خداوند را سپاسگزاریم که پنجمین فصل از «روزشمار تحول زندگیِ من» را با هم آغاز می کنیم.
می توانید تجربه هایی را در بخش نظرات بنویسید که از پیگری و عمل به فایلهای روزشمار داشته اید. این نوشته ها در طی زمان، تبدیل می شود به رد پاهای مسیر خودشناسی و رشد شما.
منتظر دیدن رد پای شما در این قدم از «روزشمار تحول زندگی تان» هستیم.
به نام خالقِ یکتا
سلام به همه.
فایلی جذاب که تو قسمت 124 روزشمارِ تحول زندگیِ من فصل 5، هدایت شدم بهش.
داستانِ هدایت…
یادمه از همون اول که جدی با استاد شروع کردم (18 فروردین 99 به بعد)، متوجه شدم شدید به مبحثِ هدایتِ خدا علاقه مند و کنجکاو شدم.
از همون موقع ریز ریز شروع کردم به تمرینِ اشناییِ بهتر با هدایت و کمک گرفتن از هدایت تو زندگیم.
طی این مدت بارها و بارها شاهدِ هدایت ها و چیدمان های جذابِ خدا تو زندگیم بودم و هستم…
همه رو مینویسم، تو دفتر سپاس گزاری ام مینویسم چون فراموش میکنم، مثل الان که چیزی تو ذهنم ندارم ولی میدونم فقط کافیه دفترهامو باز کنم و بخونم تا با کلی هدایت و نشانه روبه رو شم.
جالبه این فایل درباره مهاجرت استاد هست و گوش کردم، بلافاصله بعدش هدایت شدم به فایل 19 مصاحبه که یهو مواجه شدم با اینکه این فایل هم درباره داستانِ مهاجرتِ استاد هست.
برام این همزمانی خیلی جالبه.
هدایت به قولِ مریم جون: دکمه ذهن قطع شه تا دکمه هدایت وصل شه…
درکِ هدایت، جزوِ قسمتِ شهودیِ هر انسانی هست که هر چی بیشتر بهش باور داشته باشه بیشتر میتونه دریافتش کنه.
خوشحالم که به شهودم دارم توجهِ بیشتری میکنم، چون منِ قبلی قسمتِ منطقش پررنگ تر بود و خیلی روی خودش و منطقش حساب میکرد که بی خطا داره عمل میکنه.
چند تا از هدایت هایی که یادم میاد رو مینویسم تا هم برای خودم تقویت کنم قدرتِ هدایتِ خداوند رو، هم برای دوست عزیزی که میخونه:
(اینطوری هدایت برای من آشکار میشه که خدا میندازه به دلِ خودم که کاری رو انجام بدم، یا از زبون کسی میشنوم یا چیزی میبینم که باز یادم میاره کاری رو انجام بدم، یا خیلی غیر منتظره به یادِ خودم میاره که چکار کنم…)
– رفتم مطب دکتر، پرونده ام بعد از انجام فرایند پزشکی اونجا بود، قبل از خروج یهو بهم یادآوری کرد پوشه تو بردار…
انقدر برام واضح و آشکار یادآوری کرد که خیلی ذوق کردم.
اون مطب از خونه ما دور بود، اگه خدا یادم نمینداخت اذیت میشدیم برای بازگشت به اونجا و حتما سرزنش میکردیم حواس پرتی رو.
– یه بار دیگه برای انجام فرایند پزشکی دیگه ای مطبی بودم، انجام شد، تموم شد، تا اینکه یهو قبل از خروج از مطب، خانم دکتر مجدد گفت باهام کار داره، رفتم و متوجه شدم یه فرایند پزشکی جا مونده و انجام نشده و اون لحظه دوباره به خدا گفتم ممکنه من و خانم دکتر و کل جهان یادمون بره، اما تو یادت نمیره و هر لحظه هدایتمون میکنی به درست و بهترین.
– همون مطب دوباره ما اومدیم بیرون تو آسانسور بودیم که زنگ زدن برگردین، عکسِ کارِ جدید رو نذاشته بودن تو پوشه ام بهم بدن، برگشتم و تحویل گرفتم.
جالبیش چی بود، این قسمت که یادشون رفته بود بررسی کن اتفاقا مهمترین کاری بود که باید بررسی میشد و میبردم پیشِ پزشک خودم تا جواب رو ببینه.
بازم خدا رو شکر کردم برای این یادآوری و هدایتش.
– چند سال پیش میخواستم به یکی از اقوام زنگ بزنم برای احوالپرسی، خیلی سختم بود، اما وقتی نشانه ها و هدایت اومد که سمانه زنگ بزن، به سادگی زنگ زدم، طوریکه خودمم باورم نمیشد چطوری تا لحظه ی قبل سختم بوده ولی اون لحظه تحتِ جریانِ هدایت، انقدر ساده و شیرین انجامش دادم.
– برای انجام دادن کاری شک داشتم، نمیدونستم باید انجام بشه یا نه؟ لازم و واجبه یا نه؟
به خدا گفتم هدایتم کن، من نمیدونم…
بعد خیلی جالب طیِ فرایندهایی که انجام دادم دیدم تو چرخه ی هدایت بهم نشون داد باید انجام بدی و لازمه، همه شون رو انجام دادم و خوشحالم که اینچنین راهنمایی میکنه خدا منو در همه ی اموری که آگاهی ندارم بهشون.
موارد بیشماری دارم تو هدایت های خدا برام و دوست دارم دفترهامو بخونم و حسابی برای خودم یادآوری شه این نعمت.
اینکه چقدر زندگی تو چرخه ی هدایت خدا، برام آسونتر و شیرینتر میشه، چقدر ترسم رو کمتر میکنه، شجاع ترم میکنه و …
خدایا شکرت که انقدر هدایتگر و مهربانی.
سلام به غزلِ عزیزم.
چقدر کیف کردم با کامنتت، قشنگ از جز به جز کامنتت مشخصه که چقدر خودت عشق کردی با درک و کشف و شهودهات، و با قلبت پذیرفتی شون.
برای همینه که به دل میشینه.
الان از طریقِ کامنتهای برترِ هفته، اسمت رو دیدم و کامنتت رو خوندم.
خوشم میاد از این جریانِ هدایت که منو مستقیم میاره بالای سرِ کامنتی که باید بخونم.
به کامنتهای آقای تجلی هم همینطوری هدایت شدم و لذت بردم از خوندنشون.
عاشقِ این قسمتِ درک و شهودت شدم در کامنتت:
هرکسی به نسبت شخصیتی که داره میسازه و به میزان رشد یا ضعف شخصیتش داره مدارهارو طی میکنه و میره بالاتر یا میاد پایین تر و به نظرم یا بهتره بگم با درک الانم تمام آموزشهایی که استاد میدن باعث رشد شخصیت ما میشه. شخصیتی که باعث ورود نعمتهای بیشتر و آسانتر شدنمون بر آسانیها میشه.
مرسی که این درک رو به اشتراک گذاشتی با همه مون.
سپاس گزارم ازت غزلِ نازنینم که هم متمرکزی روی بهبودِ شخصیتِ خودت، و هم با ردپا گذاشتن تو سایت، باز به خودت، و بعد به بقیه هم کمک میکنی بهتر و شفاف تر این مسیر رو جلو بیایم.
دوستان راست میگن، کامنتهای سایت مکمل های عالی هستن برای فایلهای استاد، چون هر بار انگار آگاهی های استاد داره از دریچه ها و نگاه های متفاوتِ دیگه هم باز میشه و درکش ساده تر هم میشه.
بوس و بغل و عشقِ فراوان از سمانه جانِ نازنینم به سوی غزل جانِ ارزشمند و دوست داشتنی.
خدایا شکرت برای لحظاتِ ناب. احساسِ خوبم.
به نامِ خالقِ قدرتمندم، به نام ربّ العالمینِ نازنینم، به نام خالقِ زیبایی ها
سلام به یگانه جانِ نازنین و دوست داشتنی ام.
لبخندی که بعدش بگم: آخیش شد :)
چه قشنگ.
شروع و میان و پایانِ زیبا برای کامنتی که نوشتی رو تحسین میکنم.
مرسی که از خواستن با شوق، و در عینِ حال رها کردن با حسِ خوب، نوشتی.
رها کردنی که من ازش به عنوان تسلیم در برابرِ خدا یاد میکنم.
میخوام، با عشق هم میخوام، ولی نمیچسبم…
و هر وقت نچسبیدم، به میزانی که تونستم نچسبم به خواسته ام و وابسته اش نشدم، جواب ها اومده، اجابت ها اتفاق افتاده…
اولیش آرامشی که بهم داده شده، بعد اجابتِ خواسته ام.
فرمولی قابل اجرا برای همه گونه خواسته ای.
چقدر واضح و شفاف از حسِ نیاز نوشتی.
حسِ نیاز = وابستگی
وابستگی= حسِ کمبود
حسِ کمبود= حسِ بد
حسِ بد= اتفاقاتِ بد
به همین سادگی.
حالا عکسش:
درخواست با حسِ رهایی= ارامشِ مطلق
ارامشِ = حسِ خوب
حسِ خوب= اتفاقات خوب
چقدر هم خوشحالم، هم افتخار میکنم، هم سپاس گزارم برای فرکانس و مداری که داخلشم.
که میتونم به اندازه ی ظرفیتِ وجودی ام در حالِ حاضر آگاهی ها رو درک و جذب کنم.
خوشحالم که روحم داره بزرگتر میشه، داره مفاهیم عمیق تری رو میشنوه و حس و تجربه میکنه…
یگانه جان عکس جدید پروفایلت بهم همزمان حسِ شادی میده، هم کودکِ درونِ زنده و شاداب رو.
تحسینت میکنم که حالت با خودت خوبه، در صلحی با خودت و پیرامونت.
ارسالِ عشقِ سمانه جانم به یگانه جانم، با چاشنیِ بوس و بغل :)
خدایا شکرت برای تمامِ حس های خوبی که تجربه میکنم از ابعادِ به شدت متنوع.
سلام صفا جان.
لذت میبرم از مامان ها کامنت میخونم، از تجربیاتشون با فرزند نازنینشون.
واسم یه کلاسِ درس هست.
شما در درجه ی اول یه انسانِ در مسیر رشد و بعد یه مامانِ آگاه هستی.
درسته هیچکدوم مون بی اشتباه نیستیم ولی خیلی شجاعت میخواد بیایم تو مسیرِ بهبود و متوجهِ افکار و رفتارهامون بشیم و درصددِ بهبود خودمون باشیم از همه لحاظ.
من خیلی بهت افتخار میکنم که پیدا کردی روابط تون از کجا آسیب دیده، شناسایی کردی دلیل رو و بعد در مسیر بهبود روابطت با دختر نازنینت هستی.
من خیلی استفاده میکنم از کامنتهای اینچنینی، که بهم یادآوری میکنن آرامش چیه و برای خلقش باید چه کرد.
رابطه ای سرشار از عشق و احترام و دوستی رو برات آرزو میکنم با دختر نازنینت و همه ی عزیزانت.
خوشحالم که خداوند هدایتم کرد به کامنتت، ممنونم که نوشتیش.
ممنونم که یادم انداختی خودم کامل نیستم و در حال یادگیری هستم.
فرزندم هم کامل نیست و در حال یادگیری خواهد بود.
به جفتمون سخت نگیرم و صبور باشم تو مسیر یادگیری ها.
نی نیِ من تو دلمه ولی میدونم که از همین الان باید دقت و تمرین کنم تا خیلی چیزها رو یاد بگیرم در رابطه با قندِ عسلم.
هم به جفتمون خوش بگذره این حیات و زندگی.
چقدر زیبا همه ی جوانب رو دیدی و نوشتی ازشون.
از اینکه هدفت هست فرزندی مستقل تربیت کنی، و حواست هست به احساسش که دوست داره گاهی پیش شما بخوابه.
اینکه دختر قشنگت تحسین برانگیزه و اینو نوشتی، یعنی احترام میذاری بهش.
اینکه نظافت یا هر کاری از دیدِ شما با دختر نازنین 6 ساله ات متفاوته و به گونه ای زیبا این قضیه رو مدیریت میکنی.
آفرین بهت.
در پناه خدا باشی عزیزم، همه مون باشیم.
خدایا شکرت که کنترل ذهن و توجه به زیبایی ها بلافاصله جوابِ خوب میده.
سلام به محمد حسن جانِ نازنین و خانواده ی محترمت.
چقدر قشنگ نوشتی آخه (ایموجیِ چشم های قلبی قلبی به تعدادِ فراوان)
امشب داستانِ کباب کردن خرمالوها رو واسه همسرم تعریف کردم محمد حسن جان، تو رو میشناسه، از کامنتهای قبلیت هم براش گفتم…
انقدر خوشم اومد که از خودت و فکرهات انقدر ساده و شفاف مینویسی و من و بقیه می تونیم بفهمیم تو ذهنِ زیبای شما چی میگذره.
جمله ای نوشتی که حسابی زیر و روم کرد:
مامانم داره یاد میگیره مامان بشه.
محمد حسن جان، من الان تو دلم نی نی دارم و دلم میخواد بتونم مامانِ خوبی باشم براش.
استاد گفتن کافیه ما روی خودمون کار کنیم فقط…
و من تمام تلاشمو میکنم روی خودم کار کنم، تا بهبود بدم خودمو، که هم واسه خودم رشد کنم، هم واسه پسر قشنگم مامانِ خوب و آگاهی باشم و همراهش باشم تو زندگی.
نمیدونی هر بار که کامنتهاتو میخونم چه کیفی میکنم که انقدر قشنگ و صادقانه از اتفاقاتِ زندگی و سپاس گزاری هات مینویسی.
میدونی چیه؟
من الان خیلی مامانت و طرز رفتارش باهات برام جالبه، مخصوصا وقتی کامنتهاتو میخونم که از احساست نسبت به این رفتارها و بهبودهای مامانت مینویسی.
تحسین میکنم به شدت مامان فاطمه جانت و پدر عزیزت رو که آگاهانه دارن روی خودشون کار میکنن و تو هلیسا جان در مسیر درستی دارین بزرگ میشین.
خیلی دلنشین مینویسی، چون صادقانه است، چون از قلبت مینویسی.
کیف میکنم که متوجه تغییرات و بهبودهای خودت هستی و بابتشون از خداوند مهربان سپاس گزاری میکنی.
برای تو پسر نازنین، خواهر قشنگت و پدر و مادر نازنینت، از خداوند سلامتی، شادی، آرامش، روزیِ فراوان میخوام.
در پناه خدا باشی عزیزم.
همه مون باشیم.
الهی شکرت برای کامنتهای قشنگِ محمد حسن جان.