن ماهم میخواییم کار کنیم این برای من عالی بود ب فکرم رسید باشگاها بیمارستان ها و مدرسه هارم بفرستم و همین کارم کردم
همه چیز عالی پیشرفت خیلی خوب بود
طی این چند ماه ک اصلا نفهمیدم چ جوری گذشت من هم ب درآمد رسیدم هم ی خیری ب دیگران رسوندم هم مادرم کاملا راضی بود هم خودمو ب خودم ثابت کردم
و در حال حاضر ب پیشنهاد ی پخش بزرگ لوازم آرایشی دیگه قانونی دارم این کارو میکنم
خدارو شاکرممممم
ک استاد رو سر راه من قرار داد
تو مدت خیلی سعی کردم ک از دوره های استاد تهیه کنم مخصوصا دوره روابطشون رو اما هر بار پول خرج چیزه
دیگه ای شد
یا این ک این کار شد ولی واقعا تمام وقتمو گزاشتمو دوندگی کردم و اگرم میخریدم واقعا اون موقع وقتشو نداشتم
اما همیشه ب این فکر میکردم ک وقتی این فایلای چند دقیقه ای ک استاد میزاره در این حد تونسته روی من و زندگی من تاثیر بزاره
دوره هاشون حتماااااا زندگیه من کنفیکون میکنه
من همههههههههههههه فایلای رایگان استاد را بار ها بارها گوش کردمممممم
از تک تکشون استفاده کردم
تنها چیزیم ک باعث شد این فایلارو دنبال کنم این بود ک توی تماممم فایل هاااا از خدا گفتن
و من با تماممممم وجودمممممممممممممم
با تمام حسم واقعیت گفته هاشونو حس میکردم
امکان نداره فایل ربوبیت خداوند،داستان تولد گوش بدم اشکام جاری نشه چون من تمام حرفای اون فایلارو توی این چند سال توی زندگیم حس کردم و تو لحظه لحظه هام خدارو کنارم دیدم
من هیچی نبودم اگر خدا کمکم نمیکرد
اینو ب جرات میگم
فقط خودش بود ک همه جوووره کمکم کرد تا
خودمو باور کنم تا الان بتونم اینجا از خودم بگم
من از همین جا بازهم خدارو صد هزار بار شکر میکنم
از همینجاااااااااا از استاد عزیزم تشکر میکنم
ازهمینجا جا داره از اون اقا هم تشکر کنم
انشالا ب زودی بتونم دوره هاتون رو تهیه کنم و از اونها هم نهایت استفادرو ببرم ک باز هم زندگیم رو زیباتر کنم
ممنون از همراهی همه دوستان
سلام من شمارو میشناسم جناب کوکائیان در خیلی از موارد از راهنمایی های شما استفاده کردم
شما در زمینه روابط هم بسیار تجربه های جالبی دارین
تعجب میکنم ک چطور اینجا عنوان نکردین تا عزیزانی ک تو روابط هم مشکل دارن بتونن بحره ببرن؟
همونطور ک من استفاده کردم از تجربیات شما