پس کِی به خواسته ام می رسم؟! - صفحه 84

3059 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    نازنین بهرامی گفته:
    مدت عضویت: 3291 روز

    سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام???????

    خدایا شکرت که فقط از تو خواستم وفقط تو اجابت میکنی و داشتن تو بس برای همه چی

    داستان اول

    اینجوری که با خودم فکر کردم فکر کنم 1 سالی میشه ,که توسط دست خدا ,(استاد عباس منش )وارد این مسیر که شدم ,تمام دوست نداشتن بابام کاملا محو شده بود ,تمام نجواهایی که میگفت بابا بد,از بین رفته بود ,براش گل میخریدم ,بیشتر روز من پیشش بودم ,تازه میفهمیدم بابام چقدر فوق العاده است,چقدر فهمیدم افکار خودم بود که باعث شده بود ,بابا رو دوست نداشته باشم ,فهمیدم چقدر غذا خوردنش و دوست دارم و چقدر خوشمزه غذا میخورد ,اخرین خواستگار که همین 2 هفته پیش اومد ,بلند گفتم ,الان که بابای خودم هست,میخوام خودش باشه(چقدر خوشحالم که این و گفتم و سرمستم ) ,چقدر خوشحالم چقدر ارامم و خدا را هزاران مرتبه شکر میکنم .

    ولی قبل از این یک سال همه چیز متفاوت بود ,حتی دریغ از یک نگاه محبت امیز من به بابا ولی در این یکسال به لطف الله همه چیز تغییر کرده بود و سپاسگزار خداوند هستم به خاطر هدایتم به این مسیر و به خاطر دستی چون استاد .

    روز اخری که بابا رفت بیمارستان ,بالاخره گلچین اهنگ هایی که دوست داشت و براش گذاشتم با اینکه همیشه یادم می افتد ولی میگفتم بعدا,ولی اون روز همه کارهام و گذاشتم کنار و به احساسم گوش دادم و خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم ,که الله هدایتم کرد,چون این یکی از مهمترین کارهای زندگی من برای بابا بود ,و بابا نشست از اول تا اخر همه اونگها باهاشون خوند,و من خیلی خوشحالم که روز اخری که خانه بود این کار و به لطف الله انجام دادم

    الان 13 روز که بابا برگشته به زندگی اصلیش ,و در ارامش و سلامتی کامل

    بچه ها نمیدونم از کجا ی احساسم شروع کنم,اول بگم وقتی خبر برگشت بابا به جایگاه اصلیش رو شنیدم سجده شکر به جا اوردم چون تمام وجودم احساس میکرد که بابا ازاد و راحت و در ارامش,,وقتی رفتیم بیمارستان همه گریه , میکردم ,رفتم تو حیاط بیمارستان چمران ,حدود نیم ساعت پیاده روی کردم ,در حالی که بقیه خواهر و برادرهام ,توی سالن,توان ,وایسادن روی پاشون هم نداشتن ,چه برسه به پیاده روی ,اون پیاده روی و صحبتم با خدا ,از لحظات ناب زندگیم بود ,عروسمون اومد گفت نازی کجایی تو,من هم خندیدم و گفتم خوبم ,و با تعجب در حالی که تمام صورتش پر از اشک بود من و نگاه میکرد. و اون ارامشم به لطف الله بود و اینکه فقط روی خودش حساب کردم

    ,استاد فایل بی انتها هستیم و قبلا خیلی گوش داده بودم و تو وجودم رفته بود که همه ما الان تو مهمونی هستیم و فقط باید لذت ببریم و همه بعد از مرگ به زندگی اصلی برمیگردیم ,بعد از 1 روز برگشت بابا به جایگاه اصلیش ,با خودم فکر میکردم ,تغییر باورها ت و باید موقعی که در موقعیت خاص قرار میگیری بینی ,باید عکس العمل هام و بررسی میکردم ,تا ببینم چقدر درونم تغییر کرده,وقتی دارم عکس العمل هام و بعد از برگشت بابا به جایگاه اصلیش بررسی کردم ,خندم میگیره و سرمست و شکرگزار خداوند هستم بابت تمام اگاهیهایی که به من داده و باعث ارامشم در این زمان شده ,بچه ها اصلا درون درونم,احساس فقدان و اندوه از دست دادن بابا نیست,یا اینکه احساس کنم واو یه پشتیبانی و از دست دادم ,شاید باورش سخت باشه ,ولی احساس میکنم ,خیلی بیشتر از قبل به بابام نزدیک شدم ,خیلی نمیتونم , براتون واقعا وصف کنم .و خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم

    بچه ها وقتی تمام اطرافت همه فاز غم و اندو ه و منفی هستن از حرف هایی که میزنن که ازدواج نکردی و بابات ندید و از این حرف های پوچ ……………و تااااااااااااااااااا گریه مامانم که تا الان فقط از ش قدرت و صبر دیده بودم ,فقط بیدار بودن حس درونت که خداوند و هماهنگی با درونم و صحبت با خدا میتونه من یا هرکسی و از این موقعیت عبور بده ,و خدا رو شکر میکنم که این همه تعهدم برای تغییر باورهام و تلاش شبانه روزم ,در چنین موقعیتی عملکردی عالی و بینظیر به لطف الله داشتم,

    مراسم هفت بابام ,همه داشتن گریه و ناله میکردن ,من وایساده بودم فقط نگاه میکردم و باورتون نمیشه که چقدر درونم احساس شادی و خوشحالی داشتم ,و خودم خندم میگرفت ,و از اینکه توی اون موقعیت و مکان با اون جو و فضا ,یک چنین احساسی در درونم بود ,که به لطف الله و قرار گرفتنم در این مسیر توحیدی ,چون بشدت روی باور توحیدیم سعی میکردم و میکنم که کار کنم و خوشحال و مشعوف بودم که تلاشم جواب داده و تازه من اول راه هستم در این اقیانوس بیکران ,تغییرات باورها ,و حتی هنوز من پام به لب ساحل هم نرسیدم و در مسیر خشکی به سمت اقیانوسم هنوز .

    بچه ها با اینکه تمام ,خواهر و برادرهام ازدواج کردن ,البته به غیر از خواهر کوچیکم و حتی مادرم که از نظر همه یک زن قدرتمند و صبور و فو ق العاده است , فوق العاده بی تابی میکردن ,و این ارامشم و خوشحالیم و با سجده شکر از خداوند سپاسگزاری میکنم ,و باورتون نمیشه ,خوب تا هفتم خانه ما خیلی رفت و امد بود,وبعضی از شب ها که میشیتیم ,دور هم با بقیه ,من حتی دنبال سوژه بودم برای خندیدن , وهمه از ته دل میخندیدن ,و یکدفعه یکی اون وسط ها میگفت ,نخندین بده ,من هم میگفتم ,اگر بابای من ,اتفاقا همه باید خوش حال باشیم چون به زندگی اصلیش برگشته ,و من به همشون میگفتم گریه کردن و ناراحت بودن ,مسخرست ,بابا ,الان به جای اصلی که بود برگشته,و بابا رسالتش و انجام داده ,حالا ما باید به فکر رسالتی که باید انجام بدیم باشیم ,لباس مشکی پوشیدن واقعا چه معنی میده ,و ناراحت بودم گریه کردن ,غصه خوردن ,به غیر از اینکه وارد فاز منفی بشیم ,و ایمان دارم بابا خیلی خوشحال و سرمست و شاد ……………………..

    وقتی بقیه گریه میکردن,ذهن منطقیم میگفت ,تو هم باید میگفت باید گریه کنی ,ولی من درونم ارام و خوشحال بود ,و احساس نزدیکی بیشتری که به پدرم داشتم برام از همه چیز جالب تر بود.و یاد حرف استاد میفتم که میگفتن , من هم خیلی مقاومت داشتم, و با خودم میگفتم ,نازی این همون مقاومت است ها

    استاد من هم پدرم لر بود و وقتی در فایل ها از پدرتون تعریف میکنید ,برام کاملا قابل درک بود ,و وقتی میگفتین ,پدرتون بهترین کاری که میتونست براتون انجام داده,یا اینکه دیگه پدرتون و دیگه مقصر اتفاقات زندگیتون ندونستین ,و حرفهایی دیگه ای که در مورد روابطتون با پدرتون گفتین تک تکشون انگار مشکلات من بود و حلش و از زبان شما میشنیدم ,در تمام دوره هایی که در مورد پدرتون در هر فایلی صحبت کردین , وخدا رو هزار و هزاران مرتبه شکر میکنم ,که این تغییر و تحول در روابطم با بابای مهربانم از یک سال پیش برام ایجاد شد ,و لذت داشتن رابطه فوق العاده ای با بابا مهربونم و فوق العاده ام رو تجربه کردم.

    ادامه در پست دوم ?

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  2. -
    مجید بهرامی گفته:
    مدت عضویت: 2755 روز

    سلام استاد خیلی خداروشکر میکنم که شما رو به نشون داد چون واقعا از همه چی خسته شده بودم و فقط از خدا میخواستم راه درست رو بهم نشون بده چون واقعا زندگی واسم بی ارزش شده بود چند ماه پیش من بعد از اینکه از خدا در خواست کمک کردم چند هفته بعد بامستند راز اشنا شدم چند روزی حالمو خوب کرد چون یه چیزای کوچیک رو بهم داد مثلا به هر کی فکر میکردم میدیدمش ولی یه ماشین خواستم هیچی گیرم نیومد دوباره ناامید شدم و خسته از زندگی تا اینکه با شما اشنا شدم فکر کنم خدا جواب سوال های منو داد چون واقعا داغون بودم با فایل های شما خیلی انرژی میگیرم و هر روز نگاهشون میکنم واقعا مثل انرژی زا میمونه ولی بعضی روزا نمیطونم چرا دوباره از اینکه به ظاهر اتفاقی نیفتاده چرا انقدر خسته و کسل و ساکت میشم امیدوارم تجسمم زود جواب بده چون مغزم موقع تجسم خیلی خیلی بهش فشار وارد میشه مخصوصا موقعی که دارم در مورد پول دار بودنم تجسم میکنم به قول خودتون امید وارم هر جا هستید موفق و شادو سالم و ثروت مند باشید یا علی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  3. -
    مهدی شاه نظری گفته:
    مدت عضویت: 2712 روز

    سلام دوستان خیلی خوشحالم که اینجا هستم وبا استاد عزیز اقای عباس منش اشنا شدم .دوستان همه چی از خواستن شروع میشه و بعدش حرکت و اگه خواستن با حرکت همراه شد و حس خوبی تو مسیر داشتید دیگه همه چی رو خدا مرتب میکنه.خیلی خوشحالم که در کنار شما هستم و احساس خوبی دارم و از اینکه تنهاییمو با شما سپری میکنم حس ارزشمندی لحظات عمرم رو درک میکنم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  4. -
    زهرا نبئی گفته:
    مدت عضویت: 2720 روز

    با سلام به همه ی دوستان عزیزی که با همفرکانس شدن باهاشون خیلی خوشحالم و من فقط با این ایمان و باور اومدم که میدونم و مطمئنم که در آینده خیلی نزدیک به همه چیزهایی که میخوام میرسم ، چون با فایلهای رایگان استاد عزیزم به اون قولهایی که به من داده بود، از نظر کنترل افکارم رسیدم..من خانومی هستم 50 ساله که دارای سه فرزند و دو نوه هستم و اینو با افتخار میگم که خدا خیلی منو دوستداشته که با استاد آشنا بشم و زندگی جدیدی رو برای خودم و خانواده ام رقم بزنم..و از پروردگارم که باز منو با همه ی اشتباهاتم پذیرفته و راه درست رو بهم نشون داده بینهایت ، بینهایت شاکرم…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  5. -
    سعید حسن پور گفته:
    مدت عضویت: 2750 روز

    سلام

    خداروشکر که با این سایت و استاد عزیزم آشنا شدم

    میخواستم نتیجه استفاده از یکی از فایلهای استادرو بگم

    بعد از چند بار دیدن فایلهای چگونه درآمد خود را 3برابر کنیم ناگهان یک باور محدود کننده پیدا کردم که استاد توی قسمت سوم در موردش صحبت کردن واین بود که ثروتمند شدن با شکوه ترین کار دنیاست

    تو همین فکر بودم و درحال بررسی این باور که فهمیدم توی ذهنم ی باوری دارم که از ثروتمند شدن میترسم که… آدم بدی بشم.وقت کم بیارم.ترس ازاینکه پولامو از دست بدم و خیلی باورهای محدود کننده دیگه ولی مهم ترینش این بود که من اگه ثروتمند بشم دیگه شوقی واسه ادامه زندگی نخوام داشت دیگه انگیزه‌ای نخواهم داشت و برای داشتن چیزی تلاش نخواهم کرد…

    ولی باورتون نمیشه بعد از شنیدن آخرین بار این فایل این باورهارو پیدا کردم فقط یک ساعت روشون کار کردم که یهو خبر دادن 3میلیون تومن اومد تو حسابم پولی که نزدیک 2ماه بود منتظرش بودم فقط با عوض کردن یک باور اومد تو حسابم ایمانم چند برابر شده و احساس میکنم هرچی که بخوام دارم و میتونم زندگیمو کنترل کنم..

    واقعا به این باور رسیدم که هرچی که می‌خوام همین الان امادست فقط اگه با ذهنمون جلوشونگیریم و اجازه ورود بدیم بهش همین الان وارد زندگیمون میشه…

    خدایا سپاسگزارم که اختیار زندگیمو دادی دست خودم …

    ما به یک منبع بی نهایت وصل هستیم..

    استاد عزیز ممنونم که راهو به من نشون میدی.

    تمام خانواده عزیز و صمیمی عباسمنش تشکر فراوان بخاطر زحماتتون.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  6. -
    نگین گفته:
    مدت عضویت: 2721 روز

    سلاام ب همگی.سلام به همه ی دوستان عزیز و جدیدم.سلام ب استاد عباسمنش بزرگوار.من خیلی وقت نیس ک به جمع این خانواده ی بزرگ و دوست داشتنی پیوستم.شاید ب 2 هفته هم نکشه.موضوع مهمی که میخوام براتون بگم چیز دیگه ای هست.اما ب رسم ادب باید اینم بگم ک توی همین 2 هفته ک شروع کردم خیلی اتفاقایی افتاده ک برای من ک شغلیم ندارم همش نشونه بوده.حس میکنم بخاطر اینکه زمینش رو دارم به سرعت داره ب فرکانس هایی ک دوس دارم نزدیک میشم.یه پیشنهاد کار کوچیک برام شده.تدریس زبان ب بچه های بالای 6 سال.برای شروع خوبه.مصاحبه آموزش پرورش خبرش رسید گ قبول شدم.کسایی ک دوس نداشتم رو تونستم از زندگیم حذف کنم و حتی خودشون رفتن.ازینا و نتیجشون دوس دارم بعدا با جزییات بگم.زمانی ک مطمینم نزدیکه و من گفتنیای بیشتری دارم برای گفتن.قطعا من یکی از ثروتمندترین انسان ها خواهم شد هم از نظر مالی و هم معنوی هم روحی و هم عاطفی و همهههه چی.دارم روی افکارم و ورودی های ذهنم کار میکنم.واقعا زمان میذارم.خوووووب موضوع اصلی ک میخوام بگم اینه.موضوعی ک منو راغب کرد اینجا برای شما عزیزان بگمش و در واقع ازتون طلب کمک کنم که بم کمک کنین و بم انرژی بدین و همچنین ب مسیرم انرژی بفرستین ک بتونم بهش برسم.حقیقت موضوع اینه ک من زمانی ک 21 سالم بود ازدواج کردم و ب علت یک سری مسایل بعد از 6 سال زندگی جدا شدیم.از کسی جدا شدم ک واقعا مرد بود نجیب بود پاک بود و مهربون اما جفتمون خوبیای همو ندیدیم و فقط مشکلاتی رو دیدیم که توی هر زندگی میتونست باشه.زندگی رو ک هر کسی حسرتش رو میخورد تموم کردیم.بعد ازون بازم تلاش کردیم ک بتونیم از نو بسازیمش اما هنوزم متوجه این نشده بودیم ک چقد برای هم ساخته شدیم و قدر همو ندونستیم و با بچه و بازیو لجاجت راه ب جایی نرسید.همسرم با اینکه واقعا منو دوست داشت اما دگ نا امید شد و من رفت جایی خواستگاری و گویا قضیشون جدی شده.حتی برا تحقیق پیش منم اومدن و من از خوبیاش گفتم چون واقعا میخواستم ک خوشبخت بشه و حقش میدونستم.در همین حین بود ک برای منم موردی برای ازدواج پیش اومده بود و منم نتونستم ک زندگیه قبلمو فراموش کنم و اصلا هیچکس برام قابل مقایسه با همسرم نبود.تازه فهمیده بودم ک چیکا کردم با زندگیم.پدر اون خانم باز 2 هفته پیش برای تحقیق پیش پدر من اومدن و از دودلیشون گفتن و از من کمک خواسته بودن.هنوز منتظر صحبتای من بودن.من به همسرم پیام دادم و متوجه شدم ک اونم هنوز فکرش درگیره زندگیه قبلیمونه.هرچند ک جفتمون سعی در رعایت حدمون داشتیم چون دگ از هم جدا شدیم و من متوجه شدم قضیه اونها جدی شده تا حدی و تنها ب این علت ک همسر من آمادگی روحی نداشته قرار عقد و عروسی رو ب تعویق انداخته تا ک حالش مساعد بشه و بتونه درست تصمیم بگیره.در حال حاضر حال روحیه همسرم ب شدت خرابه ب این علت ک توی موقعیتی قرار گرفته ک ن راه پس داره ن راه پیش و اون خانم هم ب شدت وابستش شده.چند روز سخت رو گذروندم و دگ تماسی باهاش نداشتم ک خودش بتونه تصمیم بگیره و اگه تصمیمش برای ادامه زندگی منم انتخاب خودش باشه ن دخالت منم سهیم باشه.روزای سختی رو گذروندم و دلم میسوزه ک دیر متوجه این شدم ک همسرم کی بود و چقد عاشقش بودم و هستم اما خواستم ک خودمو گول بزنم.تمام وردی های ذهنم رو کنترل کردم بااا تمااام تلااشم.الان خیلی امیدوارم.خدا میدونه در همین سختیا چقد محبت و لطف و نشونه از طرف خدا دیدم.ازتون میخوام شمام بام هم فرکانس بشین و کمکم کنین ک همسرم برگرده و زندگیه عاشقانمون رو ک الان قدرش رو میدونیم بسازیم.ببخشید ک طولانی بود.صحبتم در واقع تقاضا بود ن ماحصل تلاشام و نشونه های خداوند.ذهنم ازین بابت آروم بگیره ازونام براتون میگم.ممنوووون.مطمینم ک بهترینا منتظرمن.برای همتون آرزوی بهترین ها رو دارم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  7. -
    مهران حسینی گفته:
    مدت عضویت: 2785 روز

    سلام به استاد و همه دوستان .

    من داشتم یکی یکی نظرها رو میخوندم که یک لحظه سوالی واسم پیش اومد که همین الان اومدم و خواستم بپرسم که بتونم از نظرهای شما دوستان هم استفاده کنم.

    استاد وی یکی از صحبت هاشون گفتن که باید به هدف ها و چیزهایی که میخواهیم فکر کنیم و تمرکز کنیم و تلاش برای بدست اوردنش. ولی توی یک فایل دیگه هم شنیدم که اگر زیاد توجهت رو روی چیزی بزاری و اون رو بخوای ازت دور میشه.. من یکم متوجه این موضوع نشدم و یکم ذهنمو درگیر کرده که چه کار کنم و الان به ذهنم رسید توی خواندن نظرات و گفتم چه بهتر که اینجا بپرسم و از جوابهای شما استفاده کنم. منتظر نظرات شما دوستان عزیز هستم و مطمئنم که با کمک شما جواب درست رو پیدا میکنم???

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      روزگار عالی گفته:
      مدت عضویت: 2925 روز

      سلام دوست عزیز استاد توی جلسه یک دستیابی به رویاها کامل توضیح دادن . ببینید اینکه تمرکز خودمون رو بزاریم روی خواسته برای این هست که خواسته رو دست یافتنی تر برای خودمون ببینیم ، فکر نکنیم که راه زیادی تا اون هست ، این نوع تمرکز کردن به شما حس خوبی میده و شما رو از لحاظ درونی به نشاط میرسونه.برخلاف اون تمرکزی که مبنی بر وابستگی هست مدام طرف توی ذهنش این هست که چرا من به خواسته ام نمیرسم ، چرا زمان میگذره و من هنوز توی خونه اولم ، و هزاران چرای دیگه که فقط حس و حال شما رو بدتر میکنه این همون تمرکز منفی هست که منظور استاد عباس منشه . هدف اصلی زندگی لذت بردن هست ، پس اگر شما به چیزی متمرکز بشید که بهتون احساس خوب بده و از اون بذت ببرید مثل تمرکز به همین خواسته ها این همون توجه مثبت و همگام با قوانین الهی هست .شاد و موفق باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
    • -
      مهناز مرتضوی گفته:
      مدت عضویت: 3177 روز

      با سلام و عرض ادب

      مثل همیشه حرف های دلنشین استاد و باورهای که امتحان شده کاملا سخنان شون قبول دارم

      وقتی ما برای خواسته مون ی مدت کوتاه بهش فکر وتجسم می کنیم بعد طوری زندگی میکنیم و اون احساس در خودمون ب وجود آوریم گویی ب هدف رسیدیم که با ایمان میرسیم

      بعدش باید رها اون هدف در ذهن یعنی بهش فکر نکنیم

      مثال تجسم میکنید ب پول و خواسته تون رسیدید بعد اون احساس شادی در خودتون ایجاد میکنید

      و دیگر بهش فکر نمی کنید

      و بعد از مدتی از طرف خداوند ویژه سوپراریز میشد.?

      اون موقع متوجه میشیم خداوند همیشه عاشقانه نگاهمان میکنه و از خواسته های ما خبر داره

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  8. -
    محمد امیراحمدی گفته:
    مدت عضویت: 2721 روز

    سلام به شما استاد عزیز

    باید ازتون تشکر کنم ولی واقعا زبون از گفتن ونوشتن قاصره …

    حسم رو از اشنایی باشما نمیتونم بیان کنم فقط میتونم بگم خیلی عالیه…

    تو این چند روز گذشته کار من شده خواندن وگوش کردن به دل نوشتها وحرفهاتون خیلی حالم خوبه

    خیلی از خدا ممنونم که من رو با خانواده شما اشنا کرد

    من خوشحالم از اینکه به اون چه که میخواستم رسیدم

    استاد همیشه شاد باشی شادشاد شاد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: