خداوند را سپاسگزاریم که پنجمین فصل از «روزشمار تحول زندگیِ من» را با هم آغاز می کنیم.
می توانید تجربه هایی را در بخش نظرات بنویسید که از پیگری و عمل به فایلهای روزشمار داشته اید. این نوشته ها در طی زمان، تبدیل می شود به رد پاهای مسیر خودشناسی و رشد شما.
منتظر دیدن رد پای شما در این قدم از «روزشمار تحول زندگی تان» هستیم.
به نام الله صمد
سلام استاد عزیز و بزرگوارم و خانم شایسته گرامی
سلام دوستان
من به خودم گفته بودم تا زمانی که نتایج بزرگی نگرفتم دیگه حق ندارم کامنت بذارم، دلیلش هم این بود که یه مدت خیلی شل کن سفت کن کرده بودم و خودمو واقعا عذاب دادم
مثلا یه روز طبق قانون رفتار میکردم و زندگیم بهشت میشد، روز دوم یه فیلم میدیدم همه چی خراب میشد نجواها برمیگشت و تا اخر هفته من درگیر بودم که باز به حس خوب برسم
چند هفته این حس تکرار شد
و من به خودم گفتم دیگه حق نداری کامنت بذاری چون خودت رعایت نمیکنی، نمیشه که فقط حرف های قشنگ زد
مخصوصا تو سایت پنج ستاره هم شده بودم و عاشق اون ستاره های بغل اسمم بودم، ولی دیگه کامنت نذاشتم
اما امروز یه کاری کردم که افتخار کردم به خودم و تصمیم گرفتم که بنویسمش که هم بعدا یادم بمونه هم ترسیدم که کم کم حذف بشم خدایی :)
خب ، داستانش از ب بسم الله هدایت بود و بس
تا الان من 5 روزه فیلم ندیدم خداروشکر، و الان دو روزه واضحا صدای خدارو میشنوم
تو تک تک لحظه هام، حتی موقع اب خوردن، موقع اشپزی بهم میگه چیکار کنم که غذام فوق العاده خوشمزه بشه ، کی درس بخونم کی ورزش کنم
حتی تو بازی ها بهم میگه کی بمب بذارم که بیشتر امتیاز بگیرم و از رقیب هام ببرم :D
خلاصه این صدا انقدر قشنگه و لطیف و قابل اعتماده که دلم نمیاد با فیلم دیدن برگردم به روزهایی که نبود ، ولی امروز یه چیز عجیبی ازم خواست!
من 6 روز هفته مربی دارم و ورزش میکنم ، چون هدفم تغییر رشته هست و میخوام متخصص تغذیه بشم و باید قطعا خودم یه اندام فیت و عالی داشته باشم ( داستان تغییر رشته ام هم بعدا که نتایج اومدن براتون میگم)
ولی جمعه ها بیکارم و ورزش ندارم، امروز حسم از صبح گفت برم پیاده روی ولی من گفتم بیخیال 6 روز ورزش کردم دیگه جون ندارم، و هی پیچوندم
اخرشم گرفتم خوابیدم بعد از ظهر که شب دیروقت بشه و نتونم برم بیرون
ولی به طرز عجیبی دقیقا دم غروب بیدار شدم و هزار تا نشونه اومد که باید بری ، حتی خواهرمم که عباسمنشی هستن میخواستن بیان
ولی یهو نظرشون عوض شد و گفتن من نمیام ولی حسم میگه تو حتما باید بری!
اینو که شنیدم دیگه گفتم باشه خداجون چشم میرم، رفتم تو خیابون و کپ کردم
خیابونی که همیشه پر از ادم هست و همه میان پیاده روی، خالی خالی بود! حتی یکی از مجتمع ها نگهبان داشت و من همیشه دلم به اون گرم بود و باهاش سلام احوال پرسی میکردم ولی اونم نبود
خب کوچه ما خیلی ترسناکه چون با اینکه در یه منطقه خیلی سطح بالا و پر جمعیت هستیم ولی یه سمتش وصل میشه به جنگل های خیلی ترسناک فرحزاد… کسایی که دیدن میدونن چقدر معتاد و ادم عجیب و غریب اونجا پیدا میشه
منم ترسیدم ولی وقتی دیدم حتی نگهبانه هم نیست، گفتم خدایا، این یه نشونه ست
تو میخوای منو امتحان کنی، منم عقب نمیکشششششششم
خلاصه تو ذهنم تجسم کردم خدا دو تا فرشته گردن کلفت واسم فرستاده که مثل بادیگارد ها دنبالم راه میرن و هر کدوم اندازه 100 نفر قدرت دارن ( چون چند روزه فایل 6 قدم اول رو گوش میکنم که استاد توش از قرآن نقل قول میکنن هر کس که ایمان داشته باشه اندازه 200 نفر قدرت داره)
نمیدونین چه اعتماد به نفسی گرفتم هااا، چنان گردنمو بالا گرفتم و شق و رق راه میرفتم که تو عمرم ندیده بودم، متاسفانه با اینکه ادم خجالتی ای نیستم زبان بدنم همیشه سرخورده و خمیده ست
ولی الان داشتم باشکوه و قدرت راه میرفتم و حتی یه تیکه رو دوییدم و خیلی بهم حال داد تا اینکه دیگه تاریک تاریک شد و ماه درومد
اومدم برگردم خونه، گفت ببین چقدر ماه قشنگه… بیا تو این زمین خالی ازش عکس بگیریم
اول یکم ترسیدم ولی گفتم اره، حیفم میاد، چند قدم میرم داخل فقط و عکس میگیرم
عکس زیبا رو که گرفتم ، اومدم از زمین خالی که معتاد هارو تهش میدیدم بیام بیرون، یهو گفت یادته همینجا بودیم که فایل استاد رو تو دوره عزت نفس گوش کردی؟
همون که راجب تنهایی شب تو جنگل خوابیدن بود
اقا، سکته زدم :)))
گفتم خدایا ، نگو که میخوای من برم تو این جنگله! من همین دم در زمین واستادم و معتادارو دارم میبینم دارم سکته میزنم، چه برسه تا ته زمین برم و بعد برم داخل جنگل
دیگه هیچ صدایی نیومد
چند دقیقه واستادم، نمیدونم چی شد، رفتم…
رفتم داخل زمین، صدای خدا هم نمیومد
اخرش به خودم گفتم خدایا من رفتم، اگه چیزی ام شد یعنی تو وجود نداری، اگر سالم برگشتم خونه یعنی تنها قدرت جهان تویی
بذار ببینم این خدایی که انقدر استاد سنگشو به سینه میزنه چیکارست
هی حرفای استادو تکرار میکردم و تو زمین خالی میرفتم جلو، پام خیلی درد میکرد و از ترس میلرزیدم هی سکندری میخوردم و پام نیم پیچ میخورد
دقیقا یاد اونجایی افتادم که نجواهای ذهن استاد میگفت بابا من قانون رو میفهمم ، اون خرسی که میخماد منو بخوره که نمیفهمه….
میگفتم خدایا پام درد میکنه، هیچکس تو خیابون نیست، تو این زمین و داخل جنگل مثل ظلمات تاریکه، کسی بلایی سرم بیاره نه صدامو کسی میشنوه نه حتی جون دارم فرار کنم
بعد یه حسی بهم گفت از قصد خسته ات کردم بعد آوردمت، که تسلیم باشی! و نخوای رو خودت حساب کنی
انقدر ضعیف باشی که نتونی رو خودت یا هیچکس دیگه حساب کنی
چه کلمه ای، تسلیم…
حق داشت، من انقدر رو ادم ها و بعد روی خودم حساب میکردم که همیشه دست خدارو بسته بودم
خلاصه ، رفتم تا دم جنگل رسیدم، یکم رو سنگ ها نشستم، اومدم برگردم گفت برو داخل جنگل
داخل این جنگل بینهایت رویاییه دوستان، ولی انقدر ترسناکه من خیلی روزا سر ظهر هم میرم تو اون روشنی و شلوغی میترسم و برمیگردم خونه
شما فک کنین تو اوج شب، واسه کسی که از تاریکی میترسه و کلی فیلم جن و پری دیده به تازگی و…
اصلا فکر نمیکردم انجامش بدم، مخصوصا که دیدم یه سری ادم دم در زمین خالی واستادن و زل زل منو نگاه مبکردن، ولی صدائه بلند داد زد برو
منم گفتم یا الله و رفتم داخل جنگل
انقدر تاریک بود به زور میرفتم جلو، شاخه ها میخوردن تو صورتم چون نمیدیدمشون ولی رفتم و رفتم، مبخواستم برم تا ته جنگل ولی حسم گفت تا همینجا بسه
نجواها مسخرم کردن گفتن دیدی تا تهش نرفتی، ولی دیگه حس ام گفت تا همینجا بسه برگرد
گفتم اخه چرا، تا اینجا اومدم تا تهش برم، بعدا ذهنم نجوا میکنه پدرمو درمیاره
ولی حسم گفت امن نیست ، برگرد، قدم به قدم ایمانتو میسازیمش ، عجله نکن! قدم اول رو عالی برداشتی، همین کافیه ( هنوز نمیدونم این صدای خدا بود یا صدای ترس هام که مجبورم کرد برگردم، امیدوارم اگر صدای ترس هام بوده یه روزی کامل شکست شون بدم)
خلاصه دیگه برگشتم تو خیابون، دیدم وااای چقدر ادم! تو عمرم این خیابون رو انقدر شلوغ ندیده بودم، طوری بود که اگه کسی واقعا میخواست اذیتم کنه یه جیغ میزدم صد نفر میریختن اونجا
و باورم نمیشد تا همین نیم ساعت پیش اونجا خلوت بود ( یعنی خدا خودش شرایط رو طوری فراهم کرده بود که امنیت من تضمین بشه)
ولی وای از حس بعدش! منی که جرئت نداشتم از ساعت 3 ظهر به بعد برم تو محله مون، رفتم داخل اون جنگل ترسناک که شب ها حتی پسرها هم جرئت ندارن برن داخلش ، رفتم قدم زدم و برگشتم
هیچی نشد! با اون همه معتاد و اون ادمایی که داشتن نگام میکردن که رفتم داخل جنگل، هیچ اتفاقی نیافتاد
و من ایماااااان اوردم که خدا هست
انقدر شاد شدم انقدر کیف کردم با خودم
با وجود نجواهای ذهنم که سعی میکرد تحقیر کنه کلی خودمو تحسین کردم و اعتمادم به خودم بیشتر شد
خیلی خوشحال شدم، این قدم اوله
جالبش اینجاست تا اومدم خونه ، به یه سوال بد تو عقل کل برخوردم که یه نفر از روی قصد سعی کرده بود مسیر استاد رو غلط نشون بده ولی من با ایمانی که به خدا پیدا کرده بودم ازش جواب خواستم و اونم جواب رو بهم داد تا باز مطمئن تر بشم به این مسیر
خلاصه، این شروع مسیر خداشناسیِ سارا بود
امیدوارم که یه روزی بیام از نتایج بزرگ واستون بنویسم ، به امید اون روز…