میزان تحمل شما چقدر است؟

توضیحات استاد عباس منش را در این فایل ببینید و بشنوید. سپس با توجه به توضیحات ایشان، در بخش نظرات سایت در مورد این موضوعات، تجربیات خود را بنویسید: 
  • چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
  • چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
  • چه باورهایی را اگر تغییر می‌دادید، باعث می‌شد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
  • همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
  • و در نهایت به چه شکل مسئله‌ای که سال‌ها آن را تحمل می‌کردید، حل شد؟
با عشق منتظر خواندن تجربیات تاثیرگذار و پند آموزتان هستیم

منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی

اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری میزان تحمل شما چقدر است؟
    454MB
    29 دقیقه
  • فایل صوتی میزان تحمل شما چقدر است؟
    28MB
    29 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

812 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «نسترن فضیلت» در این صفحه: 2
  1. -
    نسترن فضیلت گفته:
    مدت عضویت: 2356 روز

    به نام خداوند بخشنده ی مهربان.

    سلام استاد جان و سلام به همه ی شما عزیزان

    امشب هدایت شدم که به این فایل، و سوالات این فایل پاسخ بدم.

    وقتی دوره ی کشف قوانین رو شروع کردم به کار کردن، (البته بروز رسانیش) اون نکته ی اساسی و اولی رو تازه داشتم مزه مزه می کردم که نپذیر همینی که هست رو. بعد یه نگاه به زندگیم کردم و خواسته هایی که زیر خروار خروار خاک مدفون شده بودن فقط و فقط به این دلیل که من پذیرفته بودم.

    می خوام جریان جالبی بگم

    از اینکه باور عدم لیاقت و شرک چقدر می تونه زندگی رو سخت کنه و برعکسش چقدر می تونه لذتبخش باشه.

    از بچگی القا شده بود که همینی که هست. شرایط زندگی اینه، شرایط خونه اینه، شرایط خانواده و و و اینه و باید بپذیری.

    مثلا سیستم تک پسری و پسر پرستی

    مثلا این باور که به هیچ کسی نباید خوبی کنی و اعتماد کنی و و و

    و این شده بود که یه سری اتفاقات تکراری در قالب های متفاوت برای من رخ داده بود.

    و وقتی نشستم بهش فکر کردم، گفتم چرا این اتفاق، زمانی که خواهرم توی این خونه بود و من توی یه شهر دیگه درس می خوندم، اتفاق نیفتاد

    دقیقا همزمان با اومدن من به خونه این شرایط پیش اومد.

    شرایط چی بود؟

    شرایط کاری برادرم و اینکه قسمتی از خونه درگیر شده بود

    یا خواسته ی برادرم برای پوش کردن خونه

    یا خواسته ی برادرم برای فلان. …

    و همه ی اینارو من پذیرفته بودم

    تا اینکه با کشف، گفتم بیا این خواسته رو اجابت کنیم. و واقعا هم سخت بود اما با نوشتن خواسته، تجسمش و بیرون زدن ترمزهام یکی یکی باورهای منطقی رو با خودم تکرار کردم و تکرار کردم و صفحه ها نوشتم

    یعنی برای هر باور نوشتم

    بخصوص این باور که دیگران در خواسته ی ما دخیل هستن.

    بلند شدم مقاله ی خانم شایسته رو (با عنوان آیا خواسته ی من به تغییر فکر دیگران بستگی دارد). ضبط کردم و بارها و بارها و بارها گوش دادم و منطق سازی کردم و دلیل آوردم

    دونه دونه ترمزهام رو نوشتم و تکرار کردم.

    توی یه شرایطی قرار گرفته بودم که انصافا کنترل ذهن سخت بود

    اما چه اتفاقی افتاد و کِی اتفاقات رخ داد.

    خب دو سه خواسته بود که رقم خورد

    یکیش بعد از چهار سال تحمل کردن بود که با قدرت ایمان و قدرت رو از بقیه گرفتن توی دو روز تمام شد. یعنی پوش خونه که من چهار سال تحملش کردم، برداشته شد و من دوباره رنگ آفتاب و بارون و آسمون رو دیدم از پشت بام

    و یک خواسته هم یک سال بود اتفاق نمی افتاد که با کشف قوانین توی دو هفته یا سه هفته، تیک خورد

    و زمانی این اتفاق رخ داد که من با اون شرایط به صلح رسیدم.

    یعنی من اگر کسی بهم می گفت که باید این کارهارو انجام بدی نمی پذیرفتم ولی وقتی روی ترمزها کار کردم، الهام ها و هدایت ها قشنگ می اومد و من ناخودآگاه انجامشون می دادم.

    چنان به صلح و آرامش رسیده بودم که خودم متعجب بودم

    جالب تر اینکه برای خواسته ی دوم من چند بارررر تقلا کردم. چند بار تذکر دادم، چند بار اومدم حرف زدم که فلان مورد رو درست کنین و و… ولی به این نتیجه رسیدم که اگر کار داره سخت پیش می ره، یعنی من دارم انجامش می دم و اگر می خوام آسون باشه، اگر می خوام راحت به خواسته م برسم، اگر می خوام واقعا روی خدا حساب کنم، و قدرت رو از بقیه بگیرم، پس بسپارم تا اون به خوبی کارو جلو ببره. و همینم شد. اصلا اتفاقاتی رخ می داد که قدم به قدم اون خواسته رو به بهترین شکل ممکن طوری که هیچ اثری از اون ناخواسته دیگه نبود انجام شد.

    و بعدها توی دفتر خواسته هام که نگاه کردم، دیدم دو خواسته ی دیگه م رو هم به همین شکل تیک زدم.

    این باور که من خالق صد در صد زندگیم هستم و هیچ عاملی بیرون از فرکانس های من وجود نداره، که قدرتی داشته باشه یه دره. از این در که رد بشیم، این در رو که باز کنیم، و فتحش کنیم، خالق زندگیمون می شیم. من هنوز مقاومت دارم

    هنوز گاهی می گم این خواسته ی من، بالاخره دیگران، بالاخره خانواده و و و

    ولی منطقش اینه که وقتی خواسته ای برای من وضح شد دیگه کار تمامه.

    وقتی خداوند می گه من به اندازه ی پوسته ی نازک هسته ی خرما به کسی ظلم نمی کنم، وقتی می گه وقتی ما بهتون یه بخششی فضلی می کنیم خوشحال می شین و اگر بخاطر اونچه از پیش فرستادین، به زودی نومید و مأیوس می شین، یعنی همه چیز منم.

    یعنی اونچه الآن باعث ناراحتی و ناخواسته ی من شده، بی شک بخاطر افکار، باورها، شرک ها و فرکانس های خودم بوده

    اگر رحمتی به من رسیده، از جانب خداوند بوده.

    واقعا همینه، تمام خواسته هایی که من راحت بهشون رسیدم، و کلا تمام خواسته هایی که بهشون رسیدم، رد پای خدا رو توشون دیدم. و اونایی که راحت رسیدم، خواسته هایی بود که من سپردم به خدا تا برام انجامشون بده. من فقط سمت خودم رو انجام دادم، رها کردم،. آرام بودم. توکل کردم و تمام. همین. انجام می شد. چون باور داشتم خواسته به محض خواستن، توی کائنات تیک می خوره، اجابت شدم، بقیه ش مرحله ی دریافته. من چقدر دریافت کننده هستم. همین.

    من خیلی چیزارو پذیرفتم ولی از وقتی با قانون هی بیشتر و بیشتر اشنا شدم، و کمی بیشتر درکش کردم، فهمیدم نباید بپذیرم همینی که هست رو.

    استاد جان، خانم شایسته ی عزیز هر دوی شمارو می بوسم و براتون سلامتی و طول عمر از خداوند طلب می کنم.

    و از تمام دوستان بخاطر کامنت های آگاهی دهنده شون و حضورشون از صمیم قلب سپاسگزارمممگ

    در پناه رب العالمین باشید.

    یا رب

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  2. -
    نسترن فضیلت گفته:
    مدت عضویت: 2356 روز

    به نام خداوند بخشنده ی مهربان

    سلام به همه ی شما عزیزان

    سلام استاد جانم

    مرسی مریم جان عزیز که فیلم گرفتین

    استاد امروز در حال نوشتن پاسخ سوالات جلسه ی دوم کشف قوانین بودم. یعنی هر بار که میام برم جلسه ی 3، می گم نه. بذار دوباره بریزم بیرون باورارو. اونارو یکی دوبار گوش دادما ولی این جلسه ی دو و تمرکز روش خیلی خیلی مهمه و چون هر بار که باوری رو می کشیدم بیرون اونقدر احساس سبک بالی می کردم و اونقدر حس خاصی داشتم که کار کردن روی جلسه ی 2 فکر کنم برای من حدود یک ماه طول کشید تا بتونم دقیق تر انجامش بدم.

    خب قضیه بحث تحمل کردن و تحمل نکردن و تفاوت اون با صبر کردن بود

    مدتی بود که احساس می کردم باید مهاجرت کنم

    می گفتم هر طور شده باید برم

    من نمی تونم تحمل کنم این شرایطو.

    جایی که هستم

    چون به تضاد خورده بودم، تضاد خواسته های نامعقول دیگران و خواسته های خودم.

    طوری شده بود که خودمم نمی دونستم اصلا چی می خوام تا اینکه توی سوال دوم از جلسه دوم درباره ی بیان خواسته تازه فهمیدم خواسته هام رو به چه شکل و برای چی می خوام

    آروم اروم زمزمه ی رفتنو بیان کردم ولی جالبه وقتی می اومدم که حرکت کنم، با شرایط تکراری مواجه می شدم.

    مثلا یادمه می گفتم اول می رم یه خونه ی دیگه. بعد می تونم برم شهر یا کشور دیگه.

    و خیلی دنبال خونه می گشتم و سرچ می کردم (هنوزم نمی دونم کی قراره برم، باید به تسلیم برسم)، اما یه روز متوجه عمق فاجعه شدم که فهمیدم قراره همون شرایط برام تکرار بشه.

    همون جنس ویژگی های رفتاری رو ببینم

    دیگه از اون روز حرف رفتن نزدم. گفتم به وقتش که باشه جهان خودش جدا می کنه من باید درک کنم قضیه رو

    دو بار تکرار شد. اینکه اگه برم، اگه فلان حرکتو بزنم با آدم یا آدم هایی مواجه می شم دقیقا دقیقا مشابه آدم های قبلی

    پس ذهنیت و باورهای من ایراد داشت.

    بقیه هر طور بودن، بودن. مهم نبود. مهم این بود که من بخاطر حس کمالگرایی و غرور احساس می کردم برترم و چون دارم دوتا فایل کار می کنم، یعنی همه چیز دانم. من آدم خوبه ی داستانم و بقیه آدم بدا.

    می گفتم درآمدم به این دلیل جلو نمی ره که اینجام. با این آدما.

    می گفتم به این دلیل نمی تونم تمرکز کنم که اینجام و وو

    تا اینکه به تضادهای بالا خوردم و اون دوتا تضاد دقیقا انگار آیینه ای بودن که منو به خودم نشون داد. اگه بگم آینه واقعا دروغ نگفتم.

    جالبه من از حرف زدن درباره شون هم وحشت داشتم. می گفتم اینا تکرارن. تکرار… نسترن تکرار داری می شی.

    یعنی چنان درسی بهم داد که تکون خوردم واقعا

    بعد از اون با تمام کج فهمی هام، به خودم گفتم اصلا مهم نیست توی چه مداری هستم، و درکم از قوانین چطوریه. اشکال نداره

    من خودمو درست می کنم

    جهاد به پا کردم

    البته باز هم با توجه به مدارم

    روابطم خیلی خیلی خوب شد

    با آدم هایی اشنا شدم متفاوت از قبلی ها

    درآمدم هی بالا رفت و بالا رفت

    ولی اینجا فهمیدم قضیه مهاجرت از مکانی به مکانی نیست. فهمیدم مهاجرت از ذهنی به ذهنی هست که به آرامش و امنیت رسیده. به نقطه ی ایمانی. به نقطه ی عطف.

    خلاصه اینکه نمی گم خیلی خوب اما فهمیدم که من یه جاهایی دارم تحمل می کنم

    من اینطوری ام، وارد شرایط سخت می شم، اما بعد از مدتی نمی پذیرم و یه جورایی شرایطو تغییر می دم با تغییر خودم، فکرم یا عملکردم. اما اینو فهمیدم که متأسفانه تحمل شرایط سخت توی یه جنبه هایی برای من طولانیه.

    برای یه سری موارد نه اما برای یه جنبه هایی چرا. طولانیه و تازه دارم به این جمله ی نپذیر همینی که هست می رسم

    اینو از دیروز بیشتر دارم بهش فکر می کنم.

    جالبه من بخاطر همین یه جمله دیروز با تمام توان کار کردم و کارهامو جلو بردم، ورزش، کار خودم، فایل. تفریح و… اما شب که شد گفتم ببین یا می خوابی و فردا روز از نو روزی از نو

    یا نمی پذیری همینی که هست و می شینی بکوب باورای مخربتو می کشی بیرون و این جلسه ی 2 رو علی الحساب می بندی می ری جلسه ی 3.

    دیشب تا خود صبح بیدار بودم و روی باورام کار کردم. روی بحث ظلم به خود و در ادامه جلسه ی دو کشف که تا همین لحظه قبل از اومدن به سایت ادامه داشته.

    که ما حتی با دیدن نشانه ها و آیات خداوند و یقین بهشون، باز هم انکارشون می کنیم و به قول قرآن به خودمون ظلم می کنیم

    امروز قبل از اینکه بیام سایت و این فایلو ببینم، داشتم به این فکر می کردم که چرا رسیدن به یه سری از خواسته هام داره سخت جلو می ره و من دارم تحمل می کنم.

    چرا یه مسیر هایی رو می دونم سخته اما مدت هاست دارم تکرارشون می کنم و می گم درست می شه.

    سوال سوم جلسه ی دو درباره ی خواسته هایی بود که بهشون رسیدیم ولی با این باور رسیدیم که نتونستیم تحمل کنیم یا بپذیریم همینی که هست

    خیلی تجربه های خوب داشتم که توی وجودم پنهان بودن و انگار یادم رفته بود اون موفقیتارو که راحت انجامشون دادم یا راحت بهشون رسیدم

    مثل راحت زمین خریدنم

    مثل راحت ماشین اول خریدنم رو

    مثل پایان نامه ی کارشناسی و پایان نامه ی دوم ارشدم رو که هر دوی اینا به راحت ترین شکل ممکن انجام شد و نوآوری هم بود

    پایان نامه ی دوم ارشدم رو اینطوری گرفتم که چند ماه پیاپی توی دانشگاه روی یه موضوع کار می کردم و اون موضوع به دلیل اشتباه استاد راهنمام که توصیه ی اشتباه کرده بود و من انجام داده بودم، به مشکل برخورد و بعد از هشت ماه من دیگه تحمل نکردم دوباره شروع کنم با ایشون چون حس می کردم برای اون پایان نامه ی تقریبا سنگین، تجربه ی خوبی ندارن و نمی تونن راهنمای خوبی برام باشن. یه روز رفتم دفترشون و هر طور بود بهشون گفتم که می خوام برگردم به شهر خودم و اونجا با استاد کارشناسیم پایان نامه بگیرم حتی گریه م گرفته بود چون به شدت بهم سخت گذشته بود (البته که توی مدار درستی نبودم) و ایشون به سختی قبول کردن و من توی کمتر از سه ماه یه پایان نامه برداشتم و راحت واقعا راحت انجام شد طوری که خیلی وقتا من نمی رفتم دانشگاه و استادم به بچه هایی که توی دانشگاه بودن می گفتن یه سری اندازه گیری هارو انجام بدن. به همین راحتی.

    ولی قضیه ی خود گذروندن ارشد توی اون دانشگاه که یکی از معروف ترین دانشگاههای کشور و حتی جهان بود، به این دلیل برای من سخت جلو رفت بخصوص نیمه ی دوم یا سال دوم به بعدش که یکی از هم دوره ای های من به شدت موج منفی می داد یعنی آنچنان ترسی از استادها داشت که همیشه پشت در اتاق استاد آیه الکرسی می خوند و می رفت داخل و من پذیرفته بودم که چون این دانشگاه یه دانشگاه برتر هست پس عادیه که سخت گیر باشن. عادیه که سخت جلو بره وو. این در حالی بود که من به بهترین رتبه وارد شده بودم و استادمون هم که مشترک بود از نظر من تجربه ی خاصی نداشت و ما اولین دانشجوهای ارشدش بودیم. من بخاطر تلقین های اون دوست توی رفت و آمد با خط واحد به دانشگاه پذیرفته بودم که باید سخت باشه و واقعا پروسه ی پایان نامه برای من سخت شد نه به این دلیل که سخت بود نه.من تجربه های خوبی داشتم و حتی به عنوان استادیار یه دوره گذاشتیم ولی پذیرفته بودم بدون هیچ منطقی.

    اما وقتی نتونستم بعد از هشت ماه تحمل کنم دوباره همون شرایط رو، گفتم می رم هر طور شده ازشون اجازه می گیرم برای رفتن و همینم شد.

    یا

    مثل همزمان کار پیدا کردن و همزمان رانندگی کردن با ماشین خودم و راه افتادن چون من باور های خوبی داشتم توی این زمینه.

    مثل کسب و کار شخصی خودم که نپذیرفتم مثل بقیه همکاران رفتار کنم و سبک خودمو پیاده کردم و الآن همه متعجبن که چطوری؟ اونم از ساده ترین و راحت ترین شکل ممکن با دامنه ی وسیع برای تنوع در محصول

    و و و و. چون نپذیرفتم.

    چون من این پیش زمینه رو نداشتم که کارها باید سخت جلو بره و با صحبتای استاد مثلا توی یه فایل درباره ی یادگیری زبان انگلیسی من باور کرده بودم که باید آسون اتفاق بیفته کارها و خیلی کارها واقعا راحت جلو می رفت.

    اما کم کم با افرادی آشنا شدم که سخت کار می کردن و به ثروت رسیده بودن و این باور برام ایجاد شد که خب همینی که هست

    باور اینکه برای رابطه یا ازدواج باید پرفکت باشی و اگه حس کنی پرفکت نیستی (کمال گرایی) یعنی وقت ازدواج نیست باید عالی ترین حد ممکن از هر لحاظ باشی چه ظاهر، چه ثروت و و و و.

    و خلاصه یه عامله تحمل سختی و کار طاقت فرسا انجام دادن فقط به این دلیل که من الآن خوب نیستم، من باید اینو تحمل کنم بعدا که خوب شدم، بعدا که لایق شدم، بعدا که پیش خدا عزیز شدم، بعدا که ثروتمند شدم، بعدا که………. من به خواسته ی بر حقم می رسم.

    این باورارو تازه پیدا کردم

    و چه باورهای ضربه زننده ای وقتی می پذیری همینی که هست یا بعدا درست می شه.

    بعدا شاید بشه

    بعدا یه اتفاق خوب میفته

    بعدا فلانی رفتارش خوب می شه

    بعدا خدا بهت نگاه می کنه

    بعدا کارا آسون می شه

    بعدااا

    اما وقتی می گی خدایا من نمی دونم. من تسلیمم. من فقط می خوام این مسأله حل بشه چون باور دارم تو همه ی ایده ها و راهکارهارو داری، هدایتم می کنی

    و اجازه می دی که هدایت بشی، درها یکی یکی باز می شه

    چند وقت پیش بود که با جلسه ی سوم گفتگوی استاد با دوستان به حس تسلیم رسیدم. به حس آرامش. گفتم خدایا تسلیم

    من نمی دونم چه قدمی بردارم

    من کارهام داره سخت پیش می ره

    و ووو

    همون روز به من گفت فلان قدمو بردار

    اصلا حتی فکرشم نمی کردم و وقتی قدم اولو برداشتم انگار تمام دنیا با من هم جهت شد. شرایط بیرون حتی، تغییر کرده بود.

    من توی زمان درست درمکان درست بودم

    و از چیزی فاصله گرفتم که خیلی داشتم روش حساب باز می کردم توی ناخوداگاهم و باعث شد بیشتر توکل کنم و درآمدم هم به موازات اون قدم و قدم های بعدش تغییر کرد طوری که به تارگتی که برای امسال زده بودم برای درآمد، توی تیر ماه تیک خورد. در حالی که یک سال براش در نظر داشتم

    یکی از کج فهمی های من این بود که باید یه اقدام عملی انجام بدم و توی این عملکردها فهمیدم من اقدام های عملی خوب انجام میدم، مثلا برای روابط، تقریبا می شه گفت راحت تر از اونایی که احساس می کنم مناسب من نیستن فاصله می گیرم، یا مثلا برای کسب و کار از نظر کیفیت محصول، زیبایی محصول و…… ولی اونطور که باید جهت نمی دم به ذهنم. به باورهام. چون اونقدر این تحمل کردن توی یه جنبه هایی توی وجودم رفته که فکر نمی کنم راه حلش می تونه تغییر باور باشه

    می تونه درخواست از خداوند باشه

    می تونه رها کردن و در لحظه بودن و تقلا نکردن یا به قول شاعر پارو نزدن باشه

    من تحمل می کردم و برای فرار از اون سختی، سعی می کردم از بیرون یه تغییری ایجاد کنم

    شخصیت من تغییر نمی کرد

    اما الآن بیشتر می فهمم که اول و مهمتر از هر چیزی تغییر شخصیته.

    وقتی شخصیتم تغییر کنه، مهاجرت که هیچ، تمام جهان اطرافت بسیج می شه تا به تمام خواسته هام از بهترین شکل ممکن برسم اونم خواسته هایی که می خوامشون برای خودشون نه فرار کردن بخاطر پذیرفتن اینکه خب همینی که هست، می خوای بخواه، نمی خوای هم هیچ……..

    چون درکم بهتر می شه. چون مدارم بالاتر میره

    چون ایده هارو دریافت می کنم راهکارهارو دریافت می کنم. هدایت می شم

    اون جمله ی شما استاد جان، نمی دونم چند وقت پیش توی کدوم فایل شنیدم که احترام باید همیشه باشه. باید همیشگی باشه

    و از وقتی دارم روش کار می کنم، درجه ی تحملم توی روابط کمتر شده و بیشتر با خودمم و روی تغییر شخصیتم کار می کنم.

    آدم ها منو تبلیغ می کنن

    آدمایی میان توی روابط با من که روابط خیلی خوبی دارن

    با خودشون در صلح ترن

    مثبت اندیش ترن.

    اصلا واقعا می شه گفت خیلی خیلی بهتر شدن

    من مثل یه آدم تشنه ی کویر زده م استاد که داره قدم هاشو به سمت دریا و اقیانوس برمی داره و این فایلا، این صحبتااااا اصلا نمی شه درباره ی ارزششون حتی به کلام صحبت کرد به همون اندازه که می گین قرآن فرکانسیه، این فایلام همینطور

    مثلا من بارها و بارها فایل دانلودی ظلم به خود رو گوش داده بودم اما تا وقتی صحبتای شمارو توی قدم ششم گوش نداده بودم و درک نکرده بودم، من اون فایلو درک نکردم. تا نرفتم و مطالعه نکردم، نمی فهمیدم قضیه چیه با اینکه همون فایل قدم ششم هم دو سه بار کار کرده بودم.

    چون تا اون موقع پذیرفته بودم یه سری اتفاقات رو ولی وقتی نپذیرفتم و گفتم باید تغییر کنم، هدایت شدم به این فایل ارزشمند که هر چقدر بگم از ارزشمندیش کم گفتم. با درک اون فایل انگار آدم بیشتر به صلح می رسه. بیشتر می پذیره که اتقاقات خوب، روابط خوب، کسب و کار خوب، ثروت، رزق و احترام و…. باید طبیعی باشه و اگر طبیعی نیست، یه چیزی در من جاش درست نیست.

    و باز برسیم به این جمله ی قشنگ: برای مدارها انتهایی نیست. بی نهایت مدار هست

    این مسیر زیبا انتهایی نداره

    از صمیم قلب از خداوند و بعد از تک تک شما عزیزان بخاطر این جمع گرانبها سپاسگزارم.

    واقعا سپاسگزارمممم.

    این کامنتی که نوشتم فقط صرفا برای اینه که بیام روی آگاهی ها با نوشتن تمرکز بذارم و هر چند وقت یک بار بیام مرور کنم.

    چقدر باید روی خودم کار کنم و الآن فکر می کنم چقدر باید وقتمو ارزشمند تر بدونم. ذهنمو. فکرمو و..

    یا ربّ

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای: