- چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
- چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
- چه باورهایی را اگر تغییر میدادید، باعث میشد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
- همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
- و در نهایت به چه شکل مسئلهای که سالها آن را تحمل میکردید، حل شد؟
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی
اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری میزان تحمل شما چقدر است؟454MB29 دقیقه
- فایل صوتی میزان تحمل شما چقدر است؟28MB29 دقیقه
سلام به تمامی عزیزان بخصوص استاد عزیز و مریم جون عزیز.
میزان تحمل شما چقدره؟
اگه بخام از گذشته بگم صفر در صد!
چیزی که یادم میاد از کودکی تا به حالا هر چیزیو تحمل کردم .
ناگفته نمونه خیلی جاها واژه ی تحمل رو با صبر اشتباه گرفتم .که به درک این موضوع چن سالی هستش که رسیدم .
صبر با احساس خوبه .صبر ینی پذیرش .ینی ایمان داشتن به خداوند.اینکه خدای من بهتر از من هر چیزیو میدونه بنابراین با صبر کردنم ،همه ی امورات زندگیمو به خدا وهدایتش میسپارم .
اما تحمل ینی درد کشیدن .
ینی در سختی ومشقت بودن .
ینی آزار دادن خودت .
ینی بودن در احساس بد .
وقتی موضوعی رو تحمل میکنی اکثر نواقصت میزنه بالا.
جایی که بهت فشار روحی و روانی وارد بشه،طبیعتا ضعفها ونواقصت بیشتر دیده میشه .وقتی تحمل میکنیم دقیقا چنین فشار عصبی رو با خودمون یدک میکشیم .
از خودم اگه بخام بگم خیلی جاها تو همه ی زمینه ها چ تو روابط عاطفی با همسرم ، چ تو ارتباط با دیگران چ تو زمینه ی مالی وچ تو زمینه ی سلامتی ،به خودم آسیبهای زیادی زدم .
هر چیزی که بر خلاف میلم بوده تحمل کردم .
هر جایی که بهم زور گفتن تحمل کردم.
به خاطر ناآگاهی های زیادی که داشتم خیلی جاها خیلی مسائل رو تحمل کردم .
خیلی جاها ب خاطر مهربونیه زیاد از حدم،رفتارهای ناجالب دیگران رو تحمل کردم
خیلی جاها برخوردها وواکنشها ونظرات وانتقادهای بقیه رو نسبت به خودم تحمل کردم .
جاهایی که بلد نبودم بیان احساس کنم تحمل کردم .
عدم اعتمادبه نفس و نداشتن عزت نفس خیلی ها باعث شده من خیلی از توهین ها ،بی احترامی ها رو تحمل کنم .
جاهایی که شهامت وجسارت حرف زدن نداشتم .
جاهایی که خودمو کوچیک شمردم وحس خود ارزشمندی پایینی داشتم ،تحمل کردم .
جاهایی که بلد نبودم نه بگم ،مسولیتهای زیادی رو قبول کردم که همراه با درد وتحمل بوده .
جاهایی که نتونستم از خودم مراقبت کنم ناچار بودم هر چیزیو تحمل کنم .
در کل به خاطر خیلی از افکار وباور های غلط ، متحمل خیلی چیزها بودم .
جالب بود حاضر بودم درد رو بکشم اما تغییری تو خودم حاصل نکنم .
چرا از ارزشهای خودم غافل بودم ؟
بعضیا ب خاطر وابستگیشون حاضرن درد بکشن اما چیزی ازشون کم نشه .
خیلی ها هم به خاطر ترسهایی که دارن حاضرن خیلی از موضوعات ومسائل رو تحمل کنن .
یکی از تنهایی وحشت داره و از تنها شدن میترسه .
یکی به خاطر نیاز مالی خیلی از رفتارها ومشکلات زندگیشو تحمل میکنه .
یکی ب خاطر ترس از قضاوتهای بقیه ،حاضره هر چیزیو تحمل کنه که کسی چیزی متوجه نشه .
بعضیا ب خاطر بیکار شدن .
دقت کردید اکثر تحمل کردنهامون ب خاطر عدم ایمانمون به خدای یگانس .خدا رو خیلی دست کم گرفتیم که انقد باورهای محدود کننده تو ذهنمون پرورش دادیم .
با تحمل کردن فشارهای روحی و جسمی زیادی به خودمون وارد کردیم .
از خودمون گذشتیم .
شاید اون موقعه ، فک میکردیم این بهترین راه حل و مدارا کردن با مردم و زندگی هستش .شایدم فک میکردیم تحمل ما به زندگیمون استحکام میبخشه .
غافل بودیم از اینکه داریم با این کارمون در حق خودمون ظلم میکنیم .
غافل بودیم که حس لیاقت رو خیلی جاها از خودمون گرفتیم .
غافل بودیم که خودمون باعث نابودی وعامل بی ثباتی زندگیمون هستیم .
غافل بودم که همه جا خودم مقصر هستم و هیچ عامل بیرونی نمیتونسته برای من مشکلی بوجود بیاره که اگر بوده خودم کردم .
وقتی بین صبر و تحمل ،تحمل کردن رو انتخاب میکنم ینی درد ورنج رو میپذیرم ینی به جهان اعلام میکنم ارزش ولیاقت من در همین حد هستش .
خیلیامونم چون سرنوشت خودمونو به همین شکلی که هست پذیرفتیم ،به جای حرکت کردن واقدام به تغییرات لازم ،سعی کردیم تحمل کنیم .
تحمل میکردیم وبه خیال خودمون منتظر وقوع معجزه ای از طرف خدا بودیم .
متوجه نبودیم که ما با افکار وباورهای درست ، قدرت تغییر این سبک اززندگی رو داریم .
جایی که سهم ونقش خودمون بود کنار میکشیدیم و میسپردیم به خدا .
کلا همیشه عکس هر چیزیو عمل میکردیم .
جایی که باید میسپردیم مثل جاهایی که نگران هستیم وترس داریم اینکارو نمیکردیم وخودموندست به کار میشدیم جاهایی که باید رها میکردیم باز خودمون با عجله مداخله میکردیم .
جایی که باید حرکت میکردیم تا سرنوشت دیگه ای برای خودمون ،به ارمغان بیاریم کنار میکشیدیم .
از تحمل کردنامون زیاد حرف میزدیم .
هرجا پای صحبتی باز میشد اول از همه ما با افتخار گزارش دردها وناراحتی وغمها رو میدادیم .
وافرادی شبیه خودمون راهکارهای عجیب و غریبی بهمون میدادن که هیچ وقت از هیچکدوم نتیجه ای نگرفتیم .
چرا چون هیچ وقت نفهمیدیم خودمون عامل این همه رنج وسختی هستیم .
من اگر میخاستم میتونستم چیزیو تحمل نکنم .
به علت عدم آگاهی سالهای زیادی رو به همین منوال گذروندم .
از خدا توقع حس دلسوزی داشتم .
فک میکردم وظیفه ی خدا اینه که اینجور وقتا دلش به حالم بسوزه و ازم دفاع کنه .
که اگر نمیکرد خدا رو ناعادل و بیرحم میدیدم .
حتی خیلی جاها به خاطر غرور زیادیمون ،خیلی از برخوردها ورفتارها رو تحمل کردیم .
به هر صورت به خاطر کمبود عزت نفس .عدم ایمان و داشتن نواقص زیادی ،زندگی رو با درد وتحمل گذروندیم .
خداروشکر بالاخره نگرشمون رو تغییر دادیم .
سعی کردیم تو فرکانس دیگه ای باشیم .
متوجه ی خیلی از اشتباهات خودمون شدیم .
فهمیدیم افکار درونی ما باید تغییر کنه تا نتایج متفاوت بگیریم .
ما نیاز داشتیم روی اعتماد به نفس وعزت نفسمون کار کنیم .
ما باید به خدا وقوانینش اعتمادمیکردیم .
باید در مداری دیگه قرارمیگرفتیم تا اوضاع وشرایطمون تغییر کنه .
باید انتخابهای درستی میداشتیم .
باید یاد میگرفتم از روح وجسمم به یک اندازه مراقبت کنم .
باید برای خودم حد و مرز و چارچوبهایی میزاشتم .
باید ثبات شخصیتی پیدا میکردم تا کسی ازم سو استفاده نکنه .
اگر هر کسی رفتار ناجالب با من داشت ،خودم مقصر بودم نه اون !
باید احترام گذاشتن به خودمو یاد میگرفتم .
باید بیان احساس میکردم .
حس لیاقت رو در خودم تقویت میکردم که چیزی رو تحمل نکنم و جهان روی خوشش رو به من نشون بده .پس شناخت بیشتر خودم والویت قرار دادن خودم تاثیر بسزایی در تحمل نکردن من داشت .
ایمان به خدا وتقویت باورهای توحیدی هم عامل بسیار مهم در از بین بردن این حس بود .چرا که به جای تحمل وگذروندن روزای سخت، میتونستم صبوری کنم واززندگی ولحظاتم استفاده های بهتر ولذت بیشتری داشته باشم .
تو زندگیمون با اتفاقات خیلی زیادی مواجه بودیم که تحمل کردیم اگه بخام یکی از مثالهای بارز خودمو بزنم که به خاطرش سالهای خیلی زیادی ، اذیت شدم وتحمل کردم ،اجازه دادن هر گونه رفتار وبرخورد از سمت خانواده ی همسرم بود که هر طور که دلشون میخاست با من رفتار میکردن .ومن سکوت اختیار میکردم سکوتی که همراه با درد بود که مبادا خانواده از هم بپاشه .مبادا همسرم ناراحت بشه ونسبت به من حس بدی پیدا کنه .
من همه چیو تحمل میکردم که یه وقت تو رابطمون مشکلی پیش نیاد.
وظیفه ی من بود با هر چیزی کنار بیام .
هرچیزیو بپذیرم .وهر طور که اونا دلشون میخواد باشم .حالا مهم نبود که خودم چی دوست دارم؟ یا دوس داشتم چطور باشم ؟
طبیعتا از جهان سیلی های زیادی خوردم تا تغییر کردم .
با تغییرات من ،رفتار وبرخوردهای اونا هم تغییر کرد.طوری که الان از عزت واحترام خاصی برخوردارم .اونا همون آدمهان ،منتهی رفتارشون با من خیلی فرق کرده چون خودم فرق کردم چون خودمو پیدا کردم .
متوجه شدم که اگه تا حالا اونا با من رفتارهای درستی نداشتن خودم عاملش بودم .
این منم که با رفتارم به دیگران میگم با من چطور برخورد کنن !
خداروشکر میکنم که در حال حاضر هیچ اثری از اون بر خوردها نیست .
از اینکه اعتماد به نفس و عزت نفس خودمو پیدا کردم از خداوند بی نهایت سپاسگزارم .از استاد عزیز هم بی نهایت سپاسگزارم که آموزه های ایشون منو نجات دادن.
حالا اینکه استاد عزیز دوره ی کشف قوانین رو بهمون پیشنهاد دادن به خاطر این بود که این دوره بهمون کمک میکنه که آستانه ی صبرمونو بالا ببریم .وبه خداوند ایمان بیشتری پیدا کنیم ضمن اینکه به قوانین جهان اعتماد داشته باشیم .
ابن دوره به ما آموزش میده که اولا هدفهای کوتاه مدت داشته باشیم تا امکان دسترسی به اونها برامون قابل هضم تر باشه.
اینکه بدونیم وباور کنیم هرچیزیو میشه راحت بدست اوورد ومانباید شرایط سخت رو بپذیریم .
سعی کنیم آگاهانه اتفاقات زندگیمونو خلق کنیم .
اینکه بدونیم خوشبختی یه مسیر نه مقصد.
تمرکزمون روی خواسته هامون باشه .
اینکه یاد بگیریم با تضادها چطور برخورد کنیم ؟
چطور با تغییر باورها، فرکانسهامون تغییر میکنه !
راهکارهایی برای احساس خوب ولذت بردن از مسیر .
شرایط های ناجالبمون رو درست کنیم .
در طول روز حواسمون به حال خودمون باشه !
همیشه سعی کنیم پیش فرضهای مثبت از هر اتفاق داشته باشیم .یا انتظارات مثبت !
باور کنیم که خداوند از بینهایت طریق میتونه ما رو به خواسته هام برسونه .
اینکه تمرکزم روی ایفای نقش خودم باشه وبقیه ی امور رو به خدا بسپارم .
و تسلیم خداوند باشم ینی به قوانین جهان اعتماد کنم . واینکه «صبر ،توکل ،پذیرش ،احساس خوب ،تسلیم ،ایمان به خدا ». عوامل رسیدن به خواسته هاست .
استاد جونم مرسی از یاد آوری به حال وقشنگت .
انشالله که هرروز در مقابل اتفاقات زندگیمون صبورتر باشیم تا از آرامش بیشتری برخوردار باشیم .
به میزانی که صبورتر میشیم ینی داریم از خودمون بهتر مراقبت میکنیم واحساس لیاقت بیشتری از جهان درخاست میکنیم .
ینی من خودمو لایق خوشبختی و آرامش و سلامتی میدونم .
میزان تحمل شما چقدر است ؟
«صبریا تحمل».
سلام به استاد ومریم جان عزیز.
سپاس فراوان از مطرح سوال جدید.
یه کندوکاو دیگه!
«تحمل» چیزی که تمام سالهای عمرم همراه من بوده.
تا چند سال پیش تفاوت بین صبر و تحمل رو نمیدونستم.
تحمل کردن روجزعی از روند زندگی میدونستم.
وکسانی که آستانه ی صبرشون بالا بود رو تحسین میکردم.
ولی خودم هیچ وقت آدم صبوری نبودم .همیشه با دنیا وجهان سر جنگ داشتم وبیشتر تحمل میکردم تا صبوری.
میدونید وقتایی که چیزی بر وفق مرادت نیست تحمل میکنی.
هرجا که دنبال تغییر کسی یا چیزی هستی ،تحمل میکنی.
هر جا که جرات و شهامت انجام کاریو نداری ،تحمل میکنی.
گاهی باخت میدی و اون شرایطو تحمل میکنی .
خیلی وقتا به علت عدم آگاهی شرایطو تحمل میکنی!
هروقت نگران ومضطربی ینی داری موضوعی رو تحمل میکنی.
وقتی اتفاقی رو نمیپذیری ینی داری تحملش میکنی.
وقتی نجواهاسراغت میادوذهنت درگیر میشه ینی چیزیو داری تحمل میکنی.
کسی که ناامیدوغمگینه ینی داره تحمل میکنه.
جایی که لذت نمیبری ینی داری تحمل میکنی.
جایی چیزیو نباید بپذیری ولی میپذیری چون در خودت قدرت تغییرشو نمیبینی ،پس داری تحمل میکنی.
در کل« تحمل » از عدم ایمان میاد.
اما «صبر»ینی انتظار وقوع چیزیو بکشی اما نگران وآشفته نشی.
صبر ،ینی پذیرفتن شرایط کنونیت.
صبر ینی تسلیم شدن.
صبر، ینی ایمان واعتماد داشتن به خدا.
صبر، ینی حفظ آرامش.
صبر ،ینی تو بدونی نیاز به زمان داری.
وقتی صبوری ،تصورات باطل سراغت نمیاد.بدون فکر عمل نمیکنی.
آدمای صبور خدا روسپاس میگن وخودشونو تو آغوش خدا رها کردن.
آدمای صبور باعجله کاری نمیکنن.
حضور ویاد خدا رو پشتوانه ی محکمی برای خودشون میبینن.
آدمای صبور منتظر وقوع اتفاق خوب در آینده هستن.
خدا رو شکر میکنم که الان درک ومفهوم این دو ،ینی (صبروتحمل) رو تشخیص میدم.
بخام از تجربیات زندگی خودم بگم .
من خیلی چیزا رو تا به این سن تحمل کردم.
دختر خونه بودم رفتار پدرمو تحمل میکردم .
باوجود اینکه فرزند اول خانواده بودم ،جرات هیچ حرف یا اظهار نظری نداشتم.
حتی جرات اجازه گرفتن وبیرون ازخونه رو هم نداشتم.
حق رفت وآمدبا دوستهامو نداشتم.
حق خوردن واستفاده ی راحت از چیزایی که تو خونه داشتیم را هم نداشتم.
هیچ درکی از این جهان هم نداشتم پس ناچارن باید همه ی این مسائل رو تحمل میکردم.
تحمل میکردم وتو ذهنم فرار ازاونخونه رو ترسیم میکردم.
تا اینکه راه حلش رو ازدواج دیدم.
بله من زود ازدواج کردم چون دیگه کاسه ی صبرم که نه ،آستانه ی تحملم تموم شده بود.فقط دلم میخواست دیگه تو اون خونه نباشم.زود عاشق شدم و زودم ازدواج کردم .
وقتی ازدواج کردم اون مشکلاتی که خونه ی پدرم داشتمو نداشتم .
اما با مشکلات دیگه ای روبرو شدم وباز هرآنچه اتفاق میفتاد رو تحمل میکردم.
میگم تحمل، چون رد کردن وگذروندن اون قضایا هیچ کدوم با حال خوب یا آرامش نبود.بلکه همگی با تشنج واحساس بد همراه بود.
با هر احساس بدی که فکرشو بکنید.
غم وناراحتی،یاس وناامیدی،ترس واضطراب ،کینه ورنجش وهر احساس منفی دیگه ای که فکرشو بکنید.
کلن راه چاره ودرمان هرمشکل رو تحمل کردن میدونستم.
کسی بی احترامی بهم میکرد،تحمل میکردم.
کسی بد قولی باهام میکرد،تحملش میکردم.
کسی بد حساب بود،تحملش میکردم.
کسی بهم تهمت میزد یا دروغ میگفت ،تحمل میکردم.
اگه کسی قضاوت یا انتقادم میکرد باید تحملش میکردم.
کسی با لحن بد یا توهین باهام برخورد میکرد باید تحملش میکردم.
اگه کسی امانتدار نبود باید تحملش میکردم.
کسی ازم سو استفاده میکردومسئولیت زیاد بهم میداد ،تحملش میکردم.
اگه کسی با حرفاش یا کاراش راحت تحقیرم میکرد ،تحملش میکردم.
اگر کسی برحسب نیاز باهام رفاقت میکرد تحملش میکردم.
اگه کسی مالمونو میخورد،تحمل میکردیم .
اگه زیاد امر ونهیمون میکردن باید تحمل میکردیم.
اگه تو امور زندگیمون دخالت میکردن ،جرات حرف زدن نداشتم ،پس مجبور بودم تحمل کنم .
دور از جون تو سری خور بعضیا بودیم ولی نمیتونستیم حرفی بزنیم پس ناچارن تحمل میکردیم.
همسرم در آمدی نداشت ،باید تحمل میکردم.
طبق افکار وباورهای گذشته باهامون برخورد میشد،باید تحمل میکردیم.مثل اجازه گرفتن برای رفتن هرجا، ازهمسروغیره….
باتوجه به افکار وباورهای مخرب گذشته ،خدا راهم تحمل میکردم.
چون دوسش نداشتم .
چون از بچگی فقط از مجازاتهایی که قراربود بکنه برامون گفته بودن پس اونم دوست نداشتم وازاینکه ازترسم روزه میگرفتم ویا نماز میخوندم ویاحجاب داشتم ،بیزار بودم .
ازخدای انتقام گر وخدای مجازاتگر خوشم نمیومدپس زوری ازدستوراتش پیروی میکردم وواقعن ازروی اجبار تحملش میکردم.
کلن تمام دستورات خداوند رو تحمل میکردم.یه جورایی لجم میگرفت که فکر میکردم ما روخلق کرده وهمش در حال امتحان کردنمونه .
اینکه فکر میکردم همش زیر ذره بین خدا هستم ،حالم خراب میشد.وبه همین جهت ازوجودش لذت نمیبردم وتحملش میکردم.
فقط در صورت نیاز سمتش میرفتم چون راه چاره ی دیگه نمیدیدم.
چقدر دست به تحملم زیاد بودش .
حالا با این همه تحمل ،ب نظرتون چ رفتار و کنشهایی
باید در من دیده میشد؟ جز خشم وعصبانیت وکینه ورنجش وبودن در احساس بد.
احساساتی که تمام لذتهای رو از من گرفته بود .
حتی خودم ازخودم خسته بودم وازاینکه اختیاروتعادلی تو اتفاقات زندگیم ورفتارهام نداشتم ،ازخودم بیزار بودم وخودمم تحمل میکردم .
افسار زندگیم دست خودم نبود .هیچ چیز زندگیم دست خودم نبود .
از هیچ چیزی احساس رضایت نداشتم که دلمو به همون خوش بکنم .
انگار جهان باهام سر ناسازگاری داشت.
اون از خانوادم .اون از خانواده ی همسرم .اون از همسرم.
دوست ورفیقی هم نداشتم که حداقل بااونا خوش باشم.
خدا هم که هیچی .خودمم که هیچی .
هیچی به هیچی.
کلن یه موجودی بودم که پا به این جهان گذاشته بودم همه چیو تحمل کنم وبا همین روند به زندگی ادامه بدم تا بمیرم.
فقط تو یه موضوعی از اولشم صبور بودم اونم بابت مریضی وبیماری بود.
هروقت مریض میشدم یا بیماری ای داشتم ،آستانه ی صبرم خوب بود.
ازاولم مقاوم بودم .
قبل از بدنیا اومدن هرکدوم از بچه هام ،یه سقط میکردم .
یه سری طوری بود که 4ماه هفته ای دو بار، باید تهران میرفتم ومیومدم و4ماه آمپولهای شیمیایی بهم میزدن .
باوجود اینکه حتی پدرومادرم خودمم مراقبم نبودن .همسرمم اون موقعه بیماری اعتیاد داشت،خودم ازپسش براومدم.
تنها میرفتم وبرمیگشتم.تا اینکه باموفقیت گذروندم.
کلن تو طول زندگیم با موضوعاتی که به سلامتی مرتبط میشد ،خوب کنار اومدم .صبوری میکنم حتی درد رو میفهمم اما طاقت میارم چون میدونم باید این روند بگذره و قور زدن و تحمل کردن من کاری ازپیش نمیبره.پس سکوت میکنم وبا ذهنم مدیریت میکنم تا اون درد ازبدنم خارج بشه یا جایی که نیازه ترمیم بشه.
ولی تو امورات دیگه که گفتم داغون بودم وهرچیزیو تحمل میکردم چون هیچ اعتماد به نفسی نداشتم .
هر بلایی که سرم اومده و هرکسی هر طور که دوست داشته با من رفتار کرده ،وهراتفاقی که برام پیش اومده نشات گرفته از عدم اعتماد به نفس وعدم ایمانم بوده .
هیچ عزت نفسی نداشتم که کنترلی روی رفتارهای نادرست وناسالم وناجالب دیگران داشته باشم .
کسی مقصر نبود .حالا میفهمم کسی مقصر نبودواگرنه که یه عمر بااین خیال که دیگران واین جهان چقدر بیرحم هستن ،داشتم سر میکردم.
دیگه رفتارهای ناسالم هیچ احدی رو نمیپذیرم .
هیچ کس حق توهین وکوچکترین اهانتی رو نداره .
بله ازاون وقتی که خودمو پیدا کردم .
ازروزی که اعتماد به نفس خودمو پیدا کردم.
از وقتی که شناختمو نسبت به خدا بیشتر کردم.
تو هر پله وبا هرقدم یه رشد عقلی پیدا کردم.
من دیگه اون ناهیدی نیستم که کسی اجازه ی کوچکترین حرکت ناجالب با منو داشته باشه.
من خیلی قدرت گرفتم .
من دیگه کسی نیستم که بزارم کسی آسیبی به من بزنه .
دیگه هیچ چیزیو تحمل نمیکنم .
منه عجول ،منی که متحمل خیلی چیزا تو زندگیش بود،حالا کلی تغییر کرده .
دیگه از جهان ودیگران وحتی خدا طلب ندارم.
دیگه میدونم گذشته ی من ، هرچی بوده ونبوده،دستاورد افکار وباورهای خودم بوده.
خدای من اون خدایی که میشناختم نیس ومنم دیگه اون گله وشکایتها رو ندارم.
آدمای اطرافم هرچیو هرکی که میخان باشن ولی با من باید رفتارشون درست باشه .
جهان هم که پاسخ فرکانسهای خودمومیده پس توقعی هم ازاون ندارم .
بدست آوردن هر آگاهی تو هر زمینه ای ،باعث رشد وپیشرفت من شد.
کم کم خود واقعیمو شناختم وطبق نیازها و خواسته های که از جهان دارم ،برای خودم برنامه میچینم وبا هدایت خداوند پیش میرم.
ایمان واعتماد به خدا در تمام مواقع پدر تمام لحظات نجات دهنده ی حس وحال منفی منه.
وقتی خدا به یادم میاد،انگار آب رو آتیش ریختم .
امروز بی نهایت صبور تر ازقبلم هستم .
امروز زود نمیرنجم ،زود عصبانی نمیشم.زود واکنش نشون نمیدم.زود ازکوره در نمیرم .زود قضاوت نمیکنم ،امروز صبر میکنم چون میدونم وباور دارم زمان همه چیو بهم نشون میده.
هرجا نجوا یا فکر نادرستی به ذهنم خطور کنه ،کنترلش میکنم وبا توجه به قوانین حاکم بر جهان ،دوباره به حالت قبل خودم برمیگردم.
امروز مثل بچه ها مثل کودکی که چیزی ازاین جهان ،نمیدونه ،رفتار نمیکنم .
آگاهی ها وتجربیات دیگران ورفتارهای دیگران به من درسهای بزرگ یاد داده.
ومن آموختم که میشود هرچیزی رو ساخت ،هرچیزی رو بدست اوورد،هرچیز رو پیدا کرد به شرط اینکه تو قدرت رو تو وجود خودت ببینی وخودتو دست کم نگیری .
ووابسته به هیچ چیزی در این دنیا نباشی جز خدای احد و واحد.
تو این راستا پیشرفتهای چشمگیری کردم .هم از لحاظ مالی .هم روابط بادیگران هم در روابط عاطفی وهم از لحاظ بعد معنوی.
ومن راضیم البته که به نسبت قبل .
هنوز گامهای اولم وباید گامهای زیادی بردارم تا نتایج عالی تری بگیرم .
منتظرم .من صبر کردم.صبر کردم تا اتفاقات عالی ترو ببینم.
من خیلی چیزا میخام وخیلی کارا دارم .
هنوز شناخت زیادی ازخدای خودم ندارم.
هنوز طعم خیلی از لذتهای رو در این جهان نچشیدم.
هنوز عطش دارم عطش خیلی چیزا.
اما سعیم براینه که امروز حال خودمو خوب نگه دارم تا کم کم این عطشها رفع بشن.
امروزم صبرم برپایه توکل وامید وتکامل واحساس خوبه .
پس با حال خوب به زندگیم ادامه میدم تا شاهد و ناظر اتفاقات خوب باشم.
استاد یکی از مهمترین وعذاب آورترین موضوعاتی که من تحملش میکردم ،رابطم با همسرم بود.
تازه منت داشتم که چون برخلاف میلم دارم زندگی میکنم و سر جام هستم ینی اززندگیم خارج نشدم ودارم این زندگی رو تحمل میکنم پس خیلی خانوم خوبیم.
با افتخار هم اینو به همه اعلام میکردم وپیش همه اقرار میکردم.
تا اینکه تلنگر رفع این موضوع هم خورد و ورق برگشت وزاویه ی نگاه من به زندگیم کلن تغییر کرد.
دیگه تحملی نیست .
مشکلی هم ندارم که بگم دارم صبوری میکنم .
اما درمورد رسیدن به خواسته هام ،دارم صبوری میکنم
چون نتایج فوق العاده تری رو میخام .
چون خودمو استحقاق بهترین نعمتها میبینم.
امروز حالم خوبه چه اتفاقی از جانب خدا رو میپذیرم.
من که تو مسیرش هستم ،پس دلیلی بر نرسیدن به خواسته هام نمیبینم.
میدونم لازمه ی رسیدن به خواسته هام «صبر کردنمه».
امروز حالمو خوب نگه میدارم وبا ایمان واعتمادبه خودش ازش میخام هدایتم کنه به هر آنچه که باید بکنه.
امروز عاشق خدام .
عاشق خودمم.
و عاشق استاد عزیزم هستم که در این مسیر،با آموزشهای قشنگشون ،راهنما وراهگشای مسائلم هستن.
عباس منش جونم ممنون .ممنون که هستی .
وجودت ،افکارت ،طرز نگاهت به زندگی مایه ی دستاوردهای قشنگ تو زندگیامونه.
سلام .
عزیزم نمیدونم چند وقته تواین مسیر قرار گرفتی.
اما کاملا مشخصه از همه بوعد،باکمبودها مواجه هستی.
اعتماد به نفس وعزت نفسی نداری.
تو گذشته موندی،ازآینده ترس ووحشت داری.
ایمان به خدا نداری.
نمیتونی هیچ جوره اعتماد کنی به جهان وقوانینش .
خب کسی بااین مشخصات ،چه جور میتونه از زندگی ناجالبش ،بیرون بیاد.
نداشتن پدر ومادر دلیل برموندن وتحقیر شدن نیس.
نداشتن اعتماد به نفست کاری کرده که همسرت اجازه ی هر رفتار ناشایستی به خودش میده.
گذشته ی شما هرچی بوده ونبوده ،تموم شده .الان این خود شما هستید که باید چاره ای بیندیشیدوتغییراتی صورت بدید تا ازاین وضعیت رهایی پیدا کنید.
اگه میخوای ازاین شرایطتت نجات پیدا کنی باید کمی صبورتر باشی وامیدوار.
اینکه فکر کنی باید تحمل کنی ودیگه نمیشه کاری کرد!
کاملن اشتباه میکنید.شما میتونید با افکاروباورهای الانتون وفرستادن فرکانسهای مثبت به جهان ونگه داشتن احساس خوب اتفاقات خوبی برای خودتون خلق کنید.
از فایلهای دانلودی به خصوص قسمت دانلودی ها،خیلی استفاده کنید تا ذهنتون بازتر بشه.
همه چی میشه درست میشه اگه خودت باور داشته باشی که میشود.