در بخش نظرات این فایل درباره تجربیات خود در این دو شرایط بنویس:
1.آنجایی که بر علیه ناخواسته ها و نازیبایی های زندگی ات جنگیدی و اعتراض کردی تا آنها را از زندگی ات بیرون کنی. اما در نهایت- حتی آنجا که ظاهرا شما پیروز جنگ بودی، مسئله حل نشد بلکه آن ناخواسته در شکل و قالب دیگری در تجربه زندگی ات گسترش پیدا کرد.
2. آنجایی که تصمیم گرفتی به جای جنگ با ناخواسته یا اعتراض به آن، آگاهانه ذهن خود را کنترل کنی و کانون توجه خود را بر آنچه معطوف کنی که می خواهی تجربه کنی. سپس به خاطر این جنس از توجه، جهان بدون هیچ تقلایی نه تنها آن ناخواسته ها از زندگی شما حذف کرد، بلکه شما را با خواسته ها و زیبایی های بیشتر احاطه کرد.
منابع بیشتر:
با هرچه بجنگی، آن را ماندگار تر می کنی
live با استاد عباسمنش | قسمت 7
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD389MB50 دقیقه
- فایل صوتی قانون تغییر ناخواسته ها49MB50 دقیقه
سلام به همه دوستان خوب و استاد عزیز و مریم جان🌹
من در روابطم با پدر و مادرم این تجربه خیلی برام واضحه:
من الان خداروشکر با پدرم رابطه ی خوبی دارم اما شاید تا همین دو سال پیش خیلی رابطه ی ما خوب نبود، کلا با هم صحبت نمی کردیم، اگر هم صحبتی می شد معمولا اختلاف نظر بود و دعوا، البته سطحی، چون من کلا هیچ وقت تمایل به دعوا نداشتم و سریع خودمو می کشیدم کنار، ولی در کل من به پدرم همش می خواستم بفهمونم که فلان کارش اشتباهه، یا نباید اینطوری حرف بزنه یا نباید این فکرو درباره من بکنه و کلی مسائل دیگه که یا پدرم با من مشکل داشت، یا من با ایشون… خلاصه هر چقدر من بیشتر درگیر می شدم، این رابطه خراب تر می شد و مسائلش بزرگتر… و من هر روز بیشتر ناراحت می شدم از اینکه رابطم با پدرم اینطوری هست ولی خب قانون رو نمی دونستم و یه جاهایی کنترل هم از دست من خارج بود. یعنی چون توجهم روی نکات منفی بود، با اینکه ناراحت می شدم از رفتاری که با پدرم داشتم(احساس گناه هم در کنارش بود، که خودش بیشتر آدمو فرو می بره)باعث می شد در موضوع جدید باز ناخودآگاه صدای من بره بالا و عصبانی می شدم.
در نهایت فهمیدم جنگ هیچ دردی رو دوا نمی کنه و کم کم هدایت شدم.
با مادرم اکثرا رابطه ی خوبی داشتم، فقط بجز یکسری مسائل که خط قرمز مادرم بود و اگر مسئله ای در اون مورد پیش میومد، مادرم با من قهر یا بحث می کرد؛ اما از زمانی که من تصمیم گرفتم روی نکات مثبت همه توجه کنم و نکات مثبتشون رو بنویسم و اگر کار خوبی برام انجام می دادند خیلی خوشحال و سپاسگزار می شدم، حتی وقتی که روی یکی از مهم ترین خط قرمزای مادرم، که البته به خودم مربوط می شد، پا گذاشتم، ایشون اولش اعتراضشون رو به من نشون دادن، اما دیگه خبری از قهر و بحث طولانی نبود، یعنی مادری که به خاطر یک اشتباه کوچیک من، گاها حدود دو سه روز باهام حرف نمی زد، بعد از این اشتباه بزرگ(از نگاه مادرم اشتباه بزرگ) خیلی خوب با من رفتار می کرد. مثلا میومد یکم راجع به اون موضوع باهام حرف میزد، من جوابش رو نمی دادم، توی ذهنم می گفتم از نظر ایشون کارم اشتباهه، عیبی نداره، مامانمه، خوبیمو می خواد و… بعد مادرم حرفاشو می زد و با عصبانیت می رفت. بعد از چند دقیقه کاری پیش میومد بر می گشت توی اتاق، می دیدم مثل همیشه رفتار می کنه و حتی لبخند همیشگیش رو بهم می زنه، و خودم تعجب می کردم.
چون مثلا قبلا اگر اینطوری باعصبانیت می رفت مطمئن بودم قراره دیگه جوابمو نده ولی اینجا برعکس شد، چون من احساسمو خوب نگه داشتم و به نکات خوبش توجه کردم.
این دو مورد مثال بود از زمانی که من جنگیدم، و زمانی که توجهم رو به سمت نکات مثبت چرخوندم. و اینم باید بگم که اون زمان که من رابطم با پدرم مشکل داشت، تمام روابط من تا حدودی مشکل داشت، و الان که توجهم روی نکات مثبت اومده، اکثر روابط من دلخواهه. یعنی همون نکته که وقتی به چیزی توجه کنی باز از همون جنس می بینی، در هر دو دوره از زندگی من صدق می کنه.
الان که این رفتارارو می بینم، میگم آره، قانون جواب میده، خوبم جواب میده، دیگه الان این من هستم که باید زرنگ باشم و از این نعمت آگاهی که به دست آوردم، به نفع خودم استفاده بکنم. دیگه الان چیزی به اسم خط قرمز وجود نداره، به همون اندازه که من ذهنمو کنترل کنم و بدونم میشه، قطعا میشه، هر چند دیگران باهاش مخالف باشن. بعد یه مدت خیلی کوتاه یا اونا هم موافق میشن، یا دیگه کاری به کار آدم ندارن. هر چیزی هم روند داره، شاید من اوایل فقط نکات منفی پدر مادرم رو می دیدم، بعد از یه مدت به فکر افتادم چرا رابطم باهاشون اینطوریه، بعد هدایت شدم به اینکه به نکات مثبت توجه کنم و از اونجایی که با پدرم رابطه ی خوبی نداشتم، قطعا انتظار نمی رفت یهو برم بپرم توی بغلش، اما تصمیم گرفتم مثلا وقتی از بیرون میاد با لبخند بهش سلام کنم، و چقدر لبخند متقابل پدرم اون مواقع لذت بخش بود، کم کم توی ذهنم دنبال نکات مثبتشون گشتم و اونارو یادداشت کردم، الان به حدی رسیدم که در مورد هر عضو خانوادم میتونم پنج دقیقه از نکات مثبتش بی وقفه بگم، یا یکی دو صفحه بنویسم، اما بازم این مسیر ادامه داره، میخوام به جایی برسم که فقط خوبی آدما رو ببینم و بتونم بی نهایت در مورد خوبی های یک نفر صحبت کنم… ذهن اولش انگار بستس، کلا می خواد بدی رو ببینه، ولی وقتی آگاهانه کم کم توجه رو به سمت خوبی ها منحرف می کنیم می بینیم اون فرد نکات مثبت خیلی زیادی داره، اتفاقا همون زمانی که باهاش درگیر بودیم هم کلی خوبی داشته، اما نمی تونستیم ببینیم. از یه جایی به بعد ذهن هم دوستمون میشه و بیشتر بهمون کمک میکنه چیزای خوب رو به یاد بیاریم یا چیزای خوب رو توی ذهنمون ذخیره کنیم. ان شالله همیشه بتونیم در این مسیر با قدرت قدم بذاریم، خدا هم هر لحظه همراهمونه و کمکمون میکنه، الهی شکرت.