از مشارکت شما عزیزان برای پاسخ به سوال مسابقه، سپاسگزاریم. برای مطالعه بیش از 3900 پاسخ تأثیرگذار به این سوال کلیک کنید.
پاسخ خود به این سؤال را با ذکر این نکته در تجربیاتم شروع میکنم:
طبق باوری که ساختهام، تمام خریدهایم اعم از ملک، ماشین و… را فقط نقداً انجام میدهم. اما آدمهای زیادی نمیتوانند باور کنند که میشود به حدّی از استقلال مالی رسید که توانایی خرید نقدی هر چیزی را داشت. حتی اینجا در آمریکا، هنگام معامله یک ملک یا خرید یک ماشین و …، به محض اینکه فرد یا آژانس مربوطه متوجه میشود که قصد من خرید نقدی است، اولین سوالی که بدون استثناء میپرسد، این است که: شغل شما چیست؟
معنای این سؤال که از آغاز زندگیمان بسیار آن را شنیدهایم این است که: اکثریت قریب به اتفاق آدمها، ناخودآگاه، رابطه مستقیمی بین نوع شغل و میزان درآمد ایجاد کردهاند و این نگاه محدود کننده، ناخودآگاه موجب شده تا دلیل موفقیت مالی را، یک عامل بیرونی مثل «داشتن یک شغل خاص» بدانند و نه یک عامل درونی مثل: باوری که صاحب آن کسب و کار درباره خودش دارد. سپس این محدودیت به تصمیمات، راهکارها و اعمالشان هم نفوذ کرده است و به همین منوال نیز موفقیت را در عواملی بیرونی میجویند. اما سؤالی که باید همواره پرسیده شود این است: چه باورهایی سبب میشود، یک فرد بتواند از علائقش، (یعنی آنچه که برای انجامش مملو از شور و اشتیاق است و روحش را پرواز میدهد)، موفقیت مالی هم بسازد؟
به راحتی میتوانی در هر شغلی، هم آدمهای ثروتمند را ببینی و هم آدمهای فقیر را. از پزشکی تا کله پزی. از پیمانکاری تا شغلی مثل جمع آوری زبالههای بازیافتی و فروش آنها. هم پزشکان ثروتمند داریم و هم پزشکان فقیر. هم آشپزهای ثروتمند داریم و هم آشپزهای فقیر، هم خیاطهای ثروتمند داریم و هم خیاطهای فقیر و این منطق، به اندازه کافی محکم و قوی هست تا برای حذف باور محدودکننده و شرک آلودی به نام «عوامل بیرونی» جهادی اکبر به راه بیاندازی.
اولویت زندگی من هیچگاه انجام یک کار به عنوان یک شغل نبوده که، بتواند از عهده پرداخت هزینههای اولیه زندگیام برآید یا، شرایط مناسب برای لذت بردن از انجام کارهای مورد علاقهام را تأمین کند. بلکه اولویت زند گی من، تجربه آنچه است که به آن علاقه دارم. چیزهایی که در طی انجامشان، نه زمان را میفهمم و نه مکان را. چیزهایی که حتی اگر برای انجامشان پولی نگیرم نیز، نمیتوانم از انجامشان صرف نظر کنم.
آنچه امروز شما به عنوان شغل من میشناسید، نه به عنوان یک شغل بلکه، به عنوان عشق، ایمان و اشتیاق سوزان من، برای درک قوانین هستی شروع شد تا بتوانم فکر خدا را بخوانم، بدانم این خدا کیست؟ چه قوانینی بر جهانش مقرر نموده و چگونه میتوانم با قوانین این سیستم همراه و هماهنگ شوم؟ من برای این عشق و علاقه زمان گذاشتهام، از صرف این زمان لذت بردهام و به اندازهای که توانستهام باورهای قدرتمندکننده و ثروت آفرین را نیز با این علاقه همراه کنم، استقلال مالی و ثروت، به صورت طبیعی و به عنوان فقط یکی از نتایج این کار، وارد زندگیام شده است.
منظورم از باورهای قدرتمندکننده و ثروت آفرین، همان آگاهیهایی است که ساعتها در دورههایی مثل روانشناسی ثروت۱ و ۲ و ۳، توضیح دادهام. از نظر من، این ۳ دوره، تنها سرمایهی لازم و کافی برای ثروت ساختن از علائقتان است. گنجینهای از آگاهیهای خالص و ثروتآفرین که، نمیتوانی قیمتی برایش تعیین کنی.
اگر میخواهی مانند من نتیجه بگیری، مانند من، آن آگاهیها را جدی بگیر و مثل وحی منزل آنها را اجرا کن و به شیوه ی آنها زندگی کن. آگاهیهای این دورهها، بهترین و خالصترین ورودیهای ثروت ساز برای احاطه کردن ذهن است. تکرار همین کار به ظاهر ساده، باورهای قدرتمندکننده و ثروت آفرینی در ذهنت میسازد که همزمان تو را به مدار ثروت هدایت و از مدار فقر و کمبود دور میکند. تکرار همین کار به ظاهر ساده، هر بار ظرف وجودت را برای دریافت ثروتهای بیشتر، افزایش میدهد و این روند انتهایی ندارد. به عنوان اولین قدم، نپرس چه شغلی درآمدش خوب است تا انجامش دهم، بلکه بپرس: علاقهی من چیست و چگونه میتوانم باورهای قدرتمندکننده و ثروتآفرینی برای آن علائق بسازم؟ زیرا هر کاری به خودی خود، پتانسیل ساختن ثروت را دارد و وقتی باورهای قدرتمندکننده و ثروتآفرین به علاقهات بپیوندد، ثروت هم میآید.
باورهای قدرتمندکننده و ثروتآفرین یعنی: «تعریف صحیحی از خداوند» بسازی و ارتباط صحیحی میان این نیرو و «ثروت»، ایجاد کنی. در یک کلام، بتوانی ثروت ساختن از علائقات را معنویترین کار دنیا بدانی. اگر آدمی مذهبی هستی اما، باور داری خداوند و ثروت دو موضوع جدا از هم هستند که داشتن یکی به معنای دور شدن از دیگری است، فارغ ازاینکه چقدر تلاش میکنی، هرگز به ثروت نمیرسی. اما اگر خداوند را منبع ثروت بدانی و باور کنی ثروت ساختن، تنها راه رسیدن به خداست، این باور برایت کن فیکون میکند.
آنوقت مثل سلیمان نبی با باور «انک انت الوهاب»، ثروت را در رابطهات با این نیرو میجویی. آنوقت به جای تمرکز بر عوامل بیرونی، روی باورهایت کار میکنی و به جای حساب کردن روی عوامل بیرونی، روی تواناییهای درونت، الهامات و هدایتهای این نیرو حساب میکنی و به همین دلیل نیز به جای یافتن یک شغل ثروت ساز، سراغ ثروت ساختن از علائق خودت میروی و به این شکل هدایت میشوی و همچنان که از زندگی به سبک شخصیات لذت میبری، ثروت هم میسازی. زیرا احساس خوب = اتفاقات خوب.
باورهای توحیدی ساختن، یعنی قدرت دادن به عوامل درونی، قدرت دادن به خدای درونت و الهامات و هدایتهای این نیرو و روی برگرداندن و اعراض کردن از عوامل بیرونی. هرچه بیشتر در آیات اساسی قرآن و داستان زندگی پیامبران تدبّر کردم، با وضوح بیشتری این اصل را دیدم و درک کردم.
اگر هنوز به خواستهات نرسیدهای، نه به این دلیل است که یک عامل بیرونی خاص را کم داری، بلکه به این دلیل است که یک باور قدرتمندکننده درونی را کم داری یا به یک باور محدودکننده چسبیدهای. همان موضوع ترمز و گاز که در دوره کشف قوانین زندگی بر آن تأکید شده است.
ثانیاً: به عنوان قدم مهم بعدی، دهها بار آگاهیهای این فایل را گوش بده و تمام عوامل ذکر شده را به عنوان پاسخهای این سوال، برای خودت یادداشت کن، آنها را بارها تکرار کن و به شیوه آنها عمل کن. همچنین برای خواندن پاسخهای دوستان به این سوال نیز وقت بگذار.
آنوقت خودت از نتایجات، متعجب خواهی شد.
برای مشاهدهی سایر قسمتهای «توحید عملی» کلیک کنید.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری اصل و اساسی که «صاحب یک کسب و کار موفق» باید بداند399MB93 دقیقه
- دانلود با کیفیت HD737MB93 دقیقه
- فایل صوتی اصل و اساسی که «صاحب یک کسب و کار موفق» باید بداند83MB93 دقیقه
سلام
دیشب من یک کامنت نوشتم که قسمتی از زندگی خودم بود و همینطور که می نوشتم آگاهی های جدید مثل آبی که از دل خاک وارد ساقه گیاه بشه در ذهن من باریک باریک به راه افتاده بود و امروز صبح بمحض اینکه بیدار شدم این جریان باریک را حس کردم که هنوز ادامه داشت و این آگاهی برای اولین بار به من الهام شد ….و اون در مورد فراوانی هست ، من همیشه با بحث فراوانی این مشکل را داشتم که می گفتم خدایا من فراوانی را باور دارم چون میبینم که خیلی ها ثروتمند هستند ولی باور ندارم که من بتونم ازاین فراوانی استفاده کنم و مسلما این طرز نگاه ، به کمبود عزت نفس ارتباط داره ولی هرچی روی عزت نفسم کار میکردم باز نتایج مقطعی بود تا اینکه آخرین نوشته ی خانم شایسته در قسمت عقل کل را مطالعه کردم که ایشون گفتند احساس عدم لیاقت یکی از شاخه های باور کمبود فراوانی هست و این جمله خیلی ذهن من را مشغول کرد و با خودم گفتم من باید روی فراوانی کار کنم اما درست کار کنم و امروز صبح من چیزی را درک کردم که تابحال اینطوری درکش نکرده بودم و اون اینکه هرگز نمیشود انسان زیر باران بایستد و خیس نشود و از آنجا که هیچ جا را نمیشود پیدا کنی که باران نبارد پس قائدتا همه باید زیر این باران خیس بشوند مگر اینکه خودشون طوری بایستند که خیس نشوند و باران را دریافت نکنند مثلا پالتوی ضد آب بپوشند یا چتر بدست بگیرند یا دستهای خود را روی سر بگذارند و سپر باران کنند پس باران هست ، حالت ایستادن ما متفاوت است … هرچند که استاد تمام اینها را گفتند ولی من واقعا الان درکش میکنم ، تا حالا فکر میکردم فراوانی هست ولی برای بقیه ، در حالیکه اصلا چنین چیزی با منطق جور نیست ، وقتی باران بباره پیر و جوان ، کودک و نوجوان ، ثروتمند و فقیر ، همه و همه باید خیس شوند مگر اینکه چیزی از جنس شرک ، این نظام طبیعی را برهم بزند و اون چیزی نیست به جز حرکات انسان ها وقتی که زیر این باران قرار میگیرند ، باران هست ، واکنش ها متفاوت هست …..خدایا شکرت که من بینا شدم
سلام استاد عزیزم
تمام امروز به کار مورد علاقه فکر می کردم ، در واقع از زمانیکه دوره کشف قوانین زندگی را با شما گذراندم به این مساله فکر میکردم و اونقدر در خودم جرأت ایجاد کردم که احساس می کنم میتونم فارغ از حرفهای مردم و ترس از آینده و هزاران بهانه دیگر اگر روزی لازم دیدم از کارم دست بکشم و کار دیگری را شروع کنم و با این باور تصمیم گرفتم خودم را از جهات دیگری نیز بررسی کنم و به همین منظور دوست دارم قسمتی از گذشته خودم را بگویم چرا که فکر می کنم حتی در تجربه شما نیز موثر است چون از شما یاد گرفتم که هر کدام از ما یک جهان یکتا هستیم و احتمالا تجربه های یکتا و بعضا جالبی در درون هریک از ما نهفته است….
من به علوم انسانی علاقه داشتم اما وقتی سال اول دبیرستان را گذراندم در مورد انتخاب رشته شدیدا با خانواده درگیر شدم ، من می گفتم بگذارید آزاد باشم و دنبال علاقه ام بروم و اونها می گفتند ما تو را آزاد گذاشته ایم که بین ریاضی فیزیک و علوم تجربی یکی را انتخاب کنی و این آخر معنای آزادی در خانواده من بود و من تجربی را انتخاب کردم اما خواهرم وقتی فهمید شدیدا مخالفت کرد و گفت باید ریاضی فیزیک را انتخاب کنی من هم یک سال ریاضی خوندم و دیدم علاقه ندارم و سال بعد بدون هماهنگی با خانواده ام تغییر رشته دادم و تجربی رفتم اما تمام سالهای دبیرستان پشت در کلاس علوم انسانی میایستادم و به تدریس دبیرها گوش میکردم و از شیشه بالای در ، داخل کلاس را نگاه میکردم تا اینکه دیپلم گرفتم و در یک اقدام ناشیانه و غیر قابل باور که الان میفهمم تمامش بخاطر عدم داشتن عزت نفس بود با یک انتخاب اشتباه که حمایت خانواده ام بسیار در آن تاثیر داشت ازدواج کردم ، هرچند اون زندگی تنها سه ماه طول کشید اما تنها لطفش این بود که من فارغ از پدر و مادر و خواهرم در کنکور ، علوم انسانی شرکت کردم ، روزی که کتاب های این رشته را از میدان انقلاب تهران خریدم از شادی روی پاهایم بند نبودم ، با ذوق درس میخوندم ، حتی وقتی اون زندگی مشترکِ کوتاه مدت به بن بست رسید و کار به دادگاه کشید ، من با کتابهایم به دادگاه میرفتم ، همون موقع ها بود که به وکیل هایی که تو راهروهای دادگاه رفت و آمد میکردند توجه کردم و تصمیم گرفتم وکیل بشم ، بنابراین بیشتر درس خوندم ، بیشتر تلاش کردم ، هیچکس باورش نمی شد که من در اون موقعیت بتونم با جدیت درس بخونم ، وقتی رتبه ها تعیین شد پدرم گفت با رشته حقوق شروع به انتخاب رشته کن اما من خودم را باور نداشتم و فکر میکردم حقوق قبول نمیشم از طرفی رویای وکالت داشتم و رویایم به حقیقت پیوست و من با اعلام نتایج بار خودم را به سمت اصفهان بستم و فصل شیرین زندگیم آغاز شد ، دیگر همه چیز را فراموش کرده بودم ، آزاد و سبکبال بودم ، چهارسال تمام شد و من در آزمون وکالت پذیرفته شدم ، روزنامه را به سینه ام چسبانده بودم و گریه می کردم و صدبار اسم خودم را نگاه کردم ، من به رویایم رسیده بودم ، مدتی بعد ازدواج کردم و همزمان دوره کارآموزی ام شروع شد و من با عشق به دادگاهها و شعب مختلف میرفتم ، از صبح که می رسیدم پرونده های بایگانی را میخوندم و گزارش تهیه میکردم ، شرکت در جلسات دادگاه اجباری نبود اما من بعد از کسب اجازه از قضات در جلسات شرکت میکردم ، قسمتی از کارآموزی من در دوران بارداری ام بود و من به دلیل بارداری دوقلو باید استراحت میکردم ، اما هرگز استراحت نکردم و به کارم ادامه دادم و کارموزی م تمام شد و پروانه گرفتم ….. استاد شاید باور نکنی که با گرفتن پروانه ، تمام ذوق و شوق من به یکباره تمام شد ….. شاید بپرسی چرا …. چون من از فردای روزی که پروانه و مجوز تأسیس دفتر کار گرفتم ، یک سوال بزرگ در ذهنم شکل گرفت ، که حالا مشتری از کجا میاری ؟ و این سوال در ذهن من رشد کرد ، انقدر رشد کرد و بزرگ شد که ریشه هایش و تنه و شاخه هایش تمام وجود من را فراگرفت ، انقدر رشد کرد که علاقه من که از سالهای نوجوانی و در بدترین روزهای زندگیم در من شکل گرفته بود را تحت الشعاع قرار داد تا جایی که قسمتی از من را کُشت و مدفون کرد …. آیا من به وکالت علاقه نداشتم ؟ صددرصد داشتم ، حتی بسیار موفق بودم اما موفقیتی بدون پول ، موفقیتی با زجر ، موفقیتی با موکلین پرتوقع که فقط دوست داشتم از دستشون راحت بشم …. من و وکالت ، دوتا موجود مظلوم شدیم که در دایره ای از باورهای غلط قرار داشتیم و آنقدر این باورهای غلط ، شاخه های مختلف داشتند که هربار یک شاخه اش در چشمم فرو میرفت و تا اون شاخه را شناسایی میکردم ، شاخه ای دیگر مرا زخمی میکرد و من فهمیدم که نه تنها علاقه کافی نیست بلکه اگر فاکتورهای دیگر یعنی تمام آنچه استاد فریاد شان میزند ، نباشند ، علاقه کور میشود ، تا جایی که گاهی یادم میرود که من روزی رویای این کار را داشتم ….مثلا بعلت باور عدم لیاقت به شهری دور هدایت شدم که از شهر محل سکونتم فاصله داشت و من گاهی روزی چهاربار این مسیر را میرفتم و برمی گشتم ، شهری که کاملا متفاوت با فرهنگ و علاقه من بود اما من هفت سال تحملش کردم و الان دوسال است که توانستم با کار کردن روی خودم و ایجاد باور لیاقت دلایلم را کتبا شرح داده و موافقت مرکز مان را بعد از چند درخواست نا موفق ، برای انتقالی در شهر مورد نظرم بگیرم ، و بازهم روی خودم کار کردم و الان محل دادگاه ، سکونت و حتی مدرسه بچه هایم در یک محله هستند ، از جهات زیادی پیشرفت کرده ام ، مثلا جنس موکلینم به طریق ملموسی عوض شده و خیلی خوب و قدرشناس هستند ، توانستم پس از سالها شراکت در یک ساختمان قدیمی ، به توانایی هام اعتماد کنم و دفتری مستقل و نوساز تهیه کنم ، اخیرا پیشنهادی از یک مرکز درمانی بزرگ دارم که در حال مذاکره هستیم و بسیاری نتایج دیگر که مدیون استاد عزیز تر از جان و البته دست نوشته های خانم شایسته عزیزم هستم …. البته از لحاظ مالی رشد مقطعی دارم و بسیاری اوقات بی پول میشوم اما خودم میدونم بخاطر خدایی ست که اشتباه تفسیرش کردم و هر روز دارم توبه میکنم و میگویم خدایا ببخش که اشتباه شناختمت ، دقیقا خدا همون فرشته ایه که پشت در همه خونه ها هست ولی ما با کسان دیگری اشتباه گرفتیمش و آنقدر بزرگه که هربار که در را باز میکنم تنها ذره ای از ذات بی انتهاش را میبینم و به اندازه ای که میبینم و باورش میکنم قادر به دریافتش میشم ، من نگران شناختنش نیستم چون میدونم که اون خدا همیشه پشت در خونه م هست و این من هستم که باید در را باز کنم تا ببینمش …. استاد جان اینها را دلم گفت که بگم …. دوست داشتم که بدونی باورهای غلط تا چه حد میتونند کاری کنند که به علاقه ت شک کنی ، هرچند که تو میدونی …. من از اینجا به این باور رسیدم که با خودم گفتم فرض کن مثلا خیاط ، آرایشگر ، باستان شناس ، معلم و یا هر چیز دیگری هستی ، وقتی قراره اولین سؤالت این باشه که مشتری از کجا ، پس اشکال در باور های توست نه علاقه ات ، و اینکه هنوز هم این سوال در ذهن من است و تنها وقتی که وهابیت خدا را با درک فراوانی باور میکنم نتایج می آیند اما مشکل من این هست که نمیتونم در این باور ، ماندگار بمانم و ذهنم خیلی سریع واکنش نشان میدهد و میگوید مشتری از کجا ….
اما یقین دارم که روزبروز بهتر میشوم و شاهدش اتفاقات خوبی است که در حال رخ دادن در زندگی من هستند که من تایید شان میکنم و میدانم بزرگ و بزرگتر میشوند ….
سپاسگزارم استاد عزیزم
استاد عزیزم از لایوی که گذاشتی خیلی لذت بردم ، واقعا حالم را خوب کردی ….سپاسگزارم و منتظر هزاران لایو دیگه هم هستم
سلام استاد عزیزم
90 دقیقه پای حرفهای قشنگت نشستم و وقتی تو خداحافظی کردی و فایل تمام شد ، درکی سوزان تمام قلبم را می سوزاند و چیزی در وجود من شروع شد ، درکی که حاصل ترمزی داغ بود که سالها جگرم را در آتش خودش سوزانده بود …. از خانه بیرون آمدم ، تنها جای دنج و آرامی که سراغ داشتم دفتر کارم بود ، چقدر تنهایی قشنگ است ، چقدر اشک های من گرم هستند و چقدر خدا نزدیک است …. نمیدانم با یافتن این ترمز چه دستاوردهایی خواهم داشت اما برایم اصلا مهم نیست ، چراکه چیزی را متوجه شدم که آرامش زمین و جهان آخرتم در گرو اش است ، چیزی که مثل خیلی چیزهای دیگر به من چسبیده اند و از «من» ، آن منِ دلخواه را ساخته اند …. من بعد از تقلا زدن در پیله ای که دورم تنیده ام اینگونه نوشتم و برای شما هم می نویسم …..
مناجات من با من :
پول را بخاطر خدا بخواه ، نه برای بنده های خدا
پول را بخواه بخاطر خودت ، چرا که تنها راه رسیدن به خدا ثروتمند شدن است
کودکانت ، همسرت ، بنده های خدا و رزقشان با خداست
آنها را در آغوش خدایشان رها کن
آنها را آزاد بگذار ، تو کسی نیستی که بخواهی گرداننده یک زندگی باشی . گرداننده خداست
تو در فقر بسر می بری چون فکر میکنی روزی دهنده هستی و از آنجا که هیچ قدرتی بر روزی رساندن نداری ، در فقر و نگرانی و ترس بسر می بری
روزی دهنده خداست
تو فقط شاید یکی از دستانش بشوی ، شاید هم نشوی
پس آرام باش و تقلا نکن و نخواه که گدایی آسمان و زمین را بکنی و لقمه نانی به دهان خانواده ات بگذاری
تو فقط لذت ببر
روزی دهنده خداست
این شرکی عظیم است که تو فکر کنی رزق بچه هایت در دستان توست ، این شرک بقدری عظیم و در کنترل شیطان است که باعث میشود هرگز از کسب و کارت لذت نبری
و
فراوانی را به میزانی باور میکنی که از این شرک پاک شوی چون باور میکنی که تمام نعمت ها در اختیار خداست و تو صاحب هیچ نعمتی نیستی که بخواهی آنها را نثار دیگران کنی …..
پس هیچ وظیفه ای در تقسیم نعمتها و رساندن روزی به دست هیچکس حتی فرزندات نداری پس حالا که خداوند تو را تا این حد رها و آزاد آفریده ، لذت ببر ، تو کاری بجز لذت بردن نداری …. خودت را از بندهایی که به پاهایت بسته ای آزاد کن …. یکبار برای همیشه باور کن که تو فقط دروازه ورود فرزندانت بوده ای اما روزی آنها هرگز در دستان تو نیست …. انقدر زمان حال خودت را بخاطر نگرانی فرداهایی که هنوز نیامده اند ، خراب نکن …. آخر تو چیزی برای ساختن فرداها نداری ، تمام ابزار در اختیار خداست ……
استاد عزیزم من اینگونه نوشتم و اشک ریختم ، من نوشتم و اشک ریختم …و با خودم گفتم اگر من واقعا به حرف استاد گوش کنم و از همه چیز لذت ببرم دیگر چه عاملی برای ناخوشی باقی می ماند …..استاد عزیزم میدونی ؟ ؟ ؟ کسب و کار من زیر خرمن نگرانی هایم مدفون شده و من هر قدمی که برای کارم میخواهم بردارم بدون در نظر گرفتن علاقه ام فقط به منافع مادیش فکر میکنم ، نه بخاطر خودم ، بخاطر ترس از آینده بچه هایم ، انگار که من مسوول آینده اونها هستم …
استاد عزیزم نمیتونم بگم الان خوشحالم اما میتونم بگم که آرامم ، خوشحال نیستم چون جای ترمز این شرک دردآلود ، هنوز متورم است اما همینکه از این لحظه ریسمانی که بین خودم و خانواده ام بسته بودم که باور کرده بودم این منم که از طریق این ریسمان آنها را تغذیه میکنم را بُریدم و باور کردم که هیچکس به هیچکس وصل نیست و ما همه فقط به یک مرکز وصلیم و آن رب بی انتهاست ، امید آرامشی ماندگار و رسیدن به خواسته هایم را میدهد چرا که خواسته ها محققند اگر ترمزی نباشد
و
مرا از این مرکز ، گریزی نیست ….
ممنونم استاد ، ممنونم
مژگان عزیزم سلام
ما هرگز عاری و خالی از ترمزها نمی شویم ترمزها همیشه همراه ما هستند و زندگی ، گاز خالی نیست ، گاز و ترمز دو پدال کنار هم هستند ، اما ما هربار با برداشتن ترمزی از تمام ترمزها ، به مسیر بهتری هدایت میشویم ، مسیری که قبلا ندیده ایم ، مسیری که خواسته های بیشتری در آن وجود دارد ، اینکه با کامنت من که از حقیقت روحم سرچشمه گرفته است به آگاهی های جدیدی دست پیدا کردی ، جای شکرگزاری هم برای من هم برای شما دارد علتش هم این است که روح همه ما آگاهی های یکسانی دارد و وقتی آن آگاهی ها را می شنویم آرام میگیریم چون قلب ما پذیرنده خوبی برای حرفهای روح است ….
گاهی از اینکه یک مادر هستم ناراحت میشوم اما بعد به خودم میگویم شاید اگر مادر نمی شدم هرگز قسمت هایی از وجودم تکامل نمی یافت ، شاید هرگز از اشتباهی که در مورد رزق و روزی بچه هایم داشتم آگاه نمی شدم ….
شرک همیشه با ماست ، بخاطر داشتن شرک هرگز خودت را سرزنش نکن بلکه بخاطر کشف رگه های آلوده به شرک وجودت که هربار در اثر قرار گرفتن در فرکانسی درست تر ، به آنها پی میبری خوشحال باش ….
باور میکنی از همون روزی که این کامنت را نوشتم و خودم را از مدار سردی که رزق بچه هایم را بر گردن من انداخته بود رها کردم و نجات دادم ، از جاهایی که من تصور نمی کردم رزق بچه هایم تامین میشود ….
خدایا شکرت ….
از اینکه کامنت من برای شما موثر بود خوشحالم ….شاد باشی دوستم