میزان تحمل شما چقدر است؟

توضیحات استاد عباس منش را در این فایل ببینید و بشنوید. سپس با توجه به توضیحات ایشان، در بخش نظرات سایت در مورد این موضوعات، تجربیات خود را بنویسید: 
  • چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
  • چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
  • چه باورهایی را اگر تغییر می‌دادید، باعث می‌شد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
  • همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
  • و در نهایت به چه شکل مسئله‌ای که سال‌ها آن را تحمل می‌کردید، حل شد؟
با عشق منتظر خواندن تجربیات تاثیرگذار و پند آموزتان هستیم

منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی

اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری میزان تحمل شما چقدر است؟
    454MB
    29 دقیقه
  • فایل صوتی میزان تحمل شما چقدر است؟
    28MB
    29 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

812 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «خانواده ی رضایی» در این صفحه: 2
  1. -
    خانواده ی رضایی گفته:
    مدت عضویت: 1862 روز

    پدر خانواده:

    سلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته و دوستان

    چه چیزهایی رو تحمل کردی؟

    6 سال اول ازدواجم رو خانه پدرم زندگی کردم و محدودیت ها و کوچک بودن جا و فضاهای مشترک و بعضی تضاد ها را تحمل می‌کردیم و فرزند اولم هم آنجا به دنیا آمده بود.

    دلیلم هم این بود که پدرم از ما اجاره نمی‌گرفت و من هم پول اجاره نداشتم.

    آشنایان ام هم اول زندگی همین کار را می‌کردند و

    فکر میکردیم این تنها راه پس انداز است، با اینکه همسرم آنجا احساس راحتی نمیکرد چون من صبح تا شب سر کار بودم و محل کارم با خانه کلی فاصله داشت.

    یک روز تضادی به شکل بی احترامی برای همسرم پیش آمد و من با اینکه پولِ پیش نداشتم تصمیم گرفتم که یک خانه نزدیک محل کارم اجاره کنم و این کار چند روز بیشتر طول نکشید و این قضیه برای سال 80 است. 300 هزارتومان پول پیش و ماهانه 60 هزارتومان اجاره جور کردم و از شرق به غرب تهران مهاجرت کردم و تمام.

    خدا رو شکر همیشه اجاره ها را به موقع پرداخت میکردم. من احساس رهایی داشتم و رشدم از آن‌جا شروع شد و کم کم تونستم کلی وسایل منزل، ماشین، موتور و آپارتمان برای خودم بخرم و کسب و کارم را گسترش بدم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  2. -
    خانواده ی رضایی گفته:
    مدت عضویت: 1862 روز

    پدر خانواده:

    سلام به استاد عزیز و خانم شایسته خوبم و دوستان

    من خودم مال تهرانم، همسرم که دختر خالم بود مال شماله، سال 73 بعد از ازدواج اومدیم تهران و بچه هامون تهران به دنیا اومدند.

    همیشه عید ها و گاهی تابستون ها می‌رفتیم خونه ی مادر خانمم، یعنی خالم، هر بار هم به تضاد می‌خوردیم باهاشون سر موضوعات مختلف ولی 18 سال همینطوری رفت و آمد می‌کردیم و تحمل می‌کردیم، اون موقع ها می‌گفتیم همینه دیگه، همه همین طوری زندگی می‌کنند و کسی که شهرستان فامیل درجه 1 داره که نمیره ویلا بخره؟!

    خالم اخلاق های خاصی داشت می‌گفتیم همینه دیگه و تحمل می‌کردیم چون بقیه ی اقوام هم پذیرفته بودند شرایط رو.

    وضع مالی مون هم خوب نبود و تهران اجاره نشین بودیم اصلا به ذهنمون نمی‌رسید بتونیم ویلا بخریم.

    چون پدر مادرهایمان زمین داشتند و به ما وعده وعید می‌دادند فکر می‌کردیم قراره آخرش بریم توی اون زمین ها، هرچی میشد هم مثل اون 6 ماهی که استاد گفتند، ما هم میگفتی درسو میشه بلاخره. هم اینکه این دید رو نداشتیم ‌که کار دیگه هم میشه کرد اصلا.

    توان مالی نداشتیم و اون زمان این آگاهی ها رو نداشتیم، منتظر بودیم و تحمل می‌کردیم.

    بعد از 18 سال، سر شلوغی بچه ی کوچیک مون که شیطون بود، به تضاد شدیدی خوردیم.

    و خانمم 6 ماه شمال نرفت، با اینکه خانمم خیلی دلتنگ هوای شمال بود و عاشق شمال است. شهر بابل.

    توی اون 6 ماه هم حتی به ذهنمون نمی‌رسید که حداقل بریم برای خودمون جایی رو پیدا کنیم، چون توان مالی اش رو نداشتیم.

    بعد راستش نمیدونم دقیقا چیشد، داداشم چمستان نور زمین خریده بود، بهم گفت زمین بغل رو میتونم از همکارم بگیرم واست از دم قسط، میخوای؟

    در واقع زمین کشاورزی بود، قطعه بندی شده، 200 متر، 7 ملیون ماهی 1 ملیون.

    ما اون زمان 1 میلیون پول نقد داشتیم!

    11 سال پیش.

    بعد از این که این احتمال که ممکنه روزی زمین دار شیم بهمون گفته شد، شوق و ذوق وصف نشدنی ای پیدا کردیم.

    رفتیم زمین رو دیدیم و نپسندیدم چون برای ما که شمالی بودیم جذابیتی نداشت و اصلا هم پیشرفته نبود.

    و تصمیم گرفتیم بریم جاهای دیگه شهرها و محله های دگر رو هم بگردیم به امید اینکه شاید کسی باشه که بخواد با شرایط مناسب ما به ما زمین بفروشه.

    از همون چمستان شروع کردیم به گشتن، امامزاده عبدالله، روستای زیاران، بلیرون آمل، جاده قدیم آمل بابل، اوایل جاده هراز.

    هرجا رو که میرفتیم می‌دیدیم به وضوح از طریق تضاد می‌رسیدیم و بیشتر می‌فهمیدیم چی میخواییم و با اینکه پولی نداشتیم اصلا به کم قانع نمیشدیم!

    واقعا نمیدونم با جه ایمان و عزت نفسی دیدیم ما میخواییم ویو دار باشه حتما!!

    این نکته مهم رو همین الان که نشستیم با مشارکت اعضای خانواده داریم کامنت رو می‌نویسیم یادمون اومد، که وقتی وابستگی و انتظارمان رو از بنده ی خدا قطع کردیم و قصد خرید زمین کردیم و شروع کردیم به گشتن، با مادر خانم ام آشتی کردیم و بچه ها رو میذاشتم اونجا و میرفتیم دنبال زمین، با یه سبد میوه و چای و آب!!

    اینم بگم اصلا خوشحال شده بود که ما میخواییم زمین بخریم و خودشون گفتن ما بچه هاتون رو نگه میداریم.

    ما چون فیروزکوه رفت و امد می‌کردیم و از منطقه ی بابلکنار، توی گشتن ها یاد اونجا افتادیم، چون هر بار رر می‌شدیم خانمم میگفت چه ویویی و خیلی دوست دارم اینجا یه ویلا داشته باشم.

    خلاصه از شهر بابل و اطرافش رو بیخیال شدیم اومدیم بابلکنار، از تپه ی اول، روستای درونکلا شروع کردیم به گشتن، زمین های زیادی دیدیم، ولی میگفتن به شرایط شما یعنی قسطی نمیدیم، ما هم راستش نمی‌پسندیدم چون آب و برق و گازش مشکل دار بود.

    ما هم به کم راضی نمی‌شدیم!

    بعد از دو ماه رفت و آمد به تهران و شمال‌.

    رسیدیم به جاده ی درازکلا، یعنی همون جایی که خانم آرزوش رو داشت.

    کلا 2 تا بنگاهی داشت!

    اولین بنگاه یه سرهنگ بازنشسته بود که 30 سال تهران زندگی کرده بود، عاشق ما شد! گفت من هرجوری شده میخوام برای شما اینجا زمین پیدا کنم!

    دقیقا همین جمله رو گفت…

    خیلی قوت گذاشت و با حوصله و شوق ما رو برد زمین های زیادی نشون ما داد که یا توی بافت نبود یا شیب زیادی داشت و پسند نمی‌کردیم.

    یه بار به شوخی گفت دندون مصنوعی ام درد گرفته از بس که با شما و صاحب زمین ها حرف زدم!!!!

    یک بار سر یکی از همین زمین ها خانمم بالای تپه رو نشون اش داد و گفت حاج آقا اون بالا چی داری؟ بالای اون تپه؟ که ویوی عالی ای داشت و تهرانی نشین بود.

    املاکی جواب داد: اون بالا؟ اون بالا متری 100 هزار تومنه به درد شما نمی‌خوره، تو پول نداری میخوای از دم قسط بخری!

    بعدش گفت حالا بذا ببینم چیکار میکنم.

    ما گفتیم ما فردا می‌آییم و فرداش رفتیم گفتیم ما رو ببر بالای تپه!

    یه زمین پیدا کرد متری 60 تومن توافق مون نشد چون گفت 60 نمیدم 80 میدم ولی زمین روبرویی پول لازمه.

    زنگ زدیم صاحب زمین اومد رفتیم توی زمین، اصلا احساس عالی ای بهمون دست داد، از ویوی فوق العاده اش، درخت های پرتقال و انجیر و نارنگی، محله عالی.

    گفتیم همینه ما همین رو میخواییم.

    صاحبش گفت متری 35 تومن!!!!

    زمین 500 متر بود.

    و همون آقای بنگاهی که گفته بود براتون پیدا میکنم، و گفته بود شما بالای تپه نمی‌تونید بخرید، معامله رو انجام داد!

    اصلا نمیدونیم چجوری 8 میلیون تومن پول نقد دادیم بقیه اش رو چک دادیم.

    بعد از چند ماه هم 240 متر کناریش رو هم خریدیم و بهش اضافه کردیم شد 750 متر‌، متری 35 تومن.

    1 سال بعد 1 تونه 50 متری توش ساختیم و رفتیم توش.

    برای اولین بار در زندگی مون و به عنوان اولین شخص در فامیل ویلا دار شده بودیم.

    بهترین سال‌ ها رو گذرونیم و فوق العاده لذت بردیم کلی هم مهمون دعوت می‌کردیم.

    انقدر که همیشه از لذت بردن هامون تعریف می‌کردیم پیش همه، بعد از ما برادرانم هم تشویق شدند و در شهرهای دیگه زمین و ویلا خریدند.

    پول ساخت اش هم خدا رسوند واقعا.

    ما چون تهران بودیم و بالا سر کار نبودیم، باجناق ام که شمال زندگی میکنه با اینکه سوپر مارکت داشت می اومد و کارهای نظارت رو انجام می‌داد.

    4 سال داشتیم اش و بیشترین استفاده و لذت رو بردیم و تجربه کردیم و بعد به 2 و نیم برابر قیمت و در عرض 3 روز فروختیم اش و تهران خونه خریدیم و رفتیم همون محل یک ویلای بزرگ تر.

    (که بعدا جای دیگر کامنت اش رو می‌نویسیم)

    فکر میکنم تکامل ام رو طی کرده بودم و برام موندگار بود و پولش راحت جور شد و ازش لذت بردم.

    وقتی استاد میگن باید اشتیاق سوزان داشته باشی بهش میرسی یاد این تجربه مون می‌افتادیم، اینکه حتی حرف های محدود کننده ی دیگران رو باور نکنی و ادامه بدی.

    امیدوارم قسمت های خوبش قابل الگو برداری بوده باشه و بهتون انگیزه بده و حالتون رو خوب کنه.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 27 رای: