روزشمارِ تحول زندگیِ من | فصل 5

خداوند را سپاسگزاریم که پنجمین فصل از «روزشمار تحول زندگیِ من» را با هم آغاز می کنیم.

می توانید تجربه هایی را در بخش نظرات بنویسید که از پیگری و عمل به فایلهای روزشمار  داشته اید. این نوشته ها در طی زمان، تبدیل می شود به رد پاهای مسیر خودشناسی و رشد شما.

آغاز فصل پنجم

منتظر دیدن رد پای شما در این قدم  از «روزشمار تحول زندگی تان» هستیم.


برای دیدن سایر فصل های «روزشمار تحول زندگی من» کلیک کنید.

476 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «فاطمه و رسول» در این صفحه: 3
  1. -
    فاطمه و رسول گفته:
    مدت عضویت: 1090 روز

    کامنت محمدحسن خانکی پسرخانواده

    سلام استاد عزیزم وخانم شایسته جان

    بعداز نوشتن کامنتم توسایت برای شما، تومدرسه هم اتفاق های خوبی برام افتاد

    من یک ماهه تکلیف توخونه ندارم ونمی نویسم چون توکلاس خانم درس رو از همه میپرسه وهرکی یادگرفته باشه تکلیف توخونه نداره وخداروشکر من تا امروزتکلیف ننوشتم و کلی هم تونستم با هلیسا بازی کنم .

    این روزها اومدم داستان هامو با هلیسا به شکل بازی در آوردم وهمزمان در چندتا نقش بازی کردم و حس خوبی بهم دست داد چون تونستم صداهای مختلفی هم دربیارم .

    بعدش من دوهفته ای هست هرشب کتاب داستان میخونم و بقیه گوش میکنن و جالبه اولین نفر هلیساست که خوابش میبره و میدونم بخاطر آرامش صدام هست پس صدای خوبی دارم و بابام هم که خیلی کیف میکنه و با ذوق تو چشام نگاه میکنه انگار بار اول هست که منو میبینه و مامانم تنها کسی هست که تا آخر داستان بیداره باهام وگوش میکنه به داستان وکتاب خوندنم .

    یادمه تو شب یلدا خونه پدربزرگم خرمالو های رسیده دیدم که از حیاط خونه شون چیده بودن و من خیلی دوست دارم

    کلی با پدربزرگم وپسرخاله م خندیدم چون

    ماه قبل من وپسرخاله م رفتیم حیاط بازی کنیم که اون چندتا خرمالو از درخت چید که خیلی سفت بودن و مامانم از پنجره به من گفت خرمالو نچینید بذارید برسند بعد میچینیم، بعد پسرخاله م گفت عیب نداره بذا تو حیاط آتیش درست کنیم و خرمالوهارو بپزیم تا برسند وبخوریم

    آتیش یه گوشه درست کردیم وچهارتاخرمالو گذاشتیم که سیاه شدندو نمیشد خورد اما پسرخاله م نمیدونم چه جوری تونست وخورد و از بوی آتیش

    ما رو صدا کردن خونه که دعوامون کنن

    البته هلیسا هم بود و قشنگ همه ی اطلاعات را به همه داد ، خاله م خیلی عصبانی شد وگفت لباساتون بوی دودگرفته

    و حیاط به گند کشوندین و بچه نیستین که بلای جونین شما

    اینهمه بازی حتما باید تواین هوا برید حیاط

    شماها آدم نمیشین

    حمید (پسرخاله م) -خاک برگ ها را هم آتیش زده بود توحیاط وخاله م به من گفت تو چرا نیومدی بگی ؟

    وای وای از دست شما

    تو درو همسایه آبرو مون رفت

    اما پدربزرگم مثل همیشه آروم بود وگفت

    باید دقت کنین خداروشکر که سالمین

    اما استاد مامانم اصلا به من وهلیسا حرفی نزد ها و فقط رومبل میخندید که خیلی باحالن اینا خرمالو رو کباب کردن

    وای خدایا این مدلی خواستن میوه رو رسیده کنن !

    شما چه باهوشین

    فوق العاده های کی بودین آخه

    و…

    خاله م به مامانم گفت خوبه دیگه به شاهکارشون میخندی پرروتر بشن…

    من خیلی تعجب کردم استاد، چون مامانم هم منو تو این جور اتفاق ها همیشه دعوا میکرد اما چیزی نگفت و من کنارش نشستم و هی با لذت نگاش کردم

    من سیر نمیشدم از نگاه مهربون مامانم

    من دوست داشتم مامانم همین طوری به اشتباهاتم بخنده وبلند بخنده

    من دوست داشتم مامانم بازم یادش بمونه و سرم داد نزنه .

    من فهمیدم میوه باید رودرخت برسه.

    من تو دفترم نوشتم خدایا خیلی شکرت

    مامانم داره یاد میگیره مامان بشه .

    من تو دفترم نوشتم خدایا مرسی که مامانم رو آروم کردی و به من گیرنمیده .

    خدایا ممنونم که مامانم حالش خوبه.

    خب من دهم آذر ماه تولد دوستم مهراد دعوت شده بودم اونم تو یه باغ بود وتنهایی دعوت بودم با چندتا از همکلاسی هام من خیلی راحت تونستم باهاشون برقصم واهنگ بخونم یا بگم ذرت نمیخورم.

    خب هوا سرد بود بستنی نخوردم اما آجیل خوردم و چیپس و کیک و پیتزا که عاشقشم.

    هدیه تولد به مهراد دادم همراه نامه ای براش که نوشته بودم تا همیشه کنارش نگه داره .

    کلی عکس انداختیم ولذت بردیم

    توپ بازی کردیم و بپر بپر و گرگم به هوا

    چه باغ باحالی بود پراز کلاغ و پراز درختای کاج و به حوضچه هم وسطش بود که خالی از آب بود ولی ما حوض رو پراز توپ کردیم و بازی کردیم اونجا و …

    برای این بازی ها این خوشگذرونی ها خیلی زیاد خداروشکر کردم.

    من درحین بازی کلی از کلاغ ها تشکر کردم که داشتن بازی مارو با هیجان میدیدن وقارقار میکردن

    کلی از درختا تشکر کردم که باحال خوب

    بازی مارو نگاه میکردن.

    کلی از ابرای اسمون تشکر کردم که مهربون بهمون میخندیدن

    کلی از خورشید تشکر کردم که با تابیدنش هوارو برامون گرمتر کرد تا تو بیرون بشینیم

    کلی از گربه ها که چهارتا تو باغ بودن تشکر کردم چون وسط بازی مون اونها هم شرکت میکردن و بالا پایین می پریدن.

    ما تونستیم لونه مورچه پیدا کنیم و یه لشکر مورچه ببینیم چه قدر منظم هستن این مورچه ها مثل خودم واتاقم

    ما تونستیم آخر مهمونی با کمک هم باغ رو تمیز کنیم و کلی همکاری گروهی کنیم.

    آخر مهمونی مهراد با اومدن بابام دنبالم تموم شد و من تا رسیدم خونه خوابیدم

    بیدارکه شدم مامانم بالاسرم دید که گفت بهت خوش گذشت مهمونی؟

    تعجب کردم مامانم این مدل سوال پرسید جواب دادم خیلی خوب بود

    بعد مامانم هیچی نپرسید بازم تعجب کردم آخه همیشه مامانم میگفت

    سلام دادی ،تشکر کردی،اذیت نکردی که ،

    سروصدا نکردی که

    الان مامانم گفت بهت خوش گذشت

    من نمیدونم اما مامانم خیلی مامان شده استاد ومنم این مدلی بیشتر حال میکنم

    خیلی راحت تر حرف میزنم

    دوروز پیش گفتم تقسیم تو محور خانم توضیح داد ومن بخاطر سرویس از کلاس اومدم بیرون و تا آخر توضیح خانم نبودم

    مامانم گفت اگه دوست داری بهت توضیح بدم اگه دوست نداری فردا به خانم بگو بهت توضیح بده ومن ترجیح دادم مامانم بگه و اومد تقسیم رو توضیح داد اونم سه بار و چیزی نگفت قبلا یه بار توضیح میداد

    باردوم مامانم میگفت حواست کجاست ؟

    چرا دقت نمیکنی؟

    من دارم برا کی توضیح میدم؟

    اما مامانم هیچی نگفت بهم استاد

    خیلی دوستت دارم استاد چون مامانم

    مامان واقعی شده داره یه فایلهایی گوش میده و من نمیدونم کدوم قسمته ولی خداروشکر خوب شده ومن

    خوشم میاد ازش واین مهمه .

    کامنتم تموم شد و مامانم خوند وگریه هم کرد و کلی هم بوسم کرد و بهم گفت اگه میشه ارسال نکنم و این کامنت برا خودم بمونه تو گوشیم و نگهدارم اما من دوست داشتم برای شما بنویسم و به خاطرمن براتون ارسالش کرد.

    راستی معلمم تو زنگ انشا وقتی داستانی که نوشتم خوند انقدر ذوق کرد گفت تو گفتگوهای بین آدمها را خوب مینویسی وشاید یه روز فیلمنامه نویس شدی پسرم.

    نویسنده ی خوب کلاس چهارم منی.

    خیلی ممنونم ازشما استاد جانم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 58 رای:
  2. -
    فاطمه و رسول گفته:
    مدت عضویت: 1090 روز

    سلام به عموزرگوشی عزیزم

    ممنونم بهم جواب نوشتید

    خیلی خداروشکر میکنم که مامانم وبابام حرفای استاد رو گوش میکنن

    ویادمیگیرن و این خیلی خوبه که شینا جان هم پدرومادرش از شاگردهای استاد هستند واز این بابت میدونم مثل خودم خوشحاله و لذت میبره .

    مامانم تازه داره یادمیگیره مامان باشه چون بابای من از وقتی یادم میاد خیلی مهربونتر از مامانم بوده و میشد بعضی وقتا میگفتم مامان کاش شما سرکارمیرفتی وبابا خونه بود.چرا؟چون خیلی سخت گیر ومنظم بود.

    درسته با ما بازی میکنه ومیگه ومیخنده وبیرون میبره وشادی میکنه اما سخت گیری هاش همچنان هست و یادمه تو کلاس آنلاین مدرسه م مامانم بیشتراز من اذیت میشد چون دوست داشت من اولین نفر جواب بفرستم و اول باشم

    اما امسال مامانم یهو تو کلاس آنلاین من کاری به کارم نداره و راحتم میذاره که با حوصله بنویسم وگیرنمیده زودباش زودباش.

    یا وقتی آب برا چندلحظه تو خونه قطع میشد مامانم میگفت وامونده الان باید قطع میشد ولی دیروز آب قطع شد ومن دیدم دستهای مامانم کفی هست تو ظرفشویی ومامانم هیچی نگفت شایدم تو ذهنش گفته مهم اینه که من نشنیدم و بهش گفتم مامان تو غرزذنت کم شده ها آفرین وتشویقش کردم.

    الان من داستان میخونم قشنگ گوش میکنه تا آخرش و من بارها وسط داستان سوال میپرسم جوابم میده ومیدونم حواسش به منه ولی قبلا تو گوشش هندزفری میذاشت وفایل استاد گوش میکرد والکی به داستان های من توجه میکرد.

    مامانم تو آشپزخونه بود وما بازی میکردیم بارها صدای ما از هیجان بلند میشد ومامانم به من وهلیسا میگفت صبر کن الان میام به حسابتون میرسم

    هرچند مارو نمیزد اما همون چشم غره رفتن واخمش تلخ بود.

    این روزها مامانم خوب ترشده چون ما سروصداهم کنیم مامانم تکرارمیکنه که لطفا یه کم آرومتر.

    خب خیلی جالبه برام و بهش میگم

    تا خوشحال بشه و بازم خوبتر بشه.

    بازم ازش اجازه گرفتم واین کامنت رانوشتم.

    کامنت برای استاد نوشتم تا مامانم همیشه یادش بمونه که به بهترشدنش دقت کنه و رعایت کنه.

    منم خیلی دوستتون دارم

    ازطرف محمدحسن خانکی.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  3. -
    فاطمه و رسول گفته:
    مدت عضویت: 1090 روز

    سلام به فهیمه ی عزیزم

    سپاسگزارم از لطف ومهرت بانو

    خداروشکر که نوشته ی محمدحسن که همه از لطف خداست تونسته کمی حال واحساستو خوب کنه عزیزم .

    من درکی از خودم نداشتم تا حالا اینو جدی میگم دوره احساس لیاقت که اسمش میذارم

    دوره ی خودشناسی محض

    خیلی اوضاعمو بهتر داره میکنه

    نمیدونی چه گفتگوهای ذهنی غلطی

    چه نجواهای مزخرفی تو مغزم رژه میرفتن..

    تازه دارم کم کم ونمه نمه خودمو و دنیای درون واقیانوس افکارمو میشناسم .

    چقدر خودمو تحت فشار میذاشتم وکمالگرا بودم و در تلاش تربیت کردن بچه هام بودم

    بچه هایی که نیاز به تربیت کردن من نداشتن ومن باید روخودم

    تمرین وتلاش میکردم تا عملی تر بتونم تغییر کنم که تعهد میخواد تمرین میخواد انگیزه میخواد

    تا پایدارتر بشه در درونت .

    خداروشکر که در جمع بهشتی شما دوستانم هستیم و لذت میبریم‌ و دوست تون داریم.

    الهی که همیشه سرشار از نگاه خداوند باشین و زندگی تون در بهترین قراربگیره عزیزم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای: