میزان تحمل شما چقدر است؟

توضیحات استاد عباس منش را در این فایل ببینید و بشنوید. سپس با توجه به توضیحات ایشان، در بخش نظرات سایت در مورد این موضوعات، تجربیات خود را بنویسید: 
  • چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
  • چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
  • چه باورهایی را اگر تغییر می‌دادید، باعث می‌شد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
  • همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
  • و در نهایت به چه شکل مسئله‌ای که سال‌ها آن را تحمل می‌کردید، حل شد؟
با عشق منتظر خواندن تجربیات تاثیرگذار و پند آموزتان هستیم

منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی

اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری میزان تحمل شما چقدر است؟
    454MB
    29 دقیقه
  • فایل صوتی میزان تحمل شما چقدر است؟
    28MB
    29 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

812 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «مریم محمدی» در این صفحه: 1
  1. -
    مریم محمدی گفته:
    مدت عضویت: 1264 روز

    به نام فرمانروای کل کیهان

    استاد عزیزم و مریم عزیز سلام

    مطمئنم که مثل همیشه فوق‌العاده ‌‌اید‌

    این فایل رو استاد عزیز دقیقا وقتی گذاشتن رو سایت که من داشتم به همین موضوع و تصمیمات این چند وقت اخیرم فک می‌کردم.

    من مد‌تها تو شرایط نا‌مناسبی بودم تو یه شرایط پر از تشنج و… که احتمالا می‌دونید‌.

    تحقیر و توهین و سمی بودن محیط واقعا فضای متعفنی اطرافم ایجاد کرده بود و حتی از نظر مالی هم مورد ظلم قرار می‌گرفتم. تا قبل از اینکه با استاد آشنا بشم خب خیلی شخصیت ضعیفی داشتم و ترس‌ها منو در بر گرفته بودن. از محیط جدید، از اینکه آیا از پرداخت اجاره بر میام یا نه، با آدمای جدید چجوری سر کنم، کلاسامو چجوری و کجا برگزار کنم. ( من تدریس خصوصی زبان انگلیسی دارم). قبلا کلاسای من حضوری بود که خب دانش آموز می‌اومد خونه ما و بخاطر همین فک‌ میکردم حالا اگه برم خوابگاه که نمی‌تونم کلاسمو برگزار کنم‌. کم کم بعد از کرونا بعضی از کلاسا آنلاین شد، ولی هم‌چنان بعضی از دانش‌آموزانم بودن که درخواست کلاس حضوری داشتن، و منم بخاطر ارزش قائل نبودن برای اون روندی که خودم می‌خواستم کلاسمو پیش ببرم، بخاطر شرکی که تو وجودم بود و می‌ترسیدم اون دانش آموزامو از دست بدم و درآمدم کم بشه، بخاطر اینکه فک می‌کردم خیلیا هستن کلاس حضوری اگه بگم فقط آنلاین اونا رو از دست می‌دم و… قبول می‌کردم که دانش آموزای حضوریم بیان. اما وقتی با برنامه‌های استاد آشنا شدم و کم کم تغییرات رو‌ در خودم به وجود آوردم، به خودم گفتم که نه، اگه من استقامت بورزم رو تصمیم خودم برا کلاس آنلاین، کم کم آدمهایی میان به سمت من که با این شرایط موافقن‌‌. خب روزای اول خیلی سختم بود، آدما هنوز زنگ می‌زدن و درخواست داشتن برای کلاس حضوری و وقتی از مزایای کلاس آنلاین براشون می‌گفتم قانع نمی‌شدن و می‌رفتن، نجواهای شیطان قوی بود هنوز، اما سر تصمیم موندم، و بعد از یه مدت کوتاه آدم‌هایی سر راه من قرار گرفتن که با شرایط کلاس آنلاین کاملا موافق بودن. خب این قدم اول برای جا‌به جایی و برای بیرون اومدن از اون محیط. هنوز ترس‌هایی داشتم و همچنین این موضوع هم تو ذهنم بود که استاد گفتن اگه شما به اندازه کافی تغییر کرده باشین محیط اطرافتون تحت تاثیر شما تغییر می‌کنه، واقعا هم تا حد قابل توجهی تغییر کرده بود، طوری که اطرافیانم اعضای خانواده منو می‌دیدن تعجب می‌کردن که چقدر تو خیلی چیزا عوض شدن. اما یه نفر بود که خب به شدت فرکانسش با این فضا متفاوت بود و من بیشترین آسیب رو هم از همون فرد می‌دیدم، بقیه هم تغییرات به نظر من جزیی بود. و این فکرم داشتم که من می‌تونم روی اون افرادی از خانوادم که دارن تغییر می‌کنن تاثیر بزارم تا اونا رشد کنن و اون فرد نامناسب خودش از بین ما بره یا تغییر کنه. اما دیدم بقیه با وجود اینکه یه مقداری تغییر کردن اما مثل من متعهد نیستن و انرژی منم مقدار زیادیش داره صرف آروم نگه داشتن اونا و محیط میشه که حالا به نظر خودم به خودم بگم که خب اون روابط خوبی که با اعضای خانوادم تو ستاره قطبی امروز درخواست کرده بودم تیک خورد ( یه مقداریشو داشتم خودمو گول می‌زدم.) اما همزمان هم هی به این فک می‌کردم که من باید چیکار کنم آیا واقعا باید از اینجا برم؟ یه نگاهی به دور و برم انداختم، به اتاقم، به وسایل توش، با خودم گفتم دل به چی بستی؟ یه چهار تا تیر و تخته؟ به خانوادم نگاه کردم دیدم انقدر لحظه‌های خوبمون کنار هم کم بوده که واقعا چیزی نیست که دل تنگش بشم، و همزمان هم فایلای از استاد می‌شنیدم که می‌گفتن کسی که عزت نفس داره، نمی‌مونه جایی که داره بهش ظلم میشه، یا آیه ‌‌های قرآن که آیا زمین خدا را وسیع نکردیم تا در آن سفر کنید، و یه قسمتی از سفر به دور آمریکا که استاد گفتن تاریخ شروع سال قمری از زمان هجرت پیامبره، و اون همه معجزات وقتی اتفاق افتاد که پیامبر هجرت کرد. بازم تصمیم قطعی برای رفتن نگرفته بودم تا اینکه جهان با سیلی محکم هلم داد به سمت حرکت کردن و رفتن از اون خونه. چند روزی رو خونه عزیزی موندم و در همین حین دنبال یه خوابگاه تر و تمیز با یه قیمت مناسب بودم‌ و همچنین سعی می‌کردم احساسمو خوب نگه دارم، (هر چند با اون سیلی محکم، سخت بود). یه خوابگاه پیدا کردم که موقعیت خیلی خوبی داشت ولی گفتن چون شما کلاس آنلاین داری آرامش خوابگاه بهم می‌خوره و نمی‌تونیم اینجا رو بهت بدیم، دوستم گفت سریع پا پس نکش بازم باهاشون صحبت کن‌. چند بار دیگه باهاشون صحبت کردم و هر دفعه گفتن نه‌. گفتم دیگه اصرار نمی‌کنم و از خداوند خواستم منو به جایی که برام بهترینه هدایت کنه. تا اینکه یه خوابگاه پیدا کردم که قدری فاصله داشت با مرکز شهر ولی اتوبوس سریع السیر داشت. نونوایی، سبزی فروشی، سوپری همه چیز بهش نزدیک بود، تمام تشک‌های تخت‌ها کاملا نو و بسیار تمیز بود، هر اتاق یه یخچال و کولر جداگونه برا خودشون داشتن، و اون اتاقی که به من دادن تقریبا بهترین اتاق اون طبقه بود‌. من تخت بالا بودم که نور مناسبی برای مطالعه و برگزاری کلاسام داشت، یه کمد دیواری کوچولو قشنگ کنار تختم بود که وسایلمو چیده بودم توش (هر چیزی که می‌خواستم دم دستم باشه) و کلید کولر هم دقیقا کنار تخت من بود، هر تختم یه پریز جداگانه برای شارژر و این چیزا داشت، و یخچال هم دقیقا کنارم بود که یه سری وسایلامو خوراکیا رو میزاشتم رو سر یخچال. یه روز در میون نظافت چی میومد همه جا رو تمیز می‌کرد‌. ماشین لباسشویی و گاز صفحه‌ای داشت، و خود ساختمون هم تقریبا نو ساز بود‌، یه حیاط خوبم برای هواخوری داشت و قیمتشم تقریبا نصفه اون خوابگاه قبلی بود. من هر روز با تمام وجودم سپاسگزاری می‌کردم بابت همه این امکانات. چون من دوران دانشجوییم تو خوابگاه بودم و اون موقع خب باور‌های خیلی نامناسبی داشتم. تو یه واحد آپارتمانی 18 نفر زندگی می‌کردن و فقط 2 تا یخچال و یه گاز داشت، همیشه سر نظافت با بقیه بچه‌ها مشکل داشتم، بقیه چیزایی که اون بالا گفتم از امکانات خوابگاه جدید که اصلا اون موقع برامون رویا بود‌. من حتی بابت اون تضاد و اون خوابگاه نامناسبم از خدا سپاسگزاری می‌کردم چون اگه اون تضاد رو تجربه نکرده بودم این زندگی الان تو خوابگاه انقدر برام دلچسب نبود. مثل بقیه بچه‌ها که می‌گفتن مگه اینجا چی داره که تو انقدر خوشحالی از اینجا بودن. حالا یه سری تصادهایی هم بهشون برمی‌خوردم در همین حین، مثل اینکه یه وقتایی بچه‌ها می‌خواستن بخوابن و من باید می‌رفتم تو سالن برای کلاسام و خب اونجا پر رفت و آمد بود و شلوغ. اما سعی می‌کردم آگاهانه بهشون توجه نکنم و تمرکزمو بزارم رو‌ چیزایی که بابشتون سپاسگزارم. تا اینکه یه شب من تا 12 کلاس داشتم و قانون خوابگاه این بود که 11 و نیم لامپ اتاقا رو باید خاموش می‌کردیم و می‌رفتیم تو سالن. ساعت حدود 11 و 10 دقیقه بود که مدیر خوابگاه اومد گفت خانم لامپو خاموش کن، بهشون گفتم تو قراداد نوشته ساعت 11 و نیم خاموشی هست، ایشون با یه حالت برافروخته اومد لامپو خاموش کرد و رفت، منم نمی‌خواستم این بحثو ادامه‌ بدم و چیزی نگفتم با نوری که از لامپ بیرون می‌تابید تو اتاقم کلاسمو ادامه دادم. بعد از کلاس دیدم داره از اون رفتار حالم بد میشه اما سریع جلوی خودمو گرفتم و حالمو خوب کردم، رفتم تو سالن با بچه‌ها گفتیمو خندیدیم. و پاداش این کنترل ذهن من بی‌نظیر بود. فردای اون روز مدیر خوابگاه رفت برام بستنی گرفت و خودش اومد ازم عذر خواهی کرد. بعدم بهم گفت یه سری مشکلاتی برای خوابگاه پیش اومده که ما باید تا آخر ماه تخلیه کنیم، من باید برم تهران و کسی نیست بزارم سرپرستی اینجا، تو چون همیشه تو خوابگاهی اینجا می‌مونی؟ گفتم می‌مونم ولی اجاره‌ی این دو هفته‌ای که اینجا می‌مونم رو بهم برگردونید (یعنی روزی 60 تومن) که خودشون گفتن نه، کمکی که به ما می‌کنی بیشتر برامون ارزش داره و ما روزی 100 تومن بهت می‌دیم. اتاق سرپرستی یه سوییت خیلی لوکس و مجهز بود. یعنی من الان تو بهترین اتاق اون ساختمون سکونت داشتم، خودم تنها، یعنی بدون اینکه برای کسی مزاحمت ایجاد کنم یا کسی مزاحم من بشه، راحت به کارم می‌رسیدم و انگار تمام اینا کاملا رایگان برا من رقم خورد، و علاوه بر این چون روزایی بود بچه‌ها می‌خواستن تخلیه کنن ، کلی مواد غذایی اصلا استفاده نشده که دیگه نمی‌خواستن با خودشون ببرن می‌آوردن می‌دادن به من‌. یعنی دو هفته آخر من تقریبا هزینه خورد و خوراکم نداشتم‌. و اونجا کلی آدم منو و کارمو شناختن و تصمیم گرفتن از خدمات آموزشی من استفاده کنن.

    یه مورد دیگه این بود که من با دوتا دیگه از بچه‌های اونجا تصمیم گرفتیم خونه بگیریم، یه خونه خوب پیدا کردیم تو یه جای خیلی خوب با قیمت مناسب. اما روزی که رفتیم خونه رو تمیز کنیم من انرژی منفی خیلی زیادی رو حس کردم و یه سری رفتارا هم از صاحب خونه دیدم که دیگه اصلا نمی‌تونستم اونجا رو تحمل کنم، سریع از اون موقعیت اومدم بیرون و فورا زنگ زدم به بنگاه و گفتم که می‌خوام قرارداد رو فسخ کنم‌. و هزینشم می‌پردازم. بعد یه لحظه برگشتم به عقب از خودم پرسیدم من همون مریمم؟ همون مریمی که 10 سال تو یه رابطه عاطفی نامناسب که جز ناراحتی هیچی براش نداشت موند، فقط بخاطر اینکه می‌ترسید کس دیگه‌ای دوستش نداشته باشه؟ من همون آدمیم که این همه مدت تو محیط آلوده زندگی کرد فقط برای اینکه از تجربه دنیای جدید می‌ترسید؟ چه زود تصمیم گرفتم اون خونه رو‌ تحمل نکنم، اشتباهمو بپذیرم، ازش درس بگیرم، اما یه لحظه هم اجازه ندم ادامه پیدا کنه. استاد عزیزم شما چیکار کردی با من؟ من زیر و رو شدم با حرفای شما. بی اندازه عاشقتونم و الله رو‌ بی‌نهایت سپاس بابت وجود با برکت شما و مریم عزیز.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 32 رای: