- چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
- چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
- چه باورهایی را اگر تغییر میدادید، باعث میشد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
- همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
- و در نهایت به چه شکل مسئلهای که سالها آن را تحمل میکردید، حل شد؟
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی
اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری میزان تحمل شما چقدر است؟454MB29 دقیقه
- فایل صوتی میزان تحمل شما چقدر است؟28MB29 دقیقه
بنام خدای مهربان!!!
مشتاقم تجربه موفقیت آمیزم که به تازگی هم رخ داده رو تو این زمینه بگم
بنده زمانی دانشجو بودم و در دانشگاه درس میخوندم به یک جایی رسیدم که واقعا فقط داشتم تحملش میکردم و یادمه هر وقت در موردش با دوستام صحبت میکردیم که دانشگاه فلانه بهمانه و اینا ، همیشه میگفتیم اره ما نمیتونیم دانشگاه نریم و مامان بابامون خیلی مخالفت میکنن اگه دانشگاه نریم ، مردم چی میگن ، جامعه بهم میگه بی سواد ، جامعه تحویلم نمیگیره ، کار بهم نمیدن ، اگر دانشگاه نرم باید برم سربازی و من نمیخوام برم سربازی و…
اره واقعا هم همینطور بود من آدمی بودم که داشتم دانشگاه رو تحمل میکردم و از ترس والدینم ، از مخالفت والدینم و از اینکه سربازی رو تعویق بندازم ، از اینکه جامعه بهم نگه بی سواد ، از اینکه به خودم میگفتم لیسانس بهم اعتماد به نفس و عزت نفس میده و کلی دلایل دیگه ، داشتم دانشگاه رو ادامه میدادم.
به جایی رسید که من تصمیم گرفتم در کنار درس و دانشگاه ، کار مورد علاقمو بکنم که آنلاین هم بود و با یک گوشی میشد انجام داد و از طرفی به خودم گفتم در کنار درس و دانشگاه روی ذهنم ، روی خودم هم کار میکنم و روزی دو ساعت میرم تو خیابون های دانشگاهمون ، قدم میزنم و روی باورهام کار میکنم. این قضیه مال همین امساله.
و با اینکه من میدونستم تمرکز باید روی یک چیز باشه تا موفق بشی و اینو از استاد خیلی شنیدم ، اما میگفتم نه بزار اینکارو بکنم
اما جواب نداد.
من اون ترم که این تصمیم رو گرفتم، تو کارم هیچ پیشرفتی نکردم و در درسام مشروط هم شدم.
جالبیش اینجاست که من به شدت خوب کار میکردم و به شدت خوب درس میخوندم. اون ترم ، ترمی بود که من بیشتر از ترمای دیگه درس میخوندم . اون ترم ، ترمی بود که من با دوستام حرف نمیزدم و همش فعالیت میکردم . بچه ها میگفتن پاشو بریم بیرون ، پاشو بریم خوش گذرونی ، پاشو بریم فلان جا ، پاشو بیا گیم بزنیم و من همه رو کات کردم و فقط کارهایی رو کردم که به ذهنم ، به کسب و کارم کمک میکنه. و البته درس میخوندم.
و من تو هیچ کدوم به هیچ نتیجه ای نرسیدم اما قسمت قشنگ ماجرا همینجاست…
صدالبته که من هر روز تو خیابونای دانشگاه رو خودم و باورهام کار میکردم، به نتیجه رسیدم.
یادمه اون شبی رو که داشتم روی باور «من خالق زندگی خودم هستم.» کار میکردم و الگوهاشو پیدا میکردم . یادمه به خودم گفتم براستی اون کسی که اینو باور داره چه رفتارهایی داره؟؟؟ منم بیام همون کار رو انجام بدم . برای هر باور اینکارو میکردم و رفتاری به ذهنم میرسید یادداشت میکردم. هنوز هم دارمشون و استفاده میکنم ازش .
و من چند روز بعد از اون شب، چند روز بعد از اون سوالی که از خودم پرسیدم ، به یک رفتار خیلی فوق العاده رسیدم و خدا من رو هدایت کرد به این ایده که :
« اون کسی که باور داره خالق زندگی خودشه ، هیچکسی آزادیش رو محدود نمیکنه ، هیچوقت تحمل نمیکنه و آزاده آزاده. مثل یک نقاش که آزاده هرچی بخواد بکشه.»
و من به خودم گفتم تو اگه باور داری خالق زندگی خودتی ، پس چرا دانشگاه رو داری ادامه میدی ، چرا دانشگاه رو بخاطر حرف مردم ، بخاطر مامان بابا ادامه میدی؟؟؟ چرا فکر میکنی لیسانس (یک عامل بیرونی) به تو عزت نفس و اعتماد به نفس میده؟؟؟
و کامل مشخص بود که دانشگاه داره آزادیم رو میگیره و داشتم تحملش میکردم و تصمیم گرفتم ادامه ندم
و فایل «روی خودت سرمایه گذاری کن» استاد هم خیلی خیلی کمکم کرد و اونو ، اون موقع خیلی گوش میدادم.
و باور داشتم که براحتی من دانشگاه رو ول میکنم و راه حل هاش هم به ذهنم رسید.
راه حل های زیادی به ذهنم رسید اما چالش برانگیزشون این بود که به مامان بابام میخواستم بگم که من نمیخوام دیگه دانشگاه برم. قبلا خیلی بهشون قدرت میدادم. به خودم میگفتم کلی بحث و دعوا و ناراحتی میشه
اما راه حلشو خدای رحمان بهم الهام کرد و گفت : به اونا قدرت نده
و من هم متوجه این قضیه شدم و تو ذهنم به مراتب به خودم میگفتم ، خدا برام درست میکنه ، تنها قدرت واحد اونه ، خدا دله والدینمو نرم میکنه و اونا موافقت میکنن ، من تسلیم خواسته هاشون نمیشم و اونا هیچ تاثیری تو زندگی من ندارن. یادمه وقتی هدفون بابام رو گم کردم و بابام هدفونشو میخواست ، میگفتم تو خوابگاهه ولی امنه و بابام انقدر عصبانی میشد و بعدش رو خودم کار کردم و تو ذهنم بهش قدرت ندادم برای زمانی که بهش بگم واقعا گم کردم و وقتی ایمانم رو افزایش دادم و حقیقت رو بهش گفتم ، اصلا عصبانی نشد و فقط محترمانه گفت حواست بیشتر جمع باشه .
و همین چند روز پیش من به مادرم که به شدت حساس بود روی درس و دانشگام ، بهش گفتم میخوام ادامه ندم و اینو زمانی گفتم که ایمان داشتم به رب و باور داشتم و دارم که اونا هیچ قدرتی تو خلق زندگی من ندارن و خوب رو خودم کار کرده بودم و آماده بودم که اینو گفتم.
و محترمانه دلایلمو خواستند بدونند و من براشون بازگو کردم و خدا دلشون رو نرم کرد و گفتند ، اگر نمیتونی تحمل کنی ، من مخالفتی ندارم
و بعدش…
چه احساس قشنگی…
چه احساس متفاوتی…
چه احساسی من داشتم از اینکه من خالق زندگی خودمم
من خلق کردم…
من عشق کردم اون روز رو
قبل این قضیه من برای دانشگاهم مرخصی گرفتم و اون موقع خیلی مقاومت میکردند ، خیلی بحث شد میگفتند نگیر فلان میشی ، هر روز غر میزدند ، خیلی ناراحتی پیش اومد ، خیلی داد و بیداد شد اما الان من به نیت کلا دانشگاه نرفتن رفتم و هیچ مقاومتی نداشتند.
تفاوت همش تو شرک و ایمانه.
اون موقع برا یه مرخصی من خیلی بهشون قدرت دادم. اما الان من وجودم سرتاسر ایمانه و هر روز دارم با عشق میرم سراغ علاقه ام و تو همین چند هفته پیشرفت قابل توجهی داشتم و خوشحالم از اینکه بعد تابستون دیگه لازم نیست دانشگاه برم
خوشحالم از اینکه بعد تابستون با تمرکز 100 میرم سراغ علاقه ام و چقدرررررر احساس آزادی میکنم و چقدر حس خوبیه وقتی چیزی رو دیگه تحمل نمیکنم…….
من بعدش به خودم گفتم که معید تو تونستی با قدرت ندادن، با شرک نورزیدن، همچین اتفاقی رو رقم بزنی ، پس میتونی اتفاقات بزرگتر از این رو هم رقم بزنی. و دیگه به یقین صد رسیدم که هر کاری میتونم بکنم.
آخخخخخ خدایا شکرت :)