- چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
- چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
- چه باورهایی را اگر تغییر میدادید، باعث میشد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
- همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
- و در نهایت به چه شکل مسئلهای که سالها آن را تحمل میکردید، حل شد؟
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی
اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری میزان تحمل شما چقدر است؟454MB29 دقیقه
- فایل صوتی میزان تحمل شما چقدر است؟28MB29 دقیقه
سلام به استاد عزیزم ومریم گلم
واقعا از خداوند سپاسگذارم که این همه زیبایی وسرسبزی وآب بینهایت واین کلبه چوبی که زیبایی فوق العاده ای به پارادایس داده و آسمان پاک وتمیز با ابرهای کَلَمی اش که هر کدام به طرز عجیبی شکل فوق العاده ای به خود گرفته است
ودرختان بی نهایت سبز رنگ که مثل یه نقاشی کشیده شده است و منعکس شدن ابرها بروی آب دریاچه چه زیبایی خاصی بوجود آورده واقعا استاد عزیزم من از بچگی همیشه یه همچین جایی رو تصور میکردم واسه زندگیم .وقتی پارادایس رو با این همه زیبایی مینگرم فقط لبخند بروی لبانم شکل میگیرد فکر میکنم خودم اونجا هستم واقعا سپاس فراوان که هروز این زیبایی ها رو برای ما به اشتراک میگذارید.استاد عزیزم من میخواستم یه تجربه از زندگیه تحمل بارم که مربوط میشه به 22 سال پیش رو واستون باز گو کنم.
من خانمی هستم که در حال حاضر 40 سال دارم
و در سن 5 سالگی پدر ومادرم از هم به خاطر یه سری مساعل جدا شدند.
تا 9 سالگی با مادر پدری ام زندگی میکردم و عجیب ایشون رو دوست داشتم.
پدرم ازدواج مجدد کردند و بعد ازواج پدرم ما یه زندگی جدیدی رو با پدرم وخواهرم وزن پدرم شروع کردیم
سال ها گذشت ومن زیاد با زن پدرم رابطه خوبی نداشتم دقیقا زندگیم مثل سیندرلا شده بود.
در سن 15 سالگی برای من خواستگار اومد خواستگارم نوه برادر پدر ، پدری ام بود.
من هم سر در گم بودم باید چیکار کنم فقط احساس میکردم باید به این ازدواج وخواستگار بله بگویم که همچین اتفاقی هم افتاد.
3 ماه از ازدواج من گذشت احساس کردم که هیچ علاقه ای به همسرم ندارم یعنی انگار بعد ازدواج ذهن من باز شده بود که این مرد ایده آل من نیست.
از همون موقع به همه اعلام کردم که همسرم رو نمیخواهم ودوستش ندارم وهمه میگفتند بری خونه خودت خونه دار بشی یه بچه بیاری خوب میشی
حتی به خاطر این که گفته بودم همسرمو نمیخوام و دوستش ندارم از دست پدرم یه تو گوشی خوردم چون پدر ،پدری ام ناراحت شده بود که من این حرفو زده بودم چون همسرم نوه برادرش بود میگفتند اگه جدا بشی آبروی ما میره فقط همه به فکر آبرو بودند به فکر خواسته من نبودند.
خلاصه استاد عزیزم ومریم گلم
دوسال با هر بدبختی که بود گذشت وشب عروسی ورفتن به خونه خودم فرا رسید خیلی سخت بود چون قبلش از خدا میخواستم به هر طریقی شده باید جدا بشم ولی نشد.
شب عروسی هم گذشت همه به این فکر میکردند که من یه بچه بیارم به همسرم علاقه مند میشم
من به فکر این بودم چیکار کنم که از این زندگی خلاص بشم
کلا استاد عزیزم یه ادمی هستم وقتی چیزی رو نخوام نمیتونم تحمل کنم وباید تموم یا درستش کنم
فکری اومد تو سرم
من در مشهد زندگی میکردم
ومامانم بعد جدایی از پدرم به تهران رفت برای زندگی
وهیچ خبری هم در این چندین سال ازش نداشتم فقط از دورو بر شنیده بودم در کهریزک تهران که اون موقع(فکر میکردم تبریزک)هستش زندگی میکند.
تو ذهنم اومد برم مامانمو پیدا کنم و از طریق مامانم به این زندگی که واقعا تحملش به خاطر علاقه ای که به همسرم نداشتم رو پایان بدم.
19 ماه رمضان روز جمعه سال 1380 بود روز قبلش حلقه ازدواجمو فروختم ورفتم یه بلیط قطار خریدم و حرکت کردم به جایی که نمیدونستم کجا هست وکسی منتظرم نیست
خیلی سخت بود یه دختر 17 ساله تنها با یه دنیا سنگینی بروی شونه هایش به خاطر نخواستن همسرش ونفهیدن خانواده ودرک نکردن احساس درونی اش خودش رو آواره کرد
خیلی تنها بودم ولی همیشه یکی باهام بود الان که فکر میکنم جای پای خداوند قدم به قدم با من بود
با هر سختی گه بود آدرس مامانمو پیدا کردم
مادری که بعد 12 سال دخترشو دید وبه آغوش گرفت وتا جایی تونست گریه کرد
شروع زندگی جدید با مادری که 12 سال فرزند خودش رو ندیده بود
چون روحیه خوبی نداشتم به سر کار رفتم که یکم حال و هوام عوض بشه
خوب باید شناسنامه میبردم من هم نداشتم یعنی با خودم نیاورده بودم
مامانم به عمه بزرگم زنگ زد که شناسناممو واسم بفرستند عمه جان هم گفتند پدرم شناسناممو نمیده
با هر سختی بود از تهران تونستم واسه شناسنامه اقدام کنم و دریافت کردم
خلاصش کنم که من دوسال تهران پیش مامانم زندگی کردم بعد برگشتم مشهد وهمه راضی شدن به طلاق من وهمه دوباره با من مثل روز اول حتی از قبل هم بهتر شدن ولی خیلی حرف ها پشتم بود اصلا واسم اهمیت نداشت
چون من فقط به این که جدا شده بودم فکر میکردم
و بالاخره اون کوه سنگینی که 4 سال بروی شونه هام بود رو شکستم ورها شدم
استاد عزیزم الان که این اتفاق رو بعد چندین سال مرور کردم همه جا هدایت های خدارو میبینم که به هر سختی بود من هدایت شدم و به خواسته عمیق درونی ام رسیدم چون واقعا اون زندگی واون مرد رو نمیخواستم
الان فهمیدم که برای رسیدن ها فقط باید کانون توجهم به خواسته ام وخلق اون باشه پس من خالق زندگی ام هستم
چون من واقعا برای رسیدن به اون چیزی که خواستم جنگیدم وفقط کانون توجهم به اون بود البته اون موقع که نمیدونستم کانون توجه یعنی چه فقط بهش فکر میکرم که باید جدا بشم
بعد اون جریان ازدواج کردم ودر حال حاضر دو فرزند دختر دارم با همسری مهربان و بی نهایت نعمت های خداوند
فقط در آخر بگم استاد عزیزم واقعا قانون دنیا مثل آیینه است
چون اون زمانی که من در تهران بودم خیلی حرف ها پشت سرم زدن که بعدها فهمیدم تمام اون آدم هایی که برای من حرف زدند بدتر سرشون اومد
شکر گزار خداوند هستم که من رو هدایت کرد تا با شما آشنا شدم تا قانون جهان هستی را فرا بگیرم.