میزان تحمل شما چقدر است؟

توضیحات استاد عباس منش را در این فایل ببینید و بشنوید. سپس با توجه به توضیحات ایشان، در بخش نظرات سایت در مورد این موضوعات، تجربیات خود را بنویسید: 
  • چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
  • چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
  • چه باورهایی را اگر تغییر می‌دادید، باعث می‌شد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
  • همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
  • و در نهایت به چه شکل مسئله‌ای که سال‌ها آن را تحمل می‌کردید، حل شد؟
با عشق منتظر خواندن تجربیات تاثیرگذار و پند آموزتان هستیم

منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی

اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری میزان تحمل شما چقدر است؟
    454MB
    29 دقیقه
  • فایل صوتی میزان تحمل شما چقدر است؟
    28MB
    29 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

812 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سمانه جان صوفی» در این صفحه: 4
  1. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1905 روز

    سلام آقا رضا، برادر خوبم، هم نامِ برادرِ خودم.

    اول میخوام تحسینتون کنم برای عکس زیبای پروفایلتون.

    از استاد عزیزم، استاد عباس منش عزیز، یاد گرفتم توجه کنم به زیبایی ها و تحسینشون کنم…

    تحسینِ انسان ها برای زیبایی هاشون فارغ از زن یا مرد بودنشون: زیباییِ چهره، اندام، اخلاق، رفتار، شخصیت و …

    تحسین طبیعت و زیبایی هاش، دلبری هاش: تحسین آسمان، درختان، گلها، هوا و …

    تحسین حیوانات و زیبایی شون، معصومیت توی چشم هاشون، رنگ پوست و بدنشون، فرم راه رفتنشون و …

    دقت کردین پرنده ها چه بامزه راه میرن؟

    یادمه یه قسمت تو سریال زندگی در بهشت عاشقِ مدل راه رفتن مرغ یا خروس یا گِنی های استاد شدم از بس بامزه حرکت می‌کرد.

    تو پرانتز یه چیزی بگم از باورهای مذهبیِ مخربِ گذشته ام:

    اینطوری آموزش دیدم که تو چشم نامحرم نباید نگاه کرد، نباید بگو بخند کرد، سَرِ آدم باید پایین باشه وقتی نامحرم میبینی، وقتی نامحرم هست پوششِ سفارش شده رعایت شه و …

    خب این سیستم حتما باعث محدودیت میشه، دیگه چه برسه بخوام تحسین کنم یه آقا رو…

    خب الان و طی این زمانی که دارم کار میکنم روی باورهام:

    اول از همه عذرخواهی میکنم از تمام آقایونی که تو زندگیم بهشون برچسبِ ناامنی، خطرناکی، آسیب زننده، بد نگاه و … زدم، ازشون ترسیدم و فاصله گرفتم…

    انقدر خودمم تو تعصبات مذهبیِ دروغین فرو رفته بودم که فکر میکردم درستن دیگه!

    تازه خودمم تو تیمِ اون تعصبات بودم…

    چقدر برچسب های ناروا و قضاوت نادرست که خود همین سمانه خانم نسبت به حجاب یا پوشش آدم‌ها داشته….

    توبه خدایا

    تو باورهای خودم اسیر بودم، تازه بقیه رو هم دعوت به این اسارت میکردم…

    یه چیزی رو در مورد خودم میدونم…

    اینکه هر چیزی یه چارچوب اخلاقی و انسانی داره که اصله

    یه چیزهایی هم به اسم چارچوب وضع شده که سلیقه ای هست و فرعه.

    اصل برای من احترام گذاشتن به خودم و دیگرانه، به سلیقه شون، انتخابشون …

    من انتخاب میکنم چطوری زندگی کنم و طبیعتا با هم مدارهای خودم راحتم.

    و طبیعتا دور میشم از افکار و سلایق نا هم فرکانس.

    در کمالِ صلح و دوستی.

    دعوا نداریم که…

    این سمانه ی جدیده.

    سمانه ی قبلی سلطه گر بود، دوست داشت کنترل کننده باشه، هنوزم گاهی هستم دروغه اگه بگم پاکِ پاکم…

    میدونی چیه آقا رضا؟

    من خودمم می‌فهمیدم که آدم های مذهبی لاجرم از یه قدرتی سواستفاده میکردن تو دیکته کردنِ عقایدشون به دیگران و اجبار به پذیرفتن اون عقاید از سمت دیگری…

    شرک هست ولی داشتمش، هنوز هم شاید داشته باشم:

    اینکه در گذشته غالبِ کشور و حاکمیتش، موافقِ مذهب و آدم‌های مذهبی بوده. (البته که برچسب مذهب، که سلیقه ای هم میشه قاطیش) پس خارج از این مدار بقیه تو اقلیت هستن و باید حرف گوش کن باشن و چشم بگن…

    وای وای از این لایه های تو در توی شرک درونم…

    چقدر آت و آشغال پنهان شده داخلم که باید بکشمشون بیرون، خونه تکونی کنم قلبمو…

    با هر خونه تکونی، بیشتر متوجه نور خدا خواهم شد.

    تحلیلِ من میگه خوب، خوبه دیگه

    نیاز به زور و اجبار نداره که…

    خدا خوبیِ مطلق، تهِ تهِ خوبی، یعنی انتهایی نداره خوبی اش، اما آیا خود خدا میگه به زور منو بپرستید یا هر چی من میگم بگید چشم؟

    خیر خدا با اون عظمتش برای انسان اختیار رو قرار داده تا خود ادم انتخاب کنه چی میخواد…

    و مسئولیت انتخاب هامون رو تو همین دنیا میبینیم، ادامه اش هم اون دنیا…

    خب اگه بیام به سمت خدا، با سند و مدرک و شواهد بهم اثبات میشه که اومدم سمت خیر مطلق…

    این عالیه، ولی فکر میکنم ما باید خودمون به این حس برسیم، نه به زور، نه با ترسوندن از گناه و عذاب و …

    اونطوری به درد نمیخوره، چون حقیقی نیست….

    ماندگاری هم نداره.

    خدایی که خود آدم کشفش میکنه، میره تو آغوشش، به هیچ عنوان هیچکس نمیتونه بگیرتش از آدم.

    اما خدای دروغین به سادگی کنار زده میشه، چون ناتوانه، محدوده…

    پس هر کسی خودش باید بازنگری کنه روی خدایی که میپرسته…

    روی اصل

    روی فرع

    حالا چی میشه که به اسم خدا (سو استفاده مذهب دروغین از نام خدا و اعتقاد حقیقی) من میومدم میگفتم اونی که نماز میخونه روزه میگیره خوبه، غیر این باشه ….

    مگه من کی هستم

    غیر از اینکه خودم یه بنده هستم پیش خالقم؟

    چی میشه که به خودم اجازه میدم قضاوت کنم…

    و اما دیدم کسانی رو که اعتقادشون حقیقی تره…

    اتفاقا ادعای مذهبی هم ندارن، چون خالصن، دستشون تو دست خداست.

    احترام میذارن به خودشون و بقیه

    دوری می کنن از دروغ و غیبت و قضاوت…

    در حقیقت تو مسیر اصل هستن

    خدایی که میپرستن رو واقعا باور دارن

    نشونه اش آرامش شون هست…

    میگن روزی رسون خداست، براشون از در و دیوار روزی پر برکت میاد.

    حالشون خوبه.

    زندگی شون برکت داره.

    خوش اخلاقن…

    پس مشکل از اسلام، دین، مذهب نیست.

    مشکل از مسلمانیِ منه.

    امان از برچسب زدن، برچسب زدن همون قضاوت کردنه…

    الان دیگه خیلی تمرین میکنم کنترل ذهن کنم در مورد دیگران، ظاهرشون، اعمالشون…

    مگه من چی میدونم از درون اون آدم که بیام قضاوتش کنم…

    اصلا مگه میشه فهمید؟

    خیلی هنرمند باشیم درون خودمون رو می‌شناسیم.

    این صحبت ها رو گفتم که بگم من بلد نبودم تحسین کردن رو، تحسین آقایون رو، چون فکر میکردم گناه داره، ایراد داره اگه بگم این آقا زیبا هست، خوش تیپه، خوش اندامه، خوشرو و خوش اخلاقه…

    اما مدتهاست دارم تمرین میکنم.

    تحسین، تحسینه.

    فرقی هم بین خانم و آقا نداره.

    وقتی نگاه و باور مسموم جنسیت، رو کنار بذارم تازه متوجه میشم همه مون بنده های خدا، پاره های خدا هستیم…

    اول کار هستم، اما خوشحالم تونستم بفهمم باورهام کجاها نشتی داشتن یا دارن…

    برادر خوبم، آقا رضای نازنین، شما، سایر دوستانم و خودمو تحسین میکنم برای اینکه داریم شاخ و برگ ها و پیچک های اشتباه مذهبی رو هرس میکنیم تا برسیم به ریشه، به اصل.

    قبل از خوندن این کامنت از شما، هدایت شدم یه کامنت دیگه ازتون خوندم، بعد رفتم نحوه آشنایی تون با سایت و استاد رو خوندم و الان هم هدایت شدم به این کامنت.

    تبریک میگم که در مسیر شناختن خدای حقیقی، خدای مهربان، خدای هدایتگر، خداوند قدرتمند در همه ی امور هستین.

    خودم و سایر دوستانم در این سایت و هر کسی در هر کجای جهان که تو مسیرِ شناختِ خود و خدا هست رو تحسین میکنم.

    تحسین میکنم که روی خودمون کار میکنیم تا بهبود بدیم خودمون رو، باورهامونو، افکار و اعمال مون رو، نتایجمون رو.‌‌‌..

    یه چیزی رو تازه دارم درک میکنم…

    اولین قدم، مهم ترین قدم، توحیده…

    حالا این توحید چی هست…

    یه دنیا معنا داره، من اندازه ی درک فعلیم مینویسم:

    *اینکه فقط خدا، قدرتِ برترِ کلِ هستی هست و بس…

    *فقط روی خدا حساب کن.

    *خداوند، نور آسمان ها و زمینه، و این جهان بدون او، تاریکیِ مطلقه…

    کسی که خدا نداره، چی داره؟

    * خدا با همه ی قدرت و عظمتش، از روح خودش درون انسان دمیده، انسان تکه ای از خداست، اشرف مخلوقاتِ خدا شده، چون خدا به انسان باور داره که میتونه اشرف مخلوقاتش باشه.

    توحید یعنی انسان خودشم باور کنه که اشرف مخلوقاته.

    چطوری؟

    با حرکت در مسیرِ اصل

    با داشتن حسِ خوب

    با لذت بردن حقیقی از نعمت های بیشماری که خدا به آدم داده.

    اینکه خدا خودش انسان رو خلق کرده و خودش به انسان اجازه داده که زندگیش رو همونطور که دوست داره خلق کنه.

    یعنی انتخاب داده به انسان، دوست داری چطوری زندگی کنی؟ همون رو بساز برای خودت با افکارت.

    این وسط چون منِ انسان عاری از خطا نیستم، باز میرم می چسبم به خدا که تو مسیری که دارم خلق میکنم هدایتم کنه، نشونه بفرسته برام که بهتر بفهمم چه کنم، کجای کارم، درست جلو میرم یا نه.

    توحید یعنی تسلیم خدا بودن

    از خدا هدایت گرفتن

    مشورت با خدا

    فقط روی خدا حساب کردن

    اینکه هیچ قدرتی به بیرون ندم، قدرتِ مطلق خداست و خدا هم بهم قدرتِ خلق داده واسه زندگیم.

    توحید یعنی قدرت رو به غیر از خدا و بیرون ندم.

    درک این چیزهایی که نوشتم برای خودمم تازه داره شروع میشه…

    اصلا نمیدونم چرا اینجا، تو این صفحه، دارم این کامنت رو مینویسم…

    کارِ من نیست…

    آقا رضا، آفرین که باور نکردین هر باور مسمومی رو درباره مادر خانم و ….

    کلا هر طور آدم خودش فکر کنه، همون میاد تو زندگیش…

    خود من قبل ازدواج هیچ اعتقادی نداشتم به باورهای ناخوشایند در مورد مادرشوهر، خواهر شوهر، جاری و …

    خدا رو شکر که با همسرم آشنا شدم و ازدواج کردیم.

    خودِ همسرم و خانواده ی اش بسیار دوست داشتنی هستن.

    تو سپاس گزاری هام همیشه از خدا تشکر میکنم برای مادر شوهر، پدر شوهر، خواهر شوهر، برادر شوهر، جاری ام و دو تا فسقلی های شیرینشون.

    یه خانواده ی شوخ طبع، متفاوت از خانواده ی خودم و به همون میزان دوست داشتنی.

    حتما که ما آدم ها با همدیگه اختلاف نظر داریم که کاملا طبیعیه، اما احترام میذاریم به سلایق هم.

    وقتی قراره بریم منزل خانواده همسرم، عین وقتی میریم خونه خانواده خودم ذوق میکنم، چون خوش میگذره، مهربونن، باصفا هستن، شوخ طبعن…

    اینارو گفتم به خودم یادآوری کنم هر وقت مکدر میشم از چیزی، چه با همسرم، چه داخل خانواده خودم چه همسرم، مسئله از اونا نیست…

    از درون خودمه که تلاطم به وجود اومده…

    وگرنه اونا همونایی هستن که کلی باهاشون بهم خوش میگذره…

    گاهی رودربایستی یا ترس از قضاوت نمیذاره خودم باشم و لذت ببرم از خودِ حقیقی ام تو ارتباط هام.

    اما وقتی کنترل ذهن میکنم، همه چیز عالیه…

    خیلی آروم تر شدم نسبت به گذشته…

    صبورتر

    مهربان تر…

    انگار اون سمانه ی حقیقی، سمانه ای که خدا متولدش کرد در این دنیا رو دارم پیدا میکنم کم کم …

    گوش هام، چشم هام حساس شدن به توجه به زیبایی و دوری از نازیبایی…

    دیشب یه تغییر دیدم در خودم که کیف کردم:

    دو نفر داشتن غیبت میکردن، منم بودم توجه نکردم، یه بار هم گفتم بچه ها غیبت نکنین…

    انقدر غرقِ شیرینیِ لحظه ای غیبت بودن که خارج نشدن از اون سیستم، منم خیلی راحت خودم جدا شدم از اون سیستم و محیط…

    افتخار کردم به خودم و یه پله بهبودم در این زمینه.

    چرا؟

    چون فقط به صرفِ اینکه از بچگی گفتن غیبت گناهه یا مثل خوردن گوشت برادر مرده ات هست اکتفا نکردم…

    به این دلیل کنترل ذهن میکنم که دور شم از اون فضا، چون قشنگ حس میکنم تو فضای مسمومی قرار میگیرم که اولیش حس بد در خودمه و اگه جدا نشم از فضا اتفاقات بد میاد برام…

    جدیدا افتادم روی دورِ تحسین خودم در کنار تحسینِ دیگران…

    تاییدیه اش رو گرفتم دیشب، برادر و دوست نازنینم آقا اسدالله تو کامنتی که با مهر برام نوشته بود این تمرین رو تایید کرد برام و کاملا مصمم شدم و هستم هم دیگران رو تحسین کنم هم خودمو…

    وقتشه یادآوری کنم وجودِ نازنینِ سمانه رو به سمانه.

    جدیدا یه طوری شده میام پاسخِ تحسین بذارم برای کامنت بچه ها، تحلیلِ خودم و افکارم آغاز میشه…

    خدا رو شکر برای این روزی.

    به قول حمید آقای امیریِ نازنینِ سایت: اینجا دفتر مشق منه…

    با عشق کامنت میخونم

    مینویسم

    پاسخ مهرانگیز دوستانم رو دریافت میکنم…

    نشانه ی جذابی اومد:

    یه کبوتر زیبا نشست روی لبه ی پنجره مون…

    الهی الحمدالله

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  2. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1905 روز

    به نام خداوند بخشنده و مهربان.

    سلام به همه ی عزیزان

    سلام به فاطمه ی عزیزم.

    اول از همه، از صمیم قلبم بهت افتخار میکنم فاطمه جان.

    کامنتی که نوشتی از دستاوردهات نشون میده اعتماد به نفس داری

    متوجهِ ارزشمندیِ خودت هستی.

    کیف کردم با این قسمت:

    اگه ازم بپرسی چرا موفقیت آمیز بود، جوابش اینکه من کار راحت کردم که مقاومت ذهنی وجود نداشته باشه.

    انگار یه چراغ تو ذهنم روشن شد وقتی خوندمش.

    تحسینت میکنم و بهت تبریک میگم برای کاهش وزن، برای سلامتیِ قلبِ نازنینت، برای اقدام هایی که در رابطه با بیزینست انجام میدی، برای شجاعتِ درخواست کردن، جسارتت برای برقراری ارتباط و مشارکت کاری با فردی در خارج از کشور

    ممنون برای یادآوری این نکته مهم:

    هیچ چیز رنج آوری طبیعی نیس ،هر چیزی راه حلی داره

    در مورد این قسمت از کامنتت:

    از خدا و استاد و خودم سپاسگزارم که شرایطی رقم زدیم که میتونم زندگی دلخواه و شرایط دلخواهم خلق کنم:

    چند روزی هست که خلق خواسته ها رو با تمرین ستاره قطبی جلسه اول دوره کشف قوانین زندگی شروع کردم…

    خیلی لذت بخشه که صبح ها به محض بیداری استارت میزنم این تمرین رو و هر چی دلم میخواد رو مینویسم و تا پایان شب میبینم خیلی هاش، اغلبش، تیک میخورن.

    این خیلی هیجان انگیزه…

    خدایا شکرت که قدرت خلق زندگی مو به دست خودم دادی و الان تازه اول کار هستم، خیلی چیزها هست که باید بهبود پیدا کنن در من، ولی خیلی خوشحالم از شروع این مسیر و تک تک خلق ها…

    صبور باش و ادامه بده سمانه، درست میشه.

    خوشحالم که تو هم تو بهشت خودت زندگی میکنی.

    منم تو بهشت خودم زندگی میکنم.

    خوشحالم که دیدن سریال زندگی در بهشت باعث شده متوجه بشیم و بهتر درک کنیم که هر کدوم مون تو بهشت هستیم فقط باید قلبمون رو پاک کنیم تا بهتر ببینیم و حس کنیم و درک کنیم.

    تو بهشتِ من: ابرها و آسمون، خیلی دلبر و قشنگن.

    درخت و فضای سبز وسیع دارم با یه عالمه درخت انار، یه عالمه گل های خوشگل، محیط عالی برای پیاده روی، امنیت عالی، آب و هوای مطبوع و خنک، بادی که میوزه و خنکمون میکنه و …

    جلوی پنجره آشپزخونه مون هم درخت توت هست که چند ماه پیش حسابی محصول داد و من به چشمم، فراوانی رو دیدم…

    خوشحالم که چشم و قلبم کم کم به روی این بهشت گشوده شد و الان عاشقشم.

    بَه بَه که تو توی بهشتت جوجه اردک داری، من تو بهشتم پیشی های خوشگل و ملوس دارم.

    من تو یه مجتمع زندگی می کنم.

    قبلا اگه ازم میپرسیدن چه خونه ای رو دوست دارم، مورد آخر شاید میشد زندگی در مجتمع…

    من علاقه مند زندگی در محیطی هستم که مستقل و تک باشه خونه مون با فضای سبز و حیاط و بالکن و …

    خدا با فضل خودش هدایتمون کرد به اینجا.

    اول ها انقدر که الان عاشق محل زندگیم هستم، عاشقش نبودم.

    به نظرم خوب بود ولی هر چی جلوتر رفتم، روی خودم کار کردم، باعث شد متوجه شم من همین الان هر روز دارم تو بهشت چشم هامو باز میکنم و زندگی اون روزم رو خلق میکنم.

    نوسان دارم، بالا پایین دارم، اما در کنارش احساس خوب اتفاقات خوب هم دارم، کنترل ذهن هم دارم، تشکر و تحسین و توجه به زیبایی ها و …هم دارم.

    اطراف مجتمع مون هم زیبایی زیاده، یعنی من چه داخل مجتمع چه خارج از مجتمع پیاده روی کنم، زیبایی زیاد دارم، دلیل سپاس گزاری و تحسین زیاد دارم…

    نمونه ی بارزش بادی که امشب میاد…

    از پنجره میخوره بهم، کولر خدا عالی کار میکنه، خیلی مطبوعه.

    همه ی اینارو نوشتم تا یادم بمونه که تو چه بهشتی زندگی میکنم…

    انگار این کامنت بیشتر مناسبه برای صفحه فایلهای زندگی در بهشتِ استاد :)

    یه عنصر به شدت جذاب بهشت من: شنیدن صدای آواز پرندگان هر روز هست، من پنجره ها رو هر روز باز میذارم، پرده ها هم کنار هستن تا هم بهتر ببینم و هم بهتر بشنوم و حس کنم زیبایی های اطرافمو…

    امروز داشتم کامنت مینوشتم یهو یه کبوتر اومد پشت پنجره مون…

    منم که عاشقِ این دوستان، هیچی دیگه…

    گاهی کلاغ جان هارو هم روی شاخه های درخت های جلوی پنجره هامون میبینم، گاهی گنجشک هارو …

    طبیعت و حیوانات رو با هم دارم هر لحظه.

    اگه من انصاف داشته باشم باید هر روز بابت همین زیبایی هایی که به راحتی بهشون دسترسی دارم تشکر کنم.

    الهی شکرت.

    فاطمه جانم، بهم انگیزه دادی تا کامنت بنویسم الان، ازت ممنونم.

    خوشحالم که پیگیری میکنم کامنت هاتو و از روند رشد و بهبودهات آگاه میشم.

    همه ی این کامنت ها برای من روشنی بخش مسیر هستن، لذت میبرم از خوندن کامنت های بچه ها، از رشدشون، بهبودهاشون و …

    بهترین ها برای تو و قلبِ قوی و مهربونت فاطمه جانم.

    خدایا شکرت برای کنترل ذهن، برای باور جذابِ الخیر فی ماوقع

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  3. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1905 روز

    به نام خداوند بخشنده و مهربان

    به نام خداوند هدایتگر

    به نام خداوند وهاب

    سلام به شما آقا رضا و همه ی دوستان عزیزم در این سایتِ شگفت انگیزِ توحیدی، که هر چی بیشتر جلو میرم و آگاهی ها میان بیشتر شیفته ی خدا میشم.

    ممنونم ازتون که وقت گذاشتین و برام کامنت نوشتین، بسیار خوشحال شدم که در ابتدای صبحم، نقطه آبی رو دیدم و پیام شما رو دریافت کردم.

    امروز به عادتِ این چند روز، با ستاره قطبی آغاز شد…

    سمانه جان، همه چیز تکاملی جلو میره.

    نمونه اش همین نوشتن ستاره قطبی.

    اوایل حس داخل خواسته هام کمتر بود، الان بهتر شده.

    باورم نسبت به خلق خواسته هام توسط خودم کمتر بود، الان بهتر شده.

    قبلا نمیدونستم چی بنویسم چون باور کمی داشتم به خلق…

    الان با عشق مینویسم، ذوق دارم بگردم تو خودم ببینم امروز چی میخوای سمانه، بنویس که خلق کنیم با هم، به پشتوانه ی الله مهربونم.

    با شور و شوق مینویسم، چون تیک هایی که هر روز و هر شب میخوره تو لیستم داره میره تو ناخودآگاهم نفوذ میکنه و میگه که میشه، پس راحت بنویس، با عشق بنویس.

    خداوند سرشار از حکمته.

    سرشار از زمان بندی های دقیق با جزئیات.

    سرشار از مهربونی و بخشش.

    سرشار از رسوندنِ روزی پاک و شیرین.

    هر چی از خدا بگم کمه، من اندازه ی درک فعلی ام مینویسم و کاملا امیدوارم که هر لحظه که جلو میرم ظرفِ درکم نسبت به خدا، خودم، جهان، قوانینِ جهان بهتر میشه.

    روند تکاملی کلید واژه ی امروز منه.

    توجهم رو نسبت بهش جلب کرد خدا جان…

    اینکه سمانه خانم گفته میشه بهت، مرحله به مرحله، صبور باش، جواب ها یهویی نمیان…

    موفقیت های گذشته گاهی باعث میشه گول بخورم، فکر کنم ساده و سریع بوده پس الانم باید ساده و سریع جلو بره دیگه…

    ساده و به سرعت، باورِ غلطی نیست، وقتی که من از لحاظِ باور آماده باشم، اتفاقا ساده، سریع، شیرین عین یه بشکن زدن اتفاق میوفته خواسته ام.

    اما من که الان میدونم دلیل ساده و سریع رسیدن به خواسته ام، از روی شتاب و طی نکردن روند تکاملی میاد، پس متوجه شدم هنوز باورهام باید آماده شن…

    روند تکاملی ربطی به زمان نداره.

    به تعداد و تکرار تمرین کردن مربوطه…

    اینکه 10 ماه طول میکشه یا 3 روز به سبک کار کردن من روی خودم و میزان تعهدم به تصمیمم داره…

    این زمان، زمانِ آماده سازیِ خودم از لحاظِ روحی روی باورهامه، نه زمانی که تصمیمم به نتیجه برسه…

    تو جاده که باشم، دیگه مبحثِ زمان، به خودیِ خود قطع میشه برام.

    میوفتم تو اصل و دیگه زمان مفهوم نداره، کی میرسم مفهوم نداره، من فقط تو جاده ام، خوشحالم، دارم جلو میرم، چشم هام درخت ها و گل های کنار جاده رو میبینه و لذت میبره، همینطور میرم جلو، چشم هام قشنگی آسمون و ابرها رو میبینه و لذت میبره، بعد بارون میاد تو جاده، بازم کیف میکنم و همچنان دارم میرم رو به جلو تو جاده، بعد جلوتر میبینم جاده تبدیل شده به دالان سر سبز (من عاشقِ دالان های سرسبز که دو طرفه اش درخت هستن خم شدن به سمت خیابون یا کوچه هستم.) که هم زیباتر کردن جاده رو و هم سایه تولید کردن و پکیج لذت بخشی رو فراهم کردن…

    اینا داره تصویرسازی میشه تو ذهنم که دارم مینویسمشون…

    قلم از دست من خارجه…

    یه کم میرم میبینم داره یه نسیم مطبوع و ملایم و روح نواز هم میاد تو اون دالان سرسبز، بازم لذت میبرم، دلم قنج میره و همچنان ادامه میدم…

    برای این جاده، دالان، مسیر انتهایی وجود نداره از لذت بردن…

    نمونه اش استاد عباس منش عزیزم، معلم عزیزم، و مریم جانم، معلم عزیزم…

    مگه برای لذت بردنشون از لحظه تو زندگیشون انتهایی وجود داره؟

    خیر

    به قول مریم جون هر لحظه هدایت میشن به زیبایی های بیشتر، جدیدتر، بکرتر و ‌‌…

    داشتم مینوشتم دقیقا یاد سریال سفر به دور امریکا افتادم…

    نه تنها خودتون لذت بردین، بلکه با این سری فایلهایِ تصویریِ باکیفیت و خوش آب و رنگ، ما رو هم شریک کردین در سفر، در دیدنِ زیبایی ها…

    یه مثال بارزش برای من همیشه دیدنِ شگفتیِ آبشار نیاگارا تو این سریاله…

    اینکه آبشار افتاده بین آمریکا و کانادا

    اینکه دو کشور دسترسی مستقیم دارن به آبشار

    و جذابیت های خود آبشار…

    من آبشار رو تو ویدئوهای شما طور دیگه ای حس و لمس کردم…

    انگار قبلش فقط شنیده بود، حتی اگه دیده بودن تصاویری رو هم برام انقدر مهم نبود…

    اما ویدیوهای شما انگار جهانِ دیگه ای رو برای من آشکار کردن…

    مریم جانم، مریم جانِ شایسته ی شایسته، مرسی که پشتکار داشتی و با عشق ویدئو ضبط کردین و روی سایت قرار دادین.

    من به واسطه پشتکار شما این تصاویر زیبا رو از سایت دریافت و مشاهده کردم.

    بی نهایت سپاس گزارتم عزیزِ دلم.

    و استاد جان، استاد عباس منش جان، ممنونم که علارقم میل باطنی تون برای عکاسی و فیلمبرداری در سفر، با مریم جان همکاری کردین و این مجموعه آماده شد و رفت روی سایت.

    بی شک این سریال و همچنین زندگی در بهشت و تمرکز بر نکات مثبت، سه تا از وزنه های سنگین و ارزشمند سایت هستن.

    چرا؟

    چون فازِ عملیِ آموزش های شما آشکار شده داخلشون.

    من فایل صوتی گوش میدم آموزش هارو، بعد تمرینش میشه فایلهای سریال ها…

    میشنوم اعتماد به نفس، شجاعت، بعد در عمل شما و مریم جون رو در سریال زندگی در بهشت میبینم که تو عمل دارین نشون میدین و زندگی میکنین اون باورهارو، و بعد باور خودم نرم نرم شکل میگیره…

    شما خودتون زیبا زندگی میکنین و جهان رو به جای زیبایی برای زندگی تبدیل میکنین.

    تحسینتون میکنم با تک تک سلول های بدنم، به تعداد تمام برگ های تمام درختانِ جهان…

    خدا رو بی نهایت شکر میکنم که آشنایی با شما، حرکت در مسیر رشد و بهبود زندگیم رو روزیِ من کرده …

    به قولِ آقا رضا به نقل قول از امام حسین (ع) که بی شک یکی از بهترین بنده های خداست به واسطه ی کنترل ذهن شدیدی که داشته (تقوا):

    “خدایا آنکس که تو را گم کرد چه چیزی به دست آورد ؟و آنکس که تو را پیدا کرد چه چیزی گم کرد؟”

    و اما داستانِ زیبای خوندن این کامنت و لحظه ای که دیدمش…

    بعد از نوشتن ستاره قطبی و سپاس گزاری، سایت رو باز کردم، ساعت 09:08 دقیقه بود، تا رفرش کنم سایت رو تو دلم رد شد میشه نشونه بیاد؟

    ساعت 09:09 دقیقه دقیقا نقطه آبی، حاویِ پیامِ شما مشاهده شد…

    نقطه ی آبی که برای من، پیام رسانی هست از جانبِ خدا…

    که به چی توجه کنم …

    اون لحظه باید به چی توجه کنم؟

    خدا بهم برنامه ی روزانه میده…

    چی از این باحال تر که تسلیم باشم و گوش به فرمان خدا، خودش بهم میگه امروز قراره روی چه پروژه هایی کار کنم.

    تو مسیر هم که خودش دائم هدایت میکنه، منم لذت میبرم از اینکه سکان هدایت تو زندگیم دست خداست، من با خیال راحت و قلبی آروم چشم میگم، خودم لذت میبرم، دچار حس های بد هم نمیشم.

    از خدا برای خودم و همه میخوام که هر چه بیشتر تو مدار تسلیمِ خدا بودن، صبر، سکوت قرارمون بده تا بتونیم ذهن رو آف کنیم، قلب رو روشن کنیم…

    اینکه هر لحظه بهتر شیم تو کنترلِ ذهنمون.

    دیروز یهو متوجه شدم، به دلیل ترس از ناراحت کردن یکی از عزیزانم نه گفتن سخت شده برام، امروز خودش هدایتم کرد، نه گفتن رو تمرین کنم با همون مثال…

    نه گفتم، در قالبی زیبا، ساده، شیرین، مودبانه با جسارت…

    و نترسیدم از ناراحت شدن فرد…

    (این ترس مساوی است با شرک)

    پاسخی از طرفش اومد کاملا زیبا بود و تشکر آمیز…

    اینه معجزه ی توحید…

    یه تحسین برای سمانه: یه دونه شرک رو دور کردم از خودم، وقتی بترسم از قضاوت یا ناراحت شدن دیگری از خودم یعنی بهش قدرت دادم و این مفهوم مستقیمِ شرکه…

    خدا رو شکر آگاهی روزی ام شد و اصلاحش کردم.

    آفرین سمانه جونم.

    یه مورد تحسین برانگیز دیگه هم داشتم صبح:

    در کابینت رو باز کرده بودم لیوان‌ها رو از تو ماشین بذارم داخلش…

    سرم خورد به لبه ی تیز در کابینت:

    نجواها: چرا خورد؟

    ای دَرِ بی تربیتِ کابینت، مگه چشم نداشتی سمانه رو ببینی :)

    (این شوخیِ همیشگیِ همسرم با منه)

    خدایا، چرا سرم خورد در کابینت نمیتونستی آگاهم کنی که آسیب نبینم؟

    برو عامو…

    واکنش سمانه:

    مسئولیتش رو بپذیر، از بی دقتیِ خودت بود، احتمالا کمی هم چاشنیِ شتاب ات باعث این اتفاق شد…

    بلافاصله سرمو نوازش کردم و تموم شد…

    سمانه آفرین برای واکنشی که خلق کردی

    برای پذیرفتن مسئولیت این اتفاق

    امروز خیلی یهویی و باز هم داخلِ پروژه ی جذابِ پیاده روی آگاه شدم به شرک دیگری در خودم:

    من قبلا تو بگو مگوهای خانوادگی سر موضوعی که با یکی از اعضای خانواده نظر متفاوت داشتیم، همش میترسیدم یعنی چی میشه؟

    یعنی چی میگه؟

    یعنی دعوا میشه؟

    یعنی بی احترامی میشه تو خانواده؟

    سر و صدا میشه؟

    منم گریزان از اختلاف نظرهای داخل خانواده.

    چون هر کی حرف خودشو میزنه و کسی کوتاه نمیاد این جور وقتا…

    همه میگن ما درستیم، دیگری خطا میکنه…

    انگار که بخوام همیشه صلح و صفا باشه، دعوا و درگیری نباشه…

    البته به درک الانم:

    نه صلح و صفایی که خلق میشه با افکار درست و روابط درست

    بلکه صلح و صفای باطلی که از سکوت بیاد، از ترسیدن بیاد…

    آخرین نوسان درون خانوادگی مربوطه به سال 99…

    اما طور جالبی جلو رفت…

    ترسهام ریخت، چون کامل به خدا سپرده بودم اون پروسه ی سنگین و در ظاهر سخت رو.

    اما خدا خودش شیرین جلو بردش…

    اینا به کنار ، امروز واسم یادآوری شد چقدر شرک داشتم و قدرت رو از خدا گرفتم و دادم به یکی از اعضای خانواده ام.

    چقدر ترسیدم تمام اون دفعات…

    خدا رو شکر برای این آگاهی ها

    استاد جان مرسی، الان بهتر میفهمم و میتونم شجاعانه تمرین کنم تو هیچ موردی قدرت رو به غیر خدا ندم…

    دقیقا وقتی از چیزی میترسم یه نشونه است که دارم قدرت رو از خدا میگیرم میدم عوامل بیرونی…

    میخواد این عامل بیرونی یه آدم باشه، یه حیوان باشه، یه شرایط مالی باشه، یه شرایط آب و هوایی باشه، میخواد هر چی باشه…

    مهم اینه کم کم تمرین کنم، یاد بگیرم قدرت دادن به هر چیزی غیر از خدا میشه عامل بیرونی و شرک محسوب میشه.

    این کامنت صبح شروع شد، استندبای موند، تا الان ارسال بشه، حتما الان بهترین زمانِ ارسالشه.

    یه چیز جالب بگم، من صبح داشتم برای شما پاسخ مینوشتم، برادر خودم همون موقع زنگ زد، صحبت کردیم و بعد هم تونستم ببینمش…

    خیلی سورپرایزطور اومده بود به مامانم سر بزنه، سَرِ راه دنبال منم اومد با هم رفتیم خونه ی مامانم.

    من برای شما نوشتم تو هر دوتا کامنتم که شما هم اسم برادرم هستین و تو کامنت سوم برادر خودمو دیدم امروز.

    نشونه ی جذابی هست برام.

    منم خدارو شکر میکنم برای دوستانی توحیدی و مهربان مثل شما، در این سایت دوست داشتنی.

    ممنونم از پیامتون، تحسین هاتون نسبت به عملکردم، نوشته هام و …

    و اینکه باعث شدین بنویسم و ردپا بذارم از خودم …

    به قولِ حمید آقای حنیفِ عزیزِ سایت، در پناه جانِ جانان، رب العالمین سلامت، شاد، ثروتمند، سعادتمند باشین

    چقدر دوست دارم اعضای این سایت دقیقا شدن مثل اعضای خانواده ام، دوستشون دارم، احترام قائلم براشون و بهشون افتخار میکنم با قلبم.

    خدایا مرسی برای خلقِ غالبِ ستاره قطبی هام، هر روز بیشتر از قبل تیک میخورن. الهی شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  4. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1905 روز

    سلام سعیده جانم.

    خیلی ممنونم ازت برای یادآوریِ این نکته ی کاربردی:

    چی شد که انقدر زود اجابت شد؟

    چون من رها بودم…ترمزی نداشتم…اصلا درگیرش نبودم که کِی و چه جوری و چطور میخواد این اتفاق بیفته …

    نوشِ جانت حضور در طبیعتِ زیبای خداوند.

    گوارای وجودت باشه نعمتهای بی پایانِ خداوند.

    الهی شکرت برای دونه به دونه ی آگاهی هایی که از دلِ کامنتهای بچه ها دریافت میکنم هر لحظه.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای: