راهکارهای دوره عزت نفس برای ساختن عزت نفس

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری
    146MB
    41 دقیقه

320 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «نوشا» در این صفحه: 2
  1. -
    نوشا گفته:
    مدت عضویت: 3130 روز

    ب نام الله یکتا،

    من مدتیه ک متعهد شدم بیشتر از همیشه روی سایت کار کنم و کامنت بذارم،ورودی هامو سالهاست دارم کنترل میکنم و خیلی وقته با شما و محصولاتتون هستم،دقیقا میدونم چی درسته چی غلطه و رو خودم دارم کار میکنم ولی این حرف تونو ک میگید کنترل ذهن کار راحتی نیست و قبول دارم،

    امشب در راستای همین تعهدم برا کنترل بیشتر ورودی هام رفتم و یدونه کانال تلگرامی ک توش بودم و حذف کردم،اینستاگرامو هم ک مدتهاس بهش سر نزدم و فقط هرازگاهی میرم یه پست میذارم توش،واتسپ م روهم تصمیم گرفتم بعدازین هرروز هر روز status نذارم و ب جای اینکار تمرکزمو بذارم رو سایت و کار کردن رو کامنت ها و محصولات و فایل های دانلودی،از محصولات،روان شناسی ثروت ۱ ورژن جدید رو دوباره دارم کار میکنم(ورژن قبلی رو تموم کردم ش)،خلاصه ک میخام بگم متعهدم ب کامنت گذاشتن و کار کردن روی خودم،

    و اما عزت نفس،

    مدتیه دارم رو باور لیاقت م کار میکنم و جالبه ک باوجود تمام محصولاتی ک خریدم و فایل هایی ک گوش کردم،هیچ وقت ب اندازه ی الان متوجه نبودم ک چقدر عزت نفس و باور لیاقت بیس و پایه ی اصلی همه چیز هستن،باهاتون بسیار بسیار موافقم ک اگه عزت نفس رو تو یه کفه ی ترازو بذاریم و سایر باورهای دیگه رو تو کفه ی دیگه،عزت نفس مهم تره و نقشش پررنگ تره تو موفقیت فردی،من خودم تا همین چندوقت پیش تصور میکردم خیلی عزت نفس دارم و تو این مورد مشکلی ندارم ولی یه ذره ک بیشتر مطالعه کردم شخصیت مو متوجه شدم اصلا پاشنه ی آشیل م همینه و تصور میکنم پاشنه ی آشیل هممون باشه،بهرحال جامعه ای ک توش بزرگ شدیم،خانواده،مدرسه،تلویزیون،رسانه ها همه و همه ب نوعی بهمون احساس کافی نبودن،لیاقت نداشتن و کمبود دادن،من خودم تو خانواده ای بزرگ شدم ک تحقیر نشدم ب اون شکل،کتک نخوردم،فحش نشنیدم ولی ب وفور شاهد تحقیر مادرم توسط پدرم بودم،از کودکی دعواهای سنگین پدر و مادرم یادم هست و بی توجهی پدرم نسبت ب من،درواقع پدرم منو کتک نمیزد یا بهم فحش نمیداد ولی اصلا کاری هم ب کارم نداشت،یعنی انگار ک من دیوار بودم،نه صحبتی میکردیم باهم،نه حرف مشترکی بود،نه نیازهای روحی مو میدونست و متوجه میشد و نه میشد راجع به اینجور چیزها باهاش صحبت کرد،پدرم فقط تصور میکرد ک اگه پول بیاره تو خونه و میوه و گوشت و لباس ما ب راه باشه یعنی همه نیازهامون تامین شده دیگه،مامانم هم درگیر خودش بود،درگیر رابطه ی پر چالش شون و قهر و آشتی های مداوم و گریه زاری و احساس قربانی بودن و من سالها نظاره گر این سیکل معیوب بودم،تصورم این بود ک آدم ارزشمندی نیستم و ارزشمندبودنم مشروط بود،اونم بخاطر حرفای پدرم ک شنیده بودم ازش و مدام بهم گفته بود ک اگه درسخون باشی ارزشمندی یا اگه خانوم دکتر بشی لیاقت داری پول داشته باشی و …،بزرگتر ک شدم درسهامم خوندم،خانوم دکترم شدم ولی بازم احساس میکردم کامل نیستم،بعدش دیگه پدرم چیزی نمیگفت بهم ولی والد درون خودم بهم میگفت فقط در صورتی لایق نعمت و ثروت هستی ک لاغر بشی،وزن تو کم کنی،تخصص تو بگیری و …. و من هربار ک ب یکی از اهدافم میرسیدم باز باخودم میگفتم وقتی لایقم ک ب بعدی رسیده باشم و اینجوری بود ک احساس لیاقت من مدام ب تعویق می افتاد،متوجه نبودم اصلا ک عزت نفس ندارم ولی بعدها این موضوع خودشو تو روابطم خیلی نشون داد،من با ب تضاد خوردن تو روابطم برا اولین بار به فکر کار کردن رو خودم افتادم و اصلاح باورهام،حتی یادمه اولین محصولی ک ازتون خریدم دوره ی تندخوانی بود و بعدشم عشق و مودت در روابط،چون با همسرم ب مشکل خورده بودم و ب فکر جدایی بودم،الان ک سالها ازون روزا میگذره متوجه شدم ک چقدر احساس عدم لیاقت میکردم،چقدر خودمو دوست نداشتم و چقدر تصور میکردم ک دوست داشتنی و لایق نیستم،باوجودیکه کامنت های زیادی از اطراف دریافت میکردم ک زیبایی،خوشگلی،خوش تیپی،پزشک خوبی هستی ولی بازم خودم،خودمو باور نداشتم،تازگیا متوجه شدم اشکال کار کجا بوده،مدتیه رفتارهام کلا تغییر کردن و من گاماس گاماس دارم میرم ب سمت ساخت عزت نفسم،گمشده ای ک سالها دنبالش میگشتم،این روزا وارد یه مرحله ای شدم ک اسمشو گذاشتم دوره ی عشق ورزی ب خودم،برا خودم آشپزی میکنم (من سالها تنها زندگی کردم بخاطر درسم ک دور از خانواده بود و در تمام اون سالها هیچ وقت ب طور منظم براخودم اشپزی نکرده بودم و غذای سالم نمیخوردم چون نقش عزت نفس در احترام ب جسمم و درک نکرده بودم)،باشگاه ثبت نام کردم و ۱۲ جلسه درماه بطور منظم بدنسازی کار میکنم،منی ک سالها ته فعالیتم این بود ک برم سرکار و برگردم خونه و رو مبل ولو شم و تو سوشال نتورک علاف بچرخم،این روزا از سرکار ک میام،غذامو میخورم،میخابم،باشگامو سرساعت میرم و تو تمام تایمای دیگه م رو خودم و سایت کار میکنم،تو روابط م هدایت شدم ب رابطه ای ک سرشار از احترام و عشقه،جوری ب خودم احترام میذارم و براخودم ارزش قائلم الان (البته ک هنوزم جای کار دارم ها) ک اصلا اهمیتی نداره برام کسی ازم خوشش میاد یا نه ولی مهم ترین موضوع اینه ک بامن با احترام رفتار بشه،درغیر اینصورت رابطه رو ترک میکنم،سابقا دنبال تاییدگرفتن از دیگران بودم ب هر قیمتی،حتی اگه باهام بدرفتاری میشد یا بهم توهین میشد بازم تو رابطه میموندم برا اینکه ترکم نکنن و تنها نشم ولی الان تنهایی رو ترجیح میدم ب بودن با ادمی ک هم فازم نیست و معیارهامو نداره.

    درکل میخام بگم ک ارزش و اهمیت عزت نفس و تو کل ابعاد زندگی م درک کردم و جهاد اکبر راه انداختم ک اصلاح مسیر کنم،

    متشکرم ازتون برا ب اشتراک گذاشتن این آگاهی ها با ما،

    از الله یکتا تشکر میکنم هر روز و هر ثانیه ک مارو در زمره ی هدایت شدگان قرار داده ❤

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 45 رای:
  2. -
    نوشا گفته:
    مدت عضویت: 3130 روز

    سلام نیکوجان،

    امروز هدایت شدم ب خوندن کامنت ت،خیلی برام جالب بود ک همه مون ترس هامونو داریم،هرکی یجور،این راهی ک میخای بری سمت ش و من سالهاست دارم دست و پنجه نرم میکنم ک برم یا نع و درنهایت مدتیه تصمیم قطعی مو گرفتم،

    بذار از خودم بگم،منم دقیقا مثل خودتم،منم تو مدرسه ی تیزهوشان درس خوندم و از همون اول ب خاطر فشارهای چشم و هم چشمی خانواده با بچه های فامیل (خانواده ی مادری م اکثرشون پزشک و دندون پزشکن)،بخاطر رویاهای مامان و بابام ک خودشون آرزوشون بوده پزشک بشن و نشدن،منو مجبور کردن برم رشته ی تجربی و پزشکی بخونم،رفتم و خوندم ولی سیاه ترین روزهای زندگی م ترم اول دانشکده بود،هیچ یادم نمیره چقد عذاب کشیدم و چقد سخت بود برام،از همه چی حالم بهم میخورد،از تشریح جسد،بافت شناسی،آناتومی،بیوشیمی،هرچی ک فکرشو بکنی،تازه تو خوابگاهم بودم ترم اول و برامنی ک درونگرام و خلوت خودمو لازم دارم هر لحظه حضور بین اون همه آدم عذاب عظیم بود،یادم میاد یه شب رفتم رو راه پله درس بخونم،راه پله هایی ک ب سمت پشت بوم میرفت،در پشت بوم و قفل کرده بودن،پشت در نشستم و یکم درس خوندم،تازه داشتم نفس میکشیدم،لذتی بزرگ و احساس میکردم ازینکه یه خلوت دنج دارم ک فقط مخصوص خودمه،فقط برامنه و آرزو میکردم هیچ کس اینجارو یاد نگیره و نیاد پیشم،من فقط دنبال یه جای خلوت،یه فضای اختصاصی براخودم بودم و از جمع گریزون،باهر سختی و مشقتی بود درسم تموم شد،از دانشکده پزشکی فارغ التحصیل شدم،از جایی ک ب قول استاد مجتبی شکوری توش آلیس بودم در سرزمین عجایب،بعد فارغ التحصیلی م یبار نشستم برا تخصص خوندم علارغم میل باطنی م ولی انقدر حال بدی داشتم و شرایط بدی رو گذروندم ک سنگ کلیه گرفتم،سر جلسه ی امتحان با درد پهلوی راست دست و پنجه نرم کردم و بعدش ک رفتم سونو،بهم گفتن،نه یکی،نه دوتا ک ۳ تا سنگ داری تو کلیه ت،عجیب بود،برامن،تو این سن و سال،سنگ کلیه!

    یادم میاد انقد درد داشتم یه روز ک رفتم زیر دوش آب گرم،اونجا با خدا حرف زدم،بهش گفتم فقط دردم و خوب کن،بعدش من قول میدم بهت ک برم دنبال رویای خودم و تخصص ب شکل کلاسیک تو ایرانو رها کنم و الان ک دارم بهش فک میکنم مو ب تنم سیخ میشه ک از لحظه ای ک این جمله رو ب خدا گفتم دردم متوقف شد و الان ک ۳ سال ازون روزا میگذره من ثانیه ای درد نداشتم برا سنگ کلیه و این حرفا و چندوقت بعدشم ک دوباره رفتم سونوگرافی کنترل،بهم گفتن سنگ هاتون دفع شدن،خودشون اومدن و خودشون رفتن،بی دردسر،فقط انگار میخاستن منو متوجه خودم کنن،تو این ۳سال هرچندوقت یبار ب این فک کردم ک برا تخصص بخونم،یکی از اساتید حوزه ی کلاس های کنکور ازمون تخصص پزشکان،یه جمله ی قصار داره ک تو جزوه ها و فایلاش مدام تکرارش میکنه،میگه ‘ شما محکوم هستید ب رزیدنت شدن’،ب دانشجوی تخصص پزشکی میگن رزیدنت،خیلی وقتا ب این فک کردم ک برم دنبال عشق خودم و این جمله رو ثابت کنم ب همکارام و کسایی ک مث من متوجه شدن علایق دیگه ای دارن،ثابت کنم ک شما محکوم ‘نیستید’ ب رزیدنت شدن،من مدتهاست متوجه شدم حوزه ی علاقمندی من روان شناسیه،البته اونم نه ب شکل کلاسیک ش تو ایران،من دلم میخاد معلم باشم،یه معلم مثل استاد،ک دست ادمارو بگیرم بهشون مهارت های زندگی رو یاد بدم،کمک شون کنم از ترس هاشون گذر کنن،از ترس هاشون بزرگتر بشن،برن تو دل ترس هاشون،البته ک قبل ش خودم باید از ترس هام گذر کنم،تمام تلاشم و این روزا دارم میکنم ک ب اون چیزی ک قراره پس فردا تدریس ش کنم ابتدا خودم عمل کنم،شاید احمقانه باشه برا خیلیا ک پزشک مملکت،طبابت و گذاشته کنار میخاد معلم بشه،بنویسه،سفر کنه و حرفاشو ب گوش همه برسونه ولی این عشق منه،دلیل حال خوب منه و ایمان دارم بهترین ها در انتظارمه تو این مسیر،داستان خودمو براتون گفتم ک بدونید مثل شما کم نیستن،اساس و پایه ی داستان هامون شبیه همه فقط عنوان ها فرق میکنه،مهندسی ک تو ایتالیا میخاد دانشکده رو رها کنه و نقاشی کنه،پزشکی ک تو ایران میخاد طبابت و رها کنه و تدریس کنه و خیلیای دیگه ک مطمعنم تعدادشون تو همین سایت کم نیست،

    ب خودم میگم و ب شما و ب تمام کسایی ک این متن و میخونن،بریم دنبال علائق مون،برید دنبال عشق تون،حالمون اینطوری بهتر میشه و ازون جایی ک بنیان تمام آموزه های استاد اینه ک احساس خوب = اتفاقات خوب،بنابراین تمام نعمت ها و خوشبختی ها سراغ مون میان وقتی حال مون خوبه،

    دوستون دارم ❤

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای: