دستیابی به اهداف سخت است یا آسان؟

در این فایل، علاوه بر توضیح مفاهیمی مهم درباره اصول تحقق خواسته ها، استاد عباس منش تمرینی را مطرح کرده است که می توانید با توجه به تجربیات خود، در بخش نظرات این صفحه، این تمرین را انجام دهید.

هدف از تمرین، شناختن اصلی است که مثل یک فرمول ثابت، همه ی خواسته ها را محقق می کند.

تمرین:

در بخش نظرات این فایل تجربیات خود را در این باره بنویسید که:

درباره تجربیاتی بنویسید که برای رسیدن به یک هدف یا تحقق یک خواسته، به خاطر اینکه از همان ابتدا مسیر رسیدن به آن خواسته را در ذهن خود آسان کردید یعنی انجام کاری که از نظر دیگران سخت یا غیر ممکن بود را نه تنها در ذهن خود امکان پذیر و منطقی دانستید بلکه اجرای آن را آسان و راحت هم دانستید و به همین دلیل هم توانستید وارد عمل شوید، قدم بردارید، ایده های خود را عملی کنید، به خداوند توکل کنید و مطمئن باشید که هدایت های خداوند به موقع می آیند.

و به خاطر این جنس از نگاه و باور، عملکرد متفاوتی داشتید. ضمن اینکه متوجه شدید مسیر خیلی راحت تر از آنچه بود که فکر می کردید و درها خیلی راحت تر از آنچه می پنداشتید باز شد، دستان خداوند آمد، ایده های کارساز پیدا شدند و در نهایت آن خواسته محقق شد.

 

همچنین درباره تجربیایتی بنویسید که از همان ابتدا مسیر رسیدن به آن هدف را در ذهن خود سخت و پیچیده دانستید، از همان ابتدا به جای خوشبینی و تمرکز بر اگر چه می شود ها، بر موانع و مشکلاتی تمرکز کردید که ممکن است سر راه شما قرار بگیرد و به خاطر این جنس از نگاه و باور، هیچ قدمی بر نداشتید، هیچ ایده ای را جدی نگرفتید، نشانه ها را تشخیص ندادید و نادیده گرفتید و خیلی راحت در همان نقطه شروع، بی خیال آن هدف و خواسته شدید و به قول قرآن به خودتان ظلم کردید. در حالیکه بعدا افرادی را دیدید که خیلی راحت به همان خواسته رسیدند بدون اینکه با آن مسائل توهمی مواجه شوند و شما پشیمان شدی که ای کاش قدم ها را برداشته بودی و اینقدر در ذهن خود مسیر را سخت نمی دیدی.

فکر کردن و پاسخ دادن به این سوال:

اولا به شما یادآوری می کند که فرایند خلق یک خواسته به چه شکل است؛

شما باید به چه شکل سمت خودت را انجام دهی و قدم ها را برداری و مسیر باید به چه شکل توسط شما طی شود. زیرا خداوند همیشه سمت خودش را انجام می دهد.

نتایج زمانی اتفاق می افتد که آنچه به شما الهام شده است را عملی کنی؛ ایده ها را جدی بگیری و دست به عمل شوی.
خداوند هدایت ها را می آورد اما آنچه نتایج را رقم می زند عملکرد شماست. عملکردی که با ایمان و خوشبینی ایده ها را اجرا می کند؛ قدم ها را بر می دارد؛ نشانه ها را جدی می گیرد و با توکل به خداوند پیش می رود.

ثانیاً: نوشتن تجربیات شما به دیگر دوستان این الگو را می دهد که چطور باید ایمان خود را در عمل نشان دهند تا زندگی دلخواه خود را خلق کنند.


منابع بیشتر درباره این فایل:
دوره راهنمای عملی دستیابی به رویاها

 

منتظر نظرات زیبا و تأثیرگزارتان هستیم.
  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    1000MB
    67 دقیقه
  • فایل صوتی دستیابی به اهداف سخت است یا آسان؟
    64MB
    67 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

436 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه» در این صفحه: 6
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 712 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    روز شمار 171

    رد پای روز 19 تیر ماه

    به چیزی که برای تو نیست دل نبند

    چه در این دنیا با ارزش باشه و چه ارزشش از نظر مادی کم باشه

    اگر وابسته شدی ازت گرفته میشه ،اگر خدارو درش ندیدی و فکر کردی برای خودت هست کاملا در اشتباهی

    هر آنچه که داری و هستی از خداست و هیچی تو، طیبه این همیشه یادت باشه

    من وقتی شب بیدار بودم و نقاشی کشیدم و بعد با خدا حرف زدم و بعد خوابیدم خیلی حس خوبی داشتم که تونستم ادامه بدم و شبا دیر بخوابم تا هم کار کنم و هم با خدا حرف بزنم

    من امروز با یه بطری کوچیک آب ، یه درس بزرگ گرفتم که سعی میکنم بهش عمل بکنم

    و خدا بهم فهموند این حرفارو و گفت زیادی به این دنیا دل نبند

    من وقتی صبح حاضر شدم تا برم دادسرا برای ادامه روند شکایتم از پاره شدن نقاشیم ، بطری پلاستیکی آبمو پر کردم و یاد روزی افتادم که بطری آبمو دادم به خواهرم گفتم نگه دار ازت میگیرم و اون انداخته بود آشغال و وقتی گفتم بطری آبمو بیار گفت انداختمش دور ، من ناراحت شدم و گفتم چرا انداختی دور

    وقتی کسی بهت چیزی میده نگه داری، باید ازش بپرسی که میخوایش یا نه ؟؟؟ حتی اگه بی ارزش باشه از نظر مادی

    چون این کارش دوبار بود که تکرار شد وقبلا یه جالباسی خریده بودیم و دستش مونده بود و من منتظر بودم که بهم بده و چند باری فراموش کردم ازش بخوام و وقتی ازش پرسیدم گفت نخواستی، منم فکر کردم نمیخوای و برای خودم نگه داشتم

    سر این موضوع هم ناراحت شدم و گفتم چرا تو نپرسیدی ؟ من فراموش کردم

    اینارو وقتی ،داشتم آب پر میکردم تا صبح برم دادسرا تو ذهنم مرور کردم و گفتم یدونه از این بطری مونده برام چون کوچیکه ،خوب تو جیب جا میشه، بیرون میتونم آب بخورم

    بعد اینو گفتم و رفتم

    از بی آر تی که پیاده شدم حس کردم چقدر سبک شدم و فهمیدم بطری تو جیبم نیست ،برگشتم و رفتم به راننده گفتم نگه دار و رفتم جایی که نشسته بودم رو نگاه کردم اثری از بطری نبود

    انگار آب شد رفت تو زمین اصلا متعجب شدم

    اونجا بود که بهم گفته شد ، طیبه این درس تو هست

    تو وابسته این بطری شده بودی و میگفتی بطری دیگه نمیخوای

    بعدشم این باید گم میشد تا بفهمی که هیچی برای تو نیست

    خدا یه چیزی رو بهت میده و هر وقت دلش خواست ازت پس میگیره

    حالا اون چیز هرچیزی میتونه باشه

    میتونه زندگیت باشه

    میتونه عمرت باشه

    میتونه همین بطری که از نظر مادی ارزش زیادی نداره باشه

    میتونه آدمایی که تو مسیر زندگی همراهتن باشه

    و خیلی چیزای دیگه

    پس یادت باشه تو صاحب هیچی نیستی و اصلا تو هیچی نیستی بخوای بگی برای من هست و من من کنی و بگی برای من بود

    باید یاد بگیری بگذری از هر چیزی که داری قبل از اینکه از دستش بدی ، یه جورایی مثل استاد عباس منش رها باشی از همه چیز

    که اگر ازت گرفته شد حتی اگر یکم ناراحت شدی سریع خودتو جمع و جور کنی

    یعنی باید اینجوری فکر کنی که اولا، برای تو نیست

    اگر الان داریش ازش استفاده کن و لذت ببر و سپاسگزاریشو از خدا بکن

    و هر وقت ازت گرفته شد باز هم سپاسگزاری کن

    بعد من که متوجه شدم گفتم ممنونم ازت خدای خوبم که هر لحظه بهم کمک میکنی

    و به راهم ادامه دادم و رفتم دادسرا

    وقتی رسیدم انقدر آروم بودم که خودمم از این همه آرامشم تعجب کرده بودم

    پرسیدم کو اون طیبه ای که میومد اینجور جاها پر میشد از ترس و تپش قلب میگرفت و دستاش میلرزید

    کو اون طیبه ای که تنهایی جایی نمیرفت

    الان انقدر آرامش دارم که اصلا به هیچ کدوم از اینا فکر هم نمیکنم

    یه قوت قلبی داشتم از صبح ، واقعا خودمم حیرت کردم به این همه آرامشم

    داشتم به فایلای تیکه ای تو اینستاگرام نگاه میکردم که یکی این بود، که استاد میگفت نشانه ایمان آرامشه

    اگر میگی ایمان دارم و آروم نیستی بدون که ایمان نداری

    و وقتی شنیدم با اعماق وجودم سپاسگزاری کردم که ایمانم رو در عمل به خدا نشون میدم و همه این آرامش هم ، کار خداست

    وقتی رسیدم گوشیمو تحویل دادم و رفتم و شماره پرونده مو دادم و نشستم تا صدام کنن

    وقتی صدام کردن و از در اتاق بازپرس رفتم داخل ، گفتم خدایا من برای تو صحبت میکنم از تو درخواست میکنم تو به زبونم جاری کن کلمات رو

    وقتی سلام کردم ، ازم دلیل شکایتمو پرسید و گفت که شرح بده مختصر و گفتم و وقتی همه چیزو گفتم یه جایی میخواستم حرف بزنم بهم گفته شد الان نه صحبت نکن و مکث کردم و بعدش گفته شد حالا بگو صحبت کن

    و بعد گفتم اونجا هم دیدن که من با دیدن تابلوی پاره ام گریه کردم و گفت شاهد هاتو بیار فردا تا به من بگن جریانو

    و چون خواهرم مسافرت بود موند بعد عاشورا بریم که با عموم شهادت بدن

    من انقدر راحت داشتم روان حرف میزدم که خودمم متعجب شده بودم از این همه پشت سرهم حرف زدن

    و میدونستم که من نیستم و خداست که داره همراهیم میکنه و همه کارو انجام میده

    و اون باز پرس انقدر آروم و مودب حرف میزد که خیلی خیلی خداروشکر میکنم که هر لحظه انسان های خوبی سر راه من قرار داده

    که البته همه اینا خود خودشه خدای ماچ پاچی من که همیشه هوامو داره

    وقتی کارم تموم شد و برگشتم ، از مسئول دم در دادسرا تشکر کردم با صدای بلند و واضح

    یاد یه حرفی افتادم که وقتی سعی کنی روابطت رو قوی بکنی ارتباطت با آدما خوب میشه

    هرچقدر بیشتر سپاسگزاری کنی از آدما و از خدا ،بیشتر بهت داده میشه

    و یاد چند روز پیش افتادم که داشتم خرید میکردم به فروشنده گفتم پر روزی باشید

    قشنگ چشماش گرد شد و تعجبی خوشحال گونه داشت گفت خیلی ممنونم از شما

    خیلی جالب بود این خوشحالی رو دیدن

    من از پارسال که تصمیم گرفتم هرجا رفتم و چیزی خریدم بگم پر روزی باشید ، اوایل خیلی برام سخت بود و نجواهای ذهنم مانعم میشد ولی انقدر گفتم و به خودم یادآور شدم که تو داری تغییر میکنی باید رفتارتم تغییر کنه ،دیگه کم کم یاد گرفتم و

    الان که دارم مینویسم متوجه شدم که من دیگه بدون هیچ تلاشی که قبلا با زور میگفتم پر روزی باشید

    و

    الان خیلی راحت سریع میگم پر روزی باشید

    و انقدر حس خوب دریافت میکنم و میبینم فروشنده ها چقدر حس خوب میگیرن که خوشحال میشم و سعی میکنم بیشتر رفتارم رو اصلاح بکنم و خوب باشم

    من وقتی برگشتم خونه ، تو راه گفتم خدا من ازت میخوام اتوبوس محله مون جلو در مترو باشه ،ازت سپاسگزارم

    وقتی رفتم بیرون دیدم اتوبوس دم در مترو وایساده و خیلی خیلی حس خوبی داشتم ،چند روزیه هرچی میگم سریعتر از قبل رخ میده و همه کار خداست

    وقتی برگشتم ، رفتم از اون زمینی که دیوارای خراب داشت ببینم شماره ای از صاحبش روی درش نداره که دیدم هیچی نیست و از خدا درخواست میکنم خودش کاری کنه که شرایط نقاشی دیواری برام محیا بشه

    میدونم باید قدم بردارم تا نتیجه رو ببینم باید قدم بردارم و حرکت کنم تا نقاشی دیواری برای من محیا بشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  2. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 712 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    171. فکر کنم این چهارمین رد پاییه که برای روز شمار مینویسم

    رد پای روز 10 تیر رو با عشق مینویسم

    پرداخت بها ، قربانی دادن ، اگر بهایی که پرداخت میکنی در شاّن هدفت باشه

    به اندازه هدفت باشه

    تو به هدفت میرسی

    با توجه به سوالاتی که این روزا از خدا میپرسم نشونه هایی هم برای من گفته میشه و امروز من این فایل رو از اینستاگرام و اکسپلورش هدایتی دیدم و گوش دادم که استاد عباس منش میگفتن :

    انسان برای رسیدن به هدفش از همون روز اول ،مشخص شده که باید یه بهایی رو بپردازه ، هرچقدر بهایی که میپردازه ،بزرگتر باشه

    احتمال رسیدن به هدفت بیشتره

    یه موقع هایی هست شما یه هدفایی دارید ، میخواید به یه سری موفقیت ها برسید

    اما

    اما

    اما نمیخواید هیچ بهایی رو بپردازید

    نمیخواید صبح ها زود تر بیدار بشید ، نمیخواید روزی یدونه کتاب بخونید

    نمیخواید رفتارتونو بهبود ببخشید

    نمیخواید از گذشته تون درس بگیرید

    نمیخواید تغییر کنید

    نمیخواید از سرمایه گذاریتون استفاده کنید

    نمیخواید بهای زمانیشو بذارید

    سه ساعت ،چهار ساعت ،شبها بیشتر بیدار بمونید

    نمیخواید بهای مالی شو بپردازید

    پول های دیگه ای رو در راه رسیدن به هدفتون خرج کنید

    نمیخواید ریسک کنید

    نمیخواید از شهر و دیار خودتون که منطقه ای امن و آسایش خودتونه بیاید بیرون

    میترسید از اینکه به جای جدید برید

    یعنی انسان یه موقع هایی ،یه اهدافی داره

    اهداف بزرگی داره ،خواسته های بزرگی داره

    اما بهایی که به خاطرش میخواد بپردازه ،بسیار ناچیزه

    و مطمئننا به هدفش نمیرسه

    اگر ما میخواهیم به هدفمون برسیم

    حتما حتما باید مشخص کنیم که

    هدف من اینه

    بهایی که پرداخت میکنم چقدره

    اگر بهایی که پرداخت میکنی در شاّن هدفت باشه

    به اندازه هدفت باشه

    تو به هدفت میرسی

    من وقتی شنیدم این حرفای پر از آگاهیرو ، به خودم گفتم تو چقدر حاضری بها بدی طیبه؟؟؟؟؟

    من تازه مفهوم این جملات رو درک کردم

    من از مهر ماه سال 1402 تا الان که تو این سایت پر از آگاهی اومدم چندین بار فایل حاضری چقدر برای هدفت قربانی بدی که روز عید قربان استاد درموردش صحبت کردن رو گوش دادم

    ولی متوجه نشده بودم قربانی دادن یعنی چی

    ولی این فیام رو که گوش دادم تاره فهمیدم قربانی دادن چیه

    گفتم طیبه چند وقتی هست که تلاش میکنی ولی نتیجه ای که میخوای رو بدست نیاوردی ، وقتی فکر کردم دیدم بله من به انداره ای که هدفم رو دوست دارم و عاشقشم بهایی پرداخت نکردم که بخواد در شان هدفم باشه

    و به هدفم برسم

    حتی من نوشته بودم که میخوام فلان اتفاق بیفته ولی کم تلاش میکردم براش

    الان فهمیدم که باید تلاشم و بهایی که پرداخت میکنم ،اگر در اندازه هوفم نباشه بهش نمیرسم

    و یکیش همین بیدار موندن شب و دیر خوابیدن هست و زود بیدار شدن و تمرینات طراحی و رنگ روغن و کلی کارای دیکه و خواسته های دیگه ام که میخوام داشته باشمشون …

    چند ماهه که من میخوام صبحا زود بیدار بشم و نمیشد ، از طرفی هم مشتاق بودم، که خوابم کم بشه

    ولی قربانی نمیدادم

    ولی از وقتی این فایل رو گوش دادم و این جمله رو خدا بهم الهام کرد که طیبه اگر میخوای شروع کنی چگونگی رو دنبالش نگرد

    که هی میپرسی چجوری باید من خوابم رو کم کنم

    چجوری یا چگونه ای در کار نیست

    چگونگی با خداست

    درست سوالت رو بپرس و درست دقت کن که همه جوابا در عمل کردن و قدم برداشتنت هست که نتیجه رو مشخص میکنه

    و من اینو شنیدم که خدا بهم فهموند که طیبه تو قدم بردار حتی اگه شب خوابت اومد نخواب و شروع کن تمرین رنگ روغنت رو انجام بده یا حتی تمرین طراحی و کارای دیگه ات رو انجام بده من خودم خواب رو از چشمات میگیرم

    باید عمل کنی تا منم بتونم خواب رو از چشمات بگیرم

    الان از 7 تیر ماه که متوجه شدم و درک کردم تازه فهمیدم و چند شبه که بیدار میمونم و تا اذان صبح کار میکنم

    خوشحالم از اینکه هم کار میکنم و هم با خدا حرف میزنم موقع اذان صبح

    صبح وقتی رفتم نون بخرم و مهمون داشتیم ، نونا رو که گر4تم دیدم یه آقایی رد شد و نگاه میکرد یه لحظه حس کردم باید برم نون بخرم و پنیر و ببرم بدم بهش

    اولش گفتم نه بابا ولش کن حتما داشت نگاه میکرد اینجوری فکر کردم

    ولی بعد دوباره همون حس گفت زود برو نون بخر ببر بهش بده

    و چشم گفتم و نون و پنیر گرفتم و بردم بهش دادم برگشتم خونه

    وقتی خواهرم وسیله هاشو باز میکرد و سوغاتیایی که برای من آورده بود داد گفت طیبه کلاهی که داده بودی گم کردیم و با ترس میگفت که من عصبانی نشم

    اگر طیبه یک سال پیش بود خیلی سریع عصبانی میشد و زود میگفت که پولشو بده یا یکی دیگه بخر برام

    ولی خیلی راحت گفتم اشکالی نداره و تو دلم گفتم خدایا هرچی از تو به من برسه به خیرش محتاجم کلاه که برای من نبود بخوام ناراحت بشم

    برای تو بود الان گرفتیش

    ولی یه لحظه تو دلم گفتم خیلی کلاه خوبی بود دوستش داشتم کاش نمیدادم ولی بعد گفتم نه اتفاقا باید یاد بگیرم چیزی که دوستش دارم رو بدم تا بخشندگی رو یاد بگیرم

    دو تا کلاه داده بودم که من به خیال خودم فکر میکردم اون کلاهی که گرون تره و قشنگ تره گم شده و تو ذهنم داشتم اونو اینجوری بررسی میکردم و میگفتم که باید تمرین کنم که بخشنده باشم و اگرم گم شد اشکالی نداره یکی دیگه میخرم

    ولی وقتی خواهرم اینا رفتن و از وسایلای مادرم که داشتم مرتب میکردم دیدم همون کلاه گرون تر تو وسایلای مادرمه

    گفتم این که گم نشده ، مادرم گفت این نه ،اونیکی که به من داده بودی گم شده

    اون لحظه گفتم وای خدای من چیکار داری میکنی؟؟؟

    اون لحظه درک کردم که گفته شد ازش گذشتی و علمی نداشتی که کدوم کلاه بود که گم شده

    و به تو برگشت داده شد همون کلاهی که دوست داشتی

    حس میکنم دارم یاد میگیرم چجوری بگذرم از این جهان مادی و هرآنچه که هست و سوالایی که دائم میپرسم و خدا کمکم میکنه تا بگذرم تا رها کنم تا تسلیم تر باشم

    حتی خواهرم بارها گفت که یه کلاه گرفتم گل گلیه میخوای بهت بدم گفتم نه نمیخواد خودم میگیرم بعدا

    در صورتی که قبلا احتمال داشت بگیرم

    خیلی خوشحالم از اینکه رفتارامو که میبینم میفهمم دارم تغییر میکنم ،ولی باید سعی کنم که بیشتر بها و قربانی رو پرداخت بکنم تا به هدف هام سریع تر برسم

    وگرنه با این حرکت کند و سر سری گرفتن نمیرسم به اهدافی که تعیین کردم

    بی نهایت برای شما عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 30 رای:
  3. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 712 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای 9 تیر رو مینویسم با عشق

    171. دومین رد پای من برای روز شمار

    چشم نگی هیچی اتفاقی برات نمی افته

    بگو چشم

    وقتی درخواستی میکنی به وعده ات عمل کن

    نمیدونم چرا یهویی این جمله رو شروع به نوشتن کردم

    ولی همه رو خدا داره میگه چون قشنگ حس میکنم که داره باهام حرف میزنه

    چون امروز بارها گفت که حرف نزن ،نگفتم ساکت

    ولی من گوش ندادم و ادامه دادم

    اونم نه یه بار نه دو بار چندین بار این صدا رو تو جاهای مختلف شنیدم و به کار خودم که حرف زدن درمورد یه سری چیزا بود ادامه دادم

    وقتی گفتم خدا کمکم کن ،به کمکت نیاز دارم

    باز حس کردم که چه کمکی ؟

    من که دارم بهت کمک میکنم ، جایی که نباید حرف بزنی و توجهت رو ندی بهش میگم حرف نزن ولی تو ادامه میدی و میگی خدا بذار بگم

    یا وقتی میگم این حرفو به فلان کس نگو بازم میگی ،

    امروزم زیاد این مورد تکرار شد

    تو اگر میخوای تغییرت پایدار باشه باید هر روز سعی کنی که عمل کنی ، باید هر روز قدم برداری و چشم بگی به من تا بتونم بی نهایت کمکت کنم

    وگرنه اگر هر روز بگی خدا بذار این حرفو بگم یا توجهتو بدی به چیزی که مناسب تو نیست هیچ تغییری حاصل نمیشه

    تصمیم با خودته طیبه میخوای تغییر کنی یا نه

    همه این حرفارو سر نماز حس کردم که بهم گفته شد

    گفته شد طیبه اینجوری نمیشه باید چشم بگی

    سه بار چشم بگی دو بار چشم نگی تغییری حاصل نمیشه

    پس تصمیم با خودته

    من سمت خودمو که دیدی قشنگ و دقیق انجام دادم

    ولی تو با وعده ات عمل نمیکنی

    به وعده ای که دادی و گفتی سعی میکنی چشم بگی

    اینجوری نمیشه فکر کن که چرا میخوای اینجوری متوقف بشی و به حرفم گوش ندی

    ؟؟؟

    وقتی امروز صبح خواستم برم کلای رنگ روغنم ، اول به مادرم زنگ زدم که ببینم کی از کربلا میرسن ،

    بهم گفت برو نون بگیر و چند تا وسیله دیگه

    رفتم و برگشتم حاضر شدم تا برم کلاس

    نزدیک اذان ظهر بود که راه افتادم

    گفتم خدایا از کدوم مسیر برم

    اولش حسی نکردم که از کجا برم ولی بعد گفته شد مستقیم نرو از سمت چپ برو همین که برگشتم سمت چپ دو سه قدم که میرفتم دیدم قرآن گذاشتن از مسجد و تو دلم گفتم ، میرم تو مترو نمازمو میخونم

    ولی بلافاصله به دلم افتاد که نه ،همین الان برگرد و برو تو مسجد محله تون نماز بخون و بعد برو سر کلاس

    و چشم گفتم و برگشتم رفتم مسجد

    تو دلم گفتم خدا اینجوری برام دیر نمیشه ؟ من برم مسجد کاری کن زمان دیر بگذره که وقت کلاس برسم و چون هنرجو زیاده و هر کس زود میرسه جلو تر میشینه ،منم میخوام جلو بشینم خدا زمانمو مدیریت کن

    وقتی نمازم تموم شد و رفتم دقیقا ساعت ده دقیقه به دو مونده ،رسیدم کلاس و دیدم همه نشستن سر کلاس و جا گرفتن و رفتم دیدم صندلی نیست وقتی صندلی رو بردن جوری پیش رفت که درست جلو نشستم و اون لحظه گفتم خدایا شکرت

    دیر رسیدم ولی جلو نشستم ممنونم ازت

    وقتی استاد کارارو دید گفت که طیبه خوب کار کرده و دو نفرم خوب کار کرده بودن برای اونا گفت دست بزنین ولی برای من نگفت دست بزنین

    من اون لحظه یکم ناراحت شدم و زود گفتم نباید ناراحت بشی ، نه با تشویق دیگران و نه چیز دیگه ای

    مهم اینه که تو برای خودت تلاش کنی نه دیگران

    و حس کردم که انگار من نقاشی رو کشیدم و هی منتظرم تا کسی منو تحسین کنه و این درست نبود و به خودم یادآور شدم که اصلاح کنم این نگاه رو

    من امروز دو سه بار چشم گفتم به خدا ولی هرچی میگفت طیبه حرف نزن گوش ندادم

    خودمم متوجه میشدم که نباید حرف بزنم ولی حرف میزدم

    باید یاد بگیرم که قدم بردارم تا خدا کارشو بکنه

    .تا زمانی که اینجوری پیش برم تغییر حس نمیکنم البته تغییر اساسی که نتایج پایدار باشه

    امروز فقط این بهم گوشزد میشد که طیبه تو میخوای تغییر کنی یا نه

    اینحوری باشه تغییر نمیکنی

    ولی یه چیزی هست که بهم آرامش میده که سعی کنم عمل کنم و اون اینه که صدای خدا رو میشنوم و خودحالم از اینکه داره باهام حرف میزنه

    از اینکه مراقبمه و گوشزد میکنه

    از اینکه هیچ وقت ازم دلخور نمیشه حتی به وعده ای که بهش دادم و وقتی پیش میاد که عمل نمیکنم ولی باز داره تلاش میکنه که منو به مسیر خودش برگردونه و خوشحالم که دارمش و بی نهایت ازش سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
  4. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 712 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    171. روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا

    رد پای روز 8 تیر رو مینویسم

    هدایت

    وقتی باور میکنی که هدایتت میکنه ،آروم میشی و میدونی که بهت میگه چیکار کنی

    از صبح که بیدار شده بودم و داشتم تمرین رنگ روغنم رو کار میکردم ،زن عموم زنگ زد و گفت شام بیاین خونه ما و قرار شد برم با خواهر و برادرم اونجا

    امروز روز رای دادن هم که بود من کاملا ناآگاه بودم و نمیدونستم به کی باید رای بدم

    یا اصلا رای بدم یا ندم

    من کل روز رو میپرسیدم و به خدا میگفتم خدا من که نمیدونم کی خوب هست از نظر تو

    تو آگاهی داری و تو بگو به کی رای بدم

    حتی قصد داشتم اگرم رفتم رای بدم یا سفید بندازم و یا بنویسم که این ماهستیم که زندگیمون رو میسازیم نه رئیس جمهور

    خودم که چنین نظری داشتم

    وقتی غروب شد با خواهرم قرار گذاشتیم بریم رای بدیم و وقتی رفتم

    تو راه هی میگفتم خدا من نمیدونما منتظرم تو بگی میدونم که میگی به کی رای بدم

    وقتی رفتیم و نوبتمون شد تا لحظه آخر ، من میخواستم خالی بندازم هی منتظر بودم خدا با نشونه اش بهم بگه و میدونستم که ته دلم خدا بهم میگه

    یهویی دیدم منو صدا میکنن میگن خانم شما رای تونو ننداختید ؟ بیاید کارت ملی تونو بگیرین ، همینجوری آروم نشستم و یه لحظه بی اختیار گوشیمو گرفتم دستم و دیدم ساعت 19:…. هست

    حس کردم گفته شد دقیقه ساعتو ببین به این فرد رای بده

    دقیقا دقیقه ساعت جفت بود و نگاه کردم به شماره نامزدای انتخاباتی و نوشتم

    الان که آگاه هستم و میدونم دلیل این نشونه ها چیه و به قول استاد عباس منش که میگفت وقتی خدا هدایتت میکنه با توجه به درک و فهمتون و مداری که درش هستین بهتون گفته میشه

    و قابل درکه

    و من همین که دقیقه ساعت رو دیدم درک کردم و قشنگ حس کردم که اونو بنویس و نوشتم

    به خواهرم گفتم ببین چرا مثلا دقیقه ساعت 25 یا 37 یا 48 یا عددای دیگه رو ندیدم چرا جفت بود و دقیقا همون عدد ، کد یکی از کسانی بود که در لیست رای بودن ؟؟

    و اینا رو گفتم و گفتم خدایا شکرت و انقدر خوشحال بودم که بهم هدایت و نشونه داد، تا گفته خدا باشه ، نه گفته من

    وقتی برگشتم و منتظر بودیم داداشم بیاد، که بریم خونه عموم ، وقتی اومد گفتم به کی رای دادی گفت به فلان فرد

    گفتم تو که نظرت کسی دیگه بود چرا نظرت تغییر کرد ؟؟؟

    گفت نمیدونم حتی رفته بودم خالی بندازم

    که یهویی دیدم دارم اسم یکیشونو مینویسم

    بعد من داشتم فکر میکردم گفتم ببین همه اینا یعنی ما هیچ اختیاری از خودمون نداریم و خداست که ما رو کشونده تا رای بدیم

    در صورتی که نمیخواستیم رای بدیم

    و یاد آیه هایی می افتم که استاد عباس منش میگفت که خدا به پیامبر گفته تو سنگ نزدی که تو جنگ ، من بودم

    و

    …..

    اینجوری که به رفتارام و اتفاقای روزم نگاه میکنم میبینم که آره واقعا ، چه قبل از آگاهیم و چه بعد از آگاهیم خدا هر لحظه هدایتم کرده و حتی مسیرمو تغییر داده

    ولی از وقتی که برای هدایت خواستن ،به خدا اجازه دادم که هر چی دوست داشت انجام بده و سعی میکنم عمل بکنم که تسلیم تر بشم ، خدا هم داره کار خودشو به خوبی انجام میده

    و حس میکنم که هر روز که بیشتر سعیمو میکنم برای تسلیم بودن و چشم گفتن به خدا ،بیشتر دارم آروم تر میشم و تسلیم تر میشم و این آرامشمه که باعث شده بفهمم که مسیرم درسته

    و البته با توجه به مداری که درش هستم تسلیم بودن رو درک میکنم و میدونم که این راه تا بی نهایت ادامه داره

    خیلی حس خوبی دارم

    حتی من قبل اینکه رای بدم ،نظرم به دو نفر دیگه بود ، یه بار یکی از فامیلامون گفت به فلانی رای بده، گفتم باشه ولی بعد خدا بهم یادآوری کرد که طیبه حواست باشه به حرف دیگران نظرت رو نگردون یا اگر نظری میخوای بپرسی، فقط از ربّ و صاحب اختیارت باید بپرسی که بهت بگم

    و قشنگ بهم یادآوری کرد گفت که فقط من رو ببین، فقط من ،صاحب اختیارت ،خالقت ربّ

    و بعد نزدیک غروب دوستم پیام داد که رای بدم و ذهنم خواست که بگه آره بگو باشه ، چون دوستت میگه رای بده و رودربایسی موندی رای بده

    ولی باز خدا یادآوری کرد بهم گفت که طیبه حواست باشه

    داری شرک میورزی

    به خیال خودم تو فکرام گفتم که خب رای میدم به کسی که گفته و بعد خط خطی میکنم فقط عکس میگیرم که به دوستم نشون بدم و بگم رای دادم یه جورایی انگار میترسیدم که به دوستم بگم نه من رای نمیدم

    ولی خدا باز بهم کمک کرد تا اینحوری فکر نکنم و وقتی دیگه گفتم خدا من هیچی نمیدونم خودت راهنماییم کن

    خودش قشنگ راهنماییم کرد و میدونم که هر لحظه مراقبم هست و نمیذارا دستم از دستش رها بشه

    وقتی از خونه عموم برگشتیم خونه و میخواستم بخوابم دوباره همون حس بهم گفت نخواب ،با اینکه خوابم میومد ولی شروع کردم به طراحی و خوابم رو خدا ازم گرفت و اذان صبح رو که گفت بعد خوابیدم

    من یه چیزی یاد گرفتم از این موضوع

    که هی من میگفتم که، خدایا من چجوری صبحا زود بیدار بشم و شبا دیر بخوابم

    ولی اصلا توجه نکرده بودم که کافیه من قدم رو بردارم باقی کارارو خدا خودش انجام میده

    من هی درخواست میکردم چجوری باید شبا دیر بخوابم و خوابم کم بشه

    ولی به فکر چگونگیش بودم تا اینکه بهم گفته شد ، تو حرکت بکن نخواب من خواب رو ازت میگیرم

    تو بشین تلاشتو بکن من باقی کارارو برات انجام میدم

    خیلی حس خوبی داره وقتی درک میکنم و ممنونم از خدا که هر لحظه مراقبمه

    برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  5. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 712 روز

    به نام ربّ

    سلام مینا جان

    وای دقیقا امروزم اینجوری شد، پیش خودم گفتم طیبه داری مسیرو اشتباه میریا

    دفه قبل خدا هی بهت میگفت حرف نزن

    ولی اینبار نگفت

    چرا ؟؟؟

    چون تو حرف زدی و توجه نکردی تا صدای خدا روبشنوی و اینبار نشنیدی

    و بعد تازه متوجه شدی کارت درست نبود

    نباید حرفی که گفتی رو میزدی

    الان اومدم تا رد پای امروزم و بنویسم دیدم بعد تقریبا یک ماا برای من پایخی از دوستان اومده

    خوشحال شدم

    وقتی خواستم بخونم گفتم حتما خدا میخواد چیزی بهم بگه از طریق صحبتای دوستی که پاسخ گذاشته برام

    و دقیقا حرفاتون برای من به جا و به موقع بود

    حتی امروز یه فایل رو که گوش میدادم تو اون فایل هم که فایل گفتگو با دوستان قسمت 4 بود

    سپیده خانم که داشت با استاد حرف میزد میگفت که برای خودم باوری ساختم که اگر دیدی داری جواب کسی رو میدی که دیدگاهش با تو متفاوته و تو میخوای از آگاهی هایی که از این سایت یاد گرفتی بهش بگی بدون که خیلی کار داری و هنوز به مرحله ای نرسیدی که نتیجه هات درست باشه

    و الان هم شما دقیقا برام نوشتیم که این باورو داشته باشم که هر وقت حرفی بزنم و گوش ندم به حرف خدا این صدا کم و کم میشه

    دقیقا دوسه باری اینجوری شد

    من توجه نکردم و بعدش صدایی نمیشنیدم

    حتی امروز یه بار گفتم خدا دارم اذیت میشم چرا صداتو نشنیدم در مورد موضوعی ؟؟؟

    و الان با نوشته شما فهمیدم که تا سعی نکنم له همه چی چشم بگم صدا کم میشه و باید عمل کنم

    آره دقیقا ،وقتی خدا بهم میگفت نباید حرف بزنی برات خوب نیست چون توجهتو میدی به چیزایی که مانع تغییر و نتایج پایدارت میشه ،من توجه نمیکردم و کار خودمو میکردم تا اینکه دیدم صداشو کمتر میشنوم و یا حتی به سختی حسش میکردم و این برام اذیت کننده بود

    وقتی صداشو میشنوم یه حس شعف و شوق و خوشحالی عمیقی دارم

    سپاسگزارم ازت دوست و خانواده صمیمی من بابت حرفایی که بهم گفتی تا بیشتر دقت کنم

    بی نهایت شادی و سلامتی و آرامش و عشق و ثروت باشه برای شما

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  6. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 712 روز

    به نام ربّ

    سلام مینا جان

    دقیقا درسته ،منم چند ماه پیش کاملا بد متوجه شده بودم‌ و فکر میکردم من بگم مثلا فلان ماشینو میخوام یا فلان مقدار پول گیخوام خدا بهم‌میده ولی وقتی متوقف بودم و تضاد برامیش اومد اونموقع تازه فهمیدم باید عمل کنم

    و حرکت کردم و قدم برداشتم

    دقیقا از اونموقع به بعد ایده های جدید و الهامویی که میومد رو سعی کردم اجرا کنم

    ولی باز به قول استاد قوانین فراموش میشه و باید هی تکرار کرد

    یهویی میدیدم انگار دوبارمتوقف شدم ولی باز حرکت میکردم

    و سعی میکنم متوقف نشم و قدمامو سریع تر بردارم که نتایجم پایدار باشه

    حتی در مورد رای دادن هم کاملا دیدگاهم تغییر کرده قبلا به یه نیت دیگه رای میدادم که کاملا شرک‌بود

    ولی اینبار نیتم فقط این بود که هرچی خدا بگه و اعتماد کنم که هرچی گفت بگم چشم و به هرکی گفت ،به همون فرد رای بدم

    که کلی برای من درس داشت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای: