- چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
- چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
- چه باورهایی را اگر تغییر میدادید، باعث میشد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
- همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
- و در نهایت به چه شکل مسئلهای که سالها آن را تحمل میکردید، حل شد؟
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی
اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری میزان تحمل شما چقدر است؟454MB29 دقیقه
- فایل صوتی میزان تحمل شما چقدر است؟28MB29 دقیقه
سلام استاد عزیز و مریم عزیزم
اول از همه باید از شما دو عزیز تشکر کنم بابت موضوعاتی که مطرح میکنید و در سایت با ما به اشتراک میزارید. موضوعاتی که کمتر کسی بهش توجه میکنه و کمتر راجع بهش صحبت میشه. تحمل کردن و صبر کردن هم از همون دسته موضوعاته.
همه انسانها به نوعی یکسری تضادها توی زندگی داشتند و تحمل کردند و یک وقتی به خودشون میان میبینن واسه یکسری مسائل، الکی تحمل کردند و به خودشون رنج و عذاب دادند.
دقیقا اتفاقی که برای من افتاد. من چند سال درگیر موضوعی بودم و واقعا داشتم اون وضعیت رو تحمل میکردم.
به خاطر اینکه میترسیدم وضعیت رو تغییر بدم. از همه چی میترسیدم. فکر میکردم اگر این وضعیت تغییر کنه همه چیز نابود میشه! و زندگیم دیگه به حالت نرمال برنمیگرده.
با اینکه داشتم تحقیر میشدم و بهم توهین میشد، میگفتم عیبی نداره من صبرم زیاده! البته که فقط داشتم خودمو عذاب میدادم و تحمل میکردم. اینقدر این درد و رنج برای من عذاب آور بود که نه تنها از لحاظ روحی بهم ریخته بودم از لحاظ جسمی هم داغون بودم! صورتم پر شده بود از جوش و هر کاری هم میکردم درست نمیشد. معده ام بهم ریخته بود و اکثر مواقع معده درد داشتم. درد سیاتیک که به کمر و زانوم میزد امانمو بریده بود. بیشتر موهام سفید شد و و …. ولی خودم میدونستم همه اینها به خاطر عذابیه که دارم میکشم ولی اینقدر ترس داشتم از تغییر وضعیت که قبول کرده بودم جسمم همیجوریه! و کاریش نمیشه کرد. برای من آرزو شده بود که صورتم صاف باشه و هیچ جوشی نداشته باشه و یا اینکه درد معده ام خوب بشه.
بدتر از همه عذابی بود که مادرم به خاطر من میکشید.
بیشتر مواقع من چیزی از مشکلاتم نمیگفتم که مادرم ناراحت نشه ولی خب یه مادر حال بچش رو از همه بهتر درک میکنه.
نمیخوام بگم چه روزهایی گذشت بر من چون گفتنش اصلا فایده نداره و یادآوریش فقط حس بدی به آدم میده.
تا اینکه تصمیم نهایی رو گرفتم که این وضعیت باید تموم شه و تمومش کردم! استاد باور نمیکنید وقتی که تموم شد احساس کردم بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد. پیش خودم گفتم همین بود؟! من از چی میترسیدم؟؟!
چرا اینقدر درد و عذاب رو تحمل کردم؟ چرا واقعا؟!
از همون موقع من هم مثل شما استاد تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت هیچوقت هیچ چیزی رو تحمل نکنم. یاد گرفتم وقتی چیزی داره من رو اذیت میکنه وضعیت رو تغییر بدم. چون این اتفاق برای من مثل یک بیگ بنگ عظیم بود. بعد از اون داستان شدم یک آدم دیگه. دیگه مثل قبل فکر نکردم.
اولین اتفاق جالبی که بعد از اون داستان برای من افتاد آشنایی با سایت خوب شما بود استاد. کلی از شما یاد گرفتم و دارم یاد میگیرم که به خاطر این موضوع خیلی خیلی از خداوند سپاسگذارم.
وضع جسمانیم هم که دیگه نگم براتون. همه چیز عالیه عالیه.
خدارو شکر میکنم به خاطر وجود شما و دوستان عزیزی که توی این سایت هستند و کامنت میزارن.
امیدوارم استاد عزیز همیشه تنتون سالم باشه و دلتون شاد باشه.