نقش عشق و اشتیاق در موفقیت

 

در قسمت نظرات به این 2 سوال جواب دهید:

1.چه شغل هایی را الان می شناسی که به عنوان منبع کسب درآمد افراد هستند اما تا همین چند سال پیش بسیار خنده دار و غیر قابل بود که بشود از طریق انجام چنین کارهایی پول ساخت؟

2. اگر باور داشته باشی که موضوع مورد علاقه ی شما می تواند به عنوان یک شغل وجود داشته باشد و می تواند از لحاظ مالی شرایط تجربه زندگی ای سرشار از شادی و آرامش را برای شما فراهم کند، چه موضوعی را به عنوان شغل انتخاب می کنی؟!

به این سوالات فکر کن و پاسخ های خود را بنویس تا هم خودت و هم دوستانی که نوشته شما را می خوانند، باور کنند که می توان از هر آنچه به آن علاقه داشته باشی، پول ساخت و آن را به عنوان کسب و کار گسترش داد.

منتظر خواندن نظرات زیبا و تأثیرگذارتان هستیم.

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    197MB
    23 دقیقه
  • فایل صوتی نقش عشق و اشتیاق در موفقیت
    22MB
    23 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

553 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «نفیسه محمدی» در این صفحه: 2
  1. -
    نفیسه محمدی گفته:
    مدت عضویت: 1647 روز

    سلام استاد عزیزم

    براتون ارزوی بهترین ها رو دارم و سپاسگذارم ازتون به خاطر این که چند وقته فقط با فایلهایی که میذارین من دارم هدایت میشم …

    استاد من معمولا هر روز میام و نشانه من رو میزنم تا فایل روزم باز بشه و با اون کلی باورهامو جهت دهی میکنم .. اما این فایل مال همین روزهای منه برای همین گفتم حتما باید کامنت بذارم و تجربه ام رو بگم تا هم برای خودم تکرار بشه هم برای شما و دوستانم سند و مدرکی باشه بر اینکه دقیقا جهان داره به همین شکل کار میکنه … خب پس داستان روند کاری و موفقیتم رو میگم براتون امیدوارم خداوند ذهنمو یاری کنه که چیزی رو از قلم نندازم

    استاد عزیزم من از بچگی عاشق هنر و نقاشی بودم و همیشه کارهای من از توی مدرسه و حتی فامیل و اشنایان به عنوان هنرمند بود . من خیلی قشنگ نقاشی میکشیدم و معمولا همیشه توی دوران مدرسه نفر اول کل مدرسه بودم … چون بارها هم توی مسابقات نقاشی اول بودم هم توی کلاس هنر همه حسرت کارهای منو میخوردن . هم اینکه همیشه کارهای هنریم میرفت اداره .. به خاطر همین از کودکی این باور رو داشتم که هنرمندم … من حتی رقص بسیار عالی دارم و مینویسم و شعرهای قشنگی رو میگم … و به طور کل روحم با هنر سرشته هست … من رشته تحصیلی ام رو طراحی و دوخت انتخاب کردم و دانشگاه دولتی هم با رتبه خوبی قبول شدم که اونم یه ماجرای خیلی خیلی باحالی داره و خیلی دوست دارم تعریف کنم چون معجزه باور داشتن و رها بودن توی اون برهه به طرز عجیبی اتفاق افتاد ولی اینجا جاش نیست و نمیخوام از موضوع خارج بشیم … بعد اون من توی دانشگاه تحصیل کردم ولی ادامه ندادم و خیلی دوست داشتم تجربیاتم رو توی فضای واقعی زندگی بیارم … راستش مدرک خیلی برام مهم نبود … اون برهه من ازدواج کردم و این ازدواج باعث شد من کارمو به صورت جدی ادامه ندم ولی دست و پا شکسته اون کارها رو انجام میدادم … یادم نیست زمانی بوده باشه که من بیکار بوده باشم و توی حیطه مهارت هام و عشق و علاقم کاری نکرده باشم … یا مشتری شخصی داشتم یا برای خودم لباس طراحی میکردم و میدوختم … همیشه خودمو سرگرم میکردم … تا اینکه زندگی با تضادهاش به جایی رسید که من با شما اشنا شدم . و تصمیمم برای کار جدی شد …من فاصله فرکانسی زیادی با شما و صحبتت هاتون داشتم و نمیفهمیدم و اشتباه برداشت میکردم اما تمام اون اشتباهات باعث شد که من تصمیم جدی بگیرم و یکبار قدم بردارم و مصمم عشق و علاقم رو ادامه بدم … خلاصه من به خاطر مشکلاتی که با همسرم داشتم و نمیذاشت که من به صورت جدی کار کنم تصمیم گرفتم که ازش جدا بشم … البته اینو بگم ما مشکلات زیادی داشتیم اما تنها چیزی که منو مصمم کرد این رابطه رو تموم کنم همین عشق و علاقم بود که با وجود اون نمیشد و باید خودم با اختیار کامل این کارو انجام میدادم … من جدا شدم و شروع کردم به کار کردن و فعالیت فیزیکی زیاد که از صبح تا شب من درگیر کار بودم و دوجا من کار میکردم تا موفق بشم اما این مسئله داشت منو آدم سرسختی میکرد که من متوجه نبودم و بازم ادامه میدادم … به جایی رسیدم که دیدم دیگه زندگی کردن با خونوادمم داره منو از خواسته هام دور میکنه و منی که یکبار زندگی مشترکی که البته غنی نبود رو رها کرده بودم تصمیم گرفتم بار دیگه اینکارو بکنم و از اونا جدا بشم و به جایی برم که بتونم خودم باشم و خدای خودم … البته این قسمت سخت تر بود چون من یک دختر داشتم و اونو هفته ایی دو روز میدیدم .. اما اینبار سخت ترین پل رو خراب کردم و به تهران مهاجرت کردم … خب روزهای اول سخت بود بعد کم کم عادت شد … توی مدتی که اینجا زندگی میکردم خیلی کار کردم جاهای مختلف و البته اشتباهات زیاد سر اینکه هزینه هامو جور کنم و از عشق و علاقم کمی فاصله گرفتم چون این اولین باری بود که مستقل شده بودم و هزینه صفر تا صد زندگیم پای خودم بود .. خلاصه من خیلی کارها انجام دادم البته اینم بگم تمام کارهایی که انجام میدادم حوزه کاری خودم بود و اصلا از توی پوشاک بیرون نیومدم ولی اون کاری که اصل بود و عشق ورزیدن .. اون نبود چون به شدت تمرکزم رفته بود روی تامین هزینه هام … گذشت و گذشت تا من جدی تصمیم گرفتم که کاری رو انجام بدم که به روحم برمیگرده و منو لعلک ترضی میکنه .. من تونستم دوره ۱۲قدمو تهیه کنم و روش کار کردم و خودمو بزرگتر کردم … استاد به لطف خدا من همیشه هر جا کار کردم به طرز عجیبی در مدت کوتاهی .. خیلی کوتاه ترفیع گرفتم و همیشه توی اون فضا بزرگ میشدم و میشدم نفر اول اون مجموعه .. چون مهارت هام بالا بود و ادم پیگیری بودم و همه منو دوست داشتن روابطم با همه پرسنل مجموعه هایی که کار میکردم خوب بود برای همین باعث شد من کلی دوست توی این شهر غریب پیدا کنم. خلاصه گذشت تا اینکه آخرین کاری که مشغولش بودم شده بودم مدیریت یک مجموعه تولیدی که حداقل ۲۵تا پرسنل زیر دستم داشتم و یک کار فوقالعاده .. افراد این مجموعه از۱۶سال سن داشتن تا ۷۰ ساله و همه احترام خاصی برای من قائل بودن من توی این مجموعه با آدم های بزرگی اشنا شدم و به خیلی از خواسته هام رسیدم خواسته های کوچیک و بزرگی که هر کدومشون منو از یه مرحله زندگی رد کرد و خواسته های منو بزرگ تر کرد همه چی خیلی خوب بود احساس ارزشمندی میکردم و خداوند رو شکر میکردم که این موقعیت رو نصیبم کرده تا اینکه دیدم اینجا هم دیگه جوابگوی خواسته های جدیدم نیست و بازم اون عشق و علاقه من که خلق کردن هست نبود .. من به عنوان طراح لباس وارد این مجموعه شدم ولی بعد از مدتی به خاطر توانایی هام کارفرما به من پیشنهاد مدیریت رو داد .. اونم به خاطر باور به توانایی هام و پیشرفتم بود ‌‌ . این ماجرا تا جایی پیشرفت که همه چی بهم خورد و چون دخالت های شرکا توی کارم زیاد شده بود من نمیتونستم کار کنم و ایده هامو پیاده کنم من به یک مرحله بالاتر رفته بودم و میخواستم خودم خلق کنم اما محیط اصلا قابلیت این ایده منو نداشت من استعفا دادم و اومدم خونه ……. به همین راحتییییی … کاری که همه ارزو داشتن رو ترک کردم .. کاری که به جایی رسیده بود که کارفرما میگفت تو ایده منو اجرا کن من بهت حقوق میدم و قرار نیست کار خاصی بکنی .. ولی من جاه طلب بودم .. من میخواستم توی کارم عاشقی کنم .. من میخواستم لذت ببرم … من میخواستم خلق کنم .. من میخواستم مولد باشم … نمیخواستم عروسک خیمه شب بازی یه سری آدما باشم که اونا رو به خواسته شون برسونم … حتی به من میگفتن تو بمون ما تو رو فلان دوره میفرستیم .. ما تو رو میفرستیم ترکیه ، میفرستیم دبی ،میفرستیم عراق که از اونا ایده بگیری …. اما من ایده نمیخواستم ، من مغزم پر از ایده هست من نیازی به ایده های ترکیه ندارم … من نیازی به ایده های اروپایی ندارم .. البته اینو بگم که کارفرماهای من انسان های بسیار محترمی بودن و متمول ..‌‌جزو نفرات اول توی بیزنس هایی بودن که داشتن و صاحب هلدینگی بودن که توی کسب و کارهای مختلف وارد میشدن و میشدن اول … اما اونا میشدن …. من باید میشدم رباتی که از اونا دستور میگرفتم و رویاهاشون رو خلق میکردم ..

    خلاصه من اومدم بیرون و به شدت روی خودم کار کردم و خودمو شخم زدم … و بررسی کردم و نوشتم و گوش دادم تا فهمیدم من اومدم این دنیا تا خلق کنم تا لذت ببرم تا آسوده باشم … اینکه بشینم پشت میز و دستور بدم و تازه اینکه دستورات دستورات من نبود اصلا چیزی نبود که رسالت من باشه .. نمیخوام بگم بد هست …نه خیلی هم کار عالی هست اما من مال اینکار نبودم … توی همون بهبه یه کاری برای من پیش اومد که باید لباس عروس برادر خانم عزیزم رو براش میخریدیم و انگار میگی من متجلی شدم انگار میگی این روح من بود .. و من مشتاقانه قبول کردم که براش بدوزم و استعفامو که دادم برگشتم شهرمون و شروع کردم به دوخت و خلق کردم و این شد نقطه عطف من بعد از تقلا های زیاد که من باید خلق کنم… من عاشقانه اینکارو کردم و هنوزم دارم انجامش میدم …

    استاد بعد اون من اومدم تهران و فکر کردم که باید چیکار کنم که کارمو شروع کنم و از اون جایی که من توی فروش باورهای بسیار اشتباهی داشتم شروع کردم به ساخت باورهای هم حهت با خواسته و خداوند منو هدایت کرد به یه کار بسیار آسون و راحت که هم باورهام در مورد فروش و فراوانی بهتر بشه هم بتونم خالق باشم … توی زمانی که طراحی میکردم و اون طرح رو اجرا کردم من واقعا احساس خوبی داشتم … یه سری حاشیه های دیگه توی زندگیم بود که اونا رو حذف کردم تا بتونم روی عشق و علاقم تمرکز کنم …

    توی این مدت فهمیدم همه چیز همه چیز حال خوب هست … تمام حرفای شما … تمام دوره هاتون … تمام فایل هاتون فقط حال خوب هست … اگر میگی باور بساز ، اگر میگین اعراض کن ، اگر میگین رها باش …. همه و همه داشتن احساس خوب هست استاد عزیزم ،

    وقتی میگین رها باش و نچسب برای ایجاد احساس خوب هست

    اگر میگین باور های قدرتمند کننده بساز برای ایجاد احساس خوب هست

    اگر میگین توجه نکن برای اینه که حالمون رو خوب نگه داریم

    اگر میگی تکامل رو فراموش نکن برای اینه که حالمون خوب باشه

    اگر میگین در لحظه حال زندگی کن برای اینه که حالمون خوب باشه …

    استاد برای منی که ۳۰سال حالم خوب نبوده خیلی سخته که بخوام اینو جزئی از زندگیم کنم ولی الان دیگه فهمیدم و فقط باید توی این مهارت کسب کنم مث اون موردی که توضیح میدادین همه دنبال یه چیز جدید هستن … حالا حرفتون رو درک میکنم حالا میفهمم که اصل همینه و باید خودمون رو توی اجساس خوب نگه داریم .. اینقدر که بشه جزئی از شخصیت مون اینقدری که بشه جزئی از زندگی مون اینقدری که توی تک تک لحظه هامون اینو پیاده کنیم … خدا منو هر روز داره بیشتر به این مسیر هدایت میکنه که چطوری حالمو خوب کنم … چطوری به همه چیز جوری نگاه کنم که به احساس خوب برسم و ایده هایی میده که بتونم اونو انجام بدم ..‌‌

    استاد عزیزم میخوام بهت یه خوش خبری بدم از اینکه یکی از دانشجوهاتو رها کردی و تونستی لپ مطلب رو بهش برسونی .. استاد از این به بعد اگر فایل بذاری ونذاری اگر دوره بذاری یا نذاری میدونم چی میخوای بگی .. دیگه دوره و فایلو برای این نمیبینم که چیزی یاد بگیرم ویا جواب سوالامو بگیرم برای این میبینم که حالمو بهتر کنم و تاییدی باشه بر اینکه قانون داره چقدر دقیق کار میکنه …

    دوستان عزیزم هم دوره ایی ها عزیزم باور کنین که اول و آخر همه چیز همین حال و احساس خوبه و اینو اون زمانی که فصل سوم کتاب رویاهایی که رویا نیست رو خوندم دیدم که نوشته بود اگر همین یک قسمت رو درک کنید به سعادت و خوشبختی خواهید رسید ….

    استاد عزیزم ممنونم به خاطر همه چیز ممنونم که این فضا برای هممون فراهم هست که بیایم و این تاییدیه هارو بنویسیم و ثبت کنیم که قانون این جهان چیه و چقدر دقیق و عمیق داره کارشو انجام میده

    ازتون سپاسگذارم به خاطر این فرصت

    استاد یادم رفت سوال اول رو جواب بدم 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂

    اینقدر این سوال دوم برام نشانه بود که بیام براش بنویسم که اولی رو یادم رفت

    یه بیزنسی که سال پیش من متوجهش شدم اینه که قبلا این برگهایی که کنار خیابون میریخت و توی فصل پاییز معظلی برای شهرداری بود. الان شرکت هایی هستن که میان برگها رو از شهرداری میخرن و کود درست میکنن 😂

    خیلی راحت خیلی اسون پول و ثروت وجود داره حتی از اشغال برگهای کنار خیابون به دید مردم عادی و ناسپاس

    …. البته اینا اشغال نیست اینا ثروته💵💵💵

    🙏خدایاااااااا سپااااااااااااسسسسسس🙏

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 329 رای:
  2. -
    نفیسه محمدی گفته:
    مدت عضویت: 1647 روز

    سلام آقای سهرابی عزیز … خوشحالم با خوندن این کامنت اینقدر تاثیر گرفتی و نگاهت عوض شده ،کامنتی که شما گذاشتی برام باعث شد که برگردم و کامنتم رو از اول بخونم که همین هدایت امروز من بود که بتونم توی تضادها ذهنمو کنترل کنم و ممنونم از خداوند که منو هدایت کرد و ممنونم از شما که با دقت خوندی و اجازه دادی احساس خوب درونت شکل بگیره . موفق باشید و عالی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: