هر زمان که آیهای درباره ابراهیم میخوانم، به وضوح می بینم که جنسِ این آیات متفاوت است. یک عشق ناب میان خالق و مخلوق است. هر زمان که واردِ قرآن می شوم و با نامِ ابراهیم روبرو می شوم، شخصیتِ این انسان، مرا به وجد می آورد:
شیوه ی تسلیم بودنش در برابر ربّ. شیوه موحد بودنش. حنیف بودنش… همهی رفتارهای این انسان، وجودم را به شدّت متحول می کند.
برای من، ابراهیم، نمادِ یکتاپرستیِ ناب است. یکتاپرستی ای که آنچنان در وجودش به درستی ریشه دوانده، آنچنان عمیقاً جزئی از شخصیتِ وجودی اش شده، که او را تسلیم ِ امر ربّ گردانیده، آنچنان ربّ را بعنوانِ نیروی برتر که مدیریت همه ی جهان به دستِ اوست، که محافظِ هر جنبنده ای است، که بدونِ اذنش برگی از درخت نمی افتد، باور دارد، که می تواند از هر آنچه که با “تسلیم بودنش در برابر ربّ” مغایر است، دست بشوید.
می تواند بی هیچ تردیدی درباره درستی یا نادرستی عملش، مملو از یقین، هاجر و طفلِ شیرخواره اش را در بیابان رها کند و با اعتماد به ربّ، فرزندش را به قربانگاه ببرد و از همه ی امتحانات، سر بلند بیرون بیاید و تا آنجا پیش میرود که می تواند خلیل الله و رفیق خداوند باشد.
هیچ چیز حتی جانِ فرزندش، قادر نیست ذره ای تردید در اعتمادِ او به ربّ، ایجاد کند.
به راستی ابراهیم کیست؟
کدامیک از ما قادر است تا آن اندازه تسلیم امرِ ربّ باشد، که فرزندش را قربانی کند؟
بی دلیل نیست که خداوند در قرآن از هر فرصتی که پیش میآید، به گونهای از ابراهیم یاد می کند، که ما در صحبت هایمان از دوستداشتنیترین آدمِ زندگی مان. در هر مناسبتی که در قرآن پیش آمده، خداوند به نوعی خاص او را اسوهای حسنه میخواند.
همواره آرزویم این است که “ایمانِ راستین ابراهیم و تسلیم بودنش در برابر ربّ “، اولویت اصلیِ زندگیام باشد. بتوانم آن را در رفتارم بروز دهم و نیز بتوانم آن را به شما و همهی افرادی که میخواهند خوب زندگی کنند و کمک کنند که جهان جای بهتری برای زندگی باشد، توصیه کنم. زیرا همواره به خودم میگویم، اگر ابراهیم توانسته رفیق خداوند باشد، ما هم میوانیم.
اگر او به چنین حدّی از اعتماد و تسلیم در برابر خداوند رسیده، ما نیز می توانیم. زیرا هیچ چیز نمی تواند از این بالاتر باشد، که انسان، پایه های تمامِ زندگی اش را بر “اعتماد به قدرتی بچیند و رفیق نیرویی باشد که برگی بدون اذنش از درخت نمی افتد و اتصالمان با او دائمی است.
اعتمادی که سبب بشود ، افسار ۱۰۰درصدِ زندگیمان را به این نیرو بسپاریم و به پشتوانهی اهدانا الصراط المستقیم، از عهدهی کنترل ذهنمان در هر شرایطی برآییم، از مرز ترس ها و محدودیت های ذهنی مان فراتر برویم تا هم فرکانس با صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم ولا الضالّین بشویم.
اعتمادی که چنان شرک را از وجودمان بزداید که از ما خلیل اللهِ دیگری، بسازد.
پیام ابراهیم از قربانی کردن فرزندش، چیزی نیست جز:
«آموختنِ این جنس از اعتماد به خداوند و توانایی اجرای آن در عمل»
برای مشاهدهی سایر قسمتهای «توحید عملی» کلیک کنید.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD214MB18 دقیقه
- فایل صوتی «اعتماد به ربّ»، پیام ابراهیم از قربانی کردن فرزندش16MB18 دقیقه
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
سلام به استادعزیزم وسلام به مریم بانوی مهربانم
وسلام به تک تک دوستانم در این سایت
روزسوم، روزشمار تحول زندگی من!
چه اسم پر معنایی، برای این فایلها در نظر گرفته شده،واقعا مناسبشون هست مریم جانم..
باهربار دیدن این فایها تحول تازه ای توی وجود من رخ میده، من هربار این فایل رو گوش میکنم اشک میریزم، از حد تسلیم بودن ابراهیم در برابر خداوند، از حد اعتمادش به خداوند، از حد عشق ومودت ودوستی که بین خداوند وحضرت ابراهیم برقرار بود….
من کلا یه دفتر دارم که توش داستانهای قران رو نوشتم وهربار میرم سراغشون میخونمشون وکیف میکنم از مثالهایی که خداوند از پیامبران گذشته واز عالم غیب برای حضرت محمد اورده تا هرکسی هدایت شد به این کتاب بدونه که اصل چیه چطوری شکل گرفته، کلا داستان فرستادن رسولان هدایت کننده چی بوده؟ پیامبران چه کسایی بودن چه ویژگی هایی داشتند وچی شد که برگزیده شدن بعدش چطور تحت حفاظت ومراقبت خداوند هدایت شدن تا امر پروردگارشون رو اطاعت کنند و خواسته ی خداوند رو به اجرا دربیارن….
ابراهیم…خدا در مورد ابراهیم هربار میگه، او موحد بود ومشرک نبود، او خلیل الله بود، او بردبار بود و متواضع وفروتن، اوتسلیم بود در برابر امتحانات الهی وخواست خداوند و….
همین ابراهیم وقتی بدنبال خدا میگشت رفت سراغ ستاره ها، سراغ ماه، سراغ خورشید، بعد دید نه اونا نمی تونن خدا باشندچون از دیده ناپدید میشن، همیشگی نیست وقتایی هستند وقتایی نیستند وگفت: من ربی میخوام که همیشگی باشه، پایدار باشه، وهمینطور بدنبال خدا وربش میگشت تا خداهم خودش رو از طریق خوابهای ابراهیم و از طریق فرستادن فرشتگانش برای دادن مژده فرزند به ابراهیم، برای ابراهیم نمایان کرد و بهش قوت قلب داد، بعد ابراهیم ازش در مورد زنده شدن مردگان پرسید بعد خدا گفت ایا باور نداری؟ ابراهیم گفت: میخوام ایمانم قویتربشه دلم قرص بشه، بعدخدا گفت: برو چندتاپرنده متفاوت رو سرببر تکه تکه کن اونهارو باهم قاطی کن وهربخشیش رو روی کوهی بذار وبعد صداشون کن، وابراهیم دید که به اذن خدا پرنده ها زنده شدن وبه سمتش برگشتن…
خب باز خدا تعریف میکنه،عموی ابراهیم که حکم پدر رو براش داشت برضد ابراهیم عمل میکرد وابراهیم چون دلسوز ومهربان بود عموش رو نصیحت میکنه که بت پرستی رو رها کنه ولی عموش قبول نکرد وگفت: من چیزی رو می پرستم که دیدم پدران ونیاکانم می پرستند!
وخدگفت: ابراهیم ازش کناره بگیر، وابراهیم عموش رو بخدا سپرد و ازش فاصله گرفت، وباز دشمنان ابراهیم میخواستن ابراهیم رو نابود کنند ابراهیم رو توی اتیش انداختند تا از دست ارشاد وراهنمایی هاش ودعوتش به خدا پرستی، خدایی که دیده نمیشد، شنیده نمیشد، راحت بشن باز همون خدا به اتش دستور میده که برای ابراهیم سرد وبی خطر باشه ونجاتش میده…
وباز بهش الهام میکنه همون فرزندی رو که در پیری به تو وهمسر پیر ونازات عطاء کردم باید سرببری، وابراهیم تسلیم وار میاد این عمل رو انجام بده که خداوند وقتی این حداز تسلیم بودن ابراهیم رو می بینی براش گوسفند میفرسته برای قربانی کردن و اینطور شد که ابراهیم دوست خدا بود وحالا بعدگذشت هزاران سال هنوز اسطوره هست ونام نیکش و روش خداپرستی وزندگیش الگوی همه ی جهانیان هست…
اینارو گفتم تابگم ابراهیم هم یکی بود مثل من ومثل شما ومثل دیگران، اما فرقش این بود که به جای گوش دادن به صدای ذهنش به صدای قلبش گوش میداد، نشونه ها رو دنبال میکرد، دنبال الهاماتش بود و به دنبال منبع ای که ازش اومده بود و نرفت دنبال انچیزی که بهش دیکته شده بود باورهای اشتباه، کور کورانه اطاعت نکرد نخواست همرنگ جماعت باشه، اندیشه کرد در کار وبار جهان هستی، وجهان هستی هم هدایتش کرد، ابراهیم هم کم کم به یقین رسید و کم کم ایمان اورد تا به اون درجه از تسلیم بودن محض رسید، ما چی؟ ما چقدر می تونیم مثل ابراهیم رفتار کنیم؟!
چیزهایی که من از آموزه های شما استادعزیزم یادگرفتم انقدر زیاد هست که نمیشه عنوان کرد ویکیش همین سپردن تمام اموراتم به خداوند هست، وتسلیم بودن در برابر خواست وارادا اش اونم تازه 10 درصد، ومن به اندازه ی 10 درصدم عنایت ورحمت ولطف خداوند رو دزیافا میکنم به شکل سبلامتی به شکل ارامش به شکل معنوییات به شکل ثروت ودارایی ….
منم از ابراهیم از شما یادگرفتم اندیشه کنم بدنبال حقیقت باشم وتوی این دنبال حقیقت گشتن باید یه چیزهایی رو قربانی کنی، تمام باورهایی که از گذشته داشتی واشتباه بوده حتی اگر پدرومادرت وخانوادت کل مردم بگن درسته، مثل الان که تا اسم خدا وشکرگزاری میاد مردم بی عقل میگن کدوم خدا از کدوم خدا حرف میزنی؟ بابت چی تو زندگیت شکرگزاری؟ اگه خدا بود که انقدر بدبختی وفلاکت وگرونی وجنگ و ..نبود…
اگر خدا بود که مرگ عزیز و طلاق وجدایی و کلاهبرداری و ورشکستگی و….اتفاق نمی افتاد بیماری ودرد رنج نبود…خدای تو کیه کجاست چطوری بهش رسیدی؟ حالا مگه برات چیکار کرده ماکه چیز خاصی توی زندگیت نمی بینیم!!!!!
خدارو هزاران بارشکر که من توسط اموزه های شما کم کم مثل ابراهیم خدامو پیدا کردم وبهش رسیدم وحالا مورد رحمتش قرار گرفتم طوریکه انگار توی این جهان فقط من هستم وخدایی که زود اجابت کنندس، نگهدارنده ومحافظت کنندس، حمایت کننده وصاحب اختیارمه، روزی دهنده ی بی منتی هست برام که روزی وبرکتش به شکل سلامتی وارامش وعشق وحس رضایت وخوشبختی وبه شکل پول ودارایی در زندگیم جاری وساری هست، چیزیکه من هیچوقت قادرنبودم بدون حمایتش داشته باشمشون اونم در نهایت رضایت قلبی….
من کم کم سپردم کوله بار زندگیمو به خداوند وکم کم هم نتایج عالی از راه رسیدن وهربار خداوند خودش وعظمتش رو به شکلی بهم نشون داد تا ایمانم قویتر بشه، شکر الله الان در جایگاهی هستم از حدایمان که دنیا زیر ورو بشه، حتی اگه همه چیزم رو برای امتحان ازم بگیره، هر اتفاقی بیفته من یقین دارم برام بهترینه من یقین دارم دوباره بهم میده، بهتر وبشترش رو، از عشق از محبت از پول وثروت از سلامتی از امنیت وارامش…
واقعا چرا باید فکر کنم که چیزی در این جهان نابود شدنی هست؟! مگه کم دیدیم که خدا چیزی رو از روی مصلحت ازمون گرفته یا ما با ناشکری از دستش دادیم ولی چون میدونستیم منبعش کجاست ودهنده وگیرندش کیه اعتماد کردیم وحتی تواوج ناامیدی بهترشو بهمون داده…
این اتفاقات کی میفته وقتی فارغ از دید این زندگی زمینی بهش نگاه کنی، وقتی نگران قصاوت مردم نباشی وبه قول شما زنده از قضاوت مردم بیرون بیای، وقتی روی هیچ چیز ادمها حتی پدرومادرت حتی همسرت حتی فرزندانت حساب باز نکنی حتی روی قدرت خودت روی علم خودت روی دارایی و شهرت ومقام خودت روی هیچ کس وهیچ چیز حساب باز نکنی..
وقتی نخوای ماسک بزنی، وقتی حاشیه هارو پس بزنی وبه اصل بچسبی اصلی که میگه این زندگی زمینی واین دنیای ماد دنیای تضادهاست، شب وروز بدو خوب، زشت وزیبا …هستند وجود دارند وگریزی ازشون نیست ..
ولی توی همین دنیای مادی می تونی با مثبت نگری با توکل با سپاسگزاری با نزدیکی ودوستی با خداوند با انجام سهم ونقشی که توسط الهامات دریافت میکنی از کوچیکترین چیز توی زندگیترو بسپاری بهش وخیالت راحت باشه که بهترینهارو نصیبت میکنه، مثل آیا الان این غذا رو بخورم برام خوبه یانه، اینجابرم یانه؟ هدایت وکمکت میکنه تا برسه به چیزهای بزرگ مثل درمان بیماریهای سخت ولاعلاج مثل بازگشت ثروت به زندگیت مثل عزیز شدن در پیش چشم مردم ومورد احترام بودن..تا درک حقایق جهان هستی وشناخت خودش ونزدیکی به درگاهش…
وهرکسی به اندازه ایمانش وتسلیم بودنش معجزه می بینه حمایت میشه واز قدرت وثروت وامنیت وارامشش ونعمتهاش بهرمند میشه…
الهی هزاران بارشکر الله مهربان رو که منو در این مسیر روشن قرار داده وهرلحظه هدایتم میکنه چون تنها خودش هست که بر نیت ها و اونچه که در دلها میگذره اگاه هست
انشالله هممون هرلحظه وهمیشه در پناه امن خداوند باشیم
سلام به استاد عزیزم ومریم بانوی عزیز وهمه ی دوستانم😍
امروز ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۱،روز سوم روزشمارتحول زندگی من💗😍🤩🤩
در مورد این فایل روز سوم تسلیم بودن در برابر خواست خداوند…
این تسلیم بودن در برابر خواست خداوند اولین بار زمانی برای من توزندگیم اتفاق افتاد که ۲۷ سالم بود وقتی که همسرم به رحمت خدا رفت و یه پسر ۶ ساله کم شنوا که قدرت بیان کلمات رو به درستی نداشت ثمره ازدواج ۷ سالمون بین ما به جا مونده بود، خب تمام دلسوزیهای عالم اومده بود سراغم که حالا بچم پدر نداره یتیم شده ومن باید جای پدرش رو هم براش پرکنم و…
درست در همین زمان وشرایط بدروحی خانواده همسر مرحومم(مادربزرگ وعموهای پسرم) بهم گفتند که میخوان سرپرستی پسرم رو از من بگیرن وخودشون نوه اشون رو بزرگ کنند!!!!
اول دنیا رو سرم خراب شد، من فقط ۲۷ سالم بود، همسرم که فوت شده بود،تنها دارییم پسرم بود پسری که نیاز داشت آموزشهای گفتار درمانی و تربیت شنیداری ببینه، مدام باهاش کاربشه آموزش ببینه تابتونه قدرت تکلم پیدا کنه بتونه یادبگیره باسمعک شنیدارشو تقویت کنه تابتونه مدرسه بره و….
نیازهای روحی وعاطفیشم که به کنار..
همش پیش خودم میگفتم خدایا اینها دیگه چطور انسانی هستند بچم پدر که نداره حالا میخوان مادرشم ازش بگیرن؟!!!
روزها وشبها جدای سوگ از دست دادن همسرم ترس از دست دادن پسرمم منو آزار میداد وخون به جیگرم میکرد..
اون سالها به واسطه اعتیاد همسرم که به همین دلیل هم فوتدشده بودن توسط یکی از آشناها با برنامه دوازده قدم الانان که یه برنامه معنوی برای خانواده های درگیر اعتیاد بود می رفتم، داشتم تازه خودم وخدای خودم رو میشناختم که این اتفاق افتاد، من هنوز درکی وشناختی از خداوند نداشتم ولی افرادی تو اون جلسات بودن که عاشقانه از نظر روحی وروانی حمایتم میکردن ویه جورایی دستان وزبان وآغوش خداوند بودند برام…
یکی از بندگان خوب خدا اون زمان توسط خداوند انتخاب شد تا بهم امیدواری بده راهنمایی های درست بده وکمکم کنه از خداوند طلب حمایت وهدایت کنم..
من توتهران کسی رو نداشتم خانوادم پیشم نبودن، مستاجر بودم، نیمه وقت توی مطب کارهای تزریقات وپانسمان انجام میدادم، میدونستم نگهداری از پسرم برام خیلی سخت خواهدبود باشرایطی که دارم، اما هر روز از خدا میخواستم هدایتم کنه باهام حرف بزنه، حالا از هرطریقی تواون جلسات یاد گرفته بودم که خدا با بنده هاش در ارتباطه برای همین شروع کردم نامه نوشتن وبا خدا درد دل کردن وخواسته های قلبیمو گفتن، از اون طرف با یه وکیل صحبت کردم وراهنمایی خواستم واز سمت دیگه باکساییکه شرایطی مثل من رو تجربه کرده بودند ودر دسترس بودن مشورت میکردم واز راهنمایی هاشون استفاده میکردم…خیلی دعا میکردم، اوایل این رو حق خودم میدونستم که پسرم پیش خودم بزرگ بشه وسرپرستیش مال خودم باشه، اما کم کم به این باور رسیدم که من نباید برای پسرم خدایی کنم چه بسا شاید اگر مسرم پیش مادربزرگ وعموهاش بزرگ بشه بهتر باشه…
خلاصه تواین شرایط وحال واحوال بودم که چندین ماه از فوت همسرم گذشته بود وپسرم باید مهر همون سال میرفت مدرسه…
ترس دلواپسی دلشوره ناامیدی، میومد سراغم اما سعی میکردم قرآن بخونم، نامه بنویس برای خدا،به جلسات برم ،مشورت بگیرم حتی سرخاک همسرم میرفتم وازش میخواستم راه رو نشونم بده چون همیشه شنیده بودم که میگفتن مرده ها آگاه به امورات خانواده هاشون هستند…
یه شب زار وپریشون، خیلی دلم گرفته بود، از طرفی میدونستم برگ هم به اذن خدا برزمین میفته واگه خواست خداوند این باشه که پسرم پیش مادربزرگش بزرگ بشه من نمی تونم کاری کنم..
وضو گرفتم نصف شب سجاده پهن کردم دورکعت نماز خوندم قرآن رو باز کردم چند آیه خوندم وهمون سر سجاده شروع کردم به نوشتن برای خدا…
یادمه اینطور نوشتم…خدااایا من در حدی نیستم که بد وخوب زندگی خودم وفرزندم رو تشخیص بدم، خدایا تو از دلواپسی ها ونگرانیهای من آگاهی، خدایا تواز شرایط جسمی ودرمان پسرم آگاهی، تویی که از گذشته وآینده همه ی بندگانت خبر داری، من توی این لحظه خودم وپسرم رو به تو میسپارم، من فرزندم رو به تو می بخشم در دستان خودت باشه وهرطور خودت صلاح میدونی حضانتش وسرپرستیشو به هرکی میخوای بده من تسلیم خواست توهستم، شاید پسرم پیش مادربزرگش بهتر تربیت بشه…
واینهارو نوشتم اشک ریزان وبعدش خوابیدم، یکی دو روز بعد، انگار یکی بهم گفت پاشو برو دادگاه حضانت یه سوالی بپرس،ببین شرایط حضانت وسرپرستی فرزند یتیم چطوریه، رفتم البته هرلحظه باخدا حرف میزدم که هدایتم کنه وارد اتاق قاضی شدم اجازه گرفتم وخیلی صادقانه شرایطمو به قاضی گفتم که ، من انقد حقوق دارم، هیچ حمایت کننده ای ندارم، اما اینو میدونم که تمام تلاشم رو میکنم که از پسرم بدرستی مراقبت کنم (با اینکه هیچ حمایت یا پول یا مالی از همسر مرحومم بعد مرگش برای من وپسرم وجود نداشت،)
گفتم آقای قاضی من فقط یه مادرم که نگران آینده پسرم هستم..
باورتون نمیشه من اون دادگاه هیچ پرونده ای نداشتم، هیچ مدرکی باخودم نبرده بودم حتی یادمه گواهی فوت همسرم باهام نبود،اما قاضی بعداینکه حرفهای منو شنید گفت، یه دادخواست بنویسید وبیرون منتظر باشید!
وبعد نیم ساعت نامه قیمییت(حضانت) پسرم دستم بوده، نامه دادگاهو هی خوندم چندباره خوندم،اشک ریختم ذوق کردم خندیدم😍😍😍 یادمه وقتی دور میدون رسالت اومدم سوار تاکسی بشم حس کردم خدا بغلم کرد دستشو گذاشت رو شونم وبهم گفت دیدی مینا خانم الکی نگران بودی💗💗🤩🤩🤩
قرار شد چندروز بعد مدارک فوت همسرم رو ببرم دادگاه که ضمیمه پرونده بشه، خانواده همسر مرحومم وقتی این موضوع رو فهمیدن خیلی ناراحت شدن وعصبانی، گفتند هرطور شده وکیل میگیرن تا حضانت پسرمو ازم بگیرن،وبه بهانه های مختلف واحساسی وغیر منطقی…به خاطر اینکه من زن جوونی هستم واحتمالا باید ازدواج کنم یا اینکه شرایط مالی خوبی ندارم اون موقعه واینکه پسرم یادگار پسر اوناست وحق اوناست که سرپرستش باشند، اما واقعا راه به جایی نبردن…
اینجا چندتا نکته وجود داشت برای من که دوست دارم به شما هم بگم، پیرو حرفهای شیرین ودلنشین شما استاد عزیزم که در مورد توکل کردن وحرکت کردن گفتید، واینکه خداوند حمایت وهدایتش از راه میرسه…
خب خیلی سخته تنهایی رفتن تومسیر زندگی وگاهی غیر ممکن، اینکه توهرشرایطی آدم بخواد هدایت طلب کنه حتما حتما خداوند دستهایی میفرسته کلامهایی میفرسته راههایی رو باز میکنه تا مقصد ومقصودش به اجرا دربیاد….
من تواین موضوع جنگ نکردم، ترسیدم اما ناامید نشدم، سعی کردم سهم ونقشم رو تواین موضوع پیدا کنم، جای گله وشکایت و ناامیدی ودوری از خدا بیشتر به ریسمان الهی اش چنگ انداختم ، تحقیق کردم،مشورت گرفتم، ودر نهایت خواستم رو با خواست خداوند یکی کردم ومعجزه اتفاق افتاد برای منی که جز خدا پناهی نداشتم وجالب اینکه بعدها فهمیدم اگر پدر بزرگ در قید حیاط نباشه فرزند سرپرستیش به مادر میرسه،البته اگر صلاحییت نگهداری از بچه اش رو داشته باشه این یعنی بیخودی همون مقدار حرص وجوش وناراحتی رو تحمل کردم وترسیدم…
در نهایت اینکه یک سال بعداز فوت همسرم به قول معروف داغ از دست دادن عزیز برای مادرشوهر وبرادرشوهرهام که سرد شد وبه حالت طبیعی که برگشتند وسعی کردندمنطقی تر نگاه کنن گفتند میناجان حق باتو بود، تو توی تهران امکانت بیشتری برای درمان وآموزش بچت ونگهداری ازش داشتی وداری،تو زن قوی هستی ومهدی به توبیشتر نیاز داشته وداره، ماهم که اخرهفته ها نوه امون رو می بینیم، چه خوب شد که تو نگهداریشو برعهده گرفتی و هرسالی که گذشت خانواده همسر مرحومم صمیمانه از من به خاطر تربیت ونگهداری پسرم تشکر کردند وحتی دعای خیر وحمایت های عاطفی وگاهی مالی هم برای من وپسرم داشتند…
در نهایت اینکه من رها کردن و تسلیم بودن بدون قید وشرط رو اولین بار توزندگیم اون سال(سال۹۰) تجربه کردم وبعد از اون به لطف الله سعی کردم تو اکثر موارد وموقعییت های زندگیم اینطوری تسلیم باشم..
اول تحقیق کنم،مشورت بگیرم، ببینم هدفم از خواسته ونیازی که در من هست چیه، سهم ونقشم رو به درستی تواون موقعییت انجام بدم صدالبته به کمک خداوند وطلب هدایت وحمایتش رو لحظه ای داشته باشم ودیگه خیالم راحت باشه هرچی صلاح باشه همون اتفاق میفته…
ودرس دیگه ای که گرفتم تواین سالها والبته حالا که تومسیر شما استاد عزیز وبزرگوارم هستم اینه که تو هرشرایطی وموقعییتی چه خوب وچه بد، این تنها من نیستم که دخیلم واون موقعییت وشرایط تنها برای من نبست، بلکه روی زندگی وروابط واحساسات وسرنوشت خیلی ها تاثیر داره، ویه گروه خیلی زیاد که من نمیدونم چقد هستند دارن درسهایی رو تجربه میکنن تواون شرایط، یعنی موضوع فقط من نبودم وپسرم، بلکه از خانواده همسرم گرفته تا قاضی دادگاه تاکساییکه کمکم میکردن تواون مسیر تا کسانیکه سنگ اندازی میکردن بیراهه نشون میدادن و…..داشتن یکسری امتحانات الهی رو از سر میگذروندن…
چون همون زمان خانواده همسرم پول خرج میکردن رشوه میدادن، که رای رو به نفع خودشون برگردونن، یا گاهی منوقضاوت و….
وگاهی من شاید خیلی کم وکوتاه به سرم میزد پسرم رو بردارم برم یه جای دور وبه قول شیطان حسرت دیدن نوه شون رو به دلشون بذارم…
اما بلاخره ایمان وتوکل و تسلیم بودن پیروز شد، امید برناامیدی پیروز شد، ظلم نابود وحق پدیدارشد، شیطان رفت و عشق ومحبت ومهربانی وگذشت وتواضع و همدلی پدیدارشد، والان ۱۱ سال هست از اون جریان میگذره، ولی هنوز خانواده همسر سابقم جزء بهترین دوستان وعزیزانم هستند ومنو مثل دختر وخواهرشون دوست دارن وهمیشه ازم سپاسگزار هستند برای تربیت خوب و شرایط خوبی که به لطف الله برای نوه شون،درست کردم …
این درسها وتجربه ها یکی یکی زیاد میشن وکمک میکنن منه مینا ایمانم قوی تر بشه…
به نظر من این فقط لطف خداست، که رحمتی که بر ابراهیم داشت وبردیگر پیامبرانش برای ماهم داره، مایی که نه به معراج هفت آسمان رفتیم، نه زنده شدن پرندگان ریز ریز شده وبهم آمیخته شده رو دیدیم، نه عصای موسی رو داشتیم ونه قدرت معجزه های دیگر رو…
اما به خدای ندیده ایمان آوردیم چون لطفش شامل حالمون شده، چون به کتابش وکلامش وپیامبرانش وبهشت وجهنمش ایمان داریم…
چون همه ما روزها وشبهایی رو تجربه کردیم که از هیچکس وهیچ چیز کاری ازشون ساخته
نبود وما در اوج ناامیدی پناه آوردیم به همون نور آسمان وزمین به همون منبع ای که میدونستیم از اون به وجود اومدیم وقلبمون وروحمون پیشش آرامش داره، و اون نور هم تمام زندگیمون رو روشن کرد…
وحالا من مثل کسی هستم که تو کویر خشک وسردوتاریک این دنیا یه دونه کبریت داشتم که تونستم آتشی روشن کنم تاهم گرم بشم وهم اطرافم روشن بشه،حالا تمام تلاشم رو میکنم که اون آتیش اون نور وگرما واون روشنایی خاموش نشه، چون دیگه نمیخوام راهمو گم کنم،دیگه نمیخوام ونمی تونم سرمای بی خدایی رو تجربه کنم، دیگه نمی خوام تواون کویرسرد وتاریک وخشک بمونم میخوام با اون نور حرکت کنم تواین مسیرزندگی تواین دنیا برم هر روز به سمت روشنایی وگرمای وسرسبزی وآبادانی بهتر وبیستر انشالله😍😍
من یادگرفتم هیچکس مسئول زندگی من نیست ومن مسئول زندگی کسی نیستم اما، هم من وهم همه کسانیکه با من در این زندگی در تامل هستیم بر زندگی هم تاثیر داریم خواسته یا ناخواسته،هرکدوم تجربه ودرسی برای هم هستیم، واین چه نعمت ولطف عظیم وبزرگی می تونه باشه که شامل شما استاد عزیزم ومریم بانو شده،که اثرسخنان شما ردپای تجربه های شما،نشان از مسیر صراط مستقیمی داره که مارو بخدا ومنبع اصلیمون وصل میکنه، پس همه ی ما تواین دنیا برهم تاثیر داریم وچه خوبه که تاثیر مثبت داشته باشیم یعنی درست وقشنگ زندگی کنیم وکمک کنیم دنیا جای بهتری برای زندگی باشه…
من اول راهم فک میکنم الان یکسال وچندماهه هستم🤩🤩🤩تاتی تاتی کنان دارم یاد میگیرم قدمهامو تومسیری که خداپسندانه هست بذارم اونم فقط به خاطر نگاه خاص ولطف الله مهربانم هست💗💗
استادعزیزم زنده وپاینده وخوشبخت باشید در کنار مریم جان😍😍😘😘😘
انشالله هممون در پناه امن خداوند شادو سلامت وپیروز وثروتمند وسعادتمند در دنیا وآخرت باشیم🤩