هر زمان که آیهای درباره ابراهیم میخوانم، به وضوح می بینم که جنسِ این آیات متفاوت است. یک عشق ناب میان خالق و مخلوق است. هر زمان که واردِ قرآن می شوم و با نامِ ابراهیم روبرو می شوم، شخصیتِ این انسان، مرا به وجد می آورد:
شیوه ی تسلیم بودنش در برابر ربّ. شیوه موحد بودنش. حنیف بودنش… همهی رفتارهای این انسان، وجودم را به شدّت متحول می کند.
برای من، ابراهیم، نمادِ یکتاپرستیِ ناب است. یکتاپرستی ای که آنچنان در وجودش به درستی ریشه دوانده، آنچنان عمیقاً جزئی از شخصیتِ وجودی اش شده، که او را تسلیم ِ امر ربّ گردانیده، آنچنان ربّ را بعنوانِ نیروی برتر که مدیریت همه ی جهان به دستِ اوست، که محافظِ هر جنبنده ای است، که بدونِ اذنش برگی از درخت نمی افتد، باور دارد، که می تواند از هر آنچه که با “تسلیم بودنش در برابر ربّ” مغایر است، دست بشوید.
می تواند بی هیچ تردیدی درباره درستی یا نادرستی عملش، مملو از یقین، هاجر و طفلِ شیرخواره اش را در بیابان رها کند و با اعتماد به ربّ، فرزندش را به قربانگاه ببرد و از همه ی امتحانات، سر بلند بیرون بیاید و تا آنجا پیش میرود که می تواند خلیل الله و رفیق خداوند باشد.
هیچ چیز حتی جانِ فرزندش، قادر نیست ذره ای تردید در اعتمادِ او به ربّ، ایجاد کند.
به راستی ابراهیم کیست؟
کدامیک از ما قادر است تا آن اندازه تسلیم امرِ ربّ باشد، که فرزندش را قربانی کند؟
بی دلیل نیست که خداوند در قرآن از هر فرصتی که پیش میآید، به گونهای از ابراهیم یاد می کند، که ما در صحبت هایمان از دوستداشتنیترین آدمِ زندگی مان. در هر مناسبتی که در قرآن پیش آمده، خداوند به نوعی خاص او را اسوهای حسنه میخواند.
همواره آرزویم این است که “ایمانِ راستین ابراهیم و تسلیم بودنش در برابر ربّ “، اولویت اصلیِ زندگیام باشد. بتوانم آن را در رفتارم بروز دهم و نیز بتوانم آن را به شما و همهی افرادی که میخواهند خوب زندگی کنند و کمک کنند که جهان جای بهتری برای زندگی باشد، توصیه کنم. زیرا همواره به خودم میگویم، اگر ابراهیم توانسته رفیق خداوند باشد، ما هم میوانیم.
اگر او به چنین حدّی از اعتماد و تسلیم در برابر خداوند رسیده، ما نیز می توانیم. زیرا هیچ چیز نمی تواند از این بالاتر باشد، که انسان، پایه های تمامِ زندگی اش را بر “اعتماد به قدرتی بچیند و رفیق نیرویی باشد که برگی بدون اذنش از درخت نمی افتد و اتصالمان با او دائمی است.
اعتمادی که سبب بشود ، افسار ۱۰۰درصدِ زندگیمان را به این نیرو بسپاریم و به پشتوانهی اهدانا الصراط المستقیم، از عهدهی کنترل ذهنمان در هر شرایطی برآییم، از مرز ترس ها و محدودیت های ذهنی مان فراتر برویم تا هم فرکانس با صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم ولا الضالّین بشویم.
اعتمادی که چنان شرک را از وجودمان بزداید که از ما خلیل اللهِ دیگری، بسازد.
پیام ابراهیم از قربانی کردن فرزندش، چیزی نیست جز:
«آموختنِ این جنس از اعتماد به خداوند و توانایی اجرای آن در عمل»
برای مشاهدهی سایر قسمتهای «توحید عملی» کلیک کنید.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD214MB18 دقیقه
- فایل صوتی «اعتماد به ربّ»، پیام ابراهیم از قربانی کردن فرزندش16MB18 دقیقه
برگی از روزشمار تحول زندگی من ، روز سوّم
بسم الله النّور
سلام استاد عباس منش و سلام مریم بانو
از اینکه به روز سوم اومدم و در حال نوشتن کامنت روز سوم سفرم هستم خیلی خوشحالم. یک قدم دیگه در انجام این تعهدم برداشتم و خدا رو هزار مرتبه شکر.
استاد جان ! من انسانی بسیار وابسته بودم ، نه فقط به انسان ها بلکه به اشیاء هم وابسته بودم و و به محیط زندگی ام وابسته بودم. یادمه یه بار یکی دو تا از مجله هام خونه مادرم بود و دیدم که خواهرم چند تا از برگه هاش رو کنده و داده به یکی از فامیلا. من اون روز از خواهرم خیلی ناراحت شدم. یادمه بعدش خودم از خودم ناراحت شدم. اما این حس وابستگی تو وجودم خیلی زیاد بود! اما اون موقع نمی فهمیدم. وقتی اولین فرزندم به دنیا اومد خیلی از وابستگی هام کاهش پیدا کرد و یادمه که دخترم یه جاشکلاتی که هم بسیار زیبا بود و هم بسیار با ارزش بود رو شکست و یادمه که من فقط نگران این بودم که دخترم چیزی اش نشده باشه. عشق به دخترم وابستگی رو کم کم تو وجودم کاهش داد. اما خودم متوجه این عیب نبودم و وقتی به گذشته ی خودم فکر می کنم میبینم که چقدر اسیر وابستگی هام بودم.دقیقاً از وقتی با شما آشنا شدم متوجه این عیب بزرگ در خودم شدم ! و یادمه همون دو سال و نیم پیش من این فایل رو شنیده بودم و خییییلی بهم کمک کرد. احساس می کنم بین ایمان به خدا و وابستگی رابطه ای معکوس هست. به این معنا که هر چه وابستگی رو کمتر کنیم ایمان و تسلیم ما بیشتر میشه. وقتی الهامات الهی رو دریافت می کنیم به نظر من همیشه پای یک نوع وابستگی در میانه که اگه بتونیم ازش بگذریم می تونیم مراتب ایمانمون رو بیشتر کنیم. به عنوان مثال کاری رو به روشی خاص انجام میدادیم ، حالا خداوند به ما روش دیگه ای رو الهام میکنه ، اگه به روش قبلی و نتیجه ای که از روش قبلی دریافت می کردیم وابسته باشیم نمی تونیم اعتماد کنیم به الهام خداوند و این وابستگی اجازه نمیده که روش کارمون رو عوض کنیم. درسته که ما هیچ وقت نمی تونیم مثل حضرت ابراهیم در اون حد رها و به دور از وابستگی باشیم که درونمون تا اون حد پر از ایمان به الله یکتا باشه، اما می تونیم ایشون رو الگو قرار بدیم و از قدم های کوچیکتر شروع کنیم. دو سال و نیم پیش وقتی من این فایل و یه سری فایل های دیگه از استاد شنیده بودم تصمیم گرفتم رو این مورد کار بکنم. از بخشیدن وسایل خودم شروع کردم ، وسایلی که خیلی دوستشون داشتم. و بعد هم از شهری که بهش عادت کرده بودم گذشتم و مهاجرت کردم. از بزرگترین وابستگی هام وابستگی به خانواده ام بود که با خودم گفتم مهاجرت تمرین خیلی خوبی برای رها شدن از این وابستگیه. و البته این وابستگی اینقدر ریشه داره که حالا حالا ها کار داره تا درست بشه . اما هر جا که از وابستگی ام گذشتم و رها شدم ایمانم بیشتر شده. حضرت ابراهیم انسانی آزاده و رها و مومن بوده. اینکه تونسته زن و فرزندش رو در بیابان رها کنه یعنی با همه علاقه و عشقی که به خانواده اش داشته هیچ وابستگی ای نداشته که تونسته به خداوند اعتماد کنه. اینقدر ایمان خداوند در وجودش ریشه کرده که بی چون چرا و بدون هیچ وابستگی ای وارد آتش میشه و داستان معروف قربانی اسماعیل که دیگه آخرت ایمان و رهاییه! و خب نتیجه ای که ابراهیم از این ایمان و از این رهایی گرفته الگوی جهانی شده.
خدایا ظرفیت وجودم هیچ گاه حتی ذره ای به ظرفیت وجودی ابراهیمت نزدیک هم نبوده ، ایمانم سر سوزنی به ایمان ابراهیم نزدیک نبوده ، اما در این لحظه با اشکم و قلبی که در سینه ام می تپد تعهد میدهم ابراهیم را الگوی خود قرار دهم و نهایت سعی ام را در این مسیر داشته باشم! یاری ام ده مهربان الله من! یاری ام ده از ایمان ابراهیم و از رهایی ابراهیم الگو بگیرم و عملاً در زندگی ام پیاده کنم و نه فقط در حدّ حرف بماند …..
ممنون استاد عزیزم برای این فایل زیبا و ممنون مریم بانو برای طرح سفرنامه .خدا حفظتون کنه.
از خودم هم ممنونم که دارم این مسیر رو طی می کنم
و باز هم از الله یکتا سپاسگزارم ، سپاسگزارم، سپاسگزارم …
پیش به سوی روز چهارم سفرنامه
اللّهم ثبّت اقدامنا
به نام❤ حضرت دوست❤
به ناااااام ❤ حضرت دوست❤
که هررررر چه دارم از اوست….
اگر اینجا هستم از لطف اوست❤
اگر سرانگشتانم توان نوشتن دارند ،از لطف اوست❤
اگر در مدار درک یک آگاهی قرار می گیرم ،از لطف اوست❤
اگر دچار تضادی می شوم و بعد از کشمکش های ذهنی ام به درک و هدایتی می رسم، درک و هدایت و وضوحش همه از اوست❤
اگر با استاد عباس منش عزیز آشنا شدم ، هدایت من به این آشنایی از اوست❤
من سال ها از او کمک می خواستم و تقاضای هدایت می کردم بی نتیجه بود! اما همین که فارغ از همه چیز و همه کس شدم و بار دیگر درخواست هدایت کردم او اجابت کرد! اصلاً ❤او❤ همان دم که از روحش در من دمید همه ی خواسته هایم را اجابت کرد! این منم که دائماً فراموش می کنم ! گاهی آنقدر غرق در اطرافم می شوم که یادم می رود که هر چه هست همه اوست!
قبل از این که با این سایت آشنا بشم که کلاً پرت بودم ، نمره ی توکل و توحیدم صفر که چه عرض کنم منفی میلیون بود احتمالاً! مخصوصاً در مورد “رزق و روزی” همیشه و هر لحظه در اضطراب بودم ، فاصله ی ازدواج من تا به دنیا اومدن اولین فرزندم هفت سااااله!چرا؟! چون نگران بودم! وقتی فقط من و همسرم بودیم اصلاً نگران نبودم! همه چی فراووون بود، هم خوراک ،هم پوشاک، تحصیل ، تدریس، تفریح …. اما انگار رزّاقیت خدای ذهن من فقط همین قدر بود! همین که کسی در مورد بچه با من حرف می زد اولین چیزی که تو ذهنم میومد این بود که ما درآمدمون به اندازه ای هست که خودمون خوب و خوش باشیم!!! همیشه هم کلی با دیگران بحث می کردم که من الان خودم سرکار میرم ما هنوز پس انداز نکردیم ، وقتی من بچه دار شم دیگه نمی تونم برم سر کار و در نتیجه درآمد کمتر میشه و…… (وااااااای پناه بر خدا🥺یادش میافتم خودم باورم نمیشه ذهن تا این حد محدود !!! اونم مثلاً مسلمان !!! اغفرلی یا الله🥺) دیگه شما تصور کنید!با این ذهن به شدددددت محدود من معلومه چی شد دیگه! گیر من فقط تو رزق و روزی بود! من و همسرم فامیل هستیم خیلیا می گفتن که مشکل ژنتیک و فلان و این حرفا ،اما خدای من از این لحاظ مقتدر بود و سر سوزن نگرانی از این بابت نداشتم! بعضیا می گفتن سن و سالت بالا رفته آزمایش فلان فلان دادی؟می گفتم نه! دلم قرص بود چون خدای من تو این واااادی هم همه چی تمام بووود!اما از اول نگران پول ویزیت دکترم بودم!نگران خرج تغذیه خودم تو دوران بارداری بودم و نگران بعد از به دنیا اومدنش بودم !نگران آینده اش بودم … بارها و بارها شنیده بودم که بچه روزی اش رو با خودش میاره! اما اعتقادی به این حرفا هم نداشتم!
در اثر دلخوری پدر و مادرامون بالاخره تصمیم گرفتیم بچه داشته باشیم! اما خدای من خدای ثروتمندی نبود!!!حتی به این که گناهان رو می بخشه اعتقاد داشتم ،اما فقط ثروتمند نبود! و چون خدای من ثروتمند نبود چند وقت یه بار که به خاطر همین کمبود مالی، اوضاع روحیم شدید بهم می ریخت تو ذهنم باهاش بحث می کردم و به بقیه ی صفاتش هم تردید می کردم!بصیر هست ؟سمیع هست؟ عادل هست؟ پس چرا وضع من اینطوریه؟ یادمه وقتی من و همسر جان پیش خودمون تصمیم گرفتیم بعد از تموم شدن درسم بچه داشته باشیم همزمان پدر عزیزم برای ما یه ماشین گرفت! از تصمیم ما هم اصلاً خبر نداشت! بعد همین که اولین فرزندم رو باردار شدم یه وامی که چند وقت همسرم دنبالش بود و جور نمیشد یهو اوکی شد! تازه اینجا یه کم ذهنم این که بچه روزیش رو با خودش میاره رو پذیرفت ،وقتی هم که تو فکر بچه دوم بودیم شرایط طوری شد که پدر جانم یه واحد آپارتمان در اختیارمون گذاشت تا اونجا زندگی کنیم به امید اینکه با این کار وضع مالی ما بهتر بشه! اینجا دیگه یقین پیدا کردم که بچه با خودش روزی میاره! البته هنوز حتی ذرّه ای هم به این باور که خداوند روزی رسانه نزدیک نشده بودم و میگفتم بچه با خودش روزی میاره!
همون موقع ها موقعیتی پیش اومد که زندگی چند تا تاکسی ران رو از نزدیک دیدم و دیدم که خیییلی راضی هستن و با خودم گفتم که اگه یه جور بشه همسر من تاکسی دار بشه و از این کارگری بیاد بیرون حتماً وضع ما هم خوب میشه! واااای از این حرفی که می خوام الان بگم خییییلی خجالت می کشم 🤦♀️اما میگم! چون عمق محدودیت ذهنی من رو نشون میده! همون موقع ها تو اطرافیان ما چند نفر از طریق دیه خونه دار یا ماشین دار شدن و یا پول دیه تو حسابشون داشتن و سودش رو می گرفتن و یه سری هم همون موقع از پول ارثیه خونه دار شده بودن! قشنگ یادمه که تو دل خودم گفتم یعنی اگه قراره ما وضعمون خوب بشه باید یه بلایی سرمون بیاد تا یه پولی بیاد تو زندگی ما! واااااای خدایا! منو ببخش!🥺 یعنی اگه فایل روز اول سفرنامه رو کار نکرده بودم الان اینحا دق می کردم از عذاب وجدان!!! معلومه چی شد دیگه! واضح معلومه که با این فکرا و این اضطرابا چی شد! می گفتم خدایا من پول می خوام اما اصلاً زبونم لال دوست ندارم یه تار مو از سر پدر و مادرم کم بشه!!! وااااای خداااااااا! دوست ندارم بلایی سر یکی از ماها بیاد!!!! یادمه اینقدر از این فکر اذیت شدم که گفتم خدایا دستت درد نکنه پول نمی خوام همین زندگی خوبه!!! می دونید چی شد؟! همسرم تو انبار یه فروشگاه کار می کرد ، یه روز که همکار همسرم مرخصی بود ، لاین فروشگاه جنسی رو از انبار می خواست که تو قفسه های بالا بود. همسرم تنهایی از نردبان که ایمن هم نبوده میره بالا و نردبان هم سر می خوره و…….! لطف خدا بود که اون قسمت پر کارتن بوده اول میافته رو کارتن ها و موقع افتادن رو زمین هم دست راستش رو اول میذاره رو زمین و دستش از چند جا از کف دست تا استخوانِ نازک نی میشکنه!🥺 و خلاصه کنم بعد از یه سال از پول دیه یه تاکسی بیسیم میخره …. یعنی بذارین کنار هم دو تا باور رو ! تاکسی و دیه! وااااای خدا! وضع ما یه کوچولو بهتر شد اما همچنان درگیر مسائل مالی بودیم خرج سنگین ماشین و ….من صاحب سه فرزند هستم!و گاهی به حدی نگران آیندهشون بودم که نگرانی از چهره ام کاملاً پیدا بود!
تازه اینو هم بگم که من سال ۸۴فیلم راز رو دیده بودم اما هیچ درکی یعنی هیچ درکی ازش نداشتم! کتاب های موفقیتی هم می خوندم یا تو اینترنت در این مورد مطالعه می کردم اما سیمان که چه عرض کنم بتن های افکار محدود کننده ی مغز من به فولاد می گفت بچه این محلی؟؟؟؟؟؟!!!!!!🤣 همیشه هم تحت تأثیر اون مطالعات ،خودم رو مقصر می دونستم اما نمی تونستم بفهمم که نقش من کجاست! تقصیر یا تأثیر من کجاست! گفتم که، خدای من در زمینه های دیگه خوب خدایی بود و من شکرگزارش هم بودم و طبق سر رسیدایی که از قبل دارم گاهی شکرگزاری کتبی هم داشتم. آدم شاد و خوش بین هم بودم! خوب یادمه که وقتی دچار بیماری ناشناخته عجیبی تو مغز استخوان پام شدم اصلاً از خدا دلخور نبودم و سرخوش و سرمست با همون پا و به کمک عصا تفریح میرفتیم و شاد بودم!به لحاظ مالی هم شکرگزار خداوند بودم اما مهمتر از شکرگزاری حواسم نبود که هر چه هست همه از خداست،پس باز هم می تواند باشد!
بگذریم یادم نیست چی شد و چجور؟اما یه جایی رسیدم به این نقطه که اگه وضع مالیمون خوب نیست خودمون مقصریم! و تغییر واقعی از همین جا شروع شد که من پذیرفتم مقصر خودمم! یواش یواش درکم از کتابایی که می خوندم بیشتر شد! یواش یواش ،دیدم به روزی رسانی خداوند تغییر کرد!ما تقریباً هر ماه حداقل یک بار به طبیعت می رفتیم و من اونجا به زندگی مورچه ها نگاه می کردم و میگفتم روزی اینا همه جا ریخته و خودشون میرن جمع می کنن ! وقتی می رفتیم طبیعت می دیدم گربه ها و سگ ها اطرافمون هستن. بعضیاشون دور می ایستن و فقط نگا می کنن اما بعضی حیوونا جسارت دارن و میان تا دم سفره! یا همین که بساط خوراکی خوردن بچه ها پهن میشد مورچه های بزرگ میومدن رو زیلو تا خرده پفک و چیپس و …ببرن!اینا رو دقیقاً الان که دارم می نویسم می فهمم ها! اون موقع نمی فهمیدم که در واقع دارم ازشون درس می گیرم فقط با لذت نگاشون می کردم و در موردشون حرف می زدم اما اینا همش یه ورودی مناسب بود به مغز من و با جادویی که داشت آروم آروم رو ذهن من کار کرد! من از حیوانات درس گرفتم! من از طبیعت درس گرفتم! می دونید چرا ؟! چون بهش حسادت نداشتم! اینم دقیقاً الان فهمیدم! به نظرم حسادت یه سد محکمه در برابر ورودی های مناسب در هرررر زمینه ای! یه ترمز قوی که تو رها شدن بد قلقه! و خیییییییلی هم مخفیه ! لحظه ای که حسادت می کنیم اصلاً نمی فهمیم که داریم حسادت می کنیم! من خودم، تازه یواش یواش دارم کشف می کنم ردپای این ترمز خفن رو تو لایه های پنهان مغزم! یه مثال میزنم بر فرض همسرم یه اسب داره و اسب سواری میکنه اگه من احساس بدی پیدا کنم وقتی که او داره لذت میبره از اسب سواری اش! حالا هر فکر منفی ای که تو ذهن من اون موقع تراوش کنه به نظر من جنسش حسادته!و به نظر من در واقع شأن انسانیت خودم رو تا حد حسادت به یه اسب آوردم پایین!!! البته منظورم خودِ اسب نیست، که همه مخلوقات خداوند با ارزشند! من از پست بودن جنس احساس حسادت به اون مخلوق دارم حرف می زنم که تا اون اندازه شأن احساسی خودمون رو پایین میاریم و ….
من یه حسادتی رو چند ماهه که در خودم کشف کردم و شوکه شدم که سال ها در وجودم بود و من نمی دونستم! وقتی کشفش کردم و گذاشتمش کنار ،تو همون زمینه نجومی پیشرفت کردم!البته به همین راحتی نیست تکاملیه واقعاً ! اینقدر تو ذهنت برو بیا داره و تو باید ادامه بدی تا بالاخره موفق بشی! و البته همیشه باید مواظب باشی و فکر نکنی که دیگه برای همیشه حل شده!!! وقتی ما زاویه دیدمون رو عوض کنیم همه چی به نفع ما تغییر می کنه به همین سادگی! البته نه به همین آسونی!تکامل میخواد! تداوم می خواد! باورهای محدود کننده دوباره میان سراغت حالت رو بد می کنن و تو دوباره باید این چرخه رو تکرار کنی!
اگه بخوام در موردش بگم یه تومار میشه اما فقط همین قدر بگم هر جا تو هر موقعیتی و در هر زمانی به هر کسی یا چیزی و یا پدیده ای و یا هر مخلوقی اگر سر سوزن احساس بدی پیدا کردی بدون که دچار حسادت شدی! احساس حسادت هم از باور کمبود میاد!حالا کمبود در هررررر زمینه ای! و به نظرم ما خداوندِ خودمون رو در اون زمینه ی خاص ” غنی و مقتدر ” نمی دونیم و این هم یعنی همون عدم اعتماد به خداوند! چرا حضرت ابراهیم تونست کاری رو بکنه که از هیچ بنی بشری که در حالت روحی سالم باشه بر نمیاد که خودش با دست خودش نه با اسلحه بلکه با چاقو …..وااااای توضیحش هم سخته! حضرت ابراهیم حتی از خداوند نپرسید که چرا؟ نه این که انسان سنگدلی بود نه!!! بلکه حضرت ابراهیم علیه السلام انسانی بود به شدت از درون ثررروتمند! انسانی با باورهای توحیدی ثروتمند! دیگه همه ی ما اینو فهمیدیم که ثروت فقط پول نیست! فقر فقط فقر مالی نیست! ممکنه انسانی فقر مالی نداشته باشه اما فقر عاطفی داشته باشه!فقر خلاقیت داشته باشه! فقر شجاعت داشته باشه و و و و . و ابراهیم به یقین انسانی از همه لحاظ ثروتمند بود ! خلیل الله بودن مقام کمی نیست! یعنی خداوند برای ابراهیم علیه السلام همه چی تاکید می کنم همه چی بود! قلب حضرت ابراهیم یک قلب کاملاً توحیدی بود و پرررررر از عشق الله! با وجود الله ابراهیم احساس کمبود در هیچ زمینه ای نداشت! قطعاً به طور طبیعی در اون لحظات احساسات عاطفی شدیدی در قلب پدر و پسر جاری بوده اما کنترل ذهن شون به حدی بالا بوده که ظرف احساساتشون رو سریع از عشق و ایمان به خداوند پر کردن نه با افکار منفی ! داستان ابراهیم داستان اتصال دائمی بنده به رب خودش هست! اما ما گاهی در وصلیم و اکثراً در فصل و یا برای بعضی دائماً در فصل! اگر عواطف ابراهیم دائما وصل به خداوند نبود و یک لحظه فقط یک لحظه اتصال قلبش از الله قطع میشد همان یک دم کافی بود برای تردید! برای نافرمانی!
تو اون موضوع فرزند که اولِ کامنتم گفتم من به خداوند وصل نبودم!به لحاظ اینکه فرزندان سالمی خواهم داشت وصل به خداوند بودم و قدرت خداوند رو مافوق همه محاسبات بشری می دونستم و ذرهّ ای تردید نداشتم چون در این زمینه وصل به ذات خداوند بودم! اما در زمینه رزق و روزی وصل به ذات غنی و ثروتمند الله نبودم! نگران این بودم که چطور باید آینده ی این بچه ها رو تامین کنیم؟! انگار من همه کاره بودم و چون هیچ کاری هم از من برنمیومد پس قرار بود اینا در آینده بیچاره باشن! آینده که خوبه ما در لحظه حالمون هم آرام نبودیم چون اعتماد به خداوند نداشتم! انگار نه انگار که خدای من خدای فرزندانم هم هست! ابراهیم چقدددددر موحد بود!!!خدایا! حتی نگفت: خدایا! احساسات زنم چی میشه؟ اون مادره! چه بلایی سرش میاد بعد از این؟! نگفت من اگه این کار رو بکنم دیگران چی میگن؟! ابراهیم همون موقع که فرزندانش رو در بیابان رها کرد هم از این فکرها نکرد! وقتی مطیع خداوند باشی همه اطرافت اوکی میشه! گاهی با خودم میگم زن ابراهیم هم انسان ارزشمندی بوده که همراه با ابراهیم پیش رفته! و این قانونه! این قانونه! ما خودمون رو درست کنیم هر چه که به ما مربوط باشه خودبخود درست میشه! خودبخود هم مدار میشه! هم مدار نباشه ، مسیرش از ما جدا میشه و من اینو به چشم خودم دیدم ! تغییراتی در پیرامون من از همه لحاظ رخ داد و همچنان در حال رخ دادنه که اگه من ساااااال ها به همون سبک زندگی سابقم اگر هرررررر روز هم تلاش می کردم حتی یک مورد تاکید می کنم حتی یک موردش رو نمی تونستم درست کنم!!!
در مورد شجاعت ابراهیم! وای خدایا! همه ی شهر بت پرست باشند و تو یک نفر موحد باشی! حتماً تا حالا تجربه کردین !تو یه جمعی در مورد یه مسئله ای نظرخواهی میشه !شما یک نظری داری و تمام اون جمع یک نظر دیگه که کاملاً متفاوته! حتی جرات نمی کنی بگی من نظرم این نیست! خیلی با جرات باشی میگی نظری ندارم!!! حالا عمل بماند! اونوقت حضرت ابراهیم پا میشه میره توحیدش رو عملی میکنه ! فرار هم نمیکنه! تا آخر آخر می ایسته! الله اکبر! الله اکبر! مگه میشه مگه داریم! نخندیدا 😅من گاهی وقتی گاز رو روشن می کنم دستم رو میگیرم بالای حرارت شعله ببینم چقدر میشه طاقت آورد !اصلا وقتی میخوام این کار رو بکنم می ترسم! اونوقت اینا آتیش به اون عظمت رو روشن کردن و بعد پرتابش کردن تو آتیش! نه اینکه مثلا بذارنش وسط هیزم ها و بعد آتیش درسن کنن که تو این مدت هم مثلا حضرت ابراهیم بگه خدایا دیدی تا اینجا اومدم حالا دیگه یه کاری بکن! نه! حضرت ابراهیم از بیرون آتش به داخل آتشی مهیب و عظیم پرتاب شد! و ذره ای تردید نکرد! وای خدا ! من اصلاً نمی تونم اینو هضم کنم! خدای این دنیا و خدای اون دنیا برای ابراهیم یکی بود! این دنیا و اون دنیا برای ابراهیم یکی بود! همونطور که داشتن و نداشتن فرزند تغییری در عبودیتش ایجاد نمی کرد! همونطور که این که کنار خانواده اش باشه یا نباشه براش فرقی نمی کرد چون ابراهیم خداوند رو حامی و حافظ خانواده اش می دونست نه خودش رو! اما ما چی؟ چقدر آدم ها رو دیدیم که زندگی شون قبل و بعد فرزند متفاوته! من خودم چقدر جاها گفتم به خاطر بچه ها نمیشه فلان کار رو کرد! بچه ها طاقت فلان سختی رو ندارن!فرزند یکی از ابزار امتحان الهیه که خداوند به طور صریح در قرآن با این عنوان ازش یاد میکنه! و حضرت ابراهیم علیه السلام از سخت ترین امتحان ممکن الهی در این زمینه سربلند بیرون آمده، و همون طور که استاد گفت باید در مورد حضرت ابراهیم علیه السلام مطالعه کنیم! سعی کنیم ریشه ی رفتارهاش رو درک کنیم!
این فایل رو باید بارها و بارها گوش کنیم و به داستان زندگی ابراهیم فکر کنیم و الگو بگیریم برای من بشخصه کار سختیه! اما باید تمرین کنم! باید تمرین کنم!
سومین سفرنامه رو هم نوشتم گرچه سفر من سی روزه نخواهد بود و بیشتر طول می کشه اما قطعاً سی منزل مشخص شده رو خواهد داشت ! که این سومین منزل بود! من تعهد دادم که بایستم تا آخر این سفر و سفرنامه ی هر روز رو هم بنویسم! الان می تونم برم برای روز چهارم!
ممنونم استاد عباس منش عزیزم از اینکه توحید و شجاعت ابراهیم علیهالسلام رو به ما یادآور شدین!
ممنون که کامنت من رو خوندی عزیزم!
گسترش درهای وسیع ثروت بی پایان الهی رو در تمام زمینه ها هم برای خودم و هم برای تک تک شما عزیزان از الله یکتا می خواهم🤲❤
و سلام بر ❤خدایی❤ که از رگ گردن به من نزدیکتر است!
سلام آقا حمید عزیز
چقدددددر عکس پروفایلتون حیرت انگیز و زیباست!
این آلوی سیاه خودش همینطوری یه میوه زیباست و من همیشه اول از دیدنش لذت می برم و عطرش رو بو می کنم و بعد تازه از خوردن این میوه لذت می برم تازه رنگ آتیشی خاص داخل این میوه هم بماند ! حالا همه این زیبایی ها هست و اما این آلوی سیاه با طرح قلب روش، حقیقتاً حیرت انگیزه! ممنون از نگاه زیبا بین شما! نمی شناسم شما رو ، نمی دونم این خود شما هستین تو عکس یا نه ! دیدن این زیبایی نوووووش جااااااان وجووودتون و دیدن و ثبت این چنین زیبایی ها تو زندگیتون بیشتر و بیشتر بااااد! خیییییلی حس خوبی گرفتم با این عکس 🤩🤩🤩🤩👌👌👌👌❤❤❤❤
مرررررسی از به اشتراک گذاشتن این زیبایی خاص با بچه های این خونه ی زیبا🙏
الهی که هوای دلت همیشه عااااالی باشه و پرررر باشه از عطر الله و لب هات پرررر باشه از خنده و جیب هات پر باشه از پوووول و ثانیه ها هم همیشه در خدمت تو بتازند(آزادی زمان) و مکان هم همیشه آنچه که تو دوست تر داری باشه 🤲🤲🤲
خییییییلی مرررررسی 😘😘😘😘
و⭐ سلاااام بر ❤خدایی❤ که از رگ گردن به من نزدیک تر است⭐