روزشمارِ تحول زندگیِ من | فصل 5

خداوند را سپاسگزاریم که پنجمین فصل از «روزشمار تحول زندگیِ من» را با هم آغاز می کنیم.

می توانید تجربه هایی را در بخش نظرات بنویسید که از پیگری و عمل به فایلهای روزشمار  داشته اید. این نوشته ها در طی زمان، تبدیل می شود به رد پاهای مسیر خودشناسی و رشد شما.

آغاز فصل پنجم

منتظر دیدن رد پای شما در این قدم  از «روزشمار تحول زندگی تان» هستیم.


برای دیدن سایر فصل های «روزشمار تحول زندگی من» کلیک کنید.

476 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «ملکه قربانی» در این صفحه: 1
  1. -
    ملکه قربانی گفته:
    مدت عضویت: 856 روز

    به نام خدای مهربان سلام به استاد عزیز و خانم شایسته ودوستان همقدم خدا را برای هدایتم به این فایل زیبا ودلنشین

    استاد عزیزم من این آگاهی های شما را با دل و جان می پذیریم و ایمان دارم که هر لحظه خداوند داره منو هدایت می‌کند به سمتی که من انتخاب می‌کنم به شرط ایمان و اعتقاد

    چراکه من فهمیدم من خالق زندگیم هستم من لایق بهترین هدایت های خداوند هستم

    استاد عزیزم می خواهم یه مثالی از اون اتفاقات که در شهر مادرید برای شما افتاد هم سایت شما رو هوا رفته بود و هم کارت های اعتباری شما کار نمی کردند بزنم در این مدتی که در سایت الهی کار می کنم وقتی شما گفتید که نه وامی می‌گیرید و نه سود بانکی من هم می خواستم مثل شما عمل کنم

    تا جایی که دسته من بود کلی وام ها را تسویه کردم ولی یکی از اون وام ها هنوز تسویه نشده

    چون که همسرم به وام خیلی اعتقاد داره البته که من هم تا دو سال پیش همین طور فکر می کردم ولی به آموزش های شما خواستم عمل کنم و من یه مبلغی در بانک داشتم و سود بانکی می گرفتم

    همون روز من تصمیم گرفتم که اون مبلغ را از بانک

    بگیرم این مبلغ به اندازه‌ی یه روز تو حساب من بود وبعد اون یه اتفاقی افتاد یه نفر به همسرم زنگ زد که ما از صدا و سیما تماس‌ گرفتیم و شما برنده شدید و شما میتوانید هم به زیارت کربلا بروید و هم این مبلغ را به صورت نقدی دریافت کنید خلاصه من هم که کلی ذوق کردم که دیدید قانون جواب میده بعد اون آقا از ما یه شماره حساب خواست وباید دم کیوسک میرفتیم بعد از کلی رفت و آمد این هم اینو بگم که کارت همسرم خالی بود مجبور شد که کارت منو بده من که کلی ذوق زده شده بودم با هیجان این کارها را انجام دادیم بقیه کارها را خودتان حدس بزنید حساب من که خالی شد ما که‌ اعتراض کردیم گفتند که فردا بت اون مبلغ جایزه واریز میشه

    ما منتظر فردا که هیچ هنوز هم منتظر اون فردا هستیم بعد فهمیدیم که اون آقا کلاهبرداری کرده

    تا اینجای ماجرا خیلی غمگین بود اگر من قبلی بودم که زمین و زمان را مقصر می دانستم ولی با آموزش های شما متوجه‌ی اشتباه خودم شدم وبعد یاد دزدی پیکان شما افتادم وبه خودم گفتم که الان باید ایمانت را نشان بدی بدانی که احساس خوب مساوی اتفاقات خوبه پس باید خودت را سرزنش نکنی باور کنید من خیلی بی خیال بودم و

    به خودم میگفتم که ده برابرش خداوند به من میده اینجا باید ایمانم را نشان بدهم

    خلاصه بعد از مدت کوتاهی سه برابر اون مبلغ از جایی که فکرشو نمی کردم وارد حسابم شد و این شده برای من ی الگو از هدایت‌های خداوند

    یه ماجرای که از همزمانی خودتان در لس‌آنجلس

    گفتید هم می خواهم بگویم

    این ماجرا بر میگردد به سی سال پیش زمانی که من مجرد بودم اون زمان من یه خواستگار داشتم که همدیگر را خیلی دوست داشتیم ولی خانواده‌ی

    من مخالف سر سخت این ماجرا بودند این خواستگاری به مدت یک سال طول کشید اون بنده ی خدا هم به هر بنی بشری رو زد برای خواستگاری کردن خلاصه این وصلت اتفاق نیفتاد

    در این مدت هم پسر عموم هم از خواستگاران بود

    در عوض خانواده با پسر عمو خیلی اوکی بودند من هم چون‌ که اونا با خواسته‌ی من مخالف بودند با اونا لج کردم به پسر عموم هم جواب منفی دادم

    خلاصه بعد از یه سال علی موند و حوضش همه رفتند سر زندگی خودشان من موندم و سرزنش های خانواده و اطرافیان

    خلاصه من خیلی نا امید بودم تا اینکه همه چیز را سپردم به خداوند دیگه از همه چیز برده بودم تا اینکه یه روز یکی از این فامیل های نزدیکمون آمد خونه ما گفت که یه خواستگار آمده می خواهم شما را معرفی کنم اون غربیه اون موقع ها مردم خیلی اعتقادی به افراد غربیه نداشتند

    خلاصه که این وصلت جور شد من خدا را شکر با یه انسان بی نظیر زندگی میکنم

    نکته جالب این ماجرا این بود که می‌خواستم از هدایت خداوند بگم خانواده همسرم در بین راه این فامیل ما را می‌بیند و او را با ماشین به خونه میرسونند در بین راه گفتگو می‌کنند که شما این جا غریب هستید اون هم می‌گویند که ما دنبال یه خانواده خوب برای پسرمون می گردیم واقعیت ما می‌خواهیم فلان جا بریم حالا ایرادی نداره اگر شما ی خانواده‌ی خوب می شناسید معرفی کنید

    خلاصه این ماجرا منجر به ازدواج ما شد که خدا را شکر در این چند سال به خوبی و خوشی گذشت

    میخواستم این ماجرا را از هدایت خداوند گفته باشم

    من این هدایت را به وضوح دیدیم وقتی که یه روزایی نا امید میشم یاد اون هدایت می افتد

    و به خودم یاد آوری می کنم که کی می توانست این همزمانی را درست کنه که اون لحظه فامیل با خانواده همسرم آشنا بشه جز هدایت خداوند که البته من همیشه اینو معجزه میدانستم

    خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتننتت برای هدایتم وباز گو کردن این ماجرا

    خداوند به همه‌ی ما آسایش و آرامش عنایت کنه

    دوستدار شما قربانی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 27 رای: