میزان تحمل شما چقدر است؟

توضیحات استاد عباس منش را در این فایل ببینید و بشنوید. سپس با توجه به توضیحات ایشان، در بخش نظرات سایت در مورد این موضوعات، تجربیات خود را بنویسید: 
  • چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
  • چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
  • چه باورهایی را اگر تغییر می‌دادید، باعث می‌شد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
  • همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
  • و در نهایت به چه شکل مسئله‌ای که سال‌ها آن را تحمل می‌کردید، حل شد؟
با عشق منتظر خواندن تجربیات تاثیرگذار و پند آموزتان هستیم

منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی

اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری میزان تحمل شما چقدر است؟
    454MB
    29 دقیقه
  • فایل صوتی میزان تحمل شما چقدر است؟
    28MB
    29 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

812 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «نگار» در این صفحه: 3
  1. -
    نگار گفته:
    مدت عضویت: 2150 روز

    بنام خدا

    پارت سوم

    چندین و چند کامنت خوندم

    و بعضیهاشون برام تلنگر بودن

    دقت ک میکنم میبینم تمام عمرم داشتم تحمل میکردم ولی این تحمل کردن توی ی جعبه ی زیبا و گول زننده ب نام صبر پنهان بود

    ب خیال خودم و البته ب گفته ی دیگران من خیلی ادم صبور و بسازی هستم

    اهل زندگی و شوهر و بچه ام

    برا همینه که اینهمه تک و تنها تو غربت سالهاست دارم زندگی میکنم و کسی از خانواده ام از پستی و بلندی زندگی من خبری نداره

    بابت صبور بودنم افتخار میکردم

    ولی ی حس درونی نارضایتی، خستگی، استیصال و قربانی بودن ب دوش میکشیدم

    از همون دوران ابتدایی، تبعیض معلم تحمل میکردم ( کلاس چهارم)

    دخترای همسایمون که تو همون سن بچگی بسیار حسود و خبیث بودن تحمل میکردم وگرنه تنها میشدم

    درحالیکه خواهر کوچیکم هیچی حسابشون نمیکرد تو همون بچگی

    بیپولی باید تحمل میکرد

    محدودیت های شدید خانواده

    اینکه عمو و عمه برای رفت و امد و لباسمون تعیین تکلیف میکردن و انگار وحی منزل بود و مادرم سکوت میکرد و پدرم هم تایید میکرد و باید تحمل میکردم

    شرایط سخت بعد از ازدواج و تحقیر و توهین ها رو با نام صبر تحمل میکردم

    دستمزد پایین و گاها فعالیتهای بدون مزد با نام رفاقتی برای محل کارم ب خودم تحمیل میکردم

    و جرات درخواست مزد بابت حق داوری یا تعیین سطح نمیکردم

    بدقلقی بچه رو باید تحمل میکردم چون میگفتن تو این سن بچه ها اینطورین ( بجای اینکه دنبال راه حل باشم)

    بی مسئولیتی پسرم توی انجام تکالیف باید تحمل میکردم

    بی ملاحظه گی پدرشوهرم باید تحمل میکردم

    بهم ریختگی خونه رو باید تحمل میکردم و اینکه همسرم ی پر تو خونه جابجا نمیکرد و فقط میریخت و می پاشید

    بی پولی همسرم

    اعتیادش باید تحمل میکردم

    جون میکندم تا بدهی هایی رو ک بالا اورده بود و ی تنه پرداخت کنم و تحمل کنم چون روی برگشت خونه پدرم نداشتم

    دوساله اکانت اپل ایدیم قفله و دوتا گوشیم از کار افتاده و باید تحمل کنم چون پول ندارم گوشی نو بخرم

    باید تحمل کنم و برای گذلشتن ی پست اویزون همسرم بشم ک از سرکار بیاد و بتونم چند دقیقه از گوشیش استفاده کنم

    دلم میخواد ابزار هنری با کیفیت بخرم ولی پولش ندارم

    من تمام عمرم دارم بی پولی رو تحمل میکنم

    تقسیم‌وظایف نداریم و اگر همسرم و من تو ی ساعتی کار داشته باشیم من باید بچه ها رو نگه دارم و از کار و برنامه ام بزنم یا خرکش کنم با خودم ببرمشون

    الان ک این چکاپها رو نوشتم دیدم ک اوضاع همچینم خوب نیست ( اولین بار که فایل گوش دادن فکر کردم اوضاعم خوبه ولی نه از بس تکرار شده انگار عادی شدن یا من بیعار شدم؟؟؟؟

    نمیدونم)

    اگر بیشتر فکر کنم بازم پیدا میکنم

    ولی این رشته باید پاره بشه

    خدا من ب اینجا هدایت کرد

    برای من 5 سال طول کشید تا از مطالب سایت استفاده کنم با اینکه عضو بودم ولی درمدار استفاده نبودم

    من ناآگاهانه این شرایط برای خودم رقم زدم

    باید شخصیتم عوض بشه تا دنیای من عوض بشه

    خدایا ب من کمک کن

    راهم پیدا کنم

    خدایا درکم از قوانین بیشتر کن

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  2. -
    نگار گفته:
    مدت عضویت: 2150 روز

    پارت دوم

    استاد راست میگن

    همه جی باید بصورت طبیعی و اسان توی زندگی رخ بده

    تضادی که من چندسال داشتم:

    من چندسال پیش خیلی راحت و هدایتی توی مداری افتادم که خدا ماشینی که دنبالش بودم ( اندازه بودجه ام بود)

    اورد کذاشت تو حیاط خونه ام بخدااا

    داستانش یبار دیگه مینویسم

    همسرم هم ماشین دارن

    عاقا زد و من ماشین خریدم و شد بلای جونم

    حالا چرااا

    چون پدر شوهرم هر دو س ماه میومد و ماشین میگرفت که بره مسافرت

    واقعا حرصم درمیومد

    قبل از خرید ماشینم، ماشین همسرم میگرفت

    همش نق میزدم ک چرا این مرد اینقدر بیملاحظه اس

    من زن باردار ماشین لازم دارم برم سرکار

    واسه تفریحش میاد ماشین میبره

    خلاصه هر دفعه که میومد ماشین من بگیره من و هنسرم ی دعوای مفصل داشتیم که جرا بابات میاد ماشینم میبره ( تازه اصلا من ادم حساب نمیکرد زنگ بزنه بگه ماشین لازم نداری بیام ببرم، مستقیم ب همسرم میکفت میخوام برم سفر ظهر میام ماشین میبرم)

    آی خرص میخوردم که نگو

    من باید تو گرما و شرجی منتظر ماشین میشدم برم سرکار

    چون پدرشوهر بی ملاحظه ام ماشینم برده بود

    و همسرم هم روی ن گفتن نداشت

    و منم همینطور

    این موضوع سالها تکرار میشد

    و زمانی هم که من میرفتم خونه مادرم سفر،

    همسرم صاف از روز اول ماشین میبرد میگذاشت تو حیاط پدرش اینا

    اینقدر ب این موضوع حساس شده بودم که حس میکردم هنسرم ماشین داده ( خودش جیزی نمیکفت) و وقتی ازش میپرسیدم میکفت اره

    و جالبه بعدشم روی برگردوندنش نداشت

    دوباره ی بحث داشتیم

    که تو که از کیسه خلیفه ماشینم بردی دادی

    حالا ک اومدم برو بیارش

    و همسرم روش نمیشد

    و خودم باید میرفتم و میکفتم

    تااااا پارسال سهریور اخرین باری بود ک ماشین امانت دادم ب پدرشوهرم

    و تا الان ایشون بارها رفتن سفر ولی ماشینم تو حیاط خونمون بوده

    حالا چطورر

    من سعی کردم روی خودم کار کنم

    ب خودم‌گفتم اکر پدر خودم بود من ماشین بهش میدادم

    و سعی کردم راویه دیدم تغییر بدم

    خاطرات کذشته رو مرور نکنم و همیشه توی دفترم شکرکزاری میکردم که فقط خودم و همسرم پشت رل ماشین میشینیم

    و تازه دیروز متوجه شدم که

    شرایط ی جوری چیده شد که من‌ماشینم داشته باشم

    پاییز و زمستون بخاطر مدرسه پسرم

    ب پدرشوهرم گفتم که من ماشین‌نیاز دارم و مهیار میبرم مدرسه ( تونستم حرفم بزنم و بگم ماشین نمیتونم امانت بدم)

    توی بهار دوهفته پدرشوهرم رفت سفر

    یجوری برنامه رو جهان چید که ایشون با برادرشون رفتن و با یکی از فامیلاشون برگشتن

    حالا قسمت دلخواه داستان

    روز شنبه پسرم گفت باباجون میخواد فردا بره آبادان

    و همسرم اومد گفت من ب بابام‌گفتم که من ماشینم لازم دارم میرم سرساختمون

    ب خود صدی زنگ برن ببین ماشین لازم نداره ( وااای بعد از این همه سال بالاخره همسرم خودش طرف من دراومد و گفت پدرشون از خودم درخواست کنه)

    پدر همسرم زنگ زدن قبلی ک جواب بدم

    همسرم گفت بهش بگو که ماشین فلان جاش خرابه و نمیشه رفت باهاش سفر ( دوباره طرف من و خواسته من )

    من ب پدر شوهرم گفتم ک ماشینم خرابه ،گفت اشکال نداره تعمیرش میکنم

    تشکر کردم و کفتم بابا من ماشینم لازم دارم

    و ایشون گفت باشه ببخشید و خدافظ

    ب همین راحتی

    موضوعی که سالها داستان داشتم سرش

    اینقدر راحت حل شد

    وقتی من دیگه غر نزدم،وقتی فقط ب خواسته ام توجه کردم

    و خیلی طبیعی بدون اینکه متوجه بشم دیدم اوضاع باب میلم و همسرم هم طرف منه

    خداروشکررر

    من ساختمش

    تونستم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 60 رای:
  3. -
    نگار گفته:
    مدت عضویت: 2150 روز

    سلام ب استاد جان

    مریم‌جان

    و دوستان

    من معمولا فایلها رو‌بصورت صوتی گوش میدم

    امروز ک‌دیدم فایل جدید گذاشته شده

    عکس فایل برام خیلیی جذاب اومد و همون موقع زدم که تماشا کنم

    خدااای من ب شکل ابرها نگاه میکردم

    رنگ چمن ها

    سایه درختا که توی اب افتاده بود

    نهال کوچ کاج که استاد از کنارش رد شدن

    کلبه ی روی اب

    مدام توی ذهنم داشتم گوشه گوشه ی تصویر رو کند و کاو میکردم

    خدایا اینهمه زیبایی یکجا

    و بعد هم باران رحمت الهی

    من 15 روزه که دوره کشف قوانین شروع کردم

    15 روزه که صبحها کدهام مینویسم

    ولی توی چند روز اخیر کدهام هیچ کدوم تیک‌نمیخورد

    خودم احساس میکردم تو جلسه اول گیر کردم و درست نفهمیدمش

    نمیدونم چیشد ولی بهم الهام شد ک جلسه دو رو گوش کن شاید بهتر فهمیدی

    و دیروز 2ساعت و ربع زمان برد تا من فقط اون 50 دقیقه صحبت استاد نت برداری کنم

    دیگه دخترم بیدار شد و توضیحات تمرینها موند

    ولی تا همونجا هم عالی بود و فایل امروز استاد دقیقا درکی که من از جلسه دوم داشتم

    استاد خیلیی کامل و با مثال فراوان توضیح میدن

    امروز عصر دوباره این فایل تماشا کردم و سوالات خوندم

    ی مورد از گذشته یادم اومد

    یعنی من چقدررر درب و داغون بودم و خودم نمیدونستم

    فکر میکردم قربانیم و خانواده همسرم و همسرم مخصوصا اصلا درحد من نیستن و از سرشونم زیادم

    نگم از چک و‌لگدهایی که توی شروع زندگی مشترک میخوردم

    پسگردنی ها

    حالم بشدت بد بود

    تحمل میکردم

    زور میزدم

    و میخواستم هرطور هست این زندگی رو اونطور ک میخوام بسازم

    و دلیل اصلیش این بود که رو و جرات برگشت پیش خانواده ام‌نداشتم

    من جرات نداشتم اعتراف میکنم در طول این مدت از زندگیم یک ادم ترسو بودم

    همیشه طرف صلح گرفتم چون میترسیدم بهم توهین بشه

    زیر حرف زور رفتم چون فکر میکردم من ب عنوان زن، ب عنوان ی کارمند حق اعتراض ندارم و همینه دیگه اعتراض کنم از دستم‌میره

    چقدر تحقیر شدم بارهااا ولی میترسیدم قید زندگی مشترکم بزنم

    حفظ ظاهر میکردم و تو دلم فکر میکردم که اینه دیگه درستش همینه ( الگوها و ورودی های غلط درگذشته) که ادم صورتش با سیلی سرخ نگه میداره

    میخندیدم ولی کسی از درونم خبر نداشت

    تنها بودم تنهاا

    و دنیا هم دقیقا کارش درست انجام داد

    و بعد از ازدواج ب فاصله ی 6 ماه چنان من از خانواده ام دور کرد ( مسافتی)

    و از نظر مالی هم اینقدر عرصه رو ب من تنگ کرد

    ک فقط سالی یبار میتونستم برای ده روز برم پیش خانواده ام ( اونم با پول حقوقی که بزور جمع شده بود)

    همون سال اول زد و مادر همسرم سکته کرد

    و من مجبور شدم خونه زندگیم‌ تعطیل کنم و بیام ازش مراقبت کنم( همسرم تک پسرن و ی خواهر دارن)

    خواهر هنسرم هم تازه عروس بود و فقط میومد سر میزد و میرفت

    نگم از اون یک‌ماه زجرر ب معنای واقعی

    ک خواب شب نداشتم ، کله صب توی شرجی باید میومدم مینشستم‌توحیاط

    چون مادرشوهرم میخواست بشینه

    و هی باید تو اون‌ گرما راهش میبردم

    اشپزی و مهمون داری کم بود

    سرکار هم میرفتم و

    زد و‌پدر شوهرمم هم سل کرفت

    عمق فاجعه

    ( یعنی جهان گفت بخور ک بیاد )

    خیلی روزای سخت و بدی بود

    و من فکر میکردم‌ک مجبورم تحمل کنم

    پدرشوهری رو که تو حالت عادی ابت باهاش تو ی جوب نمیره حالا مریضه و بداخلااق

    ور دلم

    و مرتبم‌از غذا ایراد میکرفت

    ولی من تلاشم میکردم که فقط مادر شوهرم سر پابشه و من برم سرخونه زندگیم و راحت بشم

    مادرشوهرم راه میبردم

    حوله کرم روی صورتش میذاشتم

    با مادرشوهرم تمرین صحبت کردن میکردم چون زبونش سنگین شده بود

    این وسط پدرشوهرم هی روحیه خراب میکرد که دیگه این خوب نمیشه جلوی خود بیمار

    یعنی ی وضع اسفناک

    و بالاخره بعد از یماه تلاشهام جواب داد و مادرشوهرم سرپاشد

    و دقیقا همون روزی که دیگه دیدم بلند میشه و اومده تو اشپزخونه و داره یواش یواش ب کارها میرسه

    بهش گفتم ک من امشب از راه کارم میرم خونه

    اخماش توهم رفت که جراااا

    گفتم مادر من یماه بیشتر خونه زندگیم ول کردم

    میخوام برم خونم

    و موضوع بالاخره تمام شد ولی با چ رجر و سختی

    توی بدترین وقت اب و‌هوای سال و …

    ،

    عصر دوباره فایل میزان تحمل تماشا کردم با خودم گفتم ک توی زندگی الانم خداروشکر اوضاع خوبه

    و یهو ‌یادم اومد که خیرررر

    این مورد یادت رفته اون یکی چی و..

    و بقول استاد چون من پذیرفتم همینه ک هست اصلا برام ی شرایط زجراور عادی شده

    یعنی همینه دیکه

    مثال بارزش که ساعت 7 رخ داد

    من امروز شاکرد داشتم و زمانی که اومد خونه

    دختر و پسرم شروع کردن

    دخترم جیغهای بنفشش میکشید و لج کرده بود

    و همسرم براش کار پیش اومده بود و نتونست ب موقع بیاد دنبال پسرم ببرش کلاس شنا

    و پسرم هم مثل علم یزید بالا سرم بود و نق میزد

    حالا شاکردم هم اومده

    مادر شوهرمم اومده

    و همون موقع سوپ دخترم که ی ساعت داشت ریز قل میزد

    شروع کرد ب سر رفتن

    و واقعا کفری شدم

    چرا باید کلاسم با سختی برگزار

    هفته ای فقط دو‌جلسه کلاسه

    ولی هر دفعه من داستان دارم

    و با گوش دادن ب این دوتا فایل فهمیدم که ی چیزی هماهنگ نیس

    ی مشکلی ی ترمز هست

    ک من دارم

    وگرنه ی کلاس 45 دقیقه ای اونم‌دو روز تو هفته چرا باید اینقدر برام سخت باشه

    باید این اوضاع درست بشه

    میخوام که با ارامش تدریس کنم در محیطی ارام

    این درخواستمه و باید روش کار کنم تا ب راه حل هدایت بشم

    امیدوارم بتونم زود حلش کنم و بیام نتیجه ام اینجا بگم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای: