- چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
- چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
- چه باورهایی را اگر تغییر میدادید، باعث میشد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
- همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
- و در نهایت به چه شکل مسئلهای که سالها آن را تحمل میکردید، حل شد؟
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی
اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری میزان تحمل شما چقدر است؟454MB29 دقیقه
- فایل صوتی میزان تحمل شما چقدر است؟28MB29 دقیقه
به نام خدای مهربان
هر چیزی که دارم ، سلامتی ، موفقیت ، رابطه عاطفی عالی ،موقعیت خوب، پول، ایده ها، و….. خدا بهم داده همش اوست،بارها و بارها باید هر روز اینو به خودم بگم تا حواسم باشه که دچار غرور و تکبر ، که خودم کردم، خودم بلدم، نشم الهی آمین.
خدایا متشکرم
استاد متشکرم
متشکرم از همه هماهنگی ، همزمانی که این فایل هم دقیقا تو بهترین زمان مناسب من و بهترین مکان مناسب ، قرار گرفته ، خدایا شکرت ،
میزان تحمل شما چقدر است ؟؟؟
امروز بهم یاد دادی که من خیییییلی دارم تحمل می کنم چون فکر می کنم دگه راهی نیست ، همینی که هست ، خدایا متشکرم خدایا متشکرم خدایا متشکرم
استاد جان متشکرم متشکرم متشکرم.
کجاها و چقدر به خاطر مردم تحمل کردید،؟؟؟
من الآن که فکر می کنم خیییییلی ،،،،
همش حرف مردم برام مهم بوده و هنوز م هست، اصلأ به خودم فکر نکردم که باید ساده زندگی کرد زیبا زندگی کرد.
کل زندگی م، اگه مشکل م با همسرم، با مردم، با کم پولی، با بی حرمتی،داره پیش میره چون پذیرفتم که همینی که هست ، پس صدای الهامات هم نمی شنوم ،
چی داری تحمل می کنی و چرا داری تحمل می کنی؟؟؟ من روزهای و ماهاست،که دارم بی حرمتی ، بی ارزشی ، کم پولی رابطه سرد خانوادگی رو تحمل می کنم چون میگم همینی که هست راهی وجود نداره،
کجاها شرایط سخت تو زندگی تون دارید تحمل می کنید؟؟؟
من دارم رابطه ی سخت زناشویی رو تحمل می کنم فقط چون پاشنه آشیل من هست حرف مردم، من دها ایده برای کسب و کارم داره بهم گفته میشه اما ایمان ندارم ، شجاعت ندارم و می ترسم، از بلند شدن از بی پولی ، امروز به لطف خدا یاد گرفتم که اینا تحمل هست من دارم زجر می کشم، من دگه نمی خوام این باور رو داشته باشم که نمی تونم، نمیشه، به یاری خداوند تبارک و تعالی از این لحظه بلند میشم و تغییر میدم هر آنچه که دوست دارم تغییر کند،
زندگی م
رابطه ی عاطفی م
استارت ایده ها، و کسب درآمد عالی
مستقل زندگی کردن و خوب زندگی کردن
فقط به تمرکز روی خودم گذاشتن و گوش دادن به هدایت هایی که می شوم.
خدایا متشکرم
خدایا متشکرم
خدایا متشکرم
سلام استاد عزیزم
چقققققدر درس
چقققققدر هماهنگی
چقققققدر آماده ش ، بودم
چقققققدر احتیاج داشتم به این غذای معنوی چقققققدر روح م اینو پذیرفت، چقققققدر لذت برد
خدا جونم متشکرم.
دقیقا مثال استاد مثل زندگی این چند روز منه،
من انصافا کاری انجام نمیدم، اما دارم به راحتی بهشتی زندگی می کنم.
استاد چند وقت پیش داشتم تحمل می کردم، بی احترامی
غر زدن م
اخلاق زمخت همسرم، آرزوی یه لبخند کوچیک ازش داشتم.
آرزوی بگو بخند های اول زندگیم
اما
استاد یادتون هست در کامنت های قبلی گفتم که خیییییلی هدایتی ، هدایت شدم به یه سفر ،فقط بهم می گفت باید یه سفر 7. تاااا. 10. روزه بری.
منم هیچ نمی دونستم چرا باید این سفر رو رفت، نجواهای ذهن می گفت تو داری رو خودت کار می کنی، شاید موقعیت اونجا ، شرایط اونجا برات مساعد نباشه پس لازم نیست بری، تو توو همین روستا حالشو ببر، خونه ت کلر پیشرفته داره هر لحظه خنک ه، یه عالمه جوجه و مرغ داری یه باغ کوچک که نام ش رو پارادایس کوچک گذاشتی رو داری یه روستای بکر با بهترین هوای صبحگاه همراه با آواز پرندگان ، بلبلان،داری، نمی خواد سفر بری….
اما حسم، قلبم می گفت تو باید بری، و از اونجا شروع شد ، که نشانه ها یکی پس از دیگری هی می اومدن، فاطمه باید سفر بری، قرار اتفاق ها برات بیافته، تو مگه لذت رو نمی خوای، مگه شادی رو نمی خوای، پس رها باش، آزاد مثل پرواز پرندگان ، آزاد آزاد ، بلاخره جهان منو ها داد و آماده ی، سفر شدم ، پول سفر خیییییلی راحتی جور شد
مادرم با یک تماس ازم یه قول گرفت ، و دعوتم کرد، همسرم خیییییلی نرمال بود و تحسین م، می کرد با اینکه روی خوش شو، خیییییلی نمیدیدم، اما نمیدونم چرا از این تصمیم من استقبال شدید می کرد، اون روزا حتی قاصدک ها هم ازم استقبال می کردن، هر جای این روستا ، این شهر میرفتم قاصدکی جلوی من می اومد خودشو معرفی می کرد و می گفت، ….
خبر آمد خبری در راه است و…..
خییییغ شاد می شدم خیییییلی قانون رو درک می کردم، یاد گرفته بودم که وقتی توو مسیر باشی، وقتی عالی سمت خودت رو حل کنی هدایت میشی به مدارهای بالاتر و حتی اگه نشونه ها ، و الهامات رو ضعیف درک کنی جهان تو رو هل میده به سمت بهترین ها.
سفر آغاز شد، و اون اتفاقات هم از همون لحظه شروع شد، سوار اتوبوس شدم با یه عالمه مسافرهای با حال، شاد، با یک راننده ی، دل خوش،
سال ها بود که وقتی با اتوبوس حرکت می کردم، راننده ها اونجوری که من می خواستم نبودن، خیییییلی دوست داشتم بین راه مغازه یا سوپرمارکت های بین راهی بایسته،و من خرید کنم اما اون روز همه چی به راحتی همه چی ساده، همه چی روان داشت خود به خود ، انجام می شد ، و من سوت زنان ، با حال خوش، سوار دوش ربم، مثل ملکه ، آرام و آرام لذت می بردم ، هر لحظه که تو این سفر به جلوتر می رفتم خداوند مهر تایید ، و درست بودن مسیر رو هی برام هم مهر میزد، هم امضا ، هی خوشحالی من چندین برابر میشد ، توو پوست خودم نمی گنجیدم، انگار روی ابرها آرام و آرام بودم ، بلاخره رسیدم به مقصد با استقبال گرم و گرم و پر انرژی مثبت خانواده (پدر، مادر، آبجی ها، داداش ها، دوستان ، حتی دوستانی که از بیست پیش دگه اونا رو ندیده بودم) رو به رو شدم، فقط اون لحظه خدا رو می دیدم، فقط شادی فقط لذت، یکی دو روز بیشتر نگذشته بود که هدایت شدم به دوستی که ما بینا بود، نامش روشندل بود، وقتی برای اولین بار دیدمش خیییییلی انرژی شو ، وصل به منبع رو حس کردم، حرفهایی می زد از جنس خود خدا، با اینکه فکر می کردم همه رو می دونم، ولی دوست داشتم فقط ساکت باشم و گوش کنم ، می گفت فاطمه جان، من از پایین ترین ، پست ترین جا بلند شدم من یه معتاد حرفهای به همه چی بودم ، همه منو دور انداخته بودن ، اما از روزی که فهمیدم بلند شدم، دنبال قانون گشتم و شروع به یاد گیری درس ها شدم ، توو این مسیر تجربه ها، کسب کردم، اکثر آدم های این شهر منو می شناسند فقط احترام ، فقط عزت فقط حال خوش، یه چیزی گفت که خیییییلی منو نمونه داد،چون یه کافه صبحانه ی حرفهای ، داره، و از لحاظ مالی خیییییلی پیشرفت کرده، بهم گفت من اول صبح که تقریباً میشه گفت سحر، ساعت چهار صبح میام مغازه ، به محض اینکه در رو باز میکنم، از قبل ش، شکرگزاری من شروع میشه تا برسم به مغازه ، در رو که باز می کنم، اول با خدا حرف می زنم و ازش دعوت می کنم اولین قدم، و اولین نفر رب م، باشه که وارد می شه، می گم خدایا تو اول وارد شو، انرژی رو به تک تک محصولات م بده، امروز مشتریها با تو،من نمیدونم ، امروز حال خوبم با تو من نمیدونم ، امروز ورود پول ، نعمت ، روزی، شادی ، حال خوب، با تو من نمیدونم ، ….
بعد از یک عالمه حس و حال خوب بوس میکنم تک تک وسایل م، رو ازشون تشکر می کنم، که همه دست به دست هم میدن، و مأمور ن، که منو راضی کنن، خدایا متشکرم.
من وقتی در کنار این دوستی که با اینکه نابینا بود و یه چند سالی بود که چشم هاشو از دست داده بود، خیییییلی حالم خوب میشد ، روزها می رفتم هم به بهانه ی کار کردن، هم تجربه کسب کردن، هم، صحبت هاشو گوش کردن ، اصلأ وقت زنگ خونه رفتن رو متوجه نمی شدم و دوست داشتم همش در کنارش باشم، وقتی خونه ی پدری م، می اومدم خیییییلی به حرف هایش فکر می کردم، اون تیکه ای که خیییییلی تأکید می کرد من می تونم، میشود ، …
من خیییییلی قدرت می گرفتم، هی با خودم میگفتم فاطمه ببین این دوست عزیزم نابینا ست، اما چقققققدر عالی به خدا وصل ه، انگار این حال خوب، حس خوب، و بهشتی زندگی کردن، هیچ نیازی نمی بینه که باید حتماً حتماً باید چشم داشته باشه نیازی با این ابزار دنیایی نیست کسی که توو دنیای خودش داره زندگی می کنه و لذت می بره، با قلبش خوب می بینم خوب حس می کنه، به به چه اسم قشنگی ، چقققققدر بهش میاد ، روشندل،
وقتی ماجرای خودم، زندگی خودم رو بهم تعریف کردم، گفت فاطمه جان دلیل پیشرفت نکردن وضعیت مالی ت، اینه….
تو فقط و فقط باید تو این مدار خودتو، توو فراوانی ها بندازی، احساس میکنم خیییییلی چسبیدی، به این خونه زندگی این مرغ و جوجه ها، این یک جا موندن، این حرکت نکردن، بلند شو ، بلند شو،
چند روزی که باقی مانده بود به پایان سفر م، خیلی به این حرف ها، فکر کردم، خیلی حالم عالی میسدغ همش می گفتم خدایا وقتی میگم این تویی یعنی حتی در غالب دوست م، روشندل داری باهام حرف میزنی ، وقتی میرم در درون ، اعماق وجودم، حس می کنم آره من دگه این زندگی روتین رو نمی خوام من دوست دارم یه جای دگه، با یه آدم های دگه، با شرایط دگه باشم این رو هیچ کس به جز ربم از قلبم خبر نداره، اما نمی دونم چرا جرأت نمی کردم اینو به زبون بیارم، انگار همون مثال گریه کردن بچه ، و شش ماه تحمل کردن بود چون دکتر گفته بود طبیعی ه، .
منم هی ذهنم، منطق م، می گفت الان وقغش نیست پس حتی سر زبون هم نیار، چون تو باید تکامل رو طی کنی، پس الان حق نداری حتی جز خواسته هات هم بگی.
این بود که وقتی دوستم روشندل گفت تو باید بلند بشی محل زندگی ، مکان ت، رو عوض کنی، یه چیزی ته ته دلم می گفت، آخ جون فاطمه داره تموم میشه داری وارد مدارهای بالاتر با شرایط جدید تر، و عالی تر میشی، آخ جون و آخ جون
من وقتی برگشتم به مقصد( خونه) خیییییلی خوشحال شدم که باید وارد مسیر بعدی بشم که باید پر قدرت تر تصمیم بگیرم، قاطع تر، با خودم یه تعهد بستم و به خدا گفتم خدایا می خوام رها باشم اما نمی دونم …. تو بهم بگو.
می خوام از این محیط به یک محیط دوستداشتنی تر، و بهتر زیبا تر، آرام تر، راحت تر کوچ کنم …..اما نمیدونم……. تو بهم بگو…
تا اینکه یه روز داشتم تر تمیز می کردم خونه رو بهم گفته شد، همین الآن بلند شو ، جمع کن برو مغازه سریع کارهام رو جمع و جور کردم رفتم مغازه ، نماز مغرب و عشا که تموم شد هوا تاریک تر شده بود ذهن م می گفت ول کن بابا، الان دگه تاریک شده، مسافت خونه تا مغازه زیاد ه، یه زن تنها اونم توو این تاریکی، اونم پیاده کار خوبی نیست، اما حس م می گفت، خدا هست، تو حرکت کن، منم از اونجایی که خیییییلی خدا رو می شناسم، و خیییییلی برام کار انجام داده و ایمان م خیلی قوی تر شده، دل زدم به دریا و راه افتادم، همین که چند قدمی پیاده رفتم، ماشینی ایستاد و منو سوار کرد دیدم آشنای همسرم بود بنده خدا تاااآاا نزدیک مغازه منو رسوند، چون همسرم مغازه ی سوپر داره تازه یه چند ماهی ست که استارت کار رو شروع کرده، .
رفتن به مغازه همان، و استخدام شدن من همان….
این داستان من شد مثل داستان همان آزمایش، قرص، و آروم شدن بچه….
قسم می خورم ، نمی دونم از کجاش بگم کل زندگیم، کل زندگیم، کل زندگی
روابط
سلامتی
مالی
حس عالی
و…..
همش با هم تغییر کرد.
خدایا متشکرم
الآن که میام مغازه هی با خودم میگم خدایا من اینو داشتم چرا اون سختی اون بدو بدو اون خرابی روابط، اون بی احترامی چرا و چرا تحمل می کردم، چون فقط چسبیده بودم به همون مکان …
الآن همه چی با هم دارم
همسرم که مدتها بود حتی یه لبخند ازش نمیدیدم
احترام نمی دیدم، تو خونه م راحتی نبود ، و….
الان هرروز احترام
هر روز خنده، حال خوب
هر لحظه هر چی بخوام، با احترام با عزت در اختیار م میزاره به راحتی، به راحتی، به راحتی .
وضعیت فروش مغازه عالی تر شده.
روند پرداخت بدهی ها عالی تر شده.
روند خرید محصولات مغازه خیییییلی راحت تر و بهتر شده.
آدم هایی که جنس ها رو قرضی می بردند، دارن آروم آروم حذف میشن.
آدم های که می اومدن به بهانه ی صحبت و محفل آروم آروم کنار رفتن.
محیط کل زندگی م، آرام تر، روان تر ، زیباتر، شده.
هر روز میام مثل دوست م، روشندل در رو که باز می کنم میگم خدایا امروز نمی دونم چکار کنم، تو بهم بگو.
خدایا تو اول وارد شو بعد من، تو امروز مدیریت کن و بهم بگو.
.با محصولات م حرف می زنم، با قفسه ها، با کیک آب میوه ها، بستنی نوشابه ها ، کلر مغازه ، صندلی و میز بهشون میگم امروز هر مشتری که اومد بهش چشمک بزنید که بیان شما رو بخرن ،تا من پول بیشتری امروز ورودی داشته باشم، شادتر بشم، همه با هم کمک می کنیم تا جهان گسترش بگیرد،هی محصولات بیشتر تولید بشه هی کارخونه ها بیشتر و بیشتر تولید کنن همه ثروتمند بشیم همه وجودمون ، انرژی مون از خداست پس بیایید همه با هم به گسترش جهان کمک کنیم.
من هر صبح که میام مغازه تو درخواست هام میگم خداجونم دوست دارم آدم های امروز ثروت مند بیان خرید ، به راحتی خرج کنن، قسم می خورم آدم هایی میان که جدید ن، اولین بارشونه و هی صحبت از میلیارد ها پول می کنن، حتی بهم راهکار میدن، اینجا که می فهمم و همون جا سجده می کنم ربم رو .
خدایا شکرت درس امروز چقققققدر ، درس داشت، چقققققدر به موقع اومد، توو بهترین شرایط
خدایا شکرت
استاد متشکرم خدا حفظ ت کنه
خانم شایسته متشکرم