نقش عشق و اشتیاق در موفقیت

 

در قسمت نظرات به این 2 سوال جواب دهید:

1.چه شغل هایی را الان می شناسی که به عنوان منبع کسب درآمد افراد هستند اما تا همین چند سال پیش بسیار خنده دار و غیر قابل بود که بشود از طریق انجام چنین کارهایی پول ساخت؟

2. اگر باور داشته باشی که موضوع مورد علاقه ی شما می تواند به عنوان یک شغل وجود داشته باشد و می تواند از لحاظ مالی شرایط تجربه زندگی ای سرشار از شادی و آرامش را برای شما فراهم کند، چه موضوعی را به عنوان شغل انتخاب می کنی؟!

به این سوالات فکر کن و پاسخ های خود را بنویس تا هم خودت و هم دوستانی که نوشته شما را می خوانند، باور کنند که می توان از هر آنچه به آن علاقه داشته باشی، پول ساخت و آن را به عنوان کسب و کار گسترش داد.

منتظر خواندن نظرات زیبا و تأثیرگذارتان هستیم.

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    197MB
    23 دقیقه
  • فایل صوتی نقش عشق و اشتیاق در موفقیت
    22MB
    23 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

553 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «M» در این صفحه: 1
  1. -
    M گفته:
    مدت عضویت: 2354 روز

    سلام بر استاد عزیزم و همکلاسی هایم در این کلاس

    استاد، با اجازه تون می خوام اول از تجربه خودم از کار کردن در حوزه ای که علاقه ای بهش نداشتم بگم و بعد به سوالات شما جواب بدم. چون تجربه بسیار عجیبی را پشت سر گذاشتم که شاید دوستان با خوندن اون متوجه عمق فاجعه بشن.

    من لیسانس مهندسی نرم افزار از یه دانشگاه دولتی خوب را گرفته بودم سال 88. بعد به جای اینکه برم سر کار، به فکر ادامه تحصیل افتادم چون فکر می کردم که با ادامه تحصیل می توانم در یه جای دولتی کار پیدا کنم. خنده داره ولی اون زمون نهایت آرزوی من استخدام در یه جای دولتی بود. خونوادم هم خواهان چنین چیزی بودن. درس خواندم و هدفم را قبولی در یکی از دانشگاه های تهران گذاشتم چون لیسانسم را در شهرستان گرفته بودم و خودم هم شهرستانی ام. خدا رو شکر به هدفم رسیدم و در دانشگاهی خوب قبول شدم. بهمن 92 من مدرک فوق لیسانس مهندسی نرم افزار را گرفتم و فکر می کردم الان چه اتفاقاتی می افته. من از تابستون 92 در شهر خودمون سر کار می رفتم و بعد از یکی دو ماه کارآموزی از مهر 92 استخدام یه شرکت خصوصی شدم.

    و الان می خوام قصه ای را براتون تعریف کنم که هنوز که هنوزه برای خودم جای شگفتی داره.

    من 2 ماه رایگان برای اون شرکت کار کردم و قرار بود از مهر حقوق بگیرم. اوایل مهر بود که حسی سراغم اومد. حسی که بهم می گفت این کار، کار تو نیست، تو این کارو دوست نداری. اون حس همونی بود که شما استاد بهش می گید تق تق جهان و من اهمیتی بهش ندادم. با خودم فکر می کردم که من کار دیگه ای که بلد نیستم در حوزه کامپیوتر این قدر درس خوندم باید هم در همین حوزه کار کنم.

    و آخرای بهمن 92 که فقط چند روز از دفاع پایان نامم گذشته بود و خوشحال بودم که این دوره را پشت سر گذاشتم تازه سر و کله چیزی در زندگیم پیدا شد که منو به مرز نابودی کشوند.

    مقاله ای را در اینترنت در مورد پیری زودرس خوندم و رفتم جلوی آینه به زیر چشمام نگاه کردم چند خط افتاده بود. ترسیدم وحشت کردم . به خودم گفتم من فقط 27 سالمه این خطا چیه و از اون نقطه، کابوس شروع شد.

    چقدر گریه می کردم بخاطر اینکه فکر می کردم پوستم دارای چین و چروکهای وحشتناکیه. پیش چند روانشناس رفتم که حتی نمی فهمیدن من چه مشکلی دارم چه برسه به اینکه بتونن کمکم کنن. کارم به روانپزشک و قرصهای اعصاب رسید. پیش چند دکتر پوست رفتم که هر دارویی که دادن و به صورتم زدم فقط پوستم کهیر زد. دکتر طب سنتی، ساعتها سرچ در اینترنت برای پیدا کردن روشی برای جوان کردن پوستم و این قصه ادامه داشت. من به جایی رسیده بودم که می خواستم به زندگیم پایان دهم.

    و اینها در حالی بود که هر کسی که منو می دید بهم می گفت ماشاالله اصلا بهت نمیاد چند سالته خیلی کوچکتر از سنت به نظر می رسی. ولی اون نجواهای شیطانی درون ذهنم اینها را نمی فهمیدن.

    و حالا می خوام دوباره به محیط کاریم بر گردم. من از مهر 92 این احساس نفرت از کار را داشتم ولی جرات رها کردن کارو نداشتم. اعتماد به نفسم به شدت پایین بود و به شدت تایید طلب بودم. شرکتی که کار می کردم تقریبا در آستانه ورشکستگی بود یعنی فقط حقوق مهر من را به موقع پرداخت کرد و بعد رئیسم هر ماه می گفت که پول نداره. من حتی شهامت بیرون اومدن از اونجا رو نداشتم از بس اعتماد به نفسم پایین بود. و گفتم که اواخر بهمن اون افکار وسواس گونه در مورد پوستم شروع شدند. آخر سال بود که رئیسم گفت که دیگه می خواد شرکتو ببنده.

    و من به فکر پیدا کردن یه کار دیگه افتادم. در مقابل افکاری که بهم می گفتن برنامه نویسی را رها کن جواب می دادم که نه من از کارم بدم نمیاد من از محیط کاریم بدم میومده اونجا زیاد همکار نداشتم حقوقم هم درست پرداخت نمی کرده. نمی تونستم بپذیرم که از برنامه نویسی متنفرم چون در همه دوران تحصیلم از درسهایم لذت می بردم و اغلب نمرات خیلی خوبی می گرفتم.

    اردیبهشت 93 استخدام یه شرکت خصوصی دیگه شدم. حقوقش نسبت به اون یکی بهتر بود یعنی بیش از دو برابر می داد چند همکار هم داشتم. من دو سال و نیم اونجا کار کردم و اوج وسواسهای فکریم در اونجا بود. کار در اون شرکت شکنجه بود. از برنامه نویسی متنفر بودم، از محیط اونجا متنفر بودم ولی باز شهامت بیرون اومدن نداشتم و واقعا لطف خدا بود که اونا خودشون دیگه نخواستن با من همکاری کنن و من بیرون اومدم.

    باز هم به صدای دلم بی اعتنا بودم که می گفت برنامه نویسی را ول کن. در پاسخ بهش گفتم که اینجا محیطش خوب نبود جایی برم که همکارهای خونگرم تری داشته باشم همه چیز عوض می شه.

    به دو ماه نکشید که در یه شرکت خیلی معتبر استخدام شدم. همکارهای خونگرم و مهربانی داشتم. محیطش از محیط قبلی خیلی بهتر بود ولی بعد از چند ماه دوباره همون حس سراغم اومد: حس دوست نداشتن یا بهتر بگم تنفر شدید. از اینکه تمام روز پشت سیستم بشینم متنفر بودم. از اینکه بقیه بهم بگن چی کار کنم متنفر بودم عاشق این بودم که خودم ایده بدم و طبق ایده های خودم عمل کنم ولی من اونجا فقط یه کارمند ساده بودم.

    چند ماه از شروع کارم گذشته بود که با یه مرد فوق العاده ازدواج کردم. اون با شما و مباحث موفقیت آشنا بود. و وقتی فهمید که من قرص اعصاب مصرف می کنم بهم گفت که قرصها را کنار بذار و بیا توی قانون جذب،‌ حالت خوب می شه. کلاسهای یکی از اساتید شهر خودمون رفتم ولی خیلی جدی نبودم. و هنوز اون وسواس فکری ادامه داشت که روزگارم را سیاه کرده بود. هنوز در فرکانس شما نبودم استاد. ببخشید اینو می گم ولی حتی شنیدن صداتون حالمو بد می کرد. صدایی که الان همدم من از صبح تا شبه. دوره های دو استاد دیگه شرکت کردم. من هیچی نمی خواستم فقط تموم شدن اون افکار رو می خواستم و اون افکار کم می شدن ولی تموم نمی شدن.

    تا اینکه بچه دار شدم و به دلیل مرخصی در خانه بودم. اون زمون با یه استادی از شهر خودمون کار می کردم و البته نمی دونم چه اتفاقی افتاده بود که دیگه نسبت به شما هم مقاومتی نداشتم و با علاقه به فایلهاتون گوش می دادم البته خیلی کم. اون زمون واقعا توی توهم قانون جذب بودم و هیچی از قانون نفهمیده بودم. شهامت پیدا کردم و به استادم گفتم که من برنامه نویسی و کارمند بودن را دوست ندارم. ایشون هم تشویقم کرد که ببین چه کاری را دوست داری و برو دنبالش. به همین دلیل من بعد از اتمام مرخصی ام هم به سر کار برنگشتم.

    و اواخر سال 98 بود که جرات پیدا کردم به نویسنده شدن فکر کنم. در دوران کودکی داستان می نوشتم و همیشه نویسندگی در گوشه ای از ذهنم بود. با تشویقهای استادم دوره نویسندگی شرکت کردم و اینجا بود که معجزه رخ داد. افکار وسواسیم ناگهان ناپدید شدن،‌ تموم شدن. اون زمون متعجب بودم که یه دفعه چه اتفاقی افتاد. چیزی که 7 سال با من بود یه دفعه تموم شد. منی که اصلا نمی تونستم توی آینه به صورت خودم نگاه کنم،‌ به راحتی به خودم نگاه می کردم.

    و الان می دونم چه اتفاقی افتاد. من در همون دوران اوج این افکار، کتابی در مورد غلبه بر اضطراب خوندم که البته بهم کمکی نکرد. و توی اون کتاب خونده بودم که اضطرابها اکثرا ریشه در احساساتی دارن که ما خنثی شون می کنیم و بهشون اهمیتی نمی دیم. من اون زمون نفهمیده بودم که حس نفرت از کارمه که به شکل این اضطراب وحشتناک داره خودشون نشون میده ولی بعد از خوب شدنم به این مساله پی بردم.

    این قصه را تعریف کردم تا بگم مشغول بودن در کاری که دوستش نداری گاهی ضررهایی خیلی بیشتر از پولدار نشدن داره. الان که فایلهای استادو گوش می دم به خودم می گم اگه سال 92 که جهان بهم هشدار داد تغییر کرده بودم این قدر زجر نمی کشیدم ولی خب من اون زمون هیچی از قانون، عزت نفس نمی دونستم.

    دو سال را صرف یادگیری نویسندگی کردم و یه داستان هم نوشتم تا اینکه فهمیدم این مسیر هم مسیر من نیست. فهمیدم دوستش ندارم و الان یک ماهیه که بی خیالش شدم. الان هم نجواهای شیطانی بهم می گن که 35 سالت شده و هنوز به فکر اینی که به چی علاقه داری،‌ ولش کن و برو به همون کامپیوتر بچسب. الان همه دنبال کامپیوترن و تو با این همه سال درس خوندن ولش کردی. و من به خودم می گم یک بار به کاری که علاقه ای بهش نداشتم چسبیدم و نتیجشو دیدم و دیگه این کارو نمی کنم. خوشبختانه خدا به کاری هدایتم کرده که فکر می کنم دوستش خواهم داشت. می خوام تازه شروع به یادگیری اش کنم تا از علاقه ام مطمئن بشم ولی به خودم می گم اگه این هم نبود اشکالی نداره خدا هدایتت می کنه.

    در مورد سوال اولتون امروز اتفاقا داشتم بهش فکر می کردم. پسر من سه سال و نیمشه و عاشق ماشین و کامیون هست بخصوص ماشین سنگین. چند وقت پیش اتفاقی توی گوشی من یه فیلم از ماشینهای اسباب بازی دید و بعد از اون کار من شده دانلود این فیلمها و کار اون تماشای این فیلمها و ذوق کردن.

    این فیلمها که معمولا ده پونزده دقیقه ای هست، اینجوریه که با ماشینهای اسباب بازی یه قصه ای را تعریف می کنن یعنی شخصیتها، ماشینهای اسباب بازی هستن. من اونها رو از آپارات دانلود می کنم و معمولا چند هزار تا ویو دارن. و همشون هم خارجی ان. امروز به شوهرم می گفتم ببین طرف نشسته داره ماشین بازی می کنه و از این کار خودش فیلم گرفته و احتمالا توی یوتیوب گذاشته و معلوم نیست چقدر بازدید خورده و چه درآمدی از این کار داره درمی آره . باورت میشه کسی از ماشین بازی درآمد کسب کنه. البته درست کردن این فیلمها هم زحمت خودش رو داره ولی به قول استاد، از بیل زدن خیلی راحت تره. یا چند روز پیش یه دوربین مخفی می دیدم که طرف پارکور کار بود می رفت با حرکات پارکور سر به سر مردم می ذاشت. به خودم گفتم ببین داره از بالا و پایین پریدن پول در میاره.

    ممنون استاد از این فایل عالیتون، که برای من نشونه ای بود تا در مسیری که پیش گرفتم ادامه بدم و به حرف ذهنم گوش ندم. ببخشید این قدر صحبتهام طولانی شد. انشاالله که برای دوستام مفید باشه.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای: