میزان تحمل شما چقدر است؟

توضیحات استاد عباس منش را در این فایل ببینید و بشنوید. سپس با توجه به توضیحات ایشان، در بخش نظرات سایت در مورد این موضوعات، تجربیات خود را بنویسید: 
  • چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
  • چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
  • چه باورهایی را اگر تغییر می‌دادید، باعث می‌شد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
  • همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
  • و در نهایت به چه شکل مسئله‌ای که سال‌ها آن را تحمل می‌کردید، حل شد؟
با عشق منتظر خواندن تجربیات تاثیرگذار و پند آموزتان هستیم

منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی

اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری میزان تحمل شما چقدر است؟
    454MB
    29 دقیقه
  • فایل صوتی میزان تحمل شما چقدر است؟
    28MB
    29 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

812 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «مینا صادقی» در این صفحه: 1
  1. -
    مینا صادقی گفته:
    مدت عضویت: 1209 روز

    سلام بر استاد عزیز و مریم نازنین

    چه لذتی داره برای من کامنت گذاشتن روی هر فایلی که میبینم.این داستان تکامل ذهن و روح و روان منو زیر و رو کرده.

    روی عملکرد من هم تاثیر عالی ای گذاشته.دیگه برای هیچ چیز عجله نمیکنم، اجازه میدم اتفاقات بیفته.

    من به شدت انسان کمال گرایی بودم و همین باعث میشد صبرم خیلی کم باشه، اما خوشبختانه تحمل زیادی هم نداشتم.اما راه درست برخورد با مسائل رو هم نمیدونستم.خیلی نا آگاهانه و از روی تجربه های کوچک گذشته ام کم کم بعضی از مشکلات زندگیم رو برطرف کردم…

    خدا رو شکر میکنم که همین روندی که داشتم و برخورد مناسب اما ناآگاهانه راجب مسائل مختلف زندگیم باعث شد در مداری قرار بگیرم که با استاد عباسمنش آشنا بشم.

    حالا دیگه آگاهانه درباره ی هر موضوعی رفتار میکنم و این باعث شده روند رشد همه چیز توی زندگیم بهتر و بهتر بشه و آگاهانه تکامل رو در بخش های مختلف زندگیم اعمال میکنم.

    من توی زندگیم چیزهای زیادی رو تحمل نکردم و صبر کردم تا تغییر بوجود بیاد و قدم برداشتم.

    دوست دارم تیتر وار بنویسمشون چون در طول 10 سال گذشته ی زندگیم هرباری که به مشکلی برخوردم موفقیتهامو لیست کردم و به خودم یادآور شدم که تو میتونی.. چون قبلا هم تونستی این کارها رو انجام بدی.

    1. یکی از مهمترین تغییرات من توی زندگیم تغییر شخصیتم از یک آدم افسرده و زیر سلطه ی خانواده از هر نظر به یک دختر قوی و مستقل از هر نظر بوده.

    زمانی بود که من 10 تا پدر و مادر داشتم.یعنی به عنوان فرزند آخر یک خانواده ی پرجمعیت به جز پدر و مادرم خواهر و برادرهام هم برام تصمیم میگرفتن و من نمیتونستم کوچکترین حق انسانی ای رو به عنوان یک انسان مستقل داشته باشم.و این باعث شده بود هر تصمیمی هزاران بار تغییر کنه و تاثیر پذیری من از اطرافیانم خیلی زیاد بود.زندگی واقعا برام تلخ شده بود.

    یک روز به خودم گفتم واقعا بسه این روند زشتی که هر کسی به خودش اجازه میده برای من تصمیم بگیره.

    و شروع کردم به تصمیم گرفتن.اشتباه یا درست تصمیم میگرفتم و اجرا میکردم.وقتی تصمیم میگرفتم تا مرحله ی اجرا به هیچ کس خبر نمیدادم.اون تصمیم رو اجرا میکردم و بعد به خانواده میگفتم و اونها مجبور بودن باهاش کنار بیان.هرچند این موضوع جنجال هایی همراه داشت اما من درمقابل مخالفتهاشون تنها کاری که میکردم ی لبخند شیرینی بود از موفقیت خودم که تونسته بودم برای خودم تصمیم بگیرم و اجرا کنم. و این درحالیه که من در یک خانواده ی مذهبی و بسیار سختگیر بزرگ شدم.

    2.تغییرات شخصیتم زیاد بود. بزرگترین موفقیتهامو در تغییراتی میدونم که یک عمر در وجودم ریشه کرده بود و باعث شده بود یک شخصیت ضعیف از من بوجود بیاد.

    دومین تغییر این بود که آدمها به من بی احترامی میکردن.چون همه ی اینها از خانواده شروع شده بود. و من یاد گرفته بودم اجازه بدم دیگران به من بی احترامی کنن و من احساس دلشکستگی کنم و در تنهایی خودم گریه کنم.(همون احساس قربانی بودن)

    زمانی بیشتر از هر وقت این روند اشتباه رو درک کردم که وارد رابطه ی عاطفی شدم.فهمیدم بیشتر از اون چیزی که خانواده و مردم دیگه به من بی احترامی کنن توی رابطه ی عاطفی دارم به شدت بی احترامی میبینم و من این موضوع رو سالهای سال تحمل کرده بودم.

    و دوباره انقلابی درون من اتفاق افتاد. من شروع کردم به خودم احترام گذاشتم و هر بی احترامی ای رو سرسختانه سرکوب کردم. یک بار دیگه به خودم گفته بودم تحمل کردن دیگه بسه.

    3.من به شدت دچار وابستگی بودم.اول به مادرم بعد به خانواده م و بعد به هر آدمی که بهم نزدیک میشد یا کوچکترین کاری برام انجام میداد.و من از این موضوع به شدت رنج میبردم و تحمل میکردم. و باز هم به خودم گفتم واقعا بسه. هر روز کارم گریه کردن شده بود چون وابستگی به جایی رسیده بود که میترسیدم مادرم رو از دست بدم.شبها مینشستم بالای سرش و گریه میکردم.چون تفاوت سنی من با مادرم اونقدر زیاده که هر کسی میدید فکر میکرد مادر بزرگمه.

    ی روز با خودم گفتم حتی اگه مادرم به رحمت خدا بره من باید از الان این رو بعنوان یک واقعیت بپذیرم و باهاش حالم خوب باشه.چون پدر و مادر واسطه ای بودن که تو به این دنیا پا بگذاری.یک بار به دنیا اومدی و از این فرصتی که خدا بهت داده بجای گریه کردن لذت ببر. و تمام وابستگیهام بعد از اون دونه به دونه(و البته با صبر و گذروندن تکاملم)برطرف شد.

    4.یکی دیگه از واقعیت های تلخ زندگیم که تحملش میکردم و جزو پنهان ترین زجرهای زندگیم بود اینکه از نزدیکترین کسان زندگیم تا دورترین ها از من سواستفاده میکردن. چون فرزند کوچک خانواده بودم همه بهم زور میگفتن و همه ی کارهاشون رو انجام میدادم. یک روز فهمیدم به اسم دوست داتن و دلسوزی و محبت خیلی داره سرم کلاه میره.متوجه شدم که در تمام سالهای زندگیم زجر بی نهایتی رو تحمل کرده بودم.چون مثلا خواهرم وانمود میکرد مریضه و من مجبور بودم همه ی کارهاشو انجام بدم.

    یکروز به خودم این قول رو دادم و گفتم این کار تو یعنی دلسوزی و این دلسوزی تو تا ابد باعث میشه ازت سو استفاده بشه.و به خودم قول دادم حتی اگر بدترین حال رو داشته باشه خودش باید کارهاشو انجام بده.

    برای تمام این تغییراتم دعواهای زیادی کردم، ولی همون داستان افسردگیه که یک مرحله و یک مدار بالاترش خشمه.من از مرحله ی افسردگی به مرحله ی خشم رسیده بودم و این خشم من در تک تک اشتباهاتم و تک تک زجرهایی که تحمل میکردم داشت کار خودش رو میکرد.

    5.من در خانواده ای بزرگ شده بودم که هر روز صبح با دعواهای پدر و مادرم از خواب بیدار میشدم.تحمل این زجر بزرگ در کنار چیزهای دیگه من رو به افسردگی برده بود. اما با حل کردن مشکلات قبلی کم کم فهمیده بودم من خیلی چیزها رو میتونم تغییر بدم.حتی مجبور نیستم خانواده ای رو که توش بدنیا اومدم و بزرگ شدم فکر کنم محکومم تا توی این خانواده با این همه رنج و درگیری بمیرم. پس با وجود اینکه دختر مجرد بودم و جدا شدن از خانواده یک چیز غیر ممکنی بود خصوصا در فرهنگ ایرانی اما باز یک تصمیم بزرگی گرفتم و چون میدونستم خانواده م مخالفت میکنن وسایلمو بی خبر جمع کردم از خونه رفتم و در یک خوابگاه دخترانه آزاد ساکن شدم.بعد به خانواده خبر دادم که من دیگه توی خونه شما زندگی نخواهم کرد.و این بزرگترین و سختترین تصمیم زندگیم بود. و در کمال ناباوری اونها بجز پذیرفتن کار دیگه ای نتونستن انجام بدن.الان 3 سال هست که توی خوابگاه زندگی میکنم.

    و خوشحالم.چون این کارم باعث شد در مداری قرار بگیرم که با استاد عباسمنش آشنا بشم.از طریق یک دوست توی خوابگاه.

    من بخاطر تغییرات گذشته م با آموزش های استاد کمترین مقاومتی توی ذهنم نداشتم.فقط میدونستم که باید کلی باور رو توی خودم تغییر بدم تا نتیجه بگیرم.

    اما حالا بعد از تمام تغییرات زندگیم بعد از آشنایی با استاد تغییراتم با سرعت بالاتری پیش رفت.چون حالا دیگه مطمئن بودم و الگو داشتم. حالا همه چیز توی زندگیم عالیه. روابطم با خانواده م که البته با تغییراتم باعث شدم الگوی اونها بشم و واقعا تغییرات بزرگی توی خانواده م بوجود آوردم. رابطه ی عاطفی خوب که البته بعد از آشنایی با استاد عباسمنش و استفاده از محصولات مختلف تونستم درباره ی رابطه ی عاطفی به ثبات برسم. درباره ی آرامشم که و سلامتیم که من بخاطر استرس های فراوان دچار تپش قلبهای شدیدی بودم که کوچکترین استرسی من رو تا حد بیهوشی میبرد.حتی خوردن قهوه باعث میشد تپش قلب خیلی شدیدی بگیرم برای همین هیچ وقت نمیتونستم از زندگیم لذت ببرم. اما بعد از آشنایی با استاد خیلی چیزها بدست آوردم و مهمترینش آرامشه..

    7.حالا همه چیز خوبه اما میخام یک مورد رو اضافه کنم که بعد از آشنایی با استاد متوجه شدم که دارم تحملش میکنم، و البته هنوز هم بخاطر باورهای ریشه دار نادرست دارم تحملش میکنم و اون هم بی پولیه.

    و این شرایط بهم خیلی فشار میاره و واقعا رنج میکشم. اما هر روز با خودم تکرار میکنم که ببین! تو توی مسیری… نا امید نشو… تغییرات زیادی توی باورهای ثروتت ایجاد شده و بخاطر همین هم همه ی کارهایی رو که دوست نداشتی انجامشون بدی رها کردی و در اوج تنهایی گفتی خدا هست اون کمکم میکنه، و شروع کردی رفتی سراغ کاری که بهش همیشه علاقه داشتی.اونم در سن 30 سالگی.هیچ وقت نمیتونستی اینکارو انجام بدی جز اینکه ایمان داشته باشی و باور کنی میشود. هر روز به خودم میگم باید تکاملت رو طی کنی.تو فقط 9 ماهه که شروع کردی.تو فقط شاید 1 سال و نیم یا تقریبا دو ساله که با استاد آشنا شدی. تو به تضاد بی پولی خوردی و درخواست کردی و خدا تو رو هدایت کرد به سایت استاد عباسمنش. پس صبور باش،ناامید نشو و ادامه بده. با خستگی، با بی حوصلگی، حتی گاهی با نا امیدی، اما میدونی که در اعماق وجودت ی چیزی بهت میگه تو هنوزم امید داری و قطعا مثل همه ی دستاوردهای زندگیت به نتیجه میرسی.

    آرزوم اینه انقدر شرایط مالیم عالی بشه که یک ویدئو بسازم و از همه ی نتایجم با استاد عزیزم صحبت کنم و استاد بخاطر داشتن شاگردایی مثل من افتخار کنه. و من بخاطر اینکه ارزش و جایگاه استادی استادم رو قدر دونستم و استفاده کردم این خوشحالی رو با شما استاد عزیزم به اشتراک بگذارم.

    الهی آمین…

    عاشقتونم استاد جان…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای: