- چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
- چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
- چه باورهایی را اگر تغییر میدادید، باعث میشد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
- همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
- و در نهایت به چه شکل مسئلهای که سالها آن را تحمل میکردید، حل شد؟
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی
اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری میزان تحمل شما چقدر است؟454MB29 دقیقه
- فایل صوتی میزان تحمل شما چقدر است؟28MB29 دقیقه
سلام به استاد خوش تیپ و خوش استایلم و دوستان عزیزم
من تو خانواده متعصب و مذهبی ای بزرگ شدم و این موضوع رو زندگی دخترهای خانواده رو بیشتر مختل میکنه من از بچگی عاشق ازادی بودم و هرجا هرچقدر ک میشد از پوشش گرفته تا بیرون رفتن و ورزشهای خاص کردن ولی بازهم ی ترسی وجود داشت تو دلم .من تا حدی این موضوع رو پذیرفته بودم ک خانواده من میتونن در سرنوشت من تاثیر داشته باشند کوچکتر ک بودن از اینکه منو دعوا کنن و سرزنش کنن میترسیدم یکم بزرگتر ک شدم ازینکه ناراحتشون کنم میترسیدم ولی همیشه از خودم میپرسیدم یعنی من تا ابد باید این محدودیتها رو ک تعصب خونواده من ایجاد کرده رو تحمل کنم .؟ایا من نمیتونم با خیال راحت چیزهای ک دوست دارمو داشته باشم و با ازادی کامل کارهایی ک دوست دارم رو انجام بدم ؟همیشه این سوالو داشتم.من بچه تر ک بودم خیلی سر این ک چ پوششی داشته باشم کتک میخوردم ولی چیزی ک خودم میخاستمو میپوشیدم انقدر پای این خواستم وایسادم ک هیچ کس باورش نمیشه ک تو این خانواده ی دختر با این پوشش بگرده ولی این موضوع خیلی برام بزرگ نبود و فک میکردم ک میشه انجامش داد چیزی من فک میکردم باید تا ابد تحملش کنم این بود من بتونم سفر برم تفریح کنم خودم ب تنهایی یا با دوستام .چون دوران مدرسه هم هیچوقت اجازه بهم ندادند ک هیچ اردویی از طرف مدرسه برم .و این باور تحمل کردن تا قبل ازینکه با سایت و برنامه های شما اشنا بشم ادامه داشت .تا اینکه دیگه خسته شدم ی عالمه اشتیاق و علاقه ب سفر داشتم و دیگه نمیتونستم ب تعویق بندازمش .من ی دوستی توی بیرجند دارم و تصمیم گرفتم اولین سفر تنهایی ام رو برم پیش اون دوستم.ولی هیجان و استرس دلشت منو میکشت رفتم ی بلیط بیرجند گرفتم و تا چندساعت قبل از ساعت بلیطم هم بهشون نگفتم .مثلا من ساعت 2 بلیط داشتم صبح ساعت دهونیم 11 ب بابام گفتم ک من بلیط گرفتم دارم میرم و اون هم گفت نه نمیزارم بری ولی همینکه تونسته بودم تا اینجا پیش برم از خودم مقداری راضی بودم .و هی اصرار ک من بلیط دارمو دیر میشه و ازین حرفا .بابام هم دید من دارم اصرار میکنم طبق عادت همیشگیش اومد تسبیح انداخت .دست بر قضا تسبیحم خوب اومد ولی باز گفت نه نمیزارم بری .اون روز من زنگ زدم ترمینال و بلیطمو کنسل کردم ولی انداختم برای دوروز دیگه چیزی ک شروعش کرده بودم باید تمومش میکردم .من باید اون سفرو میرفتم .دوروز بعد شد و من چمدونم رو بسته بودم .یک ساعت قبل از ساعت بلیطم من ب مامانم گفتم من چ شما بزارید چ نزارید میرم پس برای احترام ب خودتون ب نفعتونه ک بزارید برم .اونجا بود ک دیدن من دیگه تصمیمو گرفتم حتی بابام منو رسوند ترمینال کارت بانکیشم داد ک تو سفر کم نیارم .ازون ب بعد هرجا ک خواستم هرچندروز ک خواستم میرم بدون اینکه قبلش اعلام کنم فقط قبل راه افتادن ی اصلاع جزیی میدم ک دارم میرم .حالا ترسی ک من داشتم این بود ک میترسیدم ناراحتشون کنم میترسیدم دیگه منو نپذیرن یا نمیدونم ی ترسی داشتم ولی خداروشکر این موضوع رو حلش کردم هیچ اتفاقی هم نیفتاد اتفاقا فهمیدن ک من رو حرفم هستم قوی هستم میتونم کارامو خودم تنها انجام بدم و وقتشه ک مستقل بشم
الانم در حال حاضر دارم بی پولی رو تحمل میکنم ولی دیگه خسته شدم باید راهی پیدا کنم و بیشتر روی خودم کار کنم تابتونم همیشه پول داشته باشم.