در بخش نظرات این فایل درباره تجربیات خود در این دو شرایط بنویس:
1.آنجایی که بر علیه ناخواسته ها و نازیبایی های زندگی ات جنگیدی و اعتراض کردی تا آنها را از زندگی ات بیرون کنی. اما در نهایت- حتی آنجا که ظاهرا شما پیروز جنگ بودی، مسئله حل نشد بلکه آن ناخواسته در شکل و قالب دیگری در تجربه زندگی ات گسترش پیدا کرد.
2. آنجایی که تصمیم گرفتی به جای جنگ با ناخواسته یا اعتراض به آن، آگاهانه ذهن خود را کنترل کنی و کانون توجه خود را بر آنچه معطوف کنی که می خواهی تجربه کنی. سپس به خاطر این جنس از توجه، جهان بدون هیچ تقلایی نه تنها آن ناخواسته ها از زندگی شما حذف کرد، بلکه شما را با خواسته ها و زیبایی های بیشتر احاطه کرد.
منابع بیشتر:
با هرچه بجنگی، آن را ماندگار تر می کنی
live با استاد عباسمنش | قسمت 7
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD389MB50 دقیقه
- فایل صوتی قانون تغییر ناخواسته ها49MB50 دقیقه
به نام خالق زیبایی ها
سلام استاد عزیزم و خانوم شایسته ی مهربون
زندگی من سراسر تجربه ی همین موضوعیه که اشاره کردید استاد
گاهی ناخواسته طبق قانون عمل کردم و نتیجه گرفتم
اما از وقتی یاد گرفتم و سعی کردم به قول شما آگاهانه روی تمام موارد این اصل رو اپلای کنم و از قانون استفاده ی درست در جهت خواسته هام داشته باشم، همه چیز زیر و رو شد. چند تا از تجربیاتم رو به عنوان تمرین مینویسم:
1) در طول دوران کارشناسی، پیش میومد که درس هایی رو با اساتیدی برمیداشتم که دیگران می گفتند این استاد نمره نمیده و همه رو میندازه یا مثلا رفتار نامناسبی داره و بی احترامی میکنه. اما من باورم این بود که با هر استادی کلاس داشته باشم من اینقدر عالی عمل میکنم که بالاترین نمرات رو از “این اساتید” اتفاقا میگیرم. و حتی این باور رو داشتم که سخت گیری این استاد بخاطر اینه که خودش علمش بالاست و خوب به درس مسلطه و چون دوست داره ما هم به خوبیِ خودش درک کنیم اینطوری حرص میخوره و وقتی من خوب عمل کنم هم خیلی خوشحال میشه و هم ارتباط خوبی باهم پیدا میکنیم و اتفاقا اون درس بیشتر برای من جا میفته و یاد میگیرمش. و این دقیقا اتفاق افتاد.
من توی اون دروس خیییلی پیشرفت میکردم و نمرات عالی میگرفتم و با اختلاف بسیار زیاد از بقیه نفر اول میشدم. من تونستم تمرکز کنم بر علم اون استاد بر دلسوزی اون استاد و اینکه هدف من چیه؟ من معدل بالا میخوام؟ خب این راهشه نه اینکه از استاد بد بگم و وقت خودمو تلف کنم و باعث پسرفت خودم بشم. اون اساتید اغلبشون تبدیل شدند به بزرگترین مشوق ها و راهنماهای من در مسیر موفقیت تحصیلی و مسیر حرفه ای زندگیم. واقعا هرچی بگم از اثرات فوق العاده و عمیقی که این دسته از اساتید در زندگیم گذاشتن کم گفتم. خیلی زیاد خیلی. و خدا شاهده من حتی تو ذهنم هم به ویژگی های بد فکر نکردم اصلا بنظر من نداشتند و ندارند. اونها بنظر من انسانهایی بودن به شدت باسواد و دلسوز که عاشق این بودن و هستن که دانشجو پیشرفت کنه اونم پیشرفت واقعی و علمی. و این دقیقا همون چیزیه که من تجربه کردم.
اون کسی که بقیه میگفتن بی احترامی میکنه؛ تمام تلاشش رو کرد که من توی المپیاد دانشجویی شرکت کنم. بگذریم که من خودم بخاطر باورهای نامناسبم که فکر میکردم آمادگی ندارم شرکت نکردم. اما ایشون تماس گرفت با پدر من میگفت افروز حتما باید شرکت کنه. همین استاد بااارها و بارها استعدادهای من رو تحسین کرد. یادمه یک بار داشتم یک مسئله رو حل میکردم و توی حال و هوای خودم بودم؛ اومد نشست کنارم فقط نگاهم کرد و گفت تو تا چند سال دیگه دکتری ت رو هم گرفتی؛ برو جلو دختر.
یکی دیگه از اساتید که میگفتند پدرتونو درمیاره تا نمره بده؛ چنان پروژه ای ارائه دادم که از 2 نمره ی پروژه بمن 4 نمره داد. کسی که اغلب باهاش میفتادن من ازش 20 گرفتم.
یکیشون که همه میگفتن با هیچکس گرم نمیگیره و خیلی رسمیه و فلان؛ وقتی بعد از دوران تحصیلم بهش ایمیل زدم که یک سوالی رو بپرسم از من با واژه ی “عزیز” یاد کرد و به بهترین شکل دست خدا شد برای هدایت من به مسیر حرفه ای و اصلی زندگیم. با ایشون هم یک درسی رو 20 گرفتم و نمره ی بعد از من 15 بود :).
یکی از اساتیدم که میگفتن خیلی سخت گیره وقتی امتحان میانترم داده بودیم و میخواست نمرات رو اعلام کنه؛ وقتی اومد سر کلاس گفت: برگه هاتون رو تصحیح کردم؛ ولی قبل از اینکه بهتون بدم برگه هارو؛ ازتون میخوام یک دست برای ایشون (من) بزنید. و وقتی کل کلاس من رو تشویق کردند گفت: هرگز برگه ای رو ندیده بودم که اینقدر کامل باشه و کسی رو ندیده بودم که اینقدر درک دقیقی از مسائلی که تدریس کرده بودم داشته باشه. این همون استاد سخت گیر بودااا.
باز هم مثال اینطوری خیلی دارم.
اما همین افروز قبلا نتایج متفاوتی داشت هااا. در این حد بگم که دوران راهنمایی و دبیرستان اینقدر جنگنده بودم که تقریبا اخراج شده بودم به خاطر رفتارها و باورهای نامناسبی که داشتم.
2) توی دوران نوجوونی پدر و مادرم یک سری رفتارهایی داشتن که من رو به شدت عذاب میداد مثلا اینکه هیچ گونه آزادی بمن نمیدادند حتی اینکه برم تولد دوستام. در این حد. تا سااالهای سال من همش سر این مسائل اعتراض میکردم و با شدددددت و حدت هرچه تمام تر می جنگیدم و هر روز هم ارتباطم با خانوادم از روز قبل بدتر میشد.
اما وقتی که “””من””” تغییر کردم خدا شاهده چنان ارتباطی شکل گرفت با خانوادم که نه تنها سراسر عشق و احترامه؛ بلکه آزادی هایی رو چند ساله دارم که واقعا کمتر دختری در ایران تجربه کرده. استاد شما می دونید چی میگم؛ بقول خودتون اصلا هیچ ربطی به گذشته ندارم.
3) همین مثال “مو” که گفتید رو من از اون افرادی بودم که همیشه تو غذام مو بود :))). باز هم مثال مشابه این مثال مو دارم که شاید بنظر کوچیک و بی اهیمت بیاد؛ ولی وقتی بهش قدرت میدی میتونه کلی از انرژی ذهنیت رو هدر بده و زندگیتو ببره به سمت ناخواسته های بیشتر.
4) چند ماه پیش موبایلی که داشتم در شرایط نامناسبی قرار داشت و به چشمم آسیب میزد. اون موقع هم در شرایطی بودیم که قاعدتا به لحاظ بودجه ای که در اون شرایط برای خودم و خانوادم موجود بود منطقی نبود که به داشتن گوشی اونم بالاترین مدل فکر کنم. اول یه مدت غر زدم که گوشیم داره کورم میکنه و اذیتم و اینا :). یک دوستی بهم گفت تو از خدا بخواه تو چیکار داری الان اوضاع چطوریه. گفتم راست میگه خب همین کارو میکنم. نشستم به سرچ کردن راجع به گوشی و از جدید ترین و بالاترین مدل سامسونگ که اون موقع اصلا یک ماه بود وارد بازار جهانی شده بود خوشم اومد. دیگه اصصصلا به گوشی قبلیم و مشکلاتش توجه نکردم از بس محو این گوشی جدید شده بودم :)). گفتم من اینو میخوام :). بعد هی عکساشو نگاه میکردم و تحسینش میکردم و میگفتم وااای این دقیقا همون ویژگی هایی که من میخواستم رو دارهههه. یعنی یک ویژگی هایی داره هوش مصنوعی این گوشی که میشه گفت تاحالا روی هیچ گوشی موبایلی استفاده نشده بوده و اولین بار بود با این کیفیت انجام میشد و من گفتم اینو دقیقا واسه من ساختن :))). و به طرز معجززززهههه آسایی طی چند روز تمام اون مسئله ی مالی بدون اینکه من اصلا دخل و تصرفی توش داشته باشم جور شدددد و حل شد. و بابام بهم گفت افروز اون مسئله ای که درگیرش بودیم یک طوری حل شده که کامل مسائلمون حل شد و تو گوشی میخواستی آره؟ گفتم آره فلان گوشی رو میخوام :). گفت باشه بیا بریم بخریم :). منم از قبل آدرس مغازه ای که نمایندگی بود رو پیدا کرده بودم همه چیزو آماده کرده بودم گفتم خب بریم به این آدرس :) . رفتیم همون روز چقدرررر هم فروشنده ها خوش برخورد و محترم بودن. خلاصه محصولِ تازه از تنور دراومده رو خریدیم و هرچی بیشتر میگذره میبینم ویژگی های تکنولوژیکیش خیلی هم بالاتر از چیزیه که تصور میکردم.
خیلی دوستون دارم
همتونو
همه ی ما شایسته ی تجربه ی زندگی زیبا هستیم
خدا خدا خدا
باورهامون نسبت به توانایی های خدا
قبلا گفتم بازم میگم:
از دهان شما دُر و گُهر میباره استاد
عاشقتونم
سلام منو به پرادایس و مرغ و جوجه ها و براونی و بَبَیی ها برسونید :)
با عشق
افروز