- چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
- چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
- چه باورهایی را اگر تغییر میدادید، باعث میشد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
- همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
- و در نهایت به چه شکل مسئلهای که سالها آن را تحمل میکردید، حل شد؟
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی
اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری میزان تحمل شما چقدر است؟454MB29 دقیقه
- فایل صوتی میزان تحمل شما چقدر است؟28MB29 دقیقه
عرض سلام خدمت استاد عزیز، مریم خانم گل و دوستان خوبم.
“بددلی”!
بددلی برخی از آقایون چیزی هست که غالب خانمها اون رو “تحمل” میکنند به امید روزی که به پایان برسه!
سال 90 حرفی در رابطه با ازدواج من با یکی از اقوام زده شد و از آنجا که من ایشون رو میشناختم و میدونستم پسر خوب و مودبیه و منو دوست داره و باهم رابطه خوبی داریم،قبول کردم مدتی باهم رفت و آمد بیشتر داشته باشیم.
اما متاسفانه ایشان در کنار همه خصوصیات خوبش،بدبین و بددل بود!
یکسال رابطه ما طول کشید و من در طی یک سال این رفتارش رو تحمل میکردم و تمام تلاشم رو کردم تا اعتمادش رو جلب کنم تا دست از بددلی برداره،یعنی باورم این بود که میتونم این ویژگی رفتاری اون رو تغییر بدم،اما دریغ که گویا بددلی چیزی نیست که بهراحتی درست بشه.
روزهای تلخ زیادی رو طی اون رابطه تحمل کردم و حرفهای عجیب و آزاردهندهای شنیدم؛مثلا امروز چون فلان پسر فامیل خونتون دعوت داره این رنگ رژ رو زدی؟!
چرا وانمود میکنی اسم این ماشین رو نمیدونی؟یعنی تا حالا پسربازی نکردی و سوار همچین ماشینی نشدی؟!
چرا وقتی دنده عقب میگیری تو آینه نگاه میکنی؟به کسی اشاره میکنی؟!
چرا به پسرعمهت سلام میدی؟
چرا به برادر ناتنیت دست میدی؟
چرا از پسری آدرس پرسیدی؟
چرا از مغازهدار تشکر میکنی؟
چرا با راننده تاکسی حرف اضافه زدی؟
امروز دوستم تو رو با یک پسر دیده!!!
جالبه بدونید که من ازنظر ظاهری آدم سادهای بودم و به مسائل مذهبی معتقد بودم و به اصطلاح فشن نبودم.
اون روزها و قبل از اینکه عقدی بینمون خونده بشه،فهمیدم یه چیزی این وسط غلطه و هدایت شدم به مراجعه به روانشناس و تصمیم گرفتم برم پیش مشاور؛ مشاور به من گفت ایشون به پارانوئید مبتلاست و اگر باهاش ازدواج کنی،درب خونه رو روت قفل میکنه و از خونه خارج میشه!
همونجا بود که فهمیدم اون یک سال رو هم اشتباه کردم که تحمل کردم و روان خودم رو زیر دست یک آدم بیمار قرار دادم. اینقدر اون آقا به من تلقین کرده بود که مشکلی دارم و خیانتکار هستم که خودم هم به خودم شک پیدا کرده بودم!
اونجا بود که گفتم نمیخوام و تمام!
البته بدونید که ساده نبود؛اولا چون دوستش داشتم،دوما چون اون منو رها نمیکرد و تهدید میکرد که آبروت رو میبرم و خودمو میکشم و این حرفها و سوم اینکه یکسال تمام تقریبا صبح تا شب باهم بودیم و همه فامیل ما رو باهم دیده بودند و حرف و حدیث پشت سرم میاومد؛اما هیچکدوم مهم نبود چون دیگه نمیخواستم و نمیتونستم تحمل کنم.
یک نکته هم خالی از لطف نیست اگر بگم؛به نظرم میرسه من این آدم رو خودم جذب کردم!چون اون زمانها سن کمی داشتم و یادم میاد که یکی از فانتزیهای ذهنم این بود که شوهرم غیرتی باشه!
امیدوارم کسانی که این مشکل رو دارند به این صفحه هدایت بشن و بدونند که نباید تحمل کنند؛ متاسفانه اطرافیان در چنین مواقعی میگن عوض میشه،چندسال بگذره خوب میشه،بچه بیاری خوب میشه و متاسفانه زندگی آدما رو با باورهای اشتباه خراب میکنند. برای مثال میتونم زنی رو مثال بزنم که قرار بود مادرشوهرم بشه،ایشون هم کل سالهای زندگیش رو با یک مرد بددل (پدر فردی که من در موردش حرف زدم؛بهواقع بعضی دکترها معتقد بودند که بددلی ارثیه)گذرونده بود.
دلم میخواد در ارتباط با داستانی که تعریف کردم،به یک موضوع هم اشاره کنم؛اونروزها چندین نفر اطراف ما بودند که به دلایل مختلف بین ما رو بهم میزدند!یعنی این آقا خودش بددل بود،حالا یه عده هم به دروغ در مورد من حرفهایی بهش میزدند و آتیشش رو تندتر میکردند!
کاری از دست من برنمیاومد و ایشون بهجای اینکه به من اعتماد داشته باشه،حرف اونها رو میپذیرفت؛حتی بهاصطلاح رو در رو کردن و ثابت کردن و قسم خوردن هم فایده نداشت.
نکته جالب این موضوع اخیر این هست که: خدارو شاهد میگیرم چندسال بعد از جدایی ما و زمانی که من ظلم اون آدم و کسایی که در مورد من پیش اون بدگویی کرده بودند رو فراموش کردم و به خدا سپردم،خودش و هر چهار نفری که پشت سر من حرفهایی زده بودند،به خشم خدا گرفتار شدند (به نظر من) به این صورت که هر پنج نفر به دلایل مختلف به جون هم افتادند!
این رو هم گفتم که بدونید خدا جای حق نشسته و اگر شما مسائل اینچنینی رو رها کنید و به خودش بسپرید،خدا انتقام شما رو میگیره.