«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش

این فایل در مرداد ماه 1399 بروزرسانی شده است

در این چند روزه، درذهنم مشغولِ مرور مسیری بودم که در ابتدای روندِ موفقیت آغاز کردم و آن، نقش الگوهایی بود که در ذهنم برای رسیدن به موفقیت ایجاد کرده بودم.

در زندگی اطرافیانِ من، الگوهای موفق وجود نداشت. اما در کتابهای زیادی، داستان های زندگیِ افراد موفقی را یافتم که:

توانسته بودند از هیچ، موفقیت بسازند

توانسته بودند، بدون هیچ سرمایه ای کسب و کار موفقی ایجاد نمایند

توانسته بودند، با وجود برخورد به مشکلات، همچنان مسیرشان را ادامه دهند

من بارها و بارها، روندِ موفقیت این افراد را خواندم. آنقدر که انگار آنها را می شناسم و با آنها زندگی می کنم

با هر بار خواندنِ داستان های بیشتری از افراد موفق، ذهنیتی در من ایجاد می شد، که می شود حتی از هیچ، به موفقیت هایی بزرگ رسید و بیشتر باورم می شد که اگر آنها توانسته اند، من هم می توانم

من این روند را آنقدر ادامه دادم که دیگر رسیدن به موفقیت های بزرگ، نه تنها برایم یک رویای دور از دسترس نبود، بلکه ۱۰۰% یقین داشتم که آنچه را می خواهم، بدست خواهم آورد. آنهم درست در زمانی که در واقعیتِ آن روزهای زندگی ام، کوچکترین نشانه ای از موفقیت وجود نداشت…

درصدِ بسیاری از این یقین، را همان الگوها در ذهن من ساختند… و قضیه اینجاست که وقتی ذهنِ ما می پذیرد که موضوعی امکان پذیر است، دیگر رسیدنِ ما به آن موفقیت، حتمی است.

لذا تصمیم گرفتم از شما دعوت کنم که، با کمکِ یکدیگر، کتابی مرجع در مورد الگوهای موفق، از داستان موفقیت های تان تهیه کنیم که:

توانسته اید با اجرای آگاهی های آموخته شده از فایلها و دوره های من، باورهایی ثروت آفرین و برنامه ای قدرتمندکننده در ذهنتان نصب کنید که شما را وارد مدار خواسته هایتان کند،

توانسته اید توانایی را در خود بیدار نگه دارید که حمایت و هدایت خداوند را در مسیری که برای خلق خواسته های خود می پیمایید، در وجودتان زنده نگه دارد،

توانایی ای که حساب کردن روی جریان هدایت را در عمل می آموزد تا بتوانید در لحظاتِ ناتوانی از کنترل ذهن به یادت آوری که:

اوضاع هر چقدر هم سخت باشد، قابل تغییر است، اگر بتوانم خودم را با این جریان هدایت همراه کنم و با این قانون مسلم که احساس خوب = اتفاقات خوب، هماهنگ شوم:

همه چیز تغییر می کند وقتی قادر می شویم، فکر خدا را بخوانیم. وقتی باتغییرِ نگاه مان به خود و توانایی های مان، فرکانس و مدارمان را تغییر می دهیم.

یادمان باشد که در جهانی زندگی می کنیم که همواره در حال گسترش است و همیشه مشتاقِ بیشتر بخشیدن به ماست.

یعنی هر چقدر هم موفق باشیم، باز هم می توانیم موفق تر باشیم. هر چقدر باورهای قدرتمند کننده ای در خود ساخته باشیم، باز هم می توانیم باورهای بهتری جایگزینِ آنها نماییم. زیرا جهان ما همواره به سمتِ بهتر شدن و بیشتر داشتن پیش می رود.

داستان این موفقیت ها، داستان ماندن در لبه های پیشرفت است و هر فردی در هر موقعیتی داستانِ شما را می خواند، می تواند با خود بگوید:

اگر این افراد با وجود این شرایط توانسته اند، پس من هم می توانم.

از اینکه با به اشتراک گذاشتن ارزشمند ترین تجارب زندگی تان، موجب رشد افرادِ زیادی در آینده می شوید و به گسترش جهان کمک می کنید، به شما بسیار تبریک می گوییم و تحسین تان می کنیم.

و تازه این شروع موفقیت های شماست

 

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    279MB
    23 دقیقه
  • فایل صوتی «الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش
    21MB
    23 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

3987 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «یونا مهر آفرین» در این صفحه: 5
  1. -
    یونا مهر آفرین گفته:
    مدت عضویت: 4018 روز

    دوست گرامی اقای نحوی زاده

    با خوندن داستان فوت مادرتون قلبم به شدت درد گرفت . هیچ وقت حس نکرده بودم نبودن والدین چقد می تونه ادم رو اذیت کنه

    اما تجربه شما به من ثابت کرد والدین هر چقدر هم ناهماهنگ با ما باشن هر قدر هم اذیت مون کنند همین حضورشون نعمته .

    ممنونم که تجربه تون با ما اشتراک گذاشتین.

    ان شاالله روح مادرتون قرین رحمت خداوند باشه

    و شما هم روز به روز موفق تر و شاد تر باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  2. -
    یونا مهر آفرین گفته:
    مدت عضویت: 4018 روز

    سلام لیلا جان ممنونم از لطف عزیزم

    شما و همه دوستان این سایت هم بی نظیرید . وقتی تجربه هاتون رو می خوندم میگفتم خدایا اینها فوق العاده ان حق داشتی بگی فتبارک الله احسن الخالقین . دلم میخواست به جای 5 امتیاز به همه تون هزاراااااااااااااااااااااااان امتیاز بدم .

    تو نوشته های تک تک تون خدا رو دیدم و لمس کردم .

    برای همه تون بهترین رو ارزو می کنم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
  3. -
    یونا مهر آفرین گفته:
    مدت عضویت: 4018 روز

    سلام لیلا جان ممنونم از لطف عزیزم

    شما و همه دوستان این سایت هم بی نظیرید . وقتی تجربه هاتون رو می خوندم میگم خدایا اینها فوق العاده ان حق داشتی بگی فتبارک الله احسن الخالقین . دلم میخواست به جای 5 امتیاز به همه تون هزاران امتیاز بدم .

    تو نوشته های تک تک تون خدا رو دیدم و لمس کردم .

    برای همه تون بهترین رو ارزو می کنم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  4. -
    یونا مهر آفرین گفته:
    مدت عضویت: 4018 روز

    به نام خداوند بخشاینده مهربان

    سلام به همه دوستان موفق و ثروتمند سایت و سلام ویژه به جناب عباس منش

    وقتی نظرات دوستان رو می خوندم ادرنالین خونم به شدت بالا می رفت و از موفقیت دوستان طوری هیجان زده می شدم که انگار خودم موفق شدم. خدا رو هزاران مرتبه شکر می کنم برای موفقیت تک تک تون و آرزو می کنم روزی برسه که همه هم وطنان عزیزم و همه مردم جهان به این نگرش و حقیقت برسند و زندگی عالی و بی نظیری برای خودشون خلق کنند.

    کمی از شرایطم قبل از اشنایی با قوانین بگم . من در یک خانواده فقیر به دنیا امدم. پدرم کارگر بود و کل مدتی که کار می کرد در طول سال روی هم می ریختیم نصف سال هم نمی شد . به همین دلیل ما مشکلات مالی خیلی زیادی داشتیم .جو خونه بسیار متشنج بود و پدر و مادرم همیشه با هم دعوا داشتند. پدر همیشه همه چیز رو به گردن مادرم می انداخت و من یاد گرفته بودم هیچ چیز تقصیر من نیست بلکه بقیه دارن منو بدبخت می کنند

    قبل از اینکه با این مباحث اشنا شم خیلی سنم کم بود و تجربه زیادی در زندگی نداشتم تمام خواسته ام قبولی در دانشگاه و داشتن همسری خوب بود.

    اشنایی من با این قوانین بی نظیر به سال های دور برمی گرده به زمان نوجوانیم. اولین بار یک تبلیغ از تلویزیون دیدم که قراره شبکه چهار فیلم راز رو پخش کنه. چون از بچگی عاشق چیزهای مخفی و ناشناخته بودم اسمش توجهم رو جلب کرد و مستند رو دیدم. خیلی متعجب شده بودم چطور امکان پذیره فکر کنیم و به هر چیزی که می خواهیم برسیم. دوست داشتم بیشتر بدونم . رفتم کتابخونه محلمون اما کتاب راز رو نداشتن و کتاب های موفقیت انتونی رابینز رو گرفتم و می خوندم اما هیچ نتیجه ای نمی گرفتم فقط امیدوار می شدم ولی نتیجه خیر چون اصلا درست درک نمی کردم چی میگه . تا اینکه یکی دو سال بعدش برنامه های اقای ازمندیان رو دیدم. همیشه از چیزی به اسم باور حرف میزد اما من اصلا درک نمی کردم باور چیه و چطوری باید عوض بشه .

    بعد هم زمان کنکور رسید و من حسابی چسبیدم به درس خوندن . از بچگی بهم گفته بودن باهوشم و من با خیال راحت درس می خوندم چون مطمئن بودم قبول می شم اینو بارها شنیده بودم که باهوشم و (باورش کرده بودم). در دانشگاه یک روز یکی از هم کلاسی هام یک کتاب معرفی کرد که درباره قانون جذب بود. همون روز رفتم کتاب رو خریدم و شب تا صبح کتاب رو بلعیدم. به شدت هیجان زده شده بودم. فقط با یکی از بخش های کتاب خیلی خوب ارتباط برقرار کردم. تابلو تجسم. برای خودم یک تابلو درست کردم و. عکسی مربوط به ازدواج و چند وسیله کوچیک که دوست داشتم رو گذاشتم روی تابلو . ویزگی های همسر دلخواهم رو نوشتم و با جزئیات کامل زندگی عاشقانه ام در کنارش رو تصور کردم. هرچیزی که روی تابلو گذاشتم واقعیت پیدا کرد.

    من در تمام تصوراتم همسری عاشق پیشه و فوق العاده خوش اخلاق و خوش لباس و خوش صورت رو تصور کرده بودم و مو به مو اجرا شد. اما یک چیز منو ازار میداد. بی پولی همسرم. همیشه فکر می کردم پول اصلا چیز مهمی در زندگی نیست عشقه که اولویت داره. با اینکه قبل از ازدواجم هم زندگی سختی از نظر مالی داشتم اما دعواهای زیاد پدر و مادرم باعث شده بود من دچار کمبود محبت شم و فقط و فقط به دنبال عشق برای خوشبخت شدن باشم و همین باعث شد پول رو نادیده بگیرم.

    اما در واقعیت عشق کافی نبود. به خاطر باورهای غلط زندگی ما خیلی سخت می گذشت. عقد بودیم و تمام مخارجمون به عهده خودمون بود همسرم کار پیدا نمی کرد و مجبور شد دستفروشی کنه یک مدت هم ماشین یک نفر رو قرض گرفته بود و مسافر کشی می کرد . پول هایی که ذره ذره بدست اورده بودیم پدرهامون به اسم قرض گرفتند و دیگه پس ندادند. همسرم رفت سربازی و دیگه اوضاع بدتر هم شد . مجبور شدم کتاب هام رو بفروشم تا مدتی خرج کنم. چون پدرم می گفت دختری که عقد کرد خرجش با نامزدشه و دیگه بهم پول نمیداد. خیلی سخت می گذشت . اونقدر فشارهای مالی به ما زیاد شد که من دیگه توان تحمل نداشتم و این فشارهای عصبی باعث دردهای زیاد و در نهایت باعث شد چند ماه فلج و خونه نشین شم. در واقع کاری جز خوابیدن نمی تونستم انجام بدم. حتی کوچکترین کارهای شخصی. روزهای خیلی سختی بود کارم شده بود گریه کردن. من حتی پول درمان خودم رو هم نداشتم. به جلسات فیزیوتراپی زیادی نیاز داشتم و بیمه هم نبودم . هزینه اش واقعا برای ما زیاد بود. به همین دلیل نمی تونستم درمانم رو پیگیری کنم و ماه ها درد شبانه روزی امان منو بریده بود. همسرم هر چقدر که کار می کرد خرج درمان من می کرد ولی بهبودی در کار نبود. چون فشارهای مالی و استرس های من تمومی نداشت. بعد هم که مجبور شد بره سربازی دیگه نور علی نور بود. هیچ درامدی دیگه نداشت.

    مدتی گذشت و به هر سختی بود من ده جلسه فیزیوتراپی رفتم و از اون حالت فلج کامل دو ماه بعد از فیزیوتراپی درامدم می تونستم راه برم اما درد شبانه روزی داشتم. لحظه ای دردم قطع نمیشد. بیشتر از صد متر نمی تونستم راه برم. سوار ماشین نمی تونستم بشم. موقع خواب نمی تونستم تکون بخورم و فقط به یک سمت تا صبح باید می خوابیدم. نمی تونستم کمرم رو خم کنم. فقط از حالت فلج کامل و بی حرکتی محض خارج شده بودم. بعد از اینکه کمی بهبودی پیدا کردم بازم یاد خدا افتادم. یک شب که دیگه از همه ناامید شده بودم و هیچ دکتری نمی تونست منو درمان قطعی کنه . خدا رو صدا زدم. گفتم میدونم هستی اما نمی دونم چرا کمکم نمی کنی . خودت به من نشون بده. راه درست به من نشون بده. و یک ندایی درونم گفت برو اینترنت دنبال خدا بگرد.

    در جستجوهام با سایت اقای عباس منش اشنا شدم. از قبل با جذب اشنا بودم اما مدت ها بود فراموشش کرده بودم. فایل رایگان فقط روی خدا حساب باز کن دانلود کردم و بارها دیدم. تازه فهمیدم من تمام این مدت به تنها کسی که تکیه نکرده بودم خدا بود. همیشه منتظر کمک ادمها بودم . خوب خدا هم منو به همون ادما واگذار کرده بود. بقیه فایل ها رو هم دانلود کردم و دیدم. تازه فهمیدم باور یعنی چی . چطوری شکل می گیره و چطوری میشه تغییرش داد. کامنت های دوستان می خوندم تا انگیزه بگیرم.

    من کتاب های زیادی در مورد موفقیت خونده بودم که تاثیری تو زندگیم نداشتن . با عبارت های تاکیدی کتاب ها اصلا ارتباط نمی گرفتم واسه همین هیچ وقت تکرار نمی کردم. اما از فایل های استاد و خوندن کامنت ها فهمیدم باید یک جمله که خوشم میاد بگم و 21 روز. شروع کردم . اونقدر مسائل مالی برام مهم بود که اول به این جنبه زندگیم پرداختم. هر شب یک تسبیح بدست می گرفتم و یک دور تسبیح می گفتم خدایا شکرت شوهرم ماهی فلان تومن درامد داره. این درحالی بود که شوهرم سرباز بود و نمی تونست عملا کار کنه و درامد داشته باشه هیچ راهی به ذهنم نمی رسید اما با ایمان کامل تکرار می کردم . راهی جز اعتماد به خدا نداشتم.

    در یکی از همین شب ها یک فکر به ذهنم رسید به شوهرم گفتم بیا واسه فلان محصول شهر شما مشتری پیدا کنیم و اینجا بفروشیم(شوهرم همشهری من نبود ولی تو شهر من سرباز بود و اداری خدمت می کرد یعنی عصرها ازاد بود ) فرداش شوهرم زنگ زد به یکی از فامیل هاش که پخش اون محصول داشت و ازش یک مقدار محصول قرضی خرید. رفت کل مغازه های یک خیابون سرزد و نمونه بهشون داد. بیشتر از انتظارمون سفارش گرفتیم. و سود خوبی کردیم و اون مقدار درامدی که مد نظرم بود در یک هفته بدست اوردیم. همین طوری ادامه میدادم به گفتن عبارت ها تا اینکه باز به ذهنم رسید بریم یک جای خاص محصولمون رو بفروشیم. فرداش چند تا کاغذ برداشتم و با ماژیک اگهی نوشتم و شوهرم رفت اون محل پخش کرد. بازم کلی سفارش گرفتیم و دوباره یک سود عالی کردیم. همینطوری ادامه میدادم به تکرار جمله تا اینکه به ذهن همسرم رسید تو محل خدمتش به همکاراش بفروشه. اونام سفارش دادن و همینطوری ما در عرض یکی دو ماه ده میلیون سود کردیم.

    چیزی که باعث می شد من اینقدر خوب نتیجه بگیرم این بودکه تمام امیدم به خدا بود. وقتی دیدم در بدترین شرایط این پول بهمون رسوند ایمانم بهش بیشتر شد. فقط روی خودش حساب باز کرده بودم. همسرم اوایل می گفت کسی نمیخره مشتری نیست من اینجا غریبم کسی به من اعتماد نمی کنه و این حرفها اما من می گفتم خدا راه های زیادی بلده قرار نیست ما دنبال مشتری بگردیم خدا خودش واسمون می فرسته. و واقعا هم همینطور شد.

    مقدار مورد نظرم رو تغییر دادم. و بازم مومنانه تکرارش می کردم تا اینکه از محل خدمت همسرم یک سفارش خیلی بزرگ بهش دادند می خواستند به کل کارمندان نیروی انتظامی استان اون محصول رو بدن . خیلی هیجان زده شده بودیم. کارها رو با کمک پدر همسرم انجام دادیم بدون هیچ پیش پرداختی به صورت قرضی محصول خریدیم و دو کامیون از اون محصول رو اوردیم شهر ما . و سودمون شد 120 میلیون تومان . عالییییییییییی بود شگفت زده شده بودیم. فکرشم نمی کردم این جمله ها اینقد موثر باشن. البته این اتفاقات در عرض چند ماه افتاد.

    پول عروسی و جهیزیه جور شد حتی بیشتر از مبلغ مورد نیازمون بود. بعد از سربازی همسرم عروسی گرفتیم. تمام چیزهایی که برای مراسم عروسیم(مثل سالن مورد نظرم لباس عروسم ماشین مون تعداد مهمون ها و … ) و خونه دلخواهم تصور کرده بودم مو به مو انجام شد دیگه یاد گرفته بودم به مخالفت های خانواده ها و حرفهاشون توجه نکنم بلکه چیزهایی که میخوام رو از خدا بخوام و فقط روی خودش حساب باز کنم . برای زندگی قرار شد بریم شهر همسرم. اما اونجا کاری نداشت که انجام بده . بازم ترس امد سراغ همسرم میگفت من پارتی ندارم نمی تونم کار دولتی پیدا کنم یا سرمایه کافی ندارم کسب و کار خودم راه بندازم و تنش و اعصاب خوردی کاری کرد که من باز فراموش کنم چکار باید بکنم یادم رفت خدا هنوزم هست .

    شوهرم چند شرکت رفت سرکار اما به خاطر باورهای غلط خودش پولش رو نمیدادند و بعد از چند ماه کار بی مزد از اونجا می امد بیرون و باز یک شرکت دیگه و باز هم خبری از حقوق نبود . بازم زندگی تلخ شده بود. کرایه خونه چند ماه عقب افتاده بود. رومون نمی شد از خونه بریم بیرون تا مبادا صاحب خونه مارو ببینه و شرمنده بشیم. و من همچنان درد داشتم و اوضاع جسمم خوب نبود و هر از چند گاهی به مدت چند هفته دوباره فلج می شدم چون دوباره فشارهای مالی زیاد شده بود ….. با درمان دارویی کمی بهبود پیدا می کردم و باز …..

    یک روز دوباره یاد اون روزهای خوش سربازی شوهرم افتادم و بازم رفتم فایل های استاد نگاه کردم. شروع کردم به شکرگزاری بابت اون روزهای خوب. حسم خیلی خوب شده بودم . امید برگشته بود به دلم. بعد به شوهرم گفتم بیا استعداد هامون رو بنویسیم ببینیم چکار می تونیم بکنیم. اون تخصص طراحی سایت داشت و منم یک تخصص خاص دیگه. همین شد یک ایده و ما تصمیم گرفتیم یک سایت راه اندازی کنیم و محصولی رو بفروشیم. و شوهرم شروع کرد به کد نویسی. گاهی هم کارهای پاره وقت می کرد تا خرج زندگی رو بده. اما من همچنان بیکار بودم

    سال گذشته فایل چگونه درامد خود را سه برابر کنیم رو دیدم و تعهد دادم که درامدم رو سه برابر کنم. تمام پول هایی که از همسرم کم کم گرفته بودم رو حساب کردم دیدم ماهانه 100 هزار تومان هم نمیشه اما گفتم با همین شروع می کنم و همین مبلغ مبنا قرار دادم و تعهد دادم از صد هزار تومان درامدم به سیصد هزار تومان برسه. و تا شش ماه اینده کل بدهی هام تسویه شه.

    تا قبل این من همیشه می گفتم من تخصص زیادی ندارم نمی تونم کار پیدا کنم. اینجا کار برای رشته من نیست. باید مهاجرت کنیم به یک شهر دیگه اما پول اجاره خونه تو اون شهر نداشتیم و من مریضم نمی تونم کار کنم و همین باورها باعث می شد واقعا کار پیدا نکنم.

    پس شروع کردم به تغییر دادن این باورهام. اول از همه شروع کردم به کنکاش کردن ذهنم که چرا این بیماری برای من به وجود امده و کتاب شفای زندگی لوییز ال هی رو خوندم و علت بیماریم رو پیدا کردم و باور متناسب با اون رو مرتب می گفتم. و مدام استغفار می کردم و از خدا طلب بخشش که با ترس هام به جسمم اسیب زده بودم . بعد از یکی دو ماه دردم به طور کامل قطع شد و من کاملا درمان شدم. بدون هیچ دارویی بدون فیزیوتراپی . فقط و فقط از طریق ذهنم . خیلی امیدوار شدم . این سلامتی برای من بزرگترین نعمت بود. الان چندین ماه از اون موقع می گذره و من کاملا درمان شدم و بیماریم دیگه برنگشته. قبلا صد متر راه می رفتم درد تا عمق وجودم نفوذ می کرد اما الان ساعت ها پیاده روی می کنم و لذت می برم.

    بعد از مدتی که تهعد نوشتم و بهش فکر می کردم و این باور تغییر میدادم که من برای درامد داشتن نیاز به بودن در شهر خاصی ندارم و همین شهر هم کار برای من هست درخواستی که برای یک موسسه داده بودم پذیرفته شد و من یک کار نیمه وقت پیدا کردم. و درامدم شد ماهی سیصد هزار تومان.

    بعد از سه ماه که این اتفاق افتاد یک تعهد جدید نوشتم و گفتم باید بشه 900 هزار تومان. و یک کار بهتر پیدا کردم و بازم درامدم سه برابر شد. و بازم تعهد جدید نوشتم و این بار خواستم ماهی 2 میلیون بشه هر روز بهم زنگ میزدن و سفارش کار جدید میدادن دیگه کار بود که دنبال من می دوید دیگه این من بودم که انتخاب می کردم کدوم سفارش قبول کنم کدومو قبول نکنم. و بعد از سه ماه به درامد 2 میلیونی رسیدم. بخشی از بدهی ها مون رو دادم. و همسرم با خیال راحت تری به نوشتن سایت مون می پرداخت.

    اولین صفحه سایت مون رو که شوهرم طراحی کرد پایین صفحه به جای ادرس شرکتی که هنوز تاسیسش نکرده بودیم ولی رویای داشتنش رو داشتیم ، ادرس یکی از واحد های تجاری پدرش رو نوشت. این واحد بیست سال خالی مونده بود چون صاحب پاساژ با پدر همسرم سر مسائل مالی مشکل داشت و نمی ذاشت از واحد استفاده بشه.

    همین چند روز قبل کار سایت تموم شد و آپلودش کردیم. و دیروز پدرشوهرم گفت اون واحد مشکلش حل شده و تصمیم داره واحد بده به همسرم تا برای خودش کار کنه. خداااااااااااااای من فقط اشک شوق می ریختم. باور نکردنی بود . بیست سال بود مسئله این واحد حل نمی شد اما حالا که سایت ما اماده شده محل شرکت هم برامون اماده شده و ما تا یک ماه دیگه رسما میریم تو شرکت خودمون.

    تو لیست خواسته هام نوشته بودم میخوام تا اخر سال خونه بخرم . پدر همسرم علاوه بر اینکه اون واحد رو بهمون داده گفت که یک خونه برامون در نظر گرفته و 30 درصد مبلغش رو هم داده و چند قسط دیگه از خونه مونده و ان شاالله تا عید صاحب خونه هم میشیم.

    از بعد از دیدن فایل سه برابر کردن درامد ایمانم قوی تر شد .

    خیلی روی باورهام کار کردم. زندگیم دوباره روی روال افتاده. رابطه ام با خدا عالی شده . حتی بیشتر از چیزی که انتظارش داشتم. تا سال قبل من و شوهرم نماز نمی خوندیم به هیچ دینی هم اعتقاد نداشتم فقط وجود خدا رو قبول داشتم با دیدن جذب در قران با جدیت شروع کردم به مطالعه قران و کتب دینی و عرفانی و حقانیت دین اسلام بهم ثابت شد الان من نماز شب هم می خونم. هرچیزی که از خدای مهربانم درخواست می کنم بهم میده. به قول خانواده ام مستجاب الدعوه شدم. هرچیزی که بخوام بدستش میارم. از کوچکترین چیزها مثل جای پارک گرفته تا محل شرکت مون. کافیه چیزی از ذهنم بگذره و سریعا اجابت میشه. مراقبه می کنم و به سکوت ذهنی رسیدم و الهامات خدواند رو دریافت می کنم. بزرگترین و لذت بخش ترین دستاوردم همین رابطه ام با خداست. حس حضورش در لحظه لحظه زندگیم برام از هرچیزی با ارزش تره. اینکه بالاخره راز رو فهمیدم خیلی برام لذت بخشه. راز چیزی جز خدا نبود. فقط و فقط تکیه بر خودش . نه تکیه زدن بر خودم توان مندیهام تخصص و تحصیلاتم چشم داشتن به پدرم ، پدرهمسرم و نه حتی همسرم. راز این بود که هیچ چیز جز خدا نیست حتی من هم نباید باشم . من در حضور خدا محو شدم هیچ شدم .

    از خدای مهربانم بی نهایت سپاس گزارم که راه درست زندگی رو نشونم داد و ارزو می کنم اقای عباش منش در تمام زندگیش سعادت مند دنیا و اخرت باشه که کمک کرد من خدای خودم رو پیدا کنم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 152 رای: