ما بی انتها هستیم

این فایل در مرداد ماه 1399 بروزرسانی شده است

در حادثه اخیر ساختمان پلاسکو، دوستان زیادی از من درباره “موضوع مرگ” پرسیدند. برخی نگران این موضوع بودند که رسیدن به خواسته ها چه فایده ای دارد، وقتی هر لحظه ممکن است با مرگ مان همه چیز تمام شود!

من ساعت‌های زیادی در زندگی‌ام به این موضوع فکر کردم و به یقین رسیدم که مرگ چیزی جز اتمام یک سفر زیبا و شروع یک سفر زیباتر نیست. این موضوع وقتی بیشتر لمس شد که بیش از ۲ سال از زندگی‌ام را به همراه خانواده، به سفر در کشورهای مختلف گذراندم.

هتل‌های زیبای زیادی را تجربه کردم، خانه‌های مختلف با سبک‌های معماری متفاوت که هرکدام زیبایی خاص خود را داشتند و هر کدام طبق فرهنگ آن منطقه طراحی و ساخته شده بودند، خودروهای مختلف با طرح و مکانیزم های مختلف که هر کدام زیبایی و لذت خاص خود را داشتند. شهرها و مناطقی زیبا که بی شباهت به بهشت نبودند. اما زمان ترک هیچ کدام از آن زیبایی‌ها، کمترین احساس ناراحتی‌ای نداشتم یا حس نمی‌کردم که با ترک آن مکان، چیزی را از دست داده‌ام.

حتی همین لحظه هم که به آن فکر می‌کنم، هیچ حسرتی درباره هیچکدام شان ندارم. نمی‌گویم ای کاش آنجا بیشتر می‌ماندم، یا آن کار را نیز انجام می دادم یا آن مکان را هم می‌دیدم. زیرا از تمام آن لحظات به گونه‌ای لذت بردم که جای هیچ ای کاشی باقی نماند. می‌دانستم مکان‌های زیباتر و تجارب بهتری نیز در جهان در انتظارم است.

مکانی که همین حالا در آن زندگی می‌کنم، از تمام آن مناطق رؤیایی، زیباتر است که این موضوع را ثابت می کند.

با این حال اگر همین الان فرشته مرگ به سراغم بیاید، با کمال میل به همراهش می‌روم بی آنکه تصور کنم مرگ، این همه زیبایی و نعمت را از من می گیرد یا حسرتی داشته باشم. زیرا می دانم جایی که قرار است در آنجا باشم، بسیار زیباتر و لذت بخش تر از جایی است که الان هستم. زیرا من هر لحظه همان کاری را انجام داده‌ام که بیش از هر چیز به آن علاقه داشته‌ام.

و مهم‌تر ازهمه، از نظر من اصلاً مرگی وجود ندارد.

کل زمان زندگی مادی ما، در برابر ابدیت ما، دقیقاً به اندازه یک سفر کوتاه است.

چرا فکر می‌کنی با مرگ همه چیز نابود می‌شود؟ چرا فکر می‌کنی مرگ بدترین اتفاق زندگی است؟

آیا بدترین حادثه برای درختان، زمستان است؟

آیا وقتی ریزش برگ‌های درختان در پاییز یا شاخه‌های خشکیده‌شان را در زمستان می‌بینی، به حالشان گریه می‌کنی؟ شما نگران وضعیت گیاهان در پاییز و زمستان نیستی، زیرا می دانی این یک فرصت برای یک رویش زیباتر است. می دانی این جزئی از طبیعت است.

مرگ نیز بخشی از طبیعت ماست. بدن ما هر روز درحال تجربه مرگ و تولد است. هر روز سلولهای زیادی می‌میرند تا فرصتی برای تولد سلولهای جدید باشد. تنها چیزی که درباره مان ثابت است، روح مان است که ابدی است.

ما یک جسم نیستیم که فقدانش ما را بترساند، بلکه یک روح هستم که انتخاب کرده مدت بسیار کوتاهی، بُعد جسمانی را تجربه کند.

انتخاب کرده تا در این جسم مادی با تضادهایش روبرو شود، خواسته‌هایش را بشناسد و شور و اشتیاق حرکت در مسیر خواسته‌هایی را تجربه کند که هر صبح به واسطه‌شان از خواب بر می‌خیزد.

فردی که در عین خوشبختی، ثروت، سلامتی و آرامش مرگ را تجربه می‌کند، نه تنها چیزی را از دست نداده، بلکه از فرصتی استفاده کرده که در این بُعد جسمانی داشته و آنچه را که دوست داشته، خلق نموده و از این تجربه لذت برده است. وقتی هم می میرد، مانند فردی است که سفرش به یک مکان رؤیایی تمام می‌شود در حالیکه مکان‌های زیباتری منتظر اوست.

مرگ مانند پاییز و زمستان که فرصتی است برای تولد برگ‌های تازه در بهار، یک فرصت است برای تجربه بُعد خدایی‌مان.

تمام کاری که باید در این بعد جسمانی انجام دهیم، تجربه مسیری است که خودمان انتخاب کرده‌ایم و انجام کاری است که بیش از هر چیز به آن علاقه داریم.

آنوقت است که در لحظه مرگ، هرگز حسرت انجام کاری که دوست داشتیم انجام دهیم اما آن را به تعویق انداختیم، را نخواهیم داشت.

سید حسین عباس‌منش


برای مشاهده‌ی سایر قسمت‌های «توحید عملی» کلیک کنید.

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    378MB
    32 دقیقه
  • فایل صوتی ما بی انتها هستیم
    29MB
    32 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

877 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سیده ملیکا مرتضوی» در این صفحه: 6
  1. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 758 روز

    به نام خدای عشقم که هرچه دارم از اوست

    سلام پدر فافا

    سلام پدر عزیزم

    امروز اولین روز ماه رمضان است …و من روزه ام …

    البته پیشواز هم رفتم …

    میدونم که شما هم الان روزه هستید از نوعی که دوست دارم …

    از نوعی که سلامتی و عشق و شادی و انرژی بسیار بیشتر و بهتر دارد …

    از نوعی که در قانون سلامتی گفته اید…

    از نوعی که درست است و از پدران و پدران مثل من تقلید نکردید …

    و حتما و قطعا یک روز که آمادگی این عشق و سلامتی را دارم بهایش را می‌دهم و در این مورد هم با شما هم فرکانس میشوم ‌.‌.

    نمیدونید چقدر حرفاتون حس خوبی بهم داد …

    مثالی که زدید اینکه این دنیا مثل یک مهمونیه و ما فقط به اندازه ی یک پلک زدن اینجاییم خیلی زیبا بود …

    یادمه یک روز مادر بزرگم داشت تعریف میکرد که وقتی کوچیک بوده از پدرش پرسیده که آیا وقتی می‌میریم دردمون میاد ؟ یا موجودات ما رو می‌خورند…ما می‌میریم واقعا ؟

    (وقتی مادربزرگم جواب پدرش رو گفت حیرت زده از نوع تفکر در حدود 60 70 سال پیش شدم ….)

    و پدرش گفت دخترم این کت رو میبینی …؟اگر من الان اینو در بیارم بندازم زمین کلی روش پا بزارم دردم میگیره ؟نه …چون این کت دیگه به من وصل نیست یه مدت تن من بود و دیگه نیست …موقتی هم بود دیگه بعدش پاره بشه بسوزه یا خاکی بشه به من آسیبی نمیرسه …

    بدن ما هم همینه …

    ….

    .

    .

    .

    .

    و امروز این قضیه برای من انگار کامل شد …

    به این صورت که

    ما به یک مهمونی دعوت هستیم …

    از یک دنیای زیبا و پر از نعمت و تک بعد …

    به دنیایی دو بعدی که زشتی در کنار زیبایی و بالا در کنار پایین است

    و آنجا به ما لباس هایی داده اند که یک دست و یکپارچه و برای بعضی بلند و بعضی کوتاه و بعضی به رنگ سفید و بعضی مشکی که این ها هم به خاطر خاصیت مهمانی است که دوباره سفیدی در کنار سیاهی است …

    ک هیچ چیز مثلا سفید سفید یا سیاه سیاه نیست و همیشه حد واسط هست و ما نسبت به چیز دیگر بالایی یا پایینی و یا سفیدی و سیاهی را می‌فهمیم…

    بعد از آن مهمانی فارغ از اینکه چقدر آنجا بودیم چه کردیم چقدر لذت بردیم آن لباس ها را در می آوریم و از آنجا به جایی که بودیم بر میگردیم …

    حال چه کسی چه چیزی را از دست داد ؟

    از خود پرسیدم این همه مال و ثروت که در آن مهمانی بدست می آوریم چه می‌شود چه خواهد شد چه به دردمان می‌خورد….

    مگر اصلا ما چیزی داشتیم جز یک لباس که در آن مهمانی به ما داده بودند …

    پس آن همه خواسته و هدف در آن مهمانی برای چه بود ؟

    درسته

    برای لذت بردن

    برای استفاده کردن

    برای لمس کردن آن مهمانی

    که در دنیا می‌شود :برای لمس کردن و زندگی رو زندگی کردن ….

    .

    .

    .

    چطوره وقتی به یک مهمونی میریم یا یک شهر بازی دوست داریم ارتفاع رو تجربه کنیم (یک خواسته ) پس به طرف آن میریم و بهایش را پرداخت میکنیم و آن را با تمام وجودمون تجربه میکنیم ….

    حالا یک آدم ساده بین و بی درک از آن شهر بازی میتونه بره دم در شهربازی بگه واقعا آدما برای اینکه برن روی اون صندلی که فقط دوبار میره بالا و بر میگرده حاضرند اینقدر بها و پول بدهند؟ به خاطر اینکه چند ثانیه موهاشون تو هوا پخش بشه؟ …

    و بره بهشون بگه شما همه انرژی و وقتتون رو حروم میکنید به خاطر 4تا چیز الکی که دو دقیقه بعد ندارین و باید از این شهر بازی برین بیرون ….

    برای چی خودتون و پولتون رو خرج این کارای بی هوده میکنید آخه؟

    برین برای بعد اینکه از این شهر بازی رفتین بیرون یه کاری بکنید …دعا کنید ..این کارا چیه ‌…

    .

    .

    .

    میدونی همین الان انگار من توی اون شهر بازی بودم و بعد یک ترن هوایی یکی میاد اینو به من میگه

    میدونی من الان چی بهش میگم ؟

    میگم بابا تو نمیفهمی….

    من دو دقیقه اومدم اینجا لذت ببرم …

    خواستم اینه ارتفاع رو تجربه کنم …

    تو که تا حالا امتحانش نکردی نمیدونی چه لذتی داره …تو از اون پایین فقط منو دیدی …

    بعدم من چیزی جمع نمیکنم که

    من می خوام لذت ببرم چون برای همین اومدم …

    اومدم اینجا و می خوام با تمام وجودم این شهر بازی رو با تمام بازیاش که حس می کنم می خوام تجربه کنم و برم ….

    بعدم که از اینجا رفتم در واقع من برگشتم چون از اولم اینجا زندگی نمیکردم که …

    زندگی من یه جا دیگس من اومدم اینجا رو تجربه کنم …

    نه میتونم بازیای اینجا رو ببرم خونم نه چیز دیگه ای رو

    زندگی بعد اینجا که زندگی عالی خودم بوده …حالا یه فرصتی شده که بیام اینجا و از اینجا لذت ببرم شادی کنم آرامش داشته باشم سلامتی و انرژی …جایی که یه چیزی رو بخوام و برم دونبالشو با عشق تجربش کنم ‌..

    اگه الان بشینم غصه ی بعد رفتن از این شهر بازی رو بخورم پس فردا از اینجام که رفتم میگم ای کاش یکی دو ساعت دیگه بودم اون بازیه که اینقدر دوستاشتم برم رو میرفتم و تجربه میکردم ای کاش ای کاش ای کاش …

    ای کاش اینقدر نگران نبودم برا بعد و آینده و حالا اگه نشه یا اینقدر ناراحت نبودم برای اینکه پدرم یا مادرم یا دوستم یا برادرم یا بچم زودتر از این شهر بازی رفت …

    اینا دیگه چه حرفاییه…

    اون اومد بازیشو کرد …لذتشو برد یا شایدم نبرد و رفت خونه …

    همونجایی که بود

    منم الان نه ،یکی دو دقیقه دیگه میرم

    .

    ..

    جالب نیست ؟

    دنیا همینه …

    از وقتی یادم میاد از کوچیکی وقتی دیگه بعد 9سالگی منطقم رسید (چیزی که خیلیا میگن عقلت رسید )

    این سوال بود که این دنیا چیه و برای چی باید اینجا باشیم یه آیه همیشه توی ذهنم مرور میشد

    إِنَّمَا الْحَیاهُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ

    زندگى دنیا تنها بازى و سرگرمى است

    همیشه توی ذهنم از همون بچگی این بود که این دنیا مثل شهر بازیه

    و اگر دست مامانت (خدا) رو بگیری اون به جاهایی میبرتت که لذت ببری و بعدشم باهاش از اونجا با شادی و خوشحالی خارج میشی ‌..باهاش اومدی باهاشم میری …

    و حالت دیگه اینکه با خدا بیای توی شهر بازی و دسش رو ول کنی

    هم خودتو گم میکنی هم جایی رو بلد نیستی هم اسیر آدما میشی هم آدما بهت زور میگن هم نمیتونی از اونجا لذت ببری دست آخرم که از اونجا با ناراحتی میری بیرون تازه مامانت (خدا) رو پیدا میکنی و دیگه فرصتی هم نداری که برگردی و باهاش لذت ببری ….

    نمی دونم چرا ولی انگار از همون لحظاتی که این آیه و کلمات لهو و لعب رو شنیدم این تصاویر برام تداعی شد ….

    به ادامه ی آیه توجه نکرده بودم ولی انگار که بعد از شنیدن کل آیه این تصاویر برام تداعی شدن

    ولی ادامش فوق العاده بود که میگه

    وَ إِنْ تُؤْمِنُوا وَ تَتَّقُوا یُؤْتِکُمْ أُجُورَکُمْ وَ لایَسْئَلْکُمْ أَمْوالَکُمْ

    و اگر ایمان آورید و تقوى پیشه کنید، پاداش هاى شما را مى دهد و اموال شما را نمى طلبد

    آخ من قربونت برم خدای قشنگم ….

    چقدر قشنگ میگی ….

    .

    .

    .

    و راستی

    درباره ی عزاداری ها …

    وای دقیقا …

    من هر موقع از این عزاداری ها میرفتم انگار که حالم خوب نبود …

    هیچ وقت گریم نمیومد تازه بعضی وقتا وقتی کوچیک تر بودم تعجب میکردم میگفتم چرا این ادما با این شدت دارن گریه میکنن برای چی واقعا ؟به غیر از چند جا که من توی اون روضه ها با خدای خودم حرف میزدم و یه جورایی از حس داشتنش از حس شادی و آرامش اشک می‌ریختم…

    به جورایی انگار که مثل همین الان که وقتی پای حرفای پدر فافا (استاد عباسمنش )میشینم که درباره ی خدا و قرآن و آیات و مخصوصا داستان های قرآن و پیامبران و مخصوصا ابراهیم میگه اشک میریزم که خدایا چقدر این ایمان قشنگه منم دوست دارم مثل این آدما این ایمانو در عمل نشون بدم منم می خوام اینقدر به تو ایمان داشته باشم انگار اونجا ها هم تصاویر و چیز هایی برای من می‌گفت که از ایمان و عمل امام حسین بهره گرفته بود …نه به خاطر روضه ها … اونا که همش درباره ی آی امام حسین زجر کشید بود …

    نه ، خود خدا به صورت الهامی برایم می خواند …

    از اون موقع ها تصمیم گرفتم دیگه زیاد جاهایی که شیون و زاری زیاد داره نرم انگار که دوست داشتم خدا اون موقع ها برام بگه …از ایمان از معجزات تا من نیز اشک بریزم ولی از شادی …از آرامش…از عشق خدا …

    و الان نیز همینطوره …

    از عشق از شادی از محبت خدا در دلم از این معجزات …

    اینگونه دوست دارم اشک بریزم ….

    باورت نمیشه پدر فافا

    من قبلا از این ، هر صفحه ای از قرآن رو باز میکردم و از خدا راهنمایی می خواستم و بعد معنیا رو میخوندم …هیچ درکی نداشتم …

    هر بار میگفتم خدایا این قرآن توعه کلام توعه من نمی‌فهمم من متوجه نمیشم بگو چی میگی …

    و همیشه خودم رو یه دختر کوچولو کر و لال میدیدم که خدا داره باهاش توسط این کتاب حرف میزنه ولی من نمیشنیدم نمیفهمیدم …

    بلد نبودم …

    نه میتونستم زبونشون بفهمم نه حرفاشو درک کنم ‌.‌.

    باور کنید از همون موقعی که یادم میاد هیچ وقت نمیگفتم مثلا قرآن پیچیدس ما نمیتونیم بفهمیم یا آدمای دیگه باید تفسیر کنن و فقط پیامبر میتونه بفهمه….

    نه اصلا …

    من اون موقع وقتی میدیدم نمی‌فهمم اصلا درک نمیکنم …

    با اشک رو به خدا میکردم و میگفتم …

    نمی‌فهمم چی میگی …دقیقا مثل یک فردی که از یک کشور دیگه اومده و یک فرد مهربون با ذوق و شوق داره براش حرف میزنه و اون طرف هیچی نمی‌فهمه….

    منم همینو میگفتم

    میگفتم خدایایا من هیچی نمی‌فهمم…من از حرفات نمی‌فهمم…

    من نمی‌فهمم چی میگی …

    چیکار کنم …من دوست دارم این کلامت رو بفهمم دوست دارم بتونم کتابتو بخونم …مگه نمیگی این کتاب یک کتاب راهنمای رستگاریه خب من نمی‌فهمم و بعد انگار خدا منو در آغوش می‌گرفت و می‌گفت میفهمی

    نگران نباش …بهت الهام میشه …

    خودم بهت یاد میدم …یادش میگیری …

    و من الان تازه یه ذره به اندازه ی یک سلول کوچک در بدنم میفهمم …و هر آیه را که می‌خوانم با اشک به آن نگاه میکنم و رو به خدا میکنم و میگم ….یکمی داره یادم میاد …

    ولی فقط یکم …خدایا من هنوزم نمی‌فهمم نمیدونم …هیچی رو نمیدونم من تا همین چند سال پیش حتی همینو هم نداشتم …تو بگو تو بخوان تو برایم بگو …من هیچی نمیدونم نه از جهان نه از قرآن نه از خودم نه از دنیا و نه از تو …

    ولی انگار قرآن برایم دیگر چوب خشکی که فقط صوت های غلیظ داره که باید به طور خاصی تلفظ بشه مگر نه اشتباهه واینا نیست …

    انگار واقعا یکمی میفهمم مثل یک فرد خارجی که یکی دو سال توی یک کشور غریبه زندگی میکنه و الان در حد سلام و چطوری متوجه میشه …

    .

    .

    .

    ممنونم خدای قشنگم…

    پدر فافا ممنونم …عاشقتم

    عاشقتم

    عاشق خدای درونت

    عاشق ایمانت

    عاشق تفکرت

    عاشق الهاماتت

    متشکرم

    ممنونم ممنونم

    مرسیییییییی

    دیگه کلمه ای ندارم که باهاش این عشق و محبت و تشکری که در قلبم دارم و بهت ابراز کنم …

    باید ببینی این دخترت رو تا بفهمی چی میگم …و ایمان دارم که یه روز هم میبینیش و میبینمت ….

    خیلی دوستتون دارم…

    همتون رو

    کل خانواده ی بزرگ و دوست داشتنی عباسمنش که هر لحظه با این کامنت ها قلب منو باز تر و باز تر میکنه …

    عاشقتونم …

    دلم نمیاد خدافظی کنم

    ولی فعلا همتون رو به خدای بزرگم میسپارم …

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  2. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 758 روز

    سلام به یکی دیگه از اعضای خانواده ام …

    سلام آجی خوبم …

    ممنونم ازت برای این کامنتت و ممنونم به خاطر این ایمان قشنگی که داستانشو تعریف کردی …بهت افتخار میکنم به خاطر این همه ایمان و اعتماد به خدایی که داری …

    مرسی بابت این کامنت تاثیر گذار و زیبایت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  3. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 758 روز

    سلام دوباره به آجی عزیزم …

    عاشق این جوابتم …

    میدونی چی رو توس ذهنم آورد؟ آیه هایی که کافران میگن این دین و این آیین از پدران و پدرانمان گرفته شده ‌…

    چقدر این تفکرات به ارث رسیده اند بدون لحظه ای تفکر برای تغییر دادنش ….

    واقعا باید بشکنیم این سنت و ارث پذیری رو ….

    مرسی از کامنتت دختر

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  4. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 758 روز

    سلام دوباره به آجی عزیزم …

    نه دیگه با این جوابای قشنگت دیگه خیلی به قلبم نزدیک شدی آجی ناعمه …اسمت دیگه روی قلبمه ممنونم ازت …خیلی چیز دارم ازت یاد میگیرم امیدوارم خدا هروز این نعمت رو بهت بیشتر و بیشتر بده …شجاعتی که دربارش حرف زدی ترسی که از بزرگنمایی ذهنمون میاد …واقعا عالی گفتی چقدر از این ترس ها که با بی ایمانی بزرگ تر میشه و با ایمان از بین میره و باعث پیشرفتم ن میشه دقیقا مثل همون روزی که من با ترس برای اولین بار در یک کلاس رو زدم و رفتم مبحث فرکانس رو در حدی که از پدر فافا یادگرفته بودم گفتم (که البته اینم از خود استاد بهره گرفتم )و بعد از اون روز چقدر رشد کردم در حدی که جرعت اجاره ی ایده و داشتن درآمد رو پیدا کردم …

    ممنونم ازت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  5. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 758 روز

    سلام به خواهران خوبم

    حالتون چطوره …

    نمیدونم چه کسی این پیام را گذاشته ولی ازت ممنونم …

    نکات کلیدی فایل رو خیلی قشنگ نوشته بودی …یادآوری هایت خیلی به درک بهتر به من کمک کرد …

    ممنونم ازتون …

    مخصوصا اون موردی که گفتی مرگ به معنای نابودی نیست …

    دقیقا وقتی استاد هم اینو گفت من گفتم راست میگه اصلا مرگی نیست …تولده ….مثل یک تولد که به دنیا می‌آییم این تولد هم ما را به جهانی که اسمشو نمیدونیم حالا یا معاد یا هرچی میبره ….

    یادمه یه داستانی یه جا خوندم …

    میگفت وقتی یه جنین در شکم مادر به وجود میاد اعضای داخلی بدن مادر و سلول ها میگن یک موجود متولد شد و وقتی بچه بزرگ می‌شود و از شکم مادر به دنیا می آید اعضای داخلی و سلول ها ی بدن مادر می‌گویید یک موجود دیگر هم مُرد و انسان ها در دنیا می گویند یک انسان دیگر نیز متولد شد و به دنیا آمد و بعد از بزرگ شدن بچه و پیر شدنش وقتی از دنیا می‌رود انسان ها نیگویند یک انسان دیگر هم مرد و ما اینگونه در جهانی دیگر متولد می‌شویم بر میگردیم….

    میبینی انگار همه چیز تکامل دارد …شکم مادر بزرگ شدن. مردن از نظر سلول های داخلی و متولد شدن در دنیا و دوباره رشد کردن و بزرگ شدن در نیا و دوباره مردن از نظر انسان های روی زمین و متولد شدن در دنیای دیگر و فکر کنم باز هم تعالی یافتن و رشد کردن ….

    کامنتتون عالی بود ممنونم

    دوستتون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  6. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 758 روز

    سلام زهرا جانم

    امیدوارم حالت عالی باشه

    ممنونم از کامنت خوبت مخصوصا اونجاش که گفتی

    که به حرف مردم کاری نداشته باشم.از لحظه لحظه زندگیم لذت ببرم.به دنبال اهدافم برم

    عالی بود …واقعا نیاز داشتم و نیاز دارم که بار ها و بار ها اینو بشنوم ….

    و اون قسمت که در باره ی تعهد هات صحبت کردی …خیلی قدم خوبی بود

    من هم حتما این تعهد رو برای خودم روی کاغذ مینویسم و سعی میکنم بهش عمل کنم …ممنونم دختر …

    دوستت دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای: