روزشمارِ تحول زندگیِ من | فصل 5

خداوند را سپاسگزاریم که پنجمین فصل از «روزشمار تحول زندگیِ من» را با هم آغاز می کنیم.

می توانید تجربه هایی را در بخش نظرات بنویسید که از پیگری و عمل به فایلهای روزشمار  داشته اید. این نوشته ها در طی زمان، تبدیل می شود به رد پاهای مسیر خودشناسی و رشد شما.

آغاز فصل پنجم

منتظر دیدن رد پای شما در این قدم  از «روزشمار تحول زندگی تان» هستیم.


برای دیدن سایر فصل های «روزشمار تحول زندگی من» کلیک کنید.

476 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «هاجر صالحی» در این صفحه: 3
  1. -
    هاجر صالحی گفته:
    مدت عضویت: 1633 روز

    سلام خدمت استاد عزیز و دوست داشتنیم و مریم عزیز و دلبر و همه ی دوستان گلم

    من حدود یک نیم ماه پیش یکهویی از چندجا چندتا تضاد قوی برخورد کردم که اگر خداوند منو هدایت نکرده بود به این مسیر و آگاهی های دوره ها، قطعا اون هاجر قبلی بود سکته زده بود مرده بودم.

    من نتایجمو از دوره های احساس لیاقت کشف قوانین، قانون سلامتی ،شیوه ی حل مسایل اینجا مینویسم،چون خواهرم مرضیه ذوره ها رو میخره من دسترسی به صفحات دوره ها ندارم،تا سپاسگزاری کرده باشم از بهترین استاد دنیا، که نمیدونه آموزه هاش چطور کمک میکنه در دل تاریک ترین روزهایی که هیچ امیذی نمیبینی، چنان حالتو خوب نگه داری که خودم تعجب میکردم میگفتم هاجر واقعا چقد حالت خوبه، دمت گرم خودم شک میکردم اصن

    استاد هر چی میرم جلوتر و درکم بیشتر میشه از قانون ،تو دل مسیر به تک تک جمله هاتون میرسم، حالا چه اونجا که عمل کردم،چه اونجا ک نکردمو ضربه خورذم، هی میگم بخدا استاد چقدر دقیق میگه

    یکیش همینکه استاد، میگین بصورت طبیعی و بدیهی نتایج میاد طوری که ، من امروز نشستم فکر کردم تازه فهمیدم که بابا نتیجه گرفتما و بر این شدم بیام بنویسم، اونم دز صورتی که داشتم فکر میکردم مگه استاد تو فایل هفت کشف قوانین نمیگه که بچه ها اون تضادهای بزرگ سخت،اونجا اگر ذهنتون رو کنترل کنید،نتایج بزرگ میگیرین،کنده میشین از اون جمعیت

    من امروز نشستم گفتم هاجر تو تو این دوماه بدترین تضادها رو داشتی ولی حالت رو از حالت قبل تضاد هم بهتر نگه داشتی،کو پس اون نتایج که به نفعت بشع اوضاع. یهو دقت کزدم دیدم آقا نتیجه گرفتم ولی چون انقدر بدیهی و نرم اتفاق افتاده من اصن متوجه نشدم حالا چندتاشو میگم اینجا

    من مهاجرت کرده بودم به یک کشوری برای مهاجرت به کشور دیگه و اوضاع اونطور که محاسبه کرده بودم پیش نرفت، با دوره کشف قوانین فهمیدم که ترمز دارم، یعتی تا نزدیک نتیجه میرفت اما کنسل میشد، حتی یکبار اسناد برای صدور ویزا و یک بار ذیگه هم وقت برای مصاحبه سفارت، بقول استاد طوری برنامه بود انگار ک میگفت وفتی داره دزست میشه کنسل کن.

    از طرف دیگه من یک بیماری پوستی ،حساسیت پوستی داشتم که تقریبا سه چهار سال خیلی دکتر رفتم، که دکترا تشخیص نمیدادن چیه، خیلی هزینه و آزمایش ، حتی نمونه برداری از بافت برای سرطان پوست هم دادم که گفتن نه نیست، که تو دوره قانون سلامتی استاد گفتن بیماری های خود ایمنی

    حالا این تضادها چطور شد، اول اینکه استاد میگن آشغالا رو زیر مبل نکنید ،از یک جا سر درمیارن و هی بدتر میشن، منم در مورد بیماری م همینطور ، یک سری دانه هایی درمیومدن که سرباز میکردن و زخم میشدن و بعد یک مدت خودشون خوب میشدن ولی لکه های ناجوری جا میذاشتن. خب من بعد از درمان ها و جواب نگرفتن، آشغالا رو زیر مبل میکردم تو هر جمع و مهمونی و عروسی بلوز آستین بلند یقه دار میشدم و اینطوری حل مساله میکردم

    تا اینکه چند وقت پیش اینا شروع کردن ، از دست و بدن ، روی صورتم دراومدن این دیگه زنگ خطر بود ، صورتمم ذاشت زیباییشو از دست میداد،حالا چون تو مهاجرت و شرایط خاصی بودم ،بازم آشغالا رو زیرمبل کردن، گوشه گونه مم بود نزدیک گوش میشد زیر موهام کنم و دیده نشه تا خوب شدنشون.

    ولی میگه جهان لگدا رو بدتر میزنه آقا این سری دراومد زیر ابرو،بالای چشمم، اونم با شدت چند مرتبه بیشتر و طوری که چشمم کلا ورم کرد و اصن دیدم نصف شده بود، چون نصف چشمم فقط باز میشد، اینبار قابل پنهان کردن نبود دیگه ،طوری که نه تنها زیبایی مو از دست داده بودم ، بلکه وحشتناک هم شده بود چهرم،حتی متوجه میشدم که خانواده م با چ دلسوزی نگاه میکنن بهم، هی اصرار ک بریم دکتر

    ولی اینجا دیگه تسلیم شدم و گفتم نه دکتر نمیرم اینهه سال رفتم، گفتم خدایا من زورمو زدم چیزی نشد، تو هدایت کن به درمان درست و بعدش شروع کردم به تجسم اینکه صورتم کلا پوستش خوب شده و چشمم باز ،میتونم صورتمو بشورم،کرم بزنم، اطرافیان دارن میگن وای چقد زود خوب شذم، و هی سپاسگزاری برای بقیه اعضای بدنم ک سالم بودن و سعی میکردم حسمو خوب کنم،خودمو نگاه نکنم زیاد تو آیینه تا ارتعاش بدتری ندم، شبا میرفتم بیرون تا مردم نبینن،گرچه همون شبم ی طوری عجیب بهم نگاه میکردن

    از طرف دیگه اوضاع طوری شداینجا قانونی که ما باید اینجا رو ترک میکردیم یا دپورت ، و هر لحظه مبشنیدم که یک سری افراد داره این اتفاق براشون میفته

    و صاحبخونه هم اومد گفت شما چون قانونا نمیتونید بمونید،منم نمیتونم خونه رو بدم به شما

    از طرف دیگه هم مشکل مالی پیش اومد

    تمام اینا کافی بود برای ناامید شدن و از هم پاشیدن،خیلی هم منطقی بود

    یعنی نجواها از هر طرف میومدن که مشکل سلامتیت صورتت چجوری شد،حتی نمتونی بری بیرون، درد و اینا ، ترس از مشکلات مالی ، قرار هم بود از کشور و خونه ای ک بودیم بیرون کنن.

    من گفتم الان وقت کنترل ذهن و ایمانه، من تعجب کردم اصن چون من داشتم روی دوره ها کار میکردم، و سپاسگذاری و تمرکز بر نکات مثبت، گفتم طبق قانون من حالم خوب بوده،داشتم تلاش میکردم هر روز حالمو خوب کنم و برای تک تک نکات مثب کشور وخونه و همسایه و در ودیوار و پول و نعمت و همه چی سپاسگزاری، ترمزامم فهمیده بودم،داشتم کار میکردم،نشانه ها هم میومد ، چه تو مهاجرت چه تو ثروت نعمت روابط،کلا اوضاع رو به بهبود بود با اینکه برای رسبدن به اینجام خیلی کنترل ذهن کرده بودم، از کشورم خونه زندگی بیزنس ،رسیده بودم به این شرایطی ک از صفر ذاشت ساخته میشد وخیلی کنترل ذهن کرده بودم

    با منطقم جور نبود ،که قانون اینه،آدما قدرت ندارن یهو بیان بدبختم کنن، بعدش ب این نتبجه رسیدم ک اینا همه به خیر منن، و پاسخ خداوند به درخواست هام،

    سعی میکردم حسمو خوب نگه دارم با روشا و منطقای مختلف

    شبا میرفتم پیاده روی و ایرپاد میزدم و فایل هفت کشف قوانبن رو میذاشتم و اونجا که هی استاد میگفت بچه ها اینجاهاست که باید بتونید ذهنتون رو کنترل کنید، اونجایی که قشتگ صدای شکستن قلبتو خورد شدنش رو میشنوی، همه میگن کارش تموم شد،اما اگر بتونی ذهنتو کنترل کنی ورق برمیگرده،این هم ی پرتگاه برای سقوط هست هم ی جا برای پرش، حس میکردم دارم با استاد پیاده روی میکنمو باهام صحبت میکنه،خدا هم میاد وسط تاییذش میکنه

    منم گفتم من تصمیم دارم این اوضاع که ب ظاهر همه چیز بر علیه منه و بهم ریخته نقطه ی پرشم بشه،بشه نقطه ی عطفم

    خب اولین اتفاق تو بحث سلامتی افتاد،خوهرم دوره قانون سلامتی رو گرفته بوذ و باهاش به اندام رویاییش رسیده بود، ولی من با اینکه از این بیماری رنج میبردم،در مدارش نبودم و ذهنم مقاومت شدیدی داشت،ب شدت معتاد فست فود خوراکی مث چیس پفک و کاکای وشیرینی بودم،هر روز مبخوردم

    ولی با مفاهیمش آشنا بودم از خواهرم شنبده بودم و چندباری آتافیجی کرده بودم، ب ذهنم رسید آتافیجی کنم و بعدش ب خواهرم زنگ زدم همیتطوری صحبت میکردیم و اصلا قصذی نداشتم که بهش بگم،یهو گفتم و گفت اگر انقد اوضاعت خرابه بیا دو هفته طبق قانون سلامتی زندگی کن، جذی نگرفتم، شبش گفتم عه مگه تو هدایت نخواستی از خدا بیا اینم هدایت، با اینهمه رنج نتونی شروع کنی، چی دیکع بایذ باعث بشه

    خلاصه همون شبش گفتم آخرین ماکارونی و از فردا شروع کردم و خلاصه بماند برای من معتاد به شوگرسخت بوذ ترکش

    ازحدودا ده روز به بعد فکر کنم بیماری شروع کرد رو ب بهبود و هی التهاب صورتم کمتر میشد و به 25 روز رسید که کاملا خوب شد ،طوریکه تمام خانواده م تعجب کردن، و این دانه ها هر دو روز یکی دوتا درمیومد، دیکه از شروع قانون سلامتی تا الان دیکه دونه ای در نیومد، اصلا باورم نمیشد ک این بیماریم خوب بشه و اون هم انقد ساده ،خود بدنم درمان کنه. به آروزی چندساله م رسیدم، یکماهه ک راحت زندگی کردم پوستم سالمه

    تمام اون چیزایی ک تو تجسمم کرده بودم رخ داد، همونطور سپاسگزاری واقعی،جملات و تعجب و تحسین اطرافیان، دیدن خودم تو آینه و لذت بردن اینکه دوباره سالمم زیبام چشمم سالم شده دارم خط چشم میکشم، و صورتموراحت میشورم، جز به جز تجسمم اتفاق افتاد تو 25 روز کمتر حدودا.

    و قضیه ی مالی هم فقط شکرگذاری میکردمو و تجسم پولایی ک تا الان داشتم و پولایی که وارد زندگیم میشن، و اونم خیلی راحت و قشنگ پول اومد و حل شد مساله

    قضیه ی اخراجم فعلا ملغی شد و من چون داشتم رو ترمزام و توحید کار میکردم، یک زاه حلی بهم گفته شد، که دارم کار میکنم و نشانه هاشو میبینم ، و مطمیتم نتیجه میگیرم ب زوذی

    تو سخت ترین شرایط ذهنمو کنترل کردم طوری که از حالت عادی هم حسم بهتر شده بود اون روزا وهمه چیز به نفعم تموم شد

    البته میدونم که قضیه مهاجرتم رو باید ریشه ای حل کنمو آشغالا رو زیر مبل نکنم که اوضاع بذتر میشه ،این مساله رو اگر حل نکنم،میره و شدیدتر برمیگرده

    و اینکه تو این یک نیم ماه علاوه بر نتایج چقدرشخصیتم رشد کرد، چقدر توحیدتر شدم.

    اون روزا شیطان هی به شرک دعوت میکرد برو دست به دامن فلانی شو،به اون بگو به این بگو

    و جواب منم این بود که من شرک رو رفتم ،دیدم چه ذلتی هست، و از وقتی از شرک توبه کردم و خدا رو کافی دونستم اوضاع به سمت بهتر شدن داره میره، مخصوصا اون روزاییکه قرار بود بیان خونه و اخراج،ذهتم هی میگفت برو کمک بخاه از این از اون

    هی کنترل میگردم و توحید رو یادآوری که برگی بدون اذنش بر زمین نیمفته و من داشتم رو خودم کار میکردم و حسمم خوب بوده پس بخیرم هست این مسایل

    خیلی انگیزه مو بالاتر برد،خواسته هامو واضحتر کرد، و ترمز و راه حلم بهم گفته شذ،که باید الان کار کنم با ایمان

    درکم نسبت به قانون بیشتز شد، من با اینکه ازعضویتم زیاد میگذره ولی حدودایک سال و هست که جدی کار کردم، استاد راست میگین که بعضی ها فقط میشون و درک نمیکنن، بعضب هادرک میکنن عمل نمیکنن،بعضیها درک میکنن عمل میکنن،

    استاد من تازه درک کردم که کانون توجهتون زندگیتون رو رقم میزنه یعنی چی، قبلا فقط میشنیدم،

    تازه فهمیدم که چطوری رابطه موبا خدا درست کنم ،و چطوری درخواست بدم،رابطه م رابطه ی فرکانسی هست ،نه کلامی

    قبلا هی میگفتم این خدا که اینهمه قدرت داره واینا کارمو انجام میده، توقع داشتم خودم کاری نکنم خدا بیادانجام بده، در واقع این رو درست درک نکرده بودم، درکی ک داشتم اینکه بشینم مظلوم و امید ک خدا درست میکنه ولی اون خدا داره کار رو بدتر میکنه ،

    آقا خدا فقط فرکانسمامودریافت میکنه، فرقی نداره چفدر اوضاع بدباشه ، بذتر میشه،

    هی اینو میگم میخای با خداحرف بزنی و خواسته ت روبگی، بیا توجه ت رو بذار رو چیزی که میخای خدا میفهمه اینو میخای و میگه حله بهت میدم، نه با کلامم وبعدش توجه روهر چیزی کع پیش اومد

    چ حس خوبیه خدا رو درک کنی قانون رو درک کنی،عمل کنی،نتیجه بگیری

    قبلا فکر میکردم ایمان چیه ک استاد هی میگه(میدونم که چیزای قبل که شنیدم نیست،حجاب و نماز و روخونی قرآن بدون اینکه بفهمی)تازه متوجه شدم ایمان همون افکار بهترن که هرلحظه سعی میکنم ایجاد کنم.دکمه هم نیست بزنم، باید هر روز و لحظه سعی کنم ایجادش کنم،تواین اوضاع وقتی دارم تمام تلاشمو میکنم زاویه ی دید یکم بهتر ازقبل پیدا کنم، یعنی مومنم یعنی ایمانمو دارم نشون میدم والان هست که خدا دست بکار میشه

    استاد دوره ی احساس لیاقت چقدر کمک میکنه به کنترل ذهن،چقدر خودشناسی رو عمیقتر کرده، راحت میتونی نجوا رو تشخیص بدی و طبق قانون دوست خوب عمل کنی و هی بهتر بشی

    سپاسگزار خداوندم که انقدر همه چیز رو دراختیار ما قرار داده با این قوانین ثابتش

    و سپاسگزار شما استاد عزیزم

    بهترینها رو براتون میخام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 105 رای:
  2. -
    هاجر صالحی گفته:
    مدت عضویت: 1633 روز

    سپاسگزارم از شما محمد عزیز

    چقدر یادآوری این نکته که استاد چه باوری به خدا داشتن که این سایت اینطور جادویی شده، چقدر عالی بود سپاسگزارم، یک منطق خوب میشه برای توکل به خداوند

    و قطعا هر چقدر استاد رو تحسین کنیم حق مطلب ادا نمیشه که چطور این آدم انقدر متعهد و مومن در جامعه ی شرک زده ،راه درست رو پیدا کردن و چزاغ راه اینهمه آدم شدن.

    درک درست خداوند چقدر آرامش و عزت میده و سخته جای کار داره برای ماها که بقول استاد دیده ها وشنیده ها داریم از خداوند،،

    این دیدگاه که خدا هدایت میکنه برای همه چیز خیلی برام جدید بود و چقدر منو شجاعتر کرد که تو دل ناشناخته ها برم وقتایی که هیچ فرشی قرمزی پهن نیست،هیچکسی قولی نداده،خودم هیچ توانایی یا ایده ای ندارم. یکبار زمانی که تونستم کارمندی رو کنار بذارم و بیزنس خودم رو بزنم، تو زمانی که هیچی مشخص نبود استعفا بدم و فقط قدم ب قدم جلو برم بدون هیچ تضمینی و یک عالمه نجوا

    بار دوم که کشور و بیزنس و اعتبار و خونه زندگی رو ول کنم و قدم بذارم تو یک کشورناشناخته بذون اینکه بذونم دقیقا مسیرم چیه و شاهد حمایت ها و هدایت های خداوند بودم

    تو شرایط چالشی سخته خیلی سخته برای مایی یک عمر همه چیز رو فزیکی دیدیم، که کاری انجام ندیم وقتی ایده ای نداریم و تسلیم باشیم و کنترل افکار کنیم و باور کنیم که افکار و کنترل ذهن داره کار انجام میده،من اون لحظه نمیبینم، اینکه باور کنم خداوند کافیه،دید،شنید، اگر در مسیر درست بمونم کمکم میکنه.

    باور اینکه دیگران قدرتی ندارن و تمام اتفاقات تحت سلطه ی خداوند اتفاق میفته، مثلا روزهایی که اون جریانات قانون جدید و دیپورت بود، منم میدیدم ک داره اتفاق میفته برای یکسری افراد، سخت بود ذهن منطقی و نجوا رو خاموش کردن،ولی من به فرکانس هام مطمین بودم که من غالبا دز احساس خوب و تمرکز بر نکات مثبت اینجا و کار کردن روی توحید بودم پس اتفاقات بد دسترسی ب مدار من ندارن و از خدا درخواست کمک کنم و تسلیم باشم و خداوند به من عزت داد

    یا اگر باور الخیر فی ما وقع رو نداشتم، چطور میتونستم که من از خدا درخواست کردم منو هدایت کنه به سمت سلامتی پوستم و یک هفته بعدش بدترین دونه ممکنه بزنه و اونجا بعداز آروم شدن بفهمم که این همون راهه ،چون من این رنج منو مجبور میکنه که قانون سلامتی رو شروع کنم برای منی معتاد شوگر و فست فودم.

    استاد راست میگن آگاهی ما اندازه ی نوک دماغمونم نیست باید تسلیم باشیم

    در پناه رب باشین دوست عزیز

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  3. -
    هاجر صالحی گفته:
    مدت عضویت: 1633 روز

    سلام به صفای عزیز

    لذت بردم از کمنتتون عزیزم، خط به خط رو که میخوندم احساس میکردم خودمم با خواهر کوچکترم.

    دقیقا همین سخت گیری یک مساله کوچیک، مسولیت قبول کردن تو بخش مالی و سلامتی و روابط دیکه ،به جز این

    کمنتت هدایت قشنگی بود انگار خودمو از بیرون دیدم، دقیقا رفتار و نصیحت و سختگیری هایی ک پدرم تو کوچیکی میکرد الان دارم با خواهرم که فقط شیش سال کوچتر از منه انجام میدم

    تسلیم بودن چقدر کمک میکنه

    بهترین ها رو براتون میخام.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: