میزان تحمل شما چقدر است؟

توضیحات استاد عباس منش را در این فایل ببینید و بشنوید. سپس با توجه به توضیحات ایشان، در بخش نظرات سایت در مورد این موضوعات، تجربیات خود را بنویسید: 
  • چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
  • چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
  • چه باورهایی را اگر تغییر می‌دادید، باعث می‌شد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
  • همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
  • و در نهایت به چه شکل مسئله‌ای که سال‌ها آن را تحمل می‌کردید، حل شد؟
با عشق منتظر خواندن تجربیات تاثیرگذار و پند آموزتان هستیم

منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی

اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری میزان تحمل شما چقدر است؟
    454MB
    29 دقیقه
  • فایل صوتی میزان تحمل شما چقدر است؟
    28MB
    29 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

812 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «روشا» در این صفحه: 2
  1. -
    روشا گفته:
    مدت عضویت: 2656 روز

    سلام

    میخوام از تحمل بگم

    من قبل از مهاجرت اولم از شهر خودمون به تهران، به معنای واقعی داشتم تحمل میکردم.

    من سن نزدیک سی داشتم که منتظر بودم تا یک شاهزاده بیاد با من ازدواج کنم و هر کسی رو نمیتونستم قبول کنم که با هر کسی ازدواج کنم یعنی معیارم برای ازدواج بالا بود و با اینکه تحصیلات بالا داشتم و ارشد مهندسی نرم افزار داشتم و به امید اینکه جایی استخدام بشم اما نه کار مناسبی داشتم و نه حتی تخصص خوب. چون تو رشته های فنی هیچ ربطی نداره چقدر تحصیلات داری باید تخصص داشته باشی.

    میشه تصور کرد دختر سی ساله مجرد که هر کسی بهش میرسه میگه چرا ازدواج نمیکنی و جدای از مجرد بودن نمیتونست پول بسازه و این برام خیلییی سختتر بود و بیشتر موقعا تو خونه بودمو بقیه به عنوان یه آدم اضافه بهش نگاه میکردن و هر کی کاری داشت به من میسپرد که تو که کاری نداری این کارو برای من انجام میدی. حتی خواهرم به امید اینکه من تو خونه هستم و کاری ندارم بچه آورده بود و من شده بودم یه پرستار رایگان برای بچش، خودش سرکار میرفت و من هر روز صبح قبل از اینکه حتی دست و صورتمو بشورم میرفتم خونش که از بچش پرستاری کنم. نمیدونم یکی کار اداری داشت من باید میرفتم یکی خونه تکونی داشت من باید میرفتم. از لحاظ روحی من رسیده به بودم به جایی که حتی میگفتم من لیاقت غذایی که تو خونه ی بابام میخورم رو هم ندارم و هر روز هر روز با مادر سر چیزهای مسخره دعوا داشتیم تقریبا هر روز گریه گریه که من داشتم.

    من اون موقعیت رو داشتم تحمل میکردم چون راهی نبود من چیکار میکردم دنبال کار گشته بودم کاری نبود خواستگار هم باید میومد که نمیومد پس من راهی نداشتم که. من فقط باید شرایط رو تحمل میکردم. جالبش این بود با اینکه اینقدر خدمات میدادم به همه، هیج احترامی رو دریافت نمیکردم چون مگه خدمات دادن یه آدم بیکار چه ارزشی داشت که.

    به قول استاد من منتظر بودم شرایط خود به خود بدون اینکه من کاری کنم درست بشه.

    اما تا کی؟؟!!! تا وقتی که فکر میکردم مجبور هستم به تحمل کردن

    دقیقا تو همون دوران بود که با استاد آشنا شدم ( و چقدر زمان خوبی به دادم رسیدی استادم) و اونقدرررر گریه کردم با فایل اول و منی که تمام تقصیرات رو با پای سرنوشت بود یا دیگران، و وقتی که استاد اونقدر رک برگشت گفت که همه تقصیرها گردن خودته خیلی شک شدم و نخواستم تا اون وضعیت رو دیگه تحمل کنم به ایده مهاجرت هدایت شدم و اووووونقدر این حرف و این ایده خدا برام واضح بود که عمل نمیکردم خدا میدونست الان تو چه وضعیتی بودم اما من عمل کردم و کلا داستان عوض شد.

    قبلا از هر چیزی من عزت و احترام رو گرفتم دیگه به من به چشم یه آدم بیکاره مجرد نگاه نمیشد دیگه دم دست نبودم. البته که همه ی اینا برمیگشت به اعتماد به نفسی که شروع کرده بودم رو خودم کار کنم و اینا میوه های اون کار کردنم بود. و اونقدر روحیه م عالی شده بود که حتی اون دوران رو که مهاجرت کرده بودم به تهران و خوابگاه میموندم یکی از هم اتاقیام که پیش روانشناس میرفت و قرص مصرف میکرد از حال و روحیه ی خوب من اونقدر اونم حالش خوب شده بود که میگفت حتی بودن تو توی اتاق حالم رو بهتر میکنه و قرصاشو کنار گذاشته بود.

    آخ یادم نمیره که اون روزا من رو ابرا بودم اونقدر لذت هر لحظه رو میچشیدم و حالم خوب بود.

    شغلی رو مربوط به تخصص خودم داشتم که ازش راضی بودم تو اون مداری که اون موقع بودم ( هر چند وقتی روی تکاملم کار میکردم اون شغل هم برام پایین بود) و در آمد من اون موقع 92 برابر شده بود.

    خیلی خیلی از لحاظ روحیه حالم بهتر شده بود و این مهاجرت پله اول بود برای موفقیت ها و مهاجرت به خارج از کشور و ازدواج با مردی که بیشترین تعامل فرکانسی رو باهاش دارم و اوووونقدر کنارش احساس خوشبختی دارم اونقدر خوب باهم میتونیم ساعتها صحبت کنیم و حرف برای گفتن داریم.

    اما همه این اتفاقها، کی اتفاق افتاد وقتی که نخواستم دیگه تحمل کنم و با خودم گفتم این طبیعی نیست و باید راهی باشه و راهش بهم گفته شد و من صدای خدا رو شنیدم و عمل کردم و مسلما بقیه اتفاقا برمیگشت به اینکه چقدر روی خودم کار میکردم. آره استاد روزی پا شدم و گفتم دیگه تحمل نمیکنم

    استادم ممنونم که با این حرفها بهم یادآوری کردی که تحمل کردن طبیعی نیست و خلاف قانون بدون تغییر خداوند هست.

    و ممنونم از مریم جانه جان برای ثبت این طبیعت بی نظیر که چشم از دیدنش سیر نمیشد.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  2. -
    روشا گفته:
    مدت عضویت: 2656 روز

    سلام

    ️️️میخوام از باور مخربی بگم که مخفیانه درگیرش بودیم و دست رد به روزی خدا میزدیم

    من هنوز فایل رو ندیدم اما از اونجایی قدرت رد پا رو دیروز دیدم تصمیم گرفتم از خودم مرتب رد پا بزارم و این کمالگرایی برای گذاشتن پیام رو توی ذهنم بکشم و بدونم کسی که تو مسیره میتونه گاهی پایین و گاهی بالا باشه و این مربوط به تمریناییه که انجام میدیم در واقع ضعف خودمون نه ضعف قانون

    میخوام از باور مخرب و ترمزی که این روزا درگیرش هستم بگم و بگم چطوری با دست خودم نعمت خدا رو پس میزدم با این باور مخرب

    من این وضعیتی که الان هستم رو دوبار تجربه کردم یکی سال 99 یکی هم 02 و هر دو مربوط به این باور میشه

    من با همسرم که سال 99 دوست بودیم و هر دو رو قانون کار میکردیم و به یک استقلال مالی نسبی رسیدیم یعنی خرید چیزایی که قبلا برامون سخت بود خرید کردنش تو این وضعیت دیگه راحت میتونستیم بخریم راحت میتونستیم مسافرت بریم رستوران بریم چیزایی که صرفا دوست داشتیم داشته باشیم رو بخریم و نگران هزینه ها نبودیم. میدونی دیگه نگران خرده خریدا نبودیم و مبلغی همیشه توی حسابمون بود هر دو

    خب این وضعیت خیلی خوبی بود برای هردمون و تو این جور مواقع دیگه آدم خیلی بزرگتر میتونه فکر کنه به قدمهایی که قبلا میشد فقط در موردش تجسم کرد تو این جور وضعیتها آدم میتونه براشون جدی تر حرف بزنه و یا پلن بریزه.

    همسرم که اون موقع دوستم بود این عادت رو داره که همزمان با خودش دوست داره دوستاش و یا خانواده اش رو هم بالا بکشه و انگاری بهش مزه نمیداد مثلا اگه خودش تنهایی لباسهای گرون بپوشه. اون شروع کرد برای خانواده اش خرید کردنها خریدهایی که اونا خودشون خودشونو تو اون سطح نمیدیدن لباسهای برند و یا تصمیم برای خرید ماشین نو برای پدرش و یا دوستاشو مسافرت بردن و اینا. نمیگم که خیلی ولخرجی بود اما میشد نباشه یعنی لزونی نداشت اونم برای کسایی که مدارشون پایین بودن. یعنی اگر همین مسافرتها با کسایی بود که مدار بالاتری داشتن خیلی هم عالی بود اما اینطور نبود و من چون اون وضعیت رو میدیدم و چون خیلی اهل مخالفت نبودم تو دلم از این موقعیت مالی ناراضی بودم یعنی اینکه اون استقلال نسبی که داشتیم برای من دیگه لذت بخش نبود و از اینکه اون پولا برای غیر خرج میشد من اصلا احساس رضایت نمیکردم. و میخواستم دوستم یه جورایی دیگه دستش پول نداشته باشه.

    و اما اتفاق دقیقا مشابه دیگه سال 1402 که اینجا دیگه دوستم نبود بلکه همسرم بود و ما باز به استقلال مالی نسبی رسیده بودم و برای خودمون پول داشتیم مسافرت خرید رستوران همه ی اینا به راه بود و اما همسرم دوباره فکرای جدید به سرش میزد که میخوام برای پدرم مغازه بگیرم و یا برای فلانی که کاری نداره یه کاری رو باهاش شروع کنم که هم اون کار داشته باشه هم من کسی رو داشته باشم که برام کار کنه و مبلغی برای من برگرده و این حرفها.

    و دوباره من ناراضی از این وضعیت که اگر ما پولی دستمون باشه اون پول از دست میره و برای غیر از ما دوتا خرج میشه و من این استقلال مالی رو نمیخوام چرا؟ چون رنج اون ولخرجیا برای من بیشتر از رنج بی پولی بود. باید همسرم دنبال پول باشه تا اینکه غرق پول باشه حتی کلی تشویقش کردم ماشین رو عوض کنه با وام که درگیر وام دادن باشه و اون پولا یه جورایی تو زندگی خودمون حفظ بشه تا اینکه از دست بره. یعنی همسرم بدهکار باشه برای یه چیز بزرگتر بهتر از اینه که پول اضافه داشته باشه.

    بعد از این دوتا موقعیت چه اتفاقی افتاد. ما بعد از چند ماه رسیدیم به وضعیتی که برای خودمون پول دیگه نداشتیم و حتی مایحتاج زندگیمون داره سخت میگذره و الان تو این موقعیت هستیم در حال حاضر

    خب از اونجایی که هر دو قانونی هستیم و شروع کردیم با هم کلی حرف زدن که چطور شد که به اینجا رسیدیم اینکه سینوسی داریم حرکت میکنیم از چه باوریه

    و هر دو رسیدیم به باورهای مخربی که داشتیم.

    اینکه همسرم گفت من بخاطر نیاز به تایید خانواده ام سعی میکردم که تا نیازهای اونا رو هم تامین کنم در حالی که هنوز خودم یک سری نیازها دارم.

    و باور مخرب من که نبود پول بهتر از بودن پولیه که بخواد الکی خرج بشه و نه پس انداز بشه و نه سرمایه گذاری و اینکه بدهکار باشی بیشتر پولت رو حفظ کردی.

    اره دو تا باوری که هر دو داشتیم و دقیقا تو هر دو موقعیت مالی خوبی که داشتیم و سریع بالا اومد. دیدیم چقدر راحت میتونیم نعمت خدا رو پس بزنیم و دست رد به روزی خدا بزنیم با باورهای خودمون.

    از امروز شروع کردیم به کار کردن رو این دو تا باور

    راستش نمیدونم چطوری باید رو این باور کار کنم اما میدونم خدا کمکم خواهد کرد تا از این باور مخرب و یا پاشنه آشیل رد بشیم چون هر دو دیدیم این باور از ریشه کودکیمون بوده و این دو تا ترس که در حالت فراغت مالی سراغمون میاد سالهاس که با ماست.

    یک) اینکه خواستم این ردپا رو بزارم برای خودم

    دو) اینکه اگر از دوستان و یا استاد کسی میتونه در رابطه با این باور کمکی بهمون بکنه خوشحال میشم.

    خدایا هر آنچه از تو برسه من بدان فقیرم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای: