- چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
- چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
- چه باورهایی را اگر تغییر میدادید، باعث میشد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
- همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
- و در نهایت به چه شکل مسئلهای که سالها آن را تحمل میکردید، حل شد؟
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی
اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری میزان تحمل شما چقدر است؟454MB29 دقیقه
- فایل صوتی میزان تحمل شما چقدر است؟28MB29 دقیقه
بنام تنها فرمانروای آسمان ها و زمین
سلام به استاد عزیز و گرانقدرم
سلام به استادیار مریم شایسته همیشه حاضرم
سلام به دوستان استوار و با ثباتم در مسیر رشد و تغییر
خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت
اصلا بچه ها میشه کامنت نوشت و تشکر نکرد از استاد جان از خدا؛ ازین پرادایس زیبا، از حضور این موجودات دوست داشتنی که وجودشون پر از درس و نعمته.واقعا و الحق که استاد موافقم برگترین سپاسگزاری من شده همین سپاسگزاری از خداوند متعال و بی همتا برای این قوانین ثابت و بدون تغییری که در جهان حکم فرماست و منو در مسیر درک و عمل به این قوانین قرار داده.
واقعا از این همزمانی ها از این فایل هایی که اصلا اینقدر به موقع است گاهی فکر میکنم استاد دقیقا میدونه من چی لازم دارم و کی باید فایل بذارن. اصلا این یعنی عدل خدا، این یعنی قوانین ثابت. کسی که باهدایت الله خودشو هماهنگ میکنه خودشو به موقع همیشه و همه جا میبینه و وقتی درست نگاه میکنه میبینه اینا همش کار خداست، اینا یعنی هدایت الله یکتا، اینا شگفت انگیزترین اتفاقات به ظاهر کوچیکی هستند که منو به وجد میاره. آره اصلا نیاز داشتم تا یک دور توی پرادایس بزنم وبا استاد جان حرف بزنم. دقت کردین جدیدا که نوع فیلمبرداری و ضبط فایل های جدید تغییر کرده یک نشونه و درس بزرگ برای ما بچه های سایت و خانواده صمیمی عباسمنش داره. من این به ذهنم زده که استاد داره میگه پاشو راه بیفت، حرکت کن و درس ها رو بگیر. حرکت کن و از مسیر لذت ببر چون درس گرفتن و رشد کردن لذتت داره. یکجا نشین و نایست با من بیا و همینطور که داری میبینی و لذت میبری درس ها رو بگیر. بارها و باها بشنو و درس ها رو بگیر. اینکه استاد جدیدا دارند در حین حرکت با ما حرف میزنن برام یک درس و یک نشونه بزرگ داره و مطمئن تر شدم که دارم درست پیش میرم. جدیدا منم کامنت های اخیرم رو در حرکت و تو ماشین و مترو نوشتم واقعا الان یادم اومد چه همزمانی شد با این چیزی که از نحوه فیلمبرداری برای خودم متوجه شدم(اینجا دارم بلند بلند فکر میکنم، نمیدونم شاید باز خیلی زیادی فکر میکنم و همه چیز و به همه چیز ربط میدم. این فکر به من قوت قلب داد پس فکر خوبیه حتی اگر زیادی فکر کردن باشه) من اینجوری ام گاهی تو ذهنم با خودمم بحث دارم و مراقبم دارم به چی فکر میکنم و اصلا به فکر کردن هامم کار دارم و دارم ناظر بر افکار بودن رو تمرین میــکنم.خدایا شکرت برای قدرتی که در اختیارم قرار دادی برای قدرت فکر و اندیشه. که به هر شکلی که من بخوام میتونه تغییر کنه.
سپاسگزارم برای این فایل زیبا که شروعش با اون آ]نگ خاطراتی منو برد به جایی که باید میبرد.واقعا ازاین تدوین از این فیلمبرداری ها، از این اشتراک گذاری ها ممنونم.
شما تو ذهنم مثل افرادی شدین که یک مسیری رو رفتین و با ردپاهاتون با ریختن دانه هایی از جنس امید و اشتیاق در این مسیر ما رو راهنمایی میکنید به یک خوان نعمت بی انتها از وفور نعمت و زیبایی و ثروت. این دانه ها میتونه همین آهنگ هایی باشه که بداهه میذارین به همون مقدار لازم، میتونه نشون دادن کلبه روی آب و دریاچه پرادایس باشه، این دانه ها میتونه تلنگرهای استاد جان باشه، این دانه ها و بذرها میتونه قدم های مریم جان و ضبط ویدئو ها بصورت متحرک و در حین راه رفتن باشه، این دانه ها همین احساس هایی میتونه باشه ک با تمام وجودم از فایل ها دریافت میکنم باشه که بهم میگه فهمیه درسته، مسیر رو درست اومدی تا اینجا، کم نیار ادامه بده، کلافه نشو، سردرگم نشو. برو تا برسی به جایی که یک نفس عمیق بکشی و برگردی عقب رو نگاه کنی و بگی دمم گرم از کجا به کجا رسیدم.اصلا این فایل استاد، منو آماده تر کرده برای گرفتن تصمیم اساسی که نیاز به شجاعت بیشتر داره. خدایا شکرت که اینطور با من حرف میزنی و به قلب من آرامشی وصف نشدنی میدی. من نگران هیچی نیستم چون میدونم خدا خودش همه چی رو درست میکنه و اتفاقی که در مسیر باید بهش هدایت بشم در بهترین زمان میفته براحتی و آسانی…(فعلا نمیگم دقیقا تو ذهنم چی میگذره افتاد یا نیفتاد یک فرصت مناسب میام براتون تعریف میکنم)
مـــیـزان تـــحـمل شمـا چـقـدر اســـت؟
منم یک داستان خوب دارم برای موضوع “تحمل کردن”
وقتی که من با همسرم هفت،هفت، نود و یک عقد کردیم و با کلی عشق و اشتیاق دوست داشتیم بریم زیر یک سقف مشترک و زندگی مشترک مون رو شروع کنیم این زمان گذشت و گذشت و میتونم بگم کار از صبر گذشت و به تجمل کردن رسیده بود و شد که ما اردیبهشت 97 عروسی گرفتیم و رفتیم زیر یک سقف و زندگی مشترک مون رو شروع کردیم اونم بعد از بیشتر از 6 سال…داستان ازدواج منو و همسرم جالب بود و جالب تر هم پیش رفت ولی به جاهایی داشت میرفت که دیگه صبر نبود داشتم من به عنوان دختر تحمل میکردم، داشتم به عنوان یک عروس تحمل میکردم. کجای داستان برای من شد تحمل اینکه، اونجایی که بزرگترامون یک قرار ساده و یک جلسه برای تاریخ تعیین کردن و اینکه چطور بریم زیر یک سقف قرار بود هماهنگ کنن و هی هماهنگ نمیشد.
البته من آخر داستان رو میگم تحمل، شایدم از اول داشتم تحمل میکردم اما اونا رو هم اگر قشنگ تو ذهنم بررسی کنم شاید از یکجایی از صبر به سمت تحمل رفت اما موضوع اون تحمل ها یکم فرق داره با این قسمت آخری که میخوام بگم. هرچند که الان که خوب نگاه میکنم ریشه همه ی اونا یک چیزه توحیدی عمل نکردن، شرک داشتن.
من واقعا نمیدونم میزان تحملم چقدره اما میتونم بگم سر این موضوع نتونستم دیگه تحمل کنم و خودم دست به کار شدم.دوست دارم با جزئیاتی که داره یاد میاد بنویسم.اینکه اواخر سال 96 بود که دیگه من تحمل تو عقد موندن و این رابطه رو نداشتم. حتی به خدا جون گفتم اگر قراره تموم بشه و از هم جدا بشیم و قرار نیست با هم بمونیم خودت یکاری کن. یادمه اون روزها که فشار روانی زیادی رو داشتم تحمل میکردم با خدا اینجوری حرف زدم و دیگه میخاستم اگر این دندان خرابه و دندان بشو نیست خودش برام بکشه بندازه دور. اونم منی که وابسته به همسرم بود، اونم منی که نگران قضاوت شدن بودم. اونم منی که میترسیدم بد تموم بشه. خلاصه که اینو خوب یادمه یک همچین درخواست و مکالمه ایی رو برای اولین بار با خدا داشتم و عاجزانه ازش کمک خواستم.(در ضمن من اون زمان نه با استاد نه با سایت نه با قانون آشنا نبودم) خلاصه این عجز من و یک درخواستی که هیچ راه حلی براش نداشتم و فقط خدایی رو داشتم که اون میتونه و اون میدونه ته داستان ازدواج من چی میشه. وای چقدر دیونه بودما گریه و زاری میکردم که خدا چرا من باید اینقدر سختی بکشم، چرا باید اینقدر گره بخوره ازدواجم، چرا من، چقدر دیگه باید زجر بکشم و در بلاتکلیفی بمونم. وای که چقدر از این بلاتکلیفی بیزار بودم و دقیقا سال ها ازش خوردم. چقدر به بلاتکلیفی توجه کردم و داستانم در بلاتکلیفی مونده بود که اصلا نمیدونستم درکش کنم. الان که برمیگردم عقب رو نگاه میکنم قشنگ میدونم اینا حاصل کانون توجه و ترس های خودم بود و البته باورهایی داشتم و دارم.
خلاصه آخر داستان رو میخواستم بگم که چطور من نمیخواستم دیگه تحمل کنم. اینکه یک شب توی پارک با همسرم نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم که چطور و کی قراره بریم خونه خودمون. و از اونجایی که میدونستم هیچ پولی نداره هیچ پولی.از اونجایی که میدونستم کارش هم رو هوا شده و یک دوره افسردگی رو هم میگذرونه و از اونجایی که ورشکست شده بود و کلی بدهی هم تو بازار باید جواب میداد اما من نمیدونستم چطور اما با تمام وجودم میخواستم این مسئله حل بشه. اره یادمه من همون موقع هم به این مشکل مون میگفتم مسئله و میخواستم که براش راه حل پیدا کنیم اما فرق الان من با اون موقع به مسائل و راه حل پیدا کردن این بود که اون موقع خودم میخواستم حلش کنم، اون موقع زور میزدم تا مسئله حل کنم، اون موقع با تقلا و تلاش زیاد میخواستم مسئله حل کن زندگی باشم اما الان یاد گرفتم بسپارم بخدا؛ اینقدر روی عقل خودم حساب نکنم، اینقدر الکی تقلا نکنم آرام باشم و بذارم خدا خودش راه حل درست رو نشون بده و درستش کنه.واقعا عجیب تقلا میکردم و زور میزدم الان که یادم میاد.
خلاصه که بهش گفتم و همسرمم حرفی نداشت از طرفی اونم میخواست این قضیه تموم بشه و بشه که کارامون درست بشه بریم زیر یک سقف، از طرفی هم پول نداشت و کلی بدهی، از طرفی هم خانواده حامی و همراهی نداشت.خلاصه که بهش یادم نیست چی گفتم یا چی گفت اما اون شب منو و حسین تقویم رو نگاه کردیم و گفتیم فلان تاریخ باید بریم خونه خودمون. با عروسی بی عروسی، با وسیله بی وسیله.
من یادمه اینقدر جدی بودم که اون تاریخ رو نوشتم روی تخته وایت برد تو اتاقم 1397/02/12
حتی کارت بانکی ام رو عوض کردم رمزش رو این عدد گذاشتم.
حالا منو همسرم کی با هم حرف زدیم اواخر زمستان 96 این تاریخ و عهد رو بستیم.
حالا تصمیم گرفته بودیم که این تاریخ رو به بزرگترامون هم رسما اعلام کنیم و نیاز بود یک دورهمی یک جلسه ایی ترتیب داده بشه. اولین کارمون این بود که به مامان هامون گفتیم تا بدونن ما همچین تصمیمی گرفتیم و هماهنگ کنن حالا یا خونه ما یا خونه اونا یک جلسه و قرار بذارن.وای از اینجا به بعدش اصلا فقط کنترل ذهن میخواد چرا چون برای هماهنگ کردن یک روز یک ساعت دیدار این قضیه چندین هفته یا بهتره بگم یکی دوماهی طول کشید. نمیخوام خیلی وارد جزئیات بشم چرا نمیشد. چه دلیل و بهونه هایی میشنیدیم. فقط چندتاشو بگم مثلا اینکه باید اول به باباها هم بگن. خب همین چند روز طول کشید. حالا سمت من که سریع حل میشد و مامانم به بابام گفت و اصلا بابای من منتظر همچین خبری و جلسه ایی بود چون انگار یکجورایی( من بعدا متوجه شدم از همسرم شنیدم) پدرم به همسرم اولتیماتم داده بود و گفته بود یا تاریخ مشخص میکنی و دست دخترمم رو میگیری و زندگی تشکیل میدین یا طلاق…خلاصه از سمت خانواده ی من تقریبا همه چی برای تشکیل یک جلسه و یک دیدار اوکی بود حتی مامانمم گفت اگر میخوای بگو اونا بیان اینجا حرف بزنیم.وای اصلا هم درست یادم نمیاد (البته خوشبختانه) هم فکر کردن به این موضوع پیش و پا افتاده الان برام خیلی مسخره است که یک جلسه یک دورهمی دوتا خانواده باید چرا اینقدر طول بکشه.واقعا خیلی حرص میخوردم اون موقع ها. اصلا درک شون نمیکردم. اصلا نمیفهمیدم یک خانواده یگ زن و شوهر چرا نباید بتونن با هم حرف بزنن. یا اصلا چرا حواس شون به بچه خودشون نیست اصلا عروس بیخیال.وای که چقدر نمیتونستم درک شون کنم و چقدر روی مخم بود این رفتارها و بی اعتنایی هاشون. خلاصه که من هی از همسرم پیگیری میکردم مامان(مادرشوهرم) گفت، آقاجون(پدرشوهرم) چی گفت، جریان جلسه و صحبت چی شد؟ زمان کی شد؟کی خوبه؟ مامان با آقاجون هماهنگ کرد یا نه؟…اصلا همین پیگیری من از همسرم داشت تبدیل به جر و بحث میشد.یادمه فکر کنم یکبار به همسرم گفتم میخوای خودم اصلا از مامان(مادرشوهرم) بپرسم. میخوای خودم بگم اگر مشکل دارن تا بریم اونجا پیشنهاد بدم بیان اینجا. گفت خودت زنگ بزن. منم با تمام خجالت و استرس زنگ زدم. مادرشوهر عزیز با کلی داستان از اخلاق آقاجون و شرایط خونه گفتن یکجورایی گفت عجله نکن بذار خبر میدم. گذشت یکی دو روز و نزدیک عید و خونه تکونی عید بود و مامان همسرم گفت بذار الان وقت خوبی نیست بذار عید. هم کارامون رو کردیم هم به مناسبت عیددیدنی و ….وای خدای من.(اون موقع هم حرفش برام منطق نداشت و بازم بخاطر اینکه بزرگتر هستن تحمل کردند چون اگر بهونه خونه بود، مامان من مشکل نداشت ولی ایشون میگفت بهتره خونه ما جلسه باشه. اگر برای شلوغ پلوغی و خونه تکونی گفتن خب پارکی رستورانی جایی قرار میشد گذاشت تا موذب نباشن.اصلا برام همون موقع ها هم حرف و بهونه هاش منطق نداشت ولی سکوت کردم و در واقع تحمل میکردم و زمان میکذشت و ما دلمون به عید و عید دیدنی خوش بود.)
خدایا حالا عید شده و منو همسرم مایل بودیم زودتر این عیددیندنی انجام بشه یکی دوبار که نشد و یا اونا مهمون داشتن یا میخواستن برن بیرون شهر و نبودن و …خلاصه اونم یک دیداری شد اما باورتون میشه هیچ حرفی زده نشد هیچ حرفی از منو و حسین و تصمیم مون گفته نشد. باورتون میشه حتی مامان هامون هم سر حرف رو باز نکردن تا موضوع صحبت به چیزی که باید بره، باز نشد و حرفی نشد. یعنی کارد میزدی از منو همسرم خون نمیچکید. اصلا داغون داغون…فکر کنین بعد 6 سال و 5 ماه بعد از مراسم عقدمون، خانواده هامون مثلا بزرگترامون حرف مستقیم و رسمی از مراسم ازدواج و تاریخ ازداوج و برنامه زیر یک سقف رفتن نزدن. واقعا نمیدونم چه حالی داشتیم دقیقا میدونم قطعا کلی حرص میخوردیم و اون موقع کنترل ذهن رو هم به این شکل بلد نبودیم. فقط اواخر سال 96 من یکجورایی با استاد آشنا شده بودم و یکجورایی یکم متوجه شده بودم که باورهای اشتباه ما در مورد پول هست که ما رو از پول دور میکنه. در همین حد و یک چیز کلی متوجه شدم. از یک طرف فکر و قانون جذب اینا رو هم با مجله و کتاب ها میدونستم و شاید اون موقع ها فقط داشتیم تلاش میکردیم به خواسته مون و اون تاریخ تمرکز کنیم. هر چند تمرکز روی اون تاریخ و برگزاری مراسم هم کار سختی بود. چون فروردین 1397 بود و هنوز حرفی زده نشده بود و تاریخی که ما قول دادیم و تمرکز من روش بود 12 اردیبهشت 97 بودیعنی حدود یکماه. یعنی کمتر از یکماه خونه و وسیله و مراسم…واقعا تمرکز سخت بود چون هیچ چیز امیدوارکننده ایی نبود. خودمون حتی پول کرایه یک خونه هم نداشتیم تا حتی با همین جهازی که
تا حدی فراهم شده بود،بریم زیر یک سقف بدون هیچ تشریفات و مراسم و …حتی پول یک سفر ساده که به جای عروسی بریم سفر هم نداشتیم.
الان که فکر میکنم چقدر نداشتیم.
اما یک چیز مهم رو داشتیم امید و توکل مون به خدا بود که داشتیم.
الان که فکر میکنم یک ذره به اون شرایط واقعا دیگه اینا اسمش صبر نیست من داشتم تحمل میکردم. داشتم تحمل میکردم تا بزرگترا یک جلسه هماهنگ کنن نه اینکه صبر کنم. به اندازه چند سال صبر کرده بودم تا حرفی بزنن تا اقدام مفیدی انجام بشه.
خلاصه داستان اینجا جالب میشه که یادم نیست به پیشنهاد منو همسرم بود که گفتیم 13 بدر هماهنگ کنیم با هم بریم بیرون و اونجا حرف بزنیم و زمان زیاده یا پیشنهاد مامان ها بود نمیدونم ولی باید بگم اینم نشد. حتی نشد ما 13بدر خانواده هامون همو ببینن و باز من به مادرشوهرم زنگ زدم از مسیر برگشت بیان اونم نشد.
دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم که نمیتونستم قبول کنم که اینقدر نشه و برای یک دیدار یکی دوساعته وقت نذارن و وقت نداشته باشن یا هر بهونه و دلیل دیگه ایی.
بله عید سال 97 شد، عید دیدنی شد، 13 بدر شد و این همه زمان و فرصت شد و گذشت و نشد که یک جلسه ساده بین خانواده من با پدر و مادر همسرم هماهنگ بشه و این هماهنگ نشدن ها برام غیر قابل تحمل بود و اصلا اینکه اونا بزرگترن و احترام به بزرگتر و از این حرفا برام معنی نداشت. اصلا به همسرم یادمه گفتم اگر اینا بزرگترای ما هستن میخوام نباشن.اصلا من کار ندارم اونا میخوان کمک کنن، حرفشون چیه نظرشون چیه فقط یکبار دیگه تلاش میکنم اگر شد که شد، نشد بیخیال اونا. اینبار یک حسی گفت به جای اینکه زنگ بزنی به مادرشوهر عزیز زنگ بزن مستقیم به پدرشوهرم و با تمام ترس و استرس و خجالت و رو شدن و رو نشدن و اون قوانین و خط کشی و دویارهایی که برای ارتباط با ایشون توی ذهنم بود من زنگ زدم، صدامم فکر کنم میلرزید اما زنگ زد و قبلش هم با خودم مرور کردم قراره زنگ بزنم چی بگم و هدفم از تماس و این جلسه رو بگم فارق از اینکه اگر بخواد ایشون شروع کنه به انتقاد کردن از همسرم یا هر حرف دیگه ایی. چندبار به خودم گفتم فهیمه زنگ میزنی و نهایت گفت نه نمیشه یا نمیایم حرفت رو بزن و بگو من بای احترام و به عنوان بزرگتر خواستم که همه جمع باشیم و صحبت های منو و حسین رو بشنوید. ما اصلا برای پول و کمک نیست که اصرار دارم باشید صرفا احترام و اینکه شما بزرگتر هستید و در جریان قرار بگیرید و اگر بازم نمیخواین همین نقش بزرگتر بودنو بودن تون رو ایفا کنید دیگه من حرفی ندارم. یادمه آخر مکالمه ام همچین جمله ایی گفتم و همین باعث شد من که ظهر زنگ زدم همون شب ساعت 9 شب خونه ی ما جلسه صحبت کردن مون ایجاد بشه.باورتون میشه من خودم باعث شدم و خودم رفتم تو دل این مسئله و خودم تونستم قراری که ماه ها و هفته ها نشد در عرض نصف روز هماهنگ کنم.خدایا شکرت برای شجاعتی که اون روز در من ایجاد کردی تا انجامش بدم.
خلاصه که داستان جالب تر هم شد و این جلسه خونه ما با اومدن پدر و مادر همسرم برقرار شد و منم که از قبل با حسین کلی صحبت کرده بودم و روی یک کاغذ پلن ها و چیزهایی که به ذهن مون رسیده بود رو نوشته بودم. سه تا پلن بود
پلن A، پلن B و پلن C
وای هیچ وقت یادم نمیره چه چیزهایی نوشته بودم و هیچ وقت یادم نمیره که بهترین پلن رو یک چیزی بین عالی و عالی تر رو خارج از تصور من و همسرم خداوند چید. هم مراسم عالی و باشکوهی در یک تالار زیبا گرفتیم. هم خونه رهن کردیم، هم حلقه هامون رو گرفتیم، هم فیلمبرداری و هم آرایشگاه و لباس عروسی و دامادی و خرید یکسری لوازمی که مونده بود. (البته به غیر از تلویزیون که اونم خودم دوست نداشتم و آخرش هم پول کم اومد و نخریدیم.) باورتون مشه از 14 فروردین 97 تا 11اردیبهشت کمتر از یکماه تونستیم کل کارهای مراسم و گرفتن تالار و خونه و خرید ها و … انجام بدیم. چون من دیگه حاضر به تحمل این نشدن ها نبودم چون اون زمان ناخودآکاه یادگرفتم تسلیم خدا بشم و بگم خدا خودش درست کنه و اون عروسی و اون سلسه اتفاق ها و پول ها و کارهایی که کردیم همش کار و برنامه ریزی خدا بود.چون من هر محدودیتی که بود رو نخواستم قبول کنم، نخواستم بخاطر احترام به مادرشوهر و پدرشوهر و حرف هایی که شده بود و اون زمان میشد خواسته ایی که میخواستم روهم محدود کنم.من این اتفاق برام نمونه ایی از دیدن فرق بین تحمل و صبره. نمونه ایی از اینه که واقعا تحمل نکردم به هر اسم و هر عنوانی خواستم شرایط رو تغییر بدم. خواستم این چیزهای اشتباه و مانع ها رو از سر راهم بردارم و فقط تمرکزم به اون تاریخ و اون خواسته بود.واقعا نقطه عطف زندگی من در یک برهه ایی میتونم بگم اتفاقاتی بود که باعث شد زیباترین و به یادماندنی عروسی رو داشته باشم.که اصلا فکرش رو هم نمیکردم یعنی من کلا بیخیال اون قسمت عروسی بعضی چیزها شده بودم تو پلن هایی که چیده بودم اما انگار وقتی خودتو به خدا و کارها رو به اون میسپاری خداست که میگه همه چی با هم ممکنه به جای کوچک کردن خواسته هات، باورهاتو در حد توکل به من و قدرت و توانایی من بزرگ کن و من خودم همه چی رو برات ردیف میکنم، دل آدم ها رو نرم میکنم و پول ها رو به سمتم میارم تا کارتو راه بیفته.
باید تحمل نکرد چیزی که اشتباهه
باید تحمل نکرد حرفی که منطقی نیست، حرفی که توش بوی ترس و نگرانی میده.
باید تحمل نکرد چون فلانی میگه نمیشه و میگه باید صبرکرد اما میدونی که این اصلا طبیعی نیست. طبیعی اینه بعد یک دوبار هماهنگی بشه که جلسه ایجاد بشه. طبیعی اینه که بشه وقتی دونفر تصمیم جدی برای تغییر و تشکیل زندگی گرفتن بشه. اگر نمیشه حتما یک عفونتی، یک ترمزی یک مانعی هست از اون بگذر اونو رفعش کن و میبینی که چطور خداوند درها و راه حل ها رو برات باز میکنه تا مسائلت بع سادگی حل بشه. چون همه مسائل راه حل دارند راه حل های ساده و آسان. راه حل ها در دل خود مسئله نهفته است فقط باید باور کنیم مسائل حل شدنی هستند و چیزهای زجر آور و حرص آور رو قبول نکنیم. فقط باید صبر رو با تحمل اشتباه نگیریم. فقط باید تحمل نکرد چیزی که اشتباهه رو درستش کرد.
این داستان هم برای من درس بزرگی شد تا تحمل نکنم هر حرفی رو که منطقی نیست حتی اگر از بزرگترهام میشنوم.
با گفتن این داستان فکر کنم به همه ی سوال های این فایل جواب دادم.
چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
اونجایی که برای یک هماهنگی جلسه بین بزرگترا نمیشد که روز و ساعت مشخص بشه و تحمل میکردم تا بزرگترا کاری کنن.
چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
باور اینکه چون اونا بزرگترن.
زشته من عروسم یا خانواده عروس نباید اینقدر پیگیر زمان عروسی باشه یا اینقدر اصرار برای ایجاد یک جلسه داشته باشه.
باور اینکه پدرشوهرم خیلی بدقلقه و فقط مامانش میتونه راضی اش کنه و ایشون باید باهاشون حرف بزنه. باور اینکه همیشه مامان همسرم واسطه هستن برای حرف زدن.منم باید قانون خونه ی اونا رو رعایت کنم.
چه باورهایی را اگر تغییر میدادید، باعث میشد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
باور حرف مادرشوهر و پدرشوهر و همسر و مادر و پدر خودم (حرف مردم)
باور اینکه بزرگترا در اینجور مواقع پا پیش میذارن و اقدامی و حرفی میزنن و شروع میکنن.
باور اینکه همسرم باید کاری بکنه.
و شاید باورهای دیگه ایی که تغییر دادم و اون حرکت و حرف رو زدم.
همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
هدایت شدم به اینکه تاریخ مشخص کنم و روی اون تاریخ متمرکز بشم.
هایت شدم تا آدم هایی سر راهمون قرار بگیرن و حرف هایی زده بشه و از اونا ایده بگیرم.
هدیت شدم تا خودم تماس بگیرم و دست به عمل بشم برای ایجاد یک جلسه بین بزرگترامون و نگفتم همینی که هست ما شانس نداریم از بزرگتر. همینی که هست خانواده هامون با هم هماهنگ نمیشن. نه نیومدم اینو بگم همینی که هست و باز هم تحمل کنم و راه حلش به من گفته شد و تو دل این مسئله راه حل بود. و چه درهایی باز شد و چه پول هایی از چه افرادی به سمت ما سرازیر شد که اصلا فکرش هم نمیکردیم.
چه خونه ایی برای رهن پیدا شد با مبلغ مناسب و اونم آماده و تخلیه.
به چه تالاری و مدیر تالاری هدایت شدیم که تاریخ 11 اردیبهشت که نیمه شعبان بود و همه 6ماه قبل رزرو کرده بودن برامون جور شد چه جوری اونم بعد یکی دو روز تماس گرفتن گفتن فلان تاریخ مون خالی شد چون از بستگان درجه یک داماد فوت کرده و کنسل کردن. اون تالار و اون تاریخ مال ما بود و من میدونم که اینا برناه ریزی و هدایت های خدا بود برای ما.یعنی داستان عروسی مون اینقدر اتفاقات و همرمانی و شگفتی و ردپای خدا رو میشه به وضوح دید که اصلا با عقل جور در نمیاد. یعنی صد هزار تومن تو حساب مون نباشه ولی بریم جلو و خدا برامون بفرسته.
و در نهایت به چه شکل مسئلهای که سالها آن را تحمل میکردید، حل شد؟
بله با تحمل نکردن اون شرایط نادلخواه که هیچ جوره تو کــتم نمیرفت اون مسائل براحتی حل شد و ما بعد از بیشتر از 6 سال رفتیم زیر یک سقف اونم با یک جلسه که از تاریخ جلسه که 14 فروردین 97 بود تا 11 اردیبهشت زمان زیادی نبود برای انجام و مدیریت کارها. ولی انجام شد اونم به عالی ترین شکل ممکن. اینا یعنی خدا خیلی کارش درسته وقتی شرک ها رو برمیداری و توحیدی عمل میکنی وقتی تسلیم اون میشی. وقتی سعی میکنی توحیدی عمل کنی. اینا یعنی هیچ مسئله ایی نیست که حل نشه. الان که کامنتم رو نوشتم و برگشتم به اون سال ها واتفاق ها خوشحالم که میتونم ردپای قانون و خدا رو در اون روزها ببینم و درس های زیادی ازش بگیرم و به یاد بیارم.
استاد جان واقعا سپاسگزارم که امروز رو جوری منو به یاد خودم انداختید که شک ندارم که خدا به خوبی صدامو میشنوه و به همین وضوح پاسخم رو میده.استاد جان واقعا بینهایت سپاسگزار و مشتاق دیدن تون هستم که باهاتون تو پرادایس قدم بزنم و از قانون و درس های زندگی بگیم و رشد کنیم.واقعا استاد عزیزم بی نهایت و از صمیم قلبم سپاسگزارتم.
_———–
واقعا درسته با پوست و گوشت و استخوانم این موضوع رو که تفاوت عظیمی بین تحمل و صبـر هست رو درک کردم و تجربه سنگینی از تحمل کردن و تحمل نکردن دارم.
معنای صبر: صــبــر به معنای درک قانون تکامل هست. مثل کاشتن گیاه و صبر برای رشدشون.
توی هر زمینه ایی که قانون تکامل رو درک میکنیم “کلمه صبر” در جای درستش قرار گرفته.
برای خیلی از مسائل ما صــبـــر میکنیم چون یک رونـــدی باید شکل بگیره تا اون اتفاقه بیفته.
معنای تحمل: تــحـمل به معنای اینکه من دارم زجر میکشم و تحمل میکنم.
بخاطر ترس ها، بی ایمانی و شرک ها، بخاطر دلیل و بهونه هایی که میاریم یک چیزی رو تحمل میکنیم و میپذیرم.
با تحمل کردن یک چیزی ایراد دار برطرف نمیشه.
مــن باید به مغزم بگم که هیچ چیز رنج آوری طبیعی نیست.هر چیزی راهی داره.
در زندگیتون هیچ چیزی رو تحمل نکنید: 1. اگر یک چیزی خوب پیش نمیره یک ایرادی توش هست. فکر نکنید اگر هیچ کاری نکنید خودبه حود درست میشه.
هیچ چیزی خود به خود درست نمیشه، هیچ چیزی خود به خود درست نمیشه.شما باید تغییر کنید تا درست بشه.
چقدر ما بخاطر حرف مردم تحمل کردیم ولی میتونستیم تحمل نکنیم و هدایت بشیم به راه حل های درست و آسان.
2. اگر ما حرف مردم(حرف اون پزشک) رو نمپذیرفتیم این تحمل روهم نمیپذیرفتیم.
تــحـمل با صبر یکی نیست،
صـــبـر توش امیده، صــبر توش تکامله، صـبـر توش ایمانه، صـبر توش توکله…
تــحمل تسلیم شدن در مقابل بدبختی هاست.
تـحـمل یعنی اینکه راه حلی وجود نداره.
تـحـمل یعنی اینکه من نمیتونم بهتر از این عمل کنم.
تــحـمل یعنی همینی که هست…
تحمل تفاوت داره با گیاهی که میکارم و با صبرو امید منتر رشدش هستم.
من تــحمل نمیکنم
من هیچ بی احترامی رو تـحمل نمیکنم.
من هیچ کمبودی رو تحمل نمیکنم.
من هیچ رفتار نامناسبی رو تحمل نمیکنم.
من خودمو تغییر میدم تا شرایط اون چیزی باشه که من میخوام من هیچ چیزی رو تحمل نمیکنم که جالب نیست.تحمل نمیکنم چـون راه داره.اگر ما تحمل نکنیم و بدونیم که راه داره بهش هدایت میشیم.اول باید باور داشته باشیم که راهی هست و راه داره.
من براونی رو که دیدم با خودم گفتم این اسب زیبا هم تحمل نکرد گرما رو و راه رو پیدا کرده تا خودشو خیس کنه و گرنه با تحمل کردنش شاید گرما از پا دربیارش.و گفتم آفرین براونی که تحمل نکردی، آفرین گود بوی که میدونی که راه هست ممنون که هستی پسرخوب.
سپاسگزارم و با عشق نوشتم برای تک تک شما عشق ها
سپاسگزارم برای خدایی که ابرها رو گسترانید و به ما نشون داد که باز هم وقتی در مسیر هدایتش عمل میکنی باز هم در بهترین زمان و بهترین مکان قرار میگیری…سپاسگزار خدایی هستم برای ین قوانین و واکنش جهان به رفتارها و باورهای ما.سپاسگزارم برای این عدل بی نهایت خداوند که هر اتفاقی که برامون می افته بخاطر فکر و باور و فرکانس هامون هست.واقعا سپاس خدای مهربونم برای این سایت، این دینا ، این بهشت این زندگی این استاد، این کلمات خدایا سپاسگزارم برای همه چیز…
سلام به شما دوست با نگرش و ارزشمندم
سلام به شما آسیه عزیزم
چقدر خوشحال شدم به خوندن کامنت شما. چقدر سپاسگزار شما هستم برای گذاشتن این ردپا از توکل و شجاعتی که امروز به خرج دادین.من وقتی داشتم کامنت ما و اقدامی که کردین و نجواها و نشونه هایی که دیدین این جمله تو ذهنم چندبار چرخید و گفتم شاید خالی از لطف نباشه تا براتون بنویسم. این جمله که خداوند به شجاعان پاسخ می دهد.
این جمله هم با عشق تقدیم شما:
خداوند به شجاعان یعنی افرادی که به اندازهی کافی متوکل هستند، به خدا اعتماد دارند و با عشق از تغییرات استقبال میکنند، پاداشهای ویژهای میبخشد.
و قطعا آیه هایی که در مورد شجاعت و ستوده شدن افراد شجاع رو خداوند گفته رو بارها بخون و بهشون با نگاهی ویژه دنبال کن و یادت نره دلایلت رو برای انجام این کار بنویس تا هروقت خواست ذهنت حرف بزنه بری و اونا رو براش یادآوری کنی و پیشنهاد من به شما هم اینه که تاکید میکنم بیکار نمون و حتما مسیر کاری جدید خودت رو سریع شروع کن.
برات از الله یکتا بهبودهای دائمی درونی و بیرونی رو خواهانم.
ارادتمند شما فهیمه پژوهنده
سلام به شما دوست ارزشمندم
سلان به شما نگین جانم
چقدر خوشحالم از دیدن نقطه آبی رنگ کنار اسمم. چقدر خوشحالم که خدا بهم امروز گفت به مو میرسونم ولی پاره نمیشه.نمیدونی من الان در چه وضعیتی هستم و خدا با رسوندن پیام زیبا و پر مهر شما بهم نشونه داد و پیام داد.
حال و هوام یک حالیه که فقط میخوام بنویسم ولی نمیدونم از چی و از کی…شاید میخوام از همه چی و هیچی بنویسم. از اون خدایی که اینقدر از رگ گردن به من نزدیکتره و حسش میکنم و قلبم رو به تپش میندازه.
من خوب میدونم که داستان ارزشمند و خوبی رو برای این موضوع داشتم و اینکه حالا چقدر تونستم خوب منظورم رو برسونم و اون مطلب رو انتقال بدم نمیدونم. من ایمان دارم برای اینکه این نوشته و این داستانی که با کلی ایراد نوشتم ارزشش بیشتر از این حرف هاست و هرکسی شاید نخونه. چون طولانیه، چون باور لیاقت من برای دیده شدن پایینه، چون تکاملم رو باید طی کنم، چون من نوشتم تا کار درست رو انجام داده باشم و اونی که باید میخونه در زمان درستش.
حالا همین حرف ها رو فکر کن من بتونم بارها در مورد هدفم به خودم بزنم. در مورد کتابی که قراره یک روز نوشتنش تموم بشه و چاپ بشه و دیده بشه. من به شدت ترس از شکست و موفق نشدن دارم. اعتراف میکنم که این ترس رو هم دارم تحمل میکنم البته بهتره بگم داشتم تحمل میکردم چون از همین دقایقی پیش به خودم قول دادم برم تو دلش. برم تو دل ترسم. اصلا خونده نشه، اصلا دیده نشه، اصلا موثر نباشه اصلا شکست بخوره. مهم اینه کار درست رو انجام بدم.
نگین عزیز واقعا ازت ممنونم که برام نوشتی نمیدونی خودت با این جملاتی که نوشتی برام چقدر نشونه شدی. چقدر کلماتت به موقع به من رسید و خدا اینطوری داره با من حرف میزنه:
“همین که کامنت شما نور امیدی تو قلب من زنده کرد و اشک شوق ریختم و از خدای خودم از ته ته قلبم سپاسگزاری کردم خودش برترین پاداشه”
همین که خودت یک تنه کلی صفت های زیبا نثار من کردی خودش برای منی که چند دقیقه پیش یک قدم برداشتم برای توی دل ترس رفتنم. اصلا دنیایی از دیده شدنه و اونی که باید میدید دید. اصلا مهم نیست چند نفر و کجای این صفحه است نوشته ی من. مهم اینه اونی که باید ببینه دیده و تاثیر گرفته و این یعنی من میتونم، من نباید بترسم. من باید بخاطر این راهی که راهی مهاجرت شدم و اون زندگی رو که شاید به سختی تشکیل دادم خراب کردم رو ادامه بدم و توکلم فقط بخدا باشه که همیشه و سر بزنگاه حواسش به من هست و با من اینگونه حرف میزنه و قلب منو آروم میکنه.
آره فهیمه دنبال چی میگردی
آره فهیمه عقل رو بفرست تعطیلات تابستانی و فقط با دل پیش برو و حرکت کن و دلو بزن به دریا و وا بده بذار خودش ببردت. عقل خاموش. چون من بخدا اعتماد دارم. چون من شرک وجودم رو که مخفیانه داشت در تاریکی شب عقلم در روی سنگ سیاه مثل یک مورچه کوچیک و بی آزار سیاه حرکت میکرد دیدم. آره وقتی پروژکتور نور توحید رو روشن کنی مورچه های کوچولو سیاه رو میتونی ببینی و یک قدم برمیداری خدا برات ده ها قدم برمیداره و شگفت زده ات میکنه.
واقعا نمیدونم چطور ازت سپاسگزاری کنم نگین جان که خودت هم لایق ستاره های طلایی بیشتر و پایدارتری و تحسین برانگیزی که مدال خرید دوره کشف قوانین زندگی رو هم داری و در مسیر رشد و پیشرفتی. قدر خودت و گوهر وجودت رو بدون نگین زیبا و دوست داشتنی من.واقعا سپاسگزارتم که نوشتی برام.
ارادتمندت فهیمه
برات از الله یکتا بهبودهای دائمی بیرونی و دورنی رو خواهانم.
سلام به شما دوست ارزشمندم
سلام به شما اسدالله زرگوشی عزیز، دوست قدیمی و هم خانواده ایی من در سایت الهی مون
چقدر هربار ردپاهاتو دیدمو تحسین ات کردم و از دور برات دست زدم و به افتخارت کلی لذت بردم و تو دلم گفتم دمت گرم نیم ستاره اومدب بالا، این یعنی در حال کار کردن روی خودتی این یعنی اینجا هستی، این یعنی مداوت داری. دیدم شدی هم قد ستاره های من و باز هم تحسینت کردم و گفتم الحق موج سواری خوب بلدی. و باز هم کامنت ها و دست از کمال گرایی هات برداشته بودی و بهبود گرایی هاتو دیدم حتی توی نوشتن کامنت. من خیلی رشدتو میتونم شهادت بدم. با اینکه نمیشناسمت اما انگار به اندازه همون اولین کامنت ها که اینجا باهاتون آشنا شدم و رشدهاتون رو دیدم میشناسمتون واقعا یک اسدالله دیگه شدی. واقعا تبریک میگم این تولد تحولت رو. تبریک و تحسین منو پذیرا باش که واقعا خوشحالم هر جا اسمت رو میبنم و یا تونستم کامنتت رو بخونم. واقعا دستمریزاد آقای زرگوشی، دمت گرم اسدالله خودساخته و به خود پرداخته. واقعا خیلی ازت سپاسگزارم که هستی و ازت یادمیگیرم و داری اینقدر خوب روی خودت کار میکنی تا در جهان خوب زندگی کنی و جهان رو جای بهتری برای زندگی کردن کنی. همه موفقیت هاتو یک تنه برات دست میزنم یادت نره هرجا موفقیت کسب کردی اونی تو و اسمت رو یادش نمیره منم و صمیمانه خوشحال میشم وهمیشه برات بهترین ها رواز الله یکتا میخوام و به وجودت به عنوان دوست ارزشمندم افتخار میکنم که الحق شایسته افتخارهای بیشتر داری میشی…بچسب به همین فرمون و پیش برو که آینده روشن منتظرته.باز هم سپاسگزارم از صمیم قلبم
ارادتمندت فهیمه
سلام به روی ماهتون
چقدر این واژه رفیق رو که به کار بردی رو دوست داشتم و انگار یک رفیق که خوب منو داره میفهمه و میدونه که خودمو خیلی دست کم گرفتم،آخر حرف هاش بهم میگه:
پس بیشتر به خودت افتخار کن رفیق! همانطور که من به وجودت افتخار میکنم و برایت تمام قد دست میزنم. بودن در این سایت و کامنت نوشتن خودش یعنی کلی نتیجه! نتایجتو دائمآ به خودت یادآوری کن و برای خودت دست بزن! و نتایجتو دست کم نگیر.
واقعا سپاسگزارم از صمیم قلبم برای تک تک جملاتی که برام نوشتی.واقعا رفیق ناب شدی واسم و اصلا از کامنت قبلی که چند روز پیش نوشتی و برام از کلمه فهیمه خوش تیپ استفاده کردی، احساس کردم عکس های جدید منو دیدی. حتما میدونی دیگه، من از پارسال که دوره قانون سلامتی رو با همسرم شروع کردیم عکس پروفایلم رو عوض کردم و میخواستم بعد ارسال نتایج مون و فیلیمی که گرفتم عکس پروفایلم رو عوض کنم. اما یک اشتباه کردیم و من حتی نتایج عالی مون رو برای استاد جان نتونستم بفرستم خودمو نبخشیدم هنوز برای این اشتباه و یکجورایی خودمو لایق فرستادن اون نتایج ندونستم.(چیت کردم چندباری) خلاصه که خیلی به خودم سخت گرفتم خیلی.(این رفتارمم ریشه در کمال گرایی و عزت نفس و باور لیاقت من داره)خلاصه که امشب داشتم به ایجاد باورهای سازنده و مسیری که رفتم و کلی نتیجه گرفتم نگاه میکردم و موقع پیاده روی به این فکر کردم نیازه چه عادت هایی رو در خودم ایجاد کنم و این کامنتت بهم گفت، فهیمه عادت کن تا نتیجه هاتو ببینی و نگی اینا که چیزی نیست.(اصلا این عادت رو ندارم و دقیقا برعکسش رو دارم) اصلا بنویس همون نتیجه های کوچولوت رو. وقتی از پیاده روی برگشتم دوباره نوشتم(چه حسِ خوبی بهم داد این نوشتن).دوباره حس اینکه فهیمه خودتو تو آینه دیدی این زیبایی اندام و صورت بدون جوش و صاف تر اینم نتیجه است.
حالا به خودم قول دادم وقتی “دوره کشف قوانین زندگی” رو تموم کردم عکس پروفایلم رو عوض کنم و این جایزه ام هست و منو خواهی دید که چه خوش تیپ تری شدم که باورت نمیشه. و اون زمان هدایت میشم که چه عکسی رو انتخاب کنم و بزارم برای اتاق شخصی ام.
خلاصه که دلم خواست این احساس امشبم و افکاری که تو ذهنم چرخید رو باهات به اشتراک بذارم و بگم آخر شبی هدایت شدن به رفرش کردن سایت و دیدن کامنت شما منو سورپرایز کرد. خدا اینگونه با ما حرف میزنه به زبون خودمون. اینقدر نزدیکه اینقدر خدا همه چیز میشود همه کس را، به شرط پاکی دل به شرط طهارت روح…بشوئید قلب هایتان را…
در ضمن جدیدا دنبال کردن منم هدایتی شده، چون با وجود اینکه اعلان ها برام بازه تا برام ایمیل بیاد اما یک باگی سایت برای من خورده و شاید اینم هدایت خداست که دوستانی که قبلا دنبال شون کردم و اعلان پیام هاشون رو باز کردم اما چندماهه دیگه نمیاد. شاید اینجا هم خدا با من حرف زده که فهیمه نچسب به چیزی یا کسی، کافــیــه، تو همیشه نخواستی به کسی یا چیزی وابسته باشی پس تو سایت هم نچسب به چیز خاصی رها باش و کلا هدایتی برو جلو، نه از چیزی عقب میمونی نه مسئله ایی پیش میاد اگر بعضی کامنت دوستان عزیزت رو نخونی. دست از سخت گرفتن بردار بزار یک مدت ایمیل نیاد چی میشه و این تضاد برام درس زیادی داشت و داره.
خدیا شکرت که نگرشم به تضادها اینقدر پر از درس شده و اینا همش کار خودته خدا جون….
خدایا شکرت که به من یاد میدی سپاسگزار هر لحظه لحظه ام باشم و به یاد بیارم هر اتفاقی که می افته برای من خیره و هیچ اتفاقی اتفاقی نیست و من به این جمله کاملا باور دارم.
واقعا اسدالله جان،رفیق قدیمی خودساخته باز هم سپاس گزارم برای افتخاری که به من دادی و دستی که برام زدی و این حس متقابله…به همسر و دختر عزیزت سلام منو برسون. بگو شاید یک روز یک دوست اهل زمین و عاشق فضا رو دیدیم که خیلی عاشقِ همه چیز و همه کسِ…به عنوان رفیق و برادر بزرگتر میخوام بهتون بگم دوست تون دارم و برای تمام وجودتون قدردانم.سپاس سپاس سپاس