روزشمارِ تحول زندگیِ من | فصل 5

خداوند را سپاسگزاریم که پنجمین فصل از «روزشمار تحول زندگیِ من» را با هم آغاز می کنیم.

می توانید تجربه هایی را در بخش نظرات بنویسید که از پیگری و عمل به فایلهای روزشمار  داشته اید. این نوشته ها در طی زمان، تبدیل می شود به رد پاهای مسیر خودشناسی و رشد شما.

آغاز فصل پنجم

منتظر دیدن رد پای شما در این قدم  از «روزشمار تحول زندگی تان» هستیم.


برای دیدن سایر فصل های «روزشمار تحول زندگی من» کلیک کنید.

476 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «آمنه حسینی» در این صفحه: 1
  1. -
    آمنه حسینی گفته:
    مدت عضویت: 1009 روز

    سلام عزیزم چقد خوب گفتی ماجرای شما تقریبا شبیه من بوده منم وقتی 14 سالم بود خیلی پسر خالم دوست داشتم و اونم دوسم داشت و خانوادش راضی کرد بیان خواستگاریم اما اون موقع بابام چون سنم کم بود قبول نکرد و خودمم چون دوست داشتم درسم ادامه بدم هیچی نگفتم و پسر خالم فکر کرد من فریبش دادم و سریع با یکی دیگه ازدواج کرد اون دوران برام خیلی سخت بود تا یکی دوماه چون فکر میکردم بهتر از اون پیدا نمیشه برای من و با هیچکی اندازه اون خوشبخت نمیشم همون باور کمبود آدمای خوب اما الان که 23 سالمه یاد اون موقع میوفتم خیلی خداروشکر میکنم چون به نفعم بوده ما آدما از خدا یه چیزی می خوایم گاهی بهمون نمیده بعدا متوجه میشیم که چقد خوب شد بهمون نداد پسر خالم زندگی خوبی داره الان اما اگه اون موقع بابام قبول می‌کرد باهاش ازدواج میکردم اول از درسم میموندم بعدش الان احتمالا درگیر خونه داری و بچه داری بودم و از دوران نوجوانی و جوانیم لذت نمی‌بردم الان خیلی خوشحالم مجردم و تو این فضا قرار گرفتم و کلی هدف و خواسته تو دلم شکل گرفته که براشون قدم بردارم و خدا می دونست که من دختریم که دوست ندارم مثل بیشتر جامعه زندگی کنم و به کم قانع باشم منم مثل استاد سعی میکنم جرعت خواستن اهداف بزرگتر رو داشته باشم خدایا شکرت بابت همه هدایت های قشنگت تو زندگیم و مثل مهدیه واستاد عزیزم خودت هدایتی آدم خوبی رو وارد زندگیم کن که به پیشرفتم کمک کنه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: