روزشمارِ تحول زندگیِ من | فصل 6

خداوند را سپاسگزاریم که ششمین فصل از «روزشمار تحول زندگیِ من» را با هم آغاز می کنیم.

می توانید تجربه هایی را در بخش نظرات بنویسید که از پیگری و عمل به فایلهای روزشمار  داشته اید. این نوشته ها در طی زمان، تبدیل می شود به رد پاهای مسیر خودشناسی و رشد شما.

آغاز فصل ششم

منتظر دیدن رد پای شما در این قدم  از «روزشمار تحول زندگی تان» هستیم.


برای دیدن سایر فصل های «روزشمار تحول زندگی من» کلیک کنید.

170 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «زهرا مرادی حوری» در این صفحه: 2
  1. -
    زهرا مرادی حوری گفته:
    مدت عضویت: 545 روز

    سلام به بروبچ سایت دوست داشتنی عباسمنش

    استاد دوستون دارم

    مریم جان دوست دارم

    امروز روز 60 ام روزشمار تحول زندگیم هست

    دیروز اماده شدیم بریم پارک و شام برداشتیم رفتم ماشین رو استارت کنم استارت نخورد مامان رو صدا زدم اونم نتونست روشن کنه

    تو دلم گفتم خدایا خودت ماشین رو استارت بزن و دستاتو برامون بفرست تو توانا و قادری و هرکاری از دستت برمیاد

    بعد چند دقیقه کل محل اومدن کمک. هی میگفتن کمک لازمه…تقریبا 5 نفری جمع شدن و تقریبا از هیچکدوم کمک نخواستیم و خودشون میومدن و میگفتن چی شده استارت نمیخوره؟

    من اونجا فقط داشتم به کارای خدا نگا میکردم و تایید میکردم این کار کارِ خداست

    چطور شد اینهمه آدم اومدن کمک ماشین ما…من فقط از خدا خواستم و گفتم خدایا خودت روشنش کن

    10 دیقه بعد اون درخواست، یه پسر 15 ساله ماشین رو یجور ساده حلش کرد که اگه من بودم میگفتم این باید 10 روز بره تعمیرگاه تا درست بشه

    اینم یه نشانه بود که اگه از خدا درخواست کنی حل میشه مهم نیس درخواستت چی باشه

    من از خدا خواستم درست بشه و بریم پارک

    و خدام با دستای قشنگش ساده و راحت حل کرد

    بعدِ درست شدن ماشین من از دستان خداوند تشکر کردم از همه ادمایی که اونجا اومدن و کمک کردن یادم اومد (الهام اومد) که اینها فقط دستان خدا هستن ازشون سپاسگزار باش و بدون که خدا حل کرد

    سپاسگزاری کردم و بعد از خدا تشکر کردم

    رفتیم پارک و عجب فضای قشنگی داشت. من تقریبا 1 ماه بود به این تجربه قشنگ هدایت نمیشدم حتی به یه بستنی خوردن ساده. چرا؟

    چون کانون توجه ام رو ناخواسته ها بود

    چند روز پیش خدا گفت توجهت رو خواسته ها باشه و سپاسگزار باش

    و این نتیجه توجه به خواسته ها بود

    خدا منو هدایت کرد به این فضای قشنگ

    پراز درخت

    پراز شادی

    اسمون پرستاره

    شور و شوق آدمایی که شام اورده بودن پارک بخورن

    صدای بچه ها بازی کردنشون

    هوای خنک پارک

    دریاچه پارک

    قایق های دریاچه که آدما پارو میزدن و میرفتن و میومدن

    بوفه پارک ک همه می‌رفتن یچیزی واسه خوردن میخریدن

    این ثروتی که اون ادمه خلق میکرد از بوفه اش

    بازی هاکی

    سرسره

    دستشویی و ابخوری قشنگ پارک که شهردار عزیزمون درستش کرده بود

    این همه زیبایی دیدم خدایا شکرت

    تو پارک عزت نفسم اومد پایین حس کردم زیبا نیستم. باز از خدا هدایت خواستم..خدایا من حس بی ارزشی دارم حس میکنم زیبا نیستم میخوام باعزت نفس راه برم

    خدا گفت این جمله هارو تکرار کن؛

    من زیباترین دختر اینجام من لایق بهترین هام

    ارزش من خیلی بالاست

    و بعدش خیلی راحت تر قدم زدم تو پارک

    خدایا شکرت بخاطر این ایمان و توکل

    خدایا شکرت بخاطر حال خوبم که از تمرکز روی خواسته ها بوجود اومد

    خدایا شکرت که هر مسئله ای داشته باشم حلش میکنی

    سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
  2. -
    زهرا مرادی حوری گفته:
    مدت عضویت: 545 روز

    سلام به دوستای عزیزدلم

    من زهرا هستم و نمیدونم که این روزشمارها چجوری عمل میکنن و چجوری باید بهشون نگاه کنم

    چیزی که میدونم اینه که بیام و از شرایطی که الان هستم بگم تا ردپام اینجا بمونه و بعدا که این پیامو دیدم بفهمم دارم پیشرفت میکنم

    امروز 1403/04/10 هست. من از فروردین امسال دارم رو خودم کار میکنم و شکر خدا یکی یکی مسائل و چالش هامو حل کردم.

    با توحید آشنا شدم با شرک و به تازگی فهمیدم من یک شرک پنهان دارم در وجودم که خدا بهم نشونش داد

    الخیروفی‌ماوقع یعنی این چالشی که برام ایجاد شده خیر و برکته برای من و قراره بعد حل کردنش درهای نعمت و ثروت و شادی به روم باز بشه

    دوستای جدیدی پیدا کنم

    روابطم عالی بشه

    تو روابطم ترس نداشته باشم و توحیدی باشم

    کیفیت رابطه هام بی نظیر بشه

    خدایا شکرت..حسم اینارو میگه

    شرک من همون ترس منه. من یه تایمی یسری رفتارهارو خودکار انجام میدادم و آگاه نبودم این رفتارها بخاطر ترس من از اون آدمه ن بخاطر خودم

    من از روی ترسی که داشتم خدمات به دیگران میدادم

    از روی ترسم به همسایه مغازم سلام میدادم چون اون رو برتر از خودم می دیدم چون فکر میکردم باید بهش سلام بدم و من اختیاری از خودم ندارم

    آگاه شدم من حتی سلام کردنم به دیگران از روی ترس بود (که مبادا بگه این چقد بی ادبه به بزرگتر از خودش سلام نمیده

    مبادا خواهرم ازم ناراحت بشه و ناراضی بشه که چرا بهش سلام ندادم)

    بزا ناراحت بشه..چی میشه اگه ناراحت بشه؟ اگه عصبانی بشه ازم؟ اگه دیگ بهم محل نزاره؟

    آگاه شدم حتی سلام کردن من به دیگران از روی ترسم بود

    سرویس دادن ها برای راضی و خوشحال کردنش بود ک یه وخ از من ناراحت نباشه ها همیشه تاییدم کنه همیشه بگه ایول امروز کارتو درست انجام دادی

    آگاهم که روابطم همش ترسه، از روی ترس به آدما جواب میدم یه وخ فکر نکنه خودمو میگیرم، فکر نکنه خودمو آدم بزرگی حساب کردم انگار دارم یکسری رفتارهارو انجام میدم که فقط دهن مردم رو ببندم که چیزی نگن دیسم نکنن لایکم کنن

    وابستگی

    می پذیرم من شرک دارم من ترس دارم از خواهرکوچکم چون میترسم نفسم رو کنترل میکنم چون میترسم ناراضی بشه ازم چون میترسم ناراحت بشه ازم

    چون میترسم کاراشو من انجام میدم

    باید کاری کنم ازم راضی باشه

    باید خوشحالش کنم

    راضیش کنم

    خوشبختش کنم

    نفسم رو کنترل کنم یه وخ ناراحت نشه از صدای نفس کشیدنم

    اگه از من راضی نباشه زندگی من در خطر نابودیه

    پس باید راضی نگهش دارم زندگیم تامین بشه تا زندگی خوبی داشته باشم

    این شرک منه

    من می پذیرم درد شقیقه و صورتم 100 مسئولش منم. 100درصد این اتفاقات مسئولش منم. منم که این شرایط رو برا خودم بوجود اوردم. منم که این شرک رو بوجود اوردم و راه حل این شرک هم در من هست نه دیگران

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای: