در این چند روزه، درذهنم مشغولِ مرور مسیری بودم که در ابتدای روندِ موفقیت آغاز کردم و آن، نقش الگوهایی بود که در ذهنم برای رسیدن به موفقیت ایجاد کرده بودم.
در زندگی اطرافیانِ من، الگوهای موفق وجود نداشت. اما در کتابهای زیادی، داستان های زندگیِ افراد موفقی را یافتم که:
توانسته بودند از هیچ، موفقیت بسازند
توانسته بودند، بدون هیچ سرمایه ای کسب و کار موفقی ایجاد نمایند
توانسته بودند، با وجود برخورد به مشکلات، همچنان مسیرشان را ادامه دهند
من بارها و بارها، روندِ موفقیت این افراد را خواندم. آنقدر که انگار آنها را می شناسم و با آنها زندگی می کنم
با هر بار خواندنِ داستان های بیشتری از افراد موفق، ذهنیتی در من ایجاد می شد، که می شود حتی از هیچ، به موفقیت هایی بزرگ رسید و بیشتر باورم می شد که اگر آنها توانسته اند، من هم می توانم
من این روند را آنقدر ادامه دادم که دیگر رسیدن به موفقیت های بزرگ، نه تنها برایم یک رویای دور از دسترس نبود، بلکه ۱۰۰% یقین داشتم که آنچه را می خواهم، بدست خواهم آورد. آنهم درست در زمانی که در واقعیتِ آن روزهای زندگی ام، کوچکترین نشانه ای از موفقیت وجود نداشت…
درصدِ بسیاری از این یقین، را همان الگوها در ذهن من ساختند… و قضیه اینجاست که وقتی ذهنِ ما می پذیرد که موضوعی امکان پذیر است، دیگر رسیدنِ ما به آن موفقیت، حتمی است.
لذا تصمیم گرفتم از شما دعوت کنم که، با کمکِ یکدیگر، کتابی مرجع در مورد الگوهای موفق، از داستان موفقیت های تان تهیه کنیم که:
توانسته اید با اجرای آگاهی های آموخته شده از فایلها و دوره های من، باورهایی ثروت آفرین و برنامه ای قدرتمندکننده در ذهنتان نصب کنید که شما را وارد مدار خواسته هایتان کند،
توانسته اید توانایی را در خود بیدار نگه دارید که حمایت و هدایت خداوند را در مسیری که برای خلق خواسته های خود می پیمایید، در وجودتان زنده نگه دارد،
توانایی ای که حساب کردن روی جریان هدایت را در عمل می آموزد تا بتوانید در لحظاتِ ناتوانی از کنترل ذهن به یادت آوری که:
اوضاع هر چقدر هم سخت باشد، قابل تغییر است، اگر بتوانم خودم را با این جریان هدایت همراه کنم و با این قانون مسلم که احساس خوب = اتفاقات خوب، هماهنگ شوم:
همه چیز تغییر می کند وقتی قادر می شویم، فکر خدا را بخوانیم. وقتی باتغییرِ نگاه مان به خود و توانایی های مان، فرکانس و مدارمان را تغییر می دهیم.
یادمان باشد که در جهانی زندگی می کنیم که همواره در حال گسترش است و همیشه مشتاقِ بیشتر بخشیدن به ماست.
یعنی هر چقدر هم موفق باشیم، باز هم می توانیم موفق تر باشیم. هر چقدر باورهای قدرتمند کننده ای در خود ساخته باشیم، باز هم می توانیم باورهای بهتری جایگزینِ آنها نماییم. زیرا جهان ما همواره به سمتِ بهتر شدن و بیشتر داشتن پیش می رود.
داستان این موفقیت ها، داستان ماندن در لبه های پیشرفت است و هر فردی در هر موقعیتی داستانِ شما را می خواند، می تواند با خود بگوید:
اگر این افراد با وجود این شرایط توانسته اند، پس من هم می توانم.
از اینکه با به اشتراک گذاشتن ارزشمند ترین تجارب زندگی تان، موجب رشد افرادِ زیادی در آینده می شوید و به گسترش جهان کمک می کنید، به شما بسیار تبریک می گوییم و تحسین تان می کنیم.
و تازه این شروع موفقیت های شماست
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD279MB23 دقیقه
- فایل صوتی «الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش21MB23 دقیقه
سلام به همه
خیلی خوشحالم از اینکه می تونم در این کار خیر سهیم باشم و این کمک یا کار خیر از همون نوعیه که من دوست دارم. بر خلاف این گروه تحقیقاتی من اعتقاد دارم می شه به افرادی که توان پرداخت بهای مالی ندارند هم کمک کرد و پاداش این کمک چند برابر و از جای دیگه ای به من خواهد رسید. من متخصص این هستم که افرادی رو برای کمک انتخاب کنم که نیاز به کمک من دارند و برای زحمات من ارزش بالایی قائل هستند.
من در خانواده ای متولد شدم که وضع مالی خوبی نداشت و در خانه ای کوچک(40 متری) همراه با دو برادر، پدرم، مادرم و مادر بزرگ مریضم زندگی می کردیم. سخت ترین روزهارو با مادر بزرگم که از یک بیماری روانی رنج می برد سپری می کردیم. ساعات مختلف شبانه روز به صورت ناگهانی صدای فریادهای مادر بزرگم بلند می شد و آرامش رو از ما می گرفت. چندباری از خانه فرار کرد و در مشهد و دیگر شهرهای ایران پیداش کردیم و حتی یکبار توسط ماموران دولت جمع آوری شده بود و از کمیته ی امداد به خونه آوردیمش. روز های پر از سختی و استرسی داشتیم. پدرم برای جبران این فشارهایی که به ما وارد شده بود کارهای عجیبی میکرد. برای مثال اون زمان وقتی تعطیلات تابستان رسید و من با نمره ی خوبی قبول شدم، یک دستگاه میکرو خرید که افراد با توان مالی متوسط و بالا قادر به خرید اون بودند. یک سال تابستان هم من و برادرهایم را در یک استخر لوکس و عالی در منطقه ی اوین تهران ثبت نام کرد و این اتفاق برای ما که در سطح زندگی خوبی نبودیم این باور رو القا می کرد که تو با بچه های پولدار تفاوت چندانی نداری و من لیاقت بهترین ها رو دارم. شاید تعداد دفعاتی که با پدر و مادرم به مسافرت رفتیم به تعداد اندازه ی انگشتان یک دست برسد اما هر بار که سفر می کردیم در بهترین هتل ها و بهترین امکانات بودیم. چند سال یکبار عید ها لباس می خریدیم اما هربار لباس هایی می خریدیم که هر کس مارو نمیشناخت فکر می کرد یا از خارج آمده ایم و یا در بهترین نقطه ی تهران ساکن هستیم. تمام رفتارهای پدرم این باور رو به من القا می کرد که داشتن ثروت و خوب زندگی کردن رویا نیست و چیزی دور از دسترس نیست.
مادر مثبت اندیش و فهمیده ای دارم. اون روزهای سخت که پول زیادی در خانه نداشتیم و دائم صدای فحش و نفرین های مادر بزرگم امون مارو بریده بود، مادرم کتاب های روانشناسی و مثبت می خوند. کتاب هایی از آنتونی رابینز، آندره متیوس، وین دایر، مجله ی موفقیت و… و بهترین قسمت های اونها رو برای من میخوند. داستانی که هیچ وقت از ذهنم بیرون نمیره داستان یک کارگر بود که آرزو داشت رئیس اداره ی پست باشد. این مرد تمام حقوق یک ماهش را برای خرید یک نامه بازکن طلایی خرج می کند. هر روز صبح بهترین لباسش را می پوشید و وانمود می کرد که رئیس اداره پسته و با رویاش زندگی میکرد. تا اینکه به طور اتفاقی با فردی آشنا می شود که کارمند اداره ی پست است و کمک می کند تا اون هم کارمند اداره ی پست شود. پس از طی چند سال و اتفاقات هیجان انگیز، به ریاست اداره ی پست شهر منصوب می شود. مادرم این داستان رو برام تعریف کرد و گفت اسم این ایمان فعاله و اینکه اگر ایمان داشته باشی به هدفت خواهی رسید و جلوتر از محقق شدن هدفت، مقدمات ورودش به زندگیت رو فرآهم کنی.
اون روزها کلوپ های بازی خیلی گل کرده بود و جوان ها و نوجوان ها همه در کلوپ ها جمع می شدند و ساعت ها با دستگاه های پلی استیشن بازی میکردند. تمام پول تو جیبی که دریافت می کردیم رو خرج بازی در این کلوپ ها می کردیم. من و برادرهایم علاقه ی وصف نشدنی و عجیبی به این دستگاهها داشتیم و پدرم توان خرید اونها رو نداشت. دو یا سه سال از ورود این دستگاهها می گذشت و ما هر روز برای خرید یکی از این دستگاه ها به پدرم التماس می کردیم. پس از اینکه داستان این مرد کارگر و ایمان فعال رو از مادرم شنیدم، چند هفته تمام پولم رو ذخیره کردم و با اون پول یک سی دی بازی پلی استیشن خریدم. هر روز به جای رفتن به کلوپ، روی یک میز می نشستم و با چشمان بسته وانمود می کردم که یک دستگاه پلی استیشن جلوی منه و دارم سی دی رو داخلش قرار میدم و حدود نیم ساعت در خیالاتم بازی می کردم. تابستان همان سال یک شب پدرم با یک دستگاه پلی استیشن به خانه آمد و گفت این ماه خرید بالایی از یکی از شرکت ها داشتیم و این شرکت این پلی استیشن رو به عنوان جایزه به من داد. اون شب بهترین شب زندگی من بود.
سالهای 82-83 بود که دستگاههای کامپیوتر بین خانواده ها شایع شد. هر روز در اخبار، روزنامه ها، مدارس و… در مورد مزیت های این سیستم عجیب و غریب بیشتر صحبت می شد. بیشترین تاثیر در مورد کامپیوتر رو یکی از دوستانم که اون سالها با هم زبان می خوندیم، بر روی من گذاشت. این پسر هر روز در مورد فتوشاپ، ورد، دیکشنری ها و بازی های مختلف صحبت میکرد و کامپیوتر رو به شکل گنجینه ای بزرگ در ذهن من تداعی کرد. تصمیم گرفتم بار دیگر از ایمان فعال برای خرید کامپیوتر استفاده کنم. برای ثبت نام در کلاس های کامپیوتر به چند آموزشگاه مراجعه کردم اما قیمت ها سرسام آور بود. روزهای زیادی رو در خانه به این فکر می کردم که چطور می تونم با هیچ سرمایه ای درآمد کسب کنم. ایده ای به ذهنم رسید. یک دوست خانوادگی داشتیم که فیلم های سینمایی که گاهی بعضی از این فیلم ها روی پرده ی سینما بود را می فروخت. پیش این دوست رفتم و ازش خواستم تا تعدادی فیلم به من بدهد تا بفروشم و قبول کرد که فقط پول سی دی ها رو از من بگیرد. یک تکه موکت کوچک برداشتم و به خیابان سیدخندان رفتم و بساط کوچکی درست کردم. روز اول خیلی خوب بود و کلی از فیلم ها فروش رفت. روز دوم و سوم هم فروش فوق العاده ای داشتم. هر روز که سودی به دست می آوردم تعداد فیلم های بیشتری می خریدم و در طی چند روز سرمایه ی خوبی برای خودم جمع کردم. البته کار به این راحتی ها نبود. روز دوم سرو کله ی بساطی های دیگر هم پیدا شد. نمی دونم که آیا تا به حال بدون اجازه وارد ملک شخصی و پدری کسی شده اید یا نه! اما رفتار سایر دستفروش ها به شکلی بود که انگار وارد ملکی خصوصی آنها شدم. من یک جوان 13-14 ساله بودم و با کلی کلنجار و دعوا موفق شدم جایی برای خودم دستو پا کنم. فروش عالی بود تا اینکه یک روز بعد از ظهر یک مرد درشت هیکل آمد و تمام بساطم رو جمع کرد و ریخت پشت یک وانت خواستم درگیر بشم و مانع از بردن وسایلم بشم که سایر دستفروش ها به من گفتند که مامور شهرداریه و نمیتونی کاری بکنی. پرسیدم چرا با شما کاری نداشت، گفتند ما ماهیانه شصت هزار تومن به این مامورها پرداخت می کنیم. نا امید و ناراحت به خانه بازگشتم. تمام دارائیم رو از دست داده بودم. رویای کلاس کامپیوتر، ایمان فعال و خود کامپیوتر داشت نابود می شد. چند روز بعد خالم که خیاط بود و لباس های سفارشی در خانه می دوخت تماس گرفت و گفت من یک سفارش عالی برای اول مهر دریافت کرده بودم و سفارش رو تحویل دادم. می خواستم بهتون شیرینی بدم که مادرت ماجرارو برام تعریف کرد. هزینه ی کلاس رو من پرداخت می کنم.
پس از رفتن به کلاس مشکلات دیگه ای مثل نداشتن سیستم برای تمرین مباحث فرار کامپیوتر سر راه من بود تا اینکه مادرم رو متقاعد کردم کامپیوتر وسیله ای ضروریه و مادرم تصمیم گرفت النگوهای دستش رو بفروشه و برای ما کامپیوتر خریداری کنه. اما با فروش النگوها هم نتونستیم حتی نصف هزینه ی خرید رو فراهم کنیم. پدرم به شدت مخالف خرید کامپیوتر بود اما وقتی تلاش مادرم رو دید، رفت و شخصی رو پیدا کرد که حاضر بود سیستم رو به صورت قسطی به ما بفروشه و من در 15 سالگی به رویای خودم رسیدم.
هر سال تابستان که بیکار میشدم و حوصله ام سر می رفت سودای پولدار شدن به سرم میزد. برای این رویا کارهای زیادی کردم. مادرم معتقد بود برای رسیدن به مراتب بالا باید از صفر شروع کنیم. برای همین به داییم که در داروخانه کار میکرد زنگ زد و خواهش کرد اگر ممکنه با دکتر داروخانه صحبت کنه و من مدتی بدون حقوق برای آنها کار کنم. دکتر قبول کرد و من مدتی در داروخانه کار کردم اما پس از گذشت مدتی انتظار دریافت دستمزدی داشتم و دکتر حاضر به پرداخت نبود و من داروخانه را ترک کردم. مدتی با یکی دیگر از دایی هایم که یک نصاب آیفون تصویری بود مشغول کار نصب آیفون تصویری شدیم. دایی پس از تحویل هر پروژه چند ماه بعد پولی دریافت می کرد و مبلغ بسیار ناچیزی به من می پرداخت. پس از چند ماه کار با داییم هم به دلیل پرداخت های کم کار رو ترک کردم. زمان کنکور بود و من بچه ی با استعدادی بودم. رشته ی تجربی می خوندم و دوست داشتم دکتر بشم چون مادرم دوست داشت. وقتی تلاش همکلاسی هام و بعضی از دخترهای فامیل رو میدیدم که چطور شبانه روز خودشون رو در اتاق حبس می کنند و درس میخونن، باورم رو از دست دادم که من هم می تونم دکتر بشم. هین زمانها بود که فیلم راز بیرون اومد و همه جا از فیلم راز صحبت می کردند. وقتی این فیلم رو دیدم خیلی از موضوعات اون رو با ایمان فعال مطابقت دادم و کلی چیز یادگرفتم. برای کنکور چشمامو بستم و به صندلی کنکور فکر کردم، به شادی پس از قبولی، به رشته ی پزشکی و روپوش سفید تنم و… اما من واقعا باور نداشتم که می تونم و حقم نیست که در این رشته قبول بشم. روز کنکور من چند درس رو عالی زده بودم اما یک لحظه احساس کردم باید دروسی که نخونده ام رو هم بزنم و شروع کردم به صورت حدسی کلی سوال رو علامت زدم. جواب کنکور افتضاح بود. درصد های چند درس اصلی رو فوق العاده زده بودم اما نمره منفی ها رتبه ی منو نابود کرده بود. تمام تلاشمو کردم که دوباره انگیزمو برای شرکت در کنکور به دست بیارم و تصمیم گرفتم به بیمارستان برم و دکترهای مختلف و محیط کار اونها رو از نزدیک ببینم. وقتی به بیمارستان رفتم خدارو شکر کردم که من در رشته ی پزشکی قبول نشدم. رشته ی پزشکی به هیچ عنوان با روحیه ی من سازگار نیست. محیط کاری مرده و سرد که هر روز با تعداد زیادی افراد مریض و ناتوان سروکار داشتند. تصمیم گرفتم برای رشته ی دیگه ای تلاش کنم. نشستم و با خودم خلوت کردم و در خلوت خودم به دنبال شغل مورد علاقه ام گشتم. شغلی که سرپرست و مسئول افراد مختلف باشه، درآمد خوبی داشته باشه، پرستیژ و کلاس فوق العاده ای داشته باشه و روی طرح های بزرگ سرمایه گذاری کنه. هدفگذاری من خیلی حرفه ای و دقیق نبود اما برای پیدا کردن رشته ی مدیریت کافی بود. اون زمان خیلی تعجب کردم وقتی مادرم دو روز بعد از هدفگذاری من با برگه ای تبلیغاتی به خانه آمد که تبلیغ کلاس های پیام نور برای رشته های حسابداری، مدیریت و زبان بود و من فکر می کردم مادرم دفترچه ی خصوصی من رو مطالعه کرده اما الان درک می کنم که چه اتفاقی افتاده. من در دانشگاه پیام نور مشغول تحصیل دوره ی مدیریت شدم. در دوران دانشگاه اساتید رشته های حسابداری می گفتند حسابداری بازار کار فوق العاده ای داره اما مدیریت نه! مدیریت رشته ی بیخودیه و از نظر من پولی توش نیست. برید رشتتونو تغییر بدید تا ازتون حسابدار بسازم. سر یکی از این کلاس ها بلند شدم و گفتم هر بقالی هم حسابدار میخواد و اینکه بتونی جایی هم سطح خودت حسابدار بشی کار ساده ایه! مدیریت رشته ایه که بازار کار نداره و کسی که می خواد مدیر بشه باید عرضه ی مدیر شدن داشته باشه! من عرضه ی مدیر شدنو دارم اگر شما نداری ربطی به رشته نداره. اون زمان خیلی مورد انتقاد و خشم استاد قرار گرفتم اما این عقده و دید متفاوت من خیلی در ادامه ی مسیر به من کمک کرد. دانشگاه پیام نور برای تحصیل مقداری شهریه می گیره و این برای من یک چالش جدی بود و من هیچ درآمدی نداشتم.
برای کسب درآمد به لاله زار رفتم و به عنوان کارگر مشغول به کار شدم. در گرمای تابستان با چرخ دستی بار می بردم و بار چند نیسان رو در روز خالی می کردم. فشار کار بسیار بالا بود و من همه رو به جون خریده بودم اما چیزی که من رو اذیت می کرد این بود که بیشتر اوقات با من کمتر از استاندارد های یک انسان برخورد میشد. برای مثال کارفرمای من اعتقاد داشت که کارگر حق نشستن و استراحت کردن را ندارد و روزهای داغ تابستان وقتی بعد از خالی کردن بار چند نیسان دقایقی را استراحت می کردم، مورد انتقاد کارفرما قرار میگرفتم و این شغل هم دوام چندانی نداشت. روزهای زیادی برای تاممین هزینه های دانشگاه در خیابان ها تراکت میچسباندم. چند بار توسط مامورهای نیروی انتظامی و شهرداری دستگیر شدم. این وضع سه سال ادامه داشت تا دوره ی کارشناسی تمام شد. تصور می کردم راه موفقیت داشتن مدرک علمی بالاتر است و هر کس مدرک علمی پربارتری داشته باشد، احترام و درآمد بالاتری دارد. راحت تر می تواند ویزای کشورهای خارجی را بگیرد و… با تمام وجود میخواستم در یکی از بهترین دانشگاه های دولتی درس بخوانم. در دانشگاه پیام نور افرادی را میدیدم که شب امتحان کتاب میخریدند و با تقلب امتحان را پاس می کردند در حالی که این همکلاسی های من هیچ گونه استعدادی نداشتند. سر کلاس خیلی از مباحث رو به سرعت یاد می گرفتم و گاهی با شنیدن نام یک فرضیه، موضوع مورد بحث رو حدس میزدم اما همون فرضه رو دیگران بارها و بارها سوال می کردند و یاد نمی گرفتند. در مورد موضوعات مختلف مطلب می نوشتم. بعد از نوشتن مطالبم متوجه می شدم که فردی در نقطه ای از جهان قبلا به آن اشاره کرده و در بعضی موارد هم مطالب بدیع و نویی می نوشتم. همیشه خودم رو یک نابغه میدونم و برای همین هم ایده ها و افکار جالبی به ذهنم می رسه اما در مورد پول موضوع به همین سادگی ها نبود. مشاهده ی این توانایی های خودم و این همکلاسی ها این باور را به من القا می کرد که من لیاقت درس خواندن در جایی بهتر از اینجا را دارم. خدارو به خاطر جایی که در آن قرار دارم شکر می کردم اما به دنبال مکانی بهتر بودم. برای ثبت نام در دوره های ارشد نیاز به پول داشتم. همچنین در این دوران کلاس های زبان رو هم دنبال می کردم. سر یکی از این کلاس ها معلم زبان ما فیلم راز قدیمی و دوست داشتنی رو برای ما آورد و از ما خواست تا برای بالا بردن قدرت لیسنینگ اون رو تماشا کنیم. استارت موفقیت من از اینجا زده شد. فیلم راز رو دوباره بعد سالها به خانه بردم و حدو 70 بار این فیلم رو تماشا کردم. در مورد تمام جمله های فیلم ساعتها تفکر کردم. هر جمله مانند کدی بود که نشانه ای از موفقیت در آن قرار داشت. قانون جذب در مورد بعضی موارد جواب میداد و در خیلی از مواد هم با شکست مواجه میشدم. وقتی با شکست مواجه می شدم صدای باب پراکتر تو گوشم روشن می شد که اگر یه چراغ رو به پریز زدید و روشن نشد، الکتریسیته رو زیر سوال نبرید بلکه به دنبال این باشید که کجای مدار جریان قطع شده! همین جمله باعث شد من به جای زیر سوال بردن این قانون، بیشتر در موردش تحقیق کنم. اون سال تونستم شغلی رو پیدا کنم که زمان زیادی رو ازم نمیگرفت و حقوق خوبی داشت. من منشی یک دکتر مغز و اعصاب شدم. سه سال منشی بودم و همانجا برای کنکور ارشد مطالعه می کردم و تست می زدم. برای موفقیت در کنکور به بهترین دانشگاه های دولتی میرفتم تا فرکانس خودمو ارتقا بدم. من موفق شدم در کنکور رتبه ی خوبی بدست بیارم اما رشته ای که در آن قبول شدم رشته ی مورد علاقه ی من نبود. من به زبان می گفتم که دوست دارم در رشته ی مدیریت بازرگانی پذیرفته بشوم اما در ذهنم به دنبال رشته ای بودم که به من بیاموزد چگونه بدون سرمایه کسب و کاری را راه اندازی کنم و آن را توسعه بدهم. چگونه مهارت های ارتباطات و تیم سازی را بیاموزم و… رشته ای که پذیرفته شدم کارآفرینی بود آن هم در دانشگاه علامه طباطبائی. ابتدا خیلی ناراحت بودم اما بعدا فهمیدم من دقیقا در فرکانس همین رشته بودم.
سال 92 بود که تصمیم گرفتم مطالعاتم در زمینه ی قانون جذب رو افزایش بدهم که یک شب یکی از دوستان من لینک تستی را برای من فرستاد مبنی بر اینکه آیا راست مغز هستید یا چپ مغز؟ این تست از گروه پژوهشی عباس منش بود و با کمی سرچ در سایت به فایل های تندخوانی رسیدم. فایل ها را دانلود کردم و گوش دادم. دلایل منطقی بود و بازاریابی خیلی خوبی برای اون تدارک دیده شده بود. حسابی ذهنم مشغول شد به طوری که نتوانستم تا صبح بخوابم. سر ساعت 8 صبح به شرکت زنگ زدم و سوالاتی در مورد بسته پرسیدم و سپس بسته را سفارش دادم. تمرین ها بسیار خسته کننده و نتایج خیلی کمرنگ بود. اما مهارت خوبی در تندخوانی بدست آوردم. پس از جستجوی بیشتر فایل ” چگونه در عرض یک سال درآمد خود را سه برابر کنیم” را پیدا کرد. جالب بود چون در رشته ی ما یکی از توصیه های مهم برای کارآفرین شدن، مصاحبه با کارآفرین ها و دنبال کردن تجربیات آنهاست که در این فایل به این موضوع اشاره شده بود. من سالها در این زمینه تفکر می کردم و با افراد زیادی در مورد اونها صحبت می کردم اما هیچکس اعتقادی به صحبت های من نداشت. اکثرا خیلی سطحی به موضوع نگاه می کردند. واقعا شگفت انگیز بود که سالها هیچکسی رو برای هم صحبتی در این زمینه پیدا نمیکردم اما به یکدفعه فردی با اطلاعات زیاد در این زمینه سر راه من قرار گرفته. بسیاری از تجربیات شخصیم و اعتقاداتم رو از زبان آقای عباس منش با مثال ها و تجربیات متفاوت می شنیدم. هم یک حس خوب و هم یک حس حسادت داشتم. چون من هم زندگی سختی داشتم و من هم تلاش زیادی در این زمینه کرده بودم اما موفقیت های من در زمینه ی مالی بسیار اندک بود. پول لازم برای خرید بسته ی روانشناسی ثروت رو در اختیار نداشتم. بسیار با خودم کلنجار رفتم و خودم رو راضی کردم تا این بسته رو خریداری کنم. با یکی از دوستام که توان خرید داشت شرط کردم که بسته رو مشترکا بخریم و مشترکا استفاده کنیم اگر محتویات بسته راضی کننده نبود من مبلغ کل بسته رو طی چند قسط به تو بر می گردونم. دوستم قبول کرد و پول رو به حساب من واریز کرد. من در سایت ثبت نام کردم و تمام مراحل رو انجام دادم در لحظه ی آخر دستم روی دکمه ی خرید قفل شد و یک ندای در درونم به من گفت “تو توانایی فوق العاده ای داری و می توانی باورهای بیشتری رو شناسایی کنی. زندگی تو تا الان مثل یک کلاس درس بوده! اگر همین روند رو دنبال کنی به درکی میرسی که نه تنها در زمینه ی مالی، بلکه در دیگر جنبه های زندگی هم به تو کمک خواهد کرد.” در عرض چند دقیقه ذهنم پر از افکار مختلف شد و من از خرید بسته منصرف شدم. از آن زمان به بعد هر هفته چندین کتاب مختلف در این زمینه مطالعه می کنم و سخنرانی ها و افراد مختلفی رو ملاقات کردم. بسیار در این زمینه تحقیق کردم و به درک خاصی در زمینه ی روابط عاطفی، مالی، سلامتی، معنوی و … رسیدم. یک سلسله مراتب برای هدفگذاری، تغییر باور و حرکت به سوی هدف ایجاد کردم و به افراد زیادی به صورت رایگان کمک می کنم.
اعتقاد بسیاری از کارآفرین ها این است که دانشگاه محیط مناسبی برای راه اندازی کسب و کار و موفقیت نیست و برترین کارآفرینان از دانشگاه فرار کرده و یا اخراج شده اند اما من اعتقاد دارم هست. در چند هفته یک هدفگذاری دقیق بر روی شغلی که آرزوی داشتن آن را داشتم انجام دادم. سپس باورهای مخرب خودم رو شناسایی کردم و با روشی که از آقای عباس منش آموخته بودم( ضبط کردن و گوش دادن مداوم به باورهای مخالف با باورهای محدود کننده) باورهای خودم رو تغییر دادم و پس از گذشت چند ماه نشانه های کوچک در زندگی من شروع به جوانه زدن کردند.
در دوران کارشناسی ارشد با استادی آشنا شدم که دوره ی دکترای خود را در کشور نیوزیلند گذرانده و سپس برای تدریس به ایران آمده. با این استاد محترم سایتی به نام دنیای کارآفرینان را راه اندازی کردیم و در این سایت مقالاتی در مورد کارآفرینی منتشر کردیم . پس از چند ماه یک سرمایه گذار از طریق سایت با ما تماس گرفت و جلسه ای ترتیب داد. این سرمایه گذار قصد راه اندازی یک شرکت صادرتی را داشت و از ما خواست تا با دانش خود به او کمک کنیم. تیم سه نفره ی ما به همراه آن سرمایه گذار شرکتی را به وجودآوردیم که در زمینه ی صادرات مواد غذایی فعالیت می کند. کلاس های زیادی در زمینه ی واردات و صادرات را گذراندم و بدون هیچ تجربه ی قبلی به گمرک غرب تهران رفتم و اولین کانتیتر را به مقصد کانادا ترخیص کردم. داستان راه اندازی شرکت، پیدا کردن مشتری، تولید کننده و دیگر مشکلات بسیار جالب است اما همه در مقابل اراده ی من برای رسیدن به هدفم به زانو درآمدند.
در آخر دوست دارم به نکته ای اشاره کنم که تا حالا ندیدم کسی به اون اشاره کنه. اونم اینه که هدفگذاری خیلی مهمه اما هدفی که انتخاب میشه اگر هدف بزرگی باشه حرکت به سمت اون خیلی سخته برای همین باید بتونی خودت رو قانع کنی که ارزش وقت گذشتن و حرکت به اون سمت رو داره. برای مثال من یکبار برای بدست اوردن یک ماشین پورش هدفگذاری کردم ولی نتونستم خودم رو قانع کنم که هدف با ارزشیه. من میخواستم به محل کارم برسم و مسافرت کنم و این با پراید هم میسر بود. من نتونستم دلیل قانع کننده ای پیدا کنم که زمانی رو برای جذب این ماشین اختصاص بدم. اگر بتونی خودت رو قانع کنی که هدف انتخابی مهمه و زندگی بدون اون میسر نیست، تمام تمرکز و تلاشت روی هدفت متمرکز می شه و صد در صد به اون میرسی. اولین روز مدرسه ام رو هرگز فراموش نمی کنم. وقتی با مادر به مدرسه می رفتیم به من گفت میدونی قراره چکار بکنی؟ گفتم نه! گفت تو قراره بری و بجنگی. گفتم بجنگم؟!! گفت آره تو قراره بری و با دیو جهل و نادانی بجنگی! هدف بزرگی داری و ابزار تو مداد و پاک کنه. پسرم برو و با تلاش و پشتکار چشم این دیو بزرگ رو دربیار. به عنوان یک کودک هفت ساله این حرف های مادرم چنان انرژی بهم داد که همین الان هم که در حال نوشتن این متن هستم تحت تاثیر اون قرار گرفتم.
زندگی مثل بازی کلش آف کلنزه. اولش هیچی نداری و برای ساختن یه سرپناه تلاش میکنی. اما وقتی هر روز به این سرپناهت سر بزنی و برای رشدش تلاش کنی بعد چند سال دژ بزرگ و مستحکمی رو ایجاد می کنی که خیلیی ها آرزوی داشتن اون رو خواهند داشت.
ممنونم از وقتی که گذاشتید.
میلاد صمیمی عزیز ممنونم از لطفی که به من داری. ممنونم از اینکه دیدگاه من رو خوندی. ان شا الله همیشه موفق باشی
امیدوارم در تمام مراحل زندگیت موفق باشی.
خانم موسوی شما همه جا هستین که :) در مورد روابط اگر می نوشتم مطلب فوق العاده طولانی میشد. حالا ان شا الله در فرصت های دیگه